فصل چهارم(دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان)

بحران بیست ساله افغانستان که در روز هفتم ثور سال 1357 هـ ش. با فیر تانک های کودتاچیان خلق و پرچم به سوی کاخ ریاست جمهوری محمد داوود، جرقه آن زده شد؛ عناصر و مؤلفه­های گوناگون در تکوین، تداوم، تعمیق و پیچیدگی این تراژدی تلخ انسانی، مؤثر و دخیل بوده اند؛ مانند فاکتورهای اعتقادی، نژادی، لسانی، مذهبی، حزبی، قدرت های جهانی، قدرت های منطقه ای، پیشینه تاریخی و ...

آشکار است که کلیه عوامل فوق بطور همزمان و یکسان در طول مدت بحران، تاثیر گذار و نقش آفرین نبوده اند؛ بلکه دخالت فاکتورها در طی این مدت دچار نوسان بوده است؛ بگونه ای که برخی از آنها در مقاطع زمانی خاص، نقش محوری و رول اساسی داشته اند و برخی دیگر در فصل ها ی دیگر.

از زاویه دید عوامل و فاکتورها، تفاوت عمده و محوسی میان دوره جهاد و بعد از پیروزی جهاد به چشم می آید. در دوران جهاد، رول اصلی و نقش اساسی را در تحولات افغانستان، دین و مکتب به عهده داشت و تقابل ایدئولوژی ها، کشمکش اصلی این سناریو را می آفرید. در کشوری با 99% مسلمان و مردمان متدین و پایبند به سنت های دینی، نظامی روی کار آمد که نه تنها باورهای متضاد و متناقض با معتقدات مردم داشت، بلکه آشکارا اعتقادات آنان را به مبارزه می طلبید و دین را آفت و افیون جامعه می خواند. طبیعی بود که چنان مردمی، چنین نظامی را برنتابند و آتش خشم و نفرت شان شعله ور گردد. و همان بود که انفجار هولناکی رخ داد. از دیگر سو، یک نیروی اشغالگر و ملحد بیگانه با تعرض به قلمرو مسلمانان و اشغال یک سرزمین اسلامی به کمک این نظام الحادی آمد که این هم روغنی شد روی آن آتش.

در چنین اوضاع و احوالی، مردم مسلمان و مؤمن افغانستان بر اساس آموزه ها و دستورات دین شان به جهاد مقدس علیه ملحدان داخلی و مهاجمان خارجی دست زدند. بدین ترتیب، بحران افغانستان با تقابل میان دو مسلک و مکتب آغاز گشت و به مدت نه سال روی همین محور تداوم یافت .

جهاد مردم افغانستان به عنوان یک عامل انسجام بخش و وحدت آفرین، توانست کلیه تنش ها و حساسیت های قبیلوی، مذهبی و گروهی را مهار سازد و مردم را از هرنحله و قبیله، زیر بیرق جنگ مقدس جمع کند. تمام انرژی ها و توانمندی ها صرف دفاع از دین ومیهن و دفع تجاوز خارجی می گشت و مسایل دیگر و خرده حساب ها در زاویه خزیده بود. می توان گفت چنین همبستگی و همدلی ملی در تاریخ افغانستان بی سابقه بوده است. با این حساب، چنین نتیجه  می گیریم که در دوره جهاد، جبهه کفرو دین، ایمان و الحاد رو درروی هم قرار گرفته بود و فاکتور دین و مکتب، نقش محوری در تحولات داشت.

با پیروزی نسبی جهاد و دفع خطر دشمن مقتدر خارجی، آتش حساسیت ها و تنش های قومی که زیر خاکستر جهاد پنهان بود، آرام آرام جان گرفت. جهاد و آرمان مشترک دینی و میهنی، مرهمی بود بر زخم های کهن و ناسور جامعه افغانستان؛ با کم رنگ شدن این عنصر، آن زخم ها بار دیگر تازه شدند. می توان گفت در این مرحله و مخصوصا ًبعد از پیروزی نهایی جهاد (سقوط نجیب) بیشترین رول را در حوادث و تحولات افغانستان، فاکتور نژادی و قومی داشته است.

پس از خروج نیروهای اشغالگر بیگانه چه در جبهه دولت و چه در جبهه مجاهدین، احساسات نژادی جایگزین گرایش های مکتبی گردید. حتی آنان که در شعار و گفتار برای وحدت ملی و تفاهم همگانی، حلقوم پاره می کردند و یا روضه ی دین و مذهب را می خواندند، اگر عملکرد آنها به دقت کالبد شکافی می شد باز جوهره­ی عمل و سیاست آنها را انگیزه های قومی تشکیل می داد. اگر شعار ها گاه رنگ مذهبی ودینی داشت، درعمل مصالح قومی بود که موضع گیری ها را رقم می زد.

در جبهه دولت، هم طول عمر سه ساله و غیر منتظره حکومت نجیب و هم باعث فرو پاشی آن همین انگیره های قومی گردید. دکتر نجیب الله نه معجزه  داشت ونه کرامت. و از ارتش سرخ هم قلدر تر و پهلوان تر نبود. آنچه داشت، مهارت، تردستی و شناخت دقیق از اوضاع زمانه و رقبا بود. او با ذکاوت و مهارت توانسته بود تا حدودی خود را بحیث یک چهره ملی و میهن پرست و فاقد تعصب طائفوی در میان مردم معرفی نماید. حقیقت این است که اگر پیشینه منفی و منفور نجیب نبود او می­توانست بعنوان یک محور وحدت ملی در جامعه عرض اندام کند. بخاطر همین ظاهر فریبنده او بود که تا نقاب از چهره نجیب بر نیفتاد، ملیت های محروم باعث تداوم حیات سه ساله او گردیدند. از سویی، ستون فقرات مقاومت غیر مترقبه حکومت نجیب را در برابر مجاهدین، قوت های ملیشه تشکیل می داد که اکثریت آنها از اقوام محروم کشور بودند. از سوی دیگر آنچه باعث تخفیف بار جنگ از دوش حکومت و اردوی نجیب گردید، تعلل و عدم جدیت مجاهدین هزاره و تاجیک در سرنگونی آن رژیم بود. و دلیل این امر هم بر می گشت به عدم رعایت حقوق این ملیت ها در ساختار حکومت موقت پیشاور. آنها بر این باور بودند که برداشتن نجیب و آوردن حکومت پیشاور به منزله از زیر باران برخاستن و زیر ناوان نشستن است.

اما با همۀ چنین ژست های معتدل و فریبنده، سرانجام در اواخر دوران حکومتش، نجیب هم چهره واقعی خود را عریان ساخت و نشان داد که در نژادگرایی و تمایلات فاشیستی، چیزی از دیگران کم ندارد که هیچ، یک سر و گردن بالاتر هم هست. او در این موقع با یک چرخش 180 درجه­ای و ماهرانه در صدد تداوم انحصار قبیلوی پشتون­ها برآمد. و این پلان را در دو خط موازی و جدا از هم روی دست گرفت؛ خط پیدا و آشکار، خط پنهان و نهان. در مسیر دوم، او به طرز سرّی و مخفیانه با گلبدین حکمتیار رهبر حزب اسلامی بر سر انتقال قدرت به توافق رسید؛ کسی که نجیب بیشترین شعارها را علیه او سر می داد و خروارها لعن و نفرین نثارش می کرد. در آخرین نشست کمیته اجرایی حزب اسلامی در زاهدان ایران، حکمتیار آشکارا اعتراف نمود که او با نجیب بر سر انتقال آرام قدرت به توافق رسیده بود و این اظهارات در روزنامه های ایران (از جمله روزنامه جمهوری اسلامی) هم درج گردید.

در صحبت با محصلین پوهنتون ننگرهار نیز حکمتیار پرده از ارتباطات مخفیانه خود با نجیب برداشت و چنین گفت: «از طرف نجیب برای من پیغام های بسیار رسید. هیأت­ها یکی بعد دیگری می آمدند، حتی قبل از استعفای نجیب، صرف پنج روز قبل، هیات آخری با مکتوب رسمی آمد و برای من پیشنهاد کرد که حل مسأله افغانستان صرف اینست که ما و حزب اسلامی با هم آشتی کنیم، یک اداره ائتلافی بوجود آوریم. شما را به حیث برادر بزرگ در حکومت قبول می کنم، در حکومت هر پستی را می خواهید انتخاب کنید ولی از ما چشم پوشیدن صحیح نیست.»[1][1]

گفته می شود که در گیر و دار مذاکرات مخفیانه و تبادل پیام میان نجیب و حکمتیار، یک نوار ویدیویی نجیب که برای رهبر حزب اسلامی و برادر کلان خود فرستاده بود، در اطراف کابل بدست نیروهای شورای نظار افتاد. در آن نوار نجیب برای اخوی مجاهدش، هشدار و اندرز داده بود که اگر آنها دیر بجنبند، او (یعنی نجیب) آخرین حاکم پشتون ها در افغانستان خواهد بود.

اینها همه، حرکت های پشت پرده و شطرنج بازی های ماهرانه نجیب بود. اما در روی صحنه و در خط پیدا و آشکار نیز نجیب اقدام به روی کار آوردن هم نژادان خود و محدود ساختن جایگاه اقلیت های محکوم در حکومت و قوای مسلح نمود. و این پلان را از شمال آغاز کرد که آن روزها جولانگاه قوت های مربوط به فارسی زبان ها و ترک­تباران بود. یک تیم از پشتونیست های متعصب و تندرو از حواریون رئیس جمهور با مشوره و صلاحدید اسلم و طنجار وزیر دفاع و راز محمد پکتین وزیر داخله (هر دو پشتون) دستچین و به شمال اعزام شدند تا کار تصفیه و پاکسازی را در ولایات شما به انجام رسانند. در کانون و مرکز این پلان، یک پشتون متعصب هراتی (ژنرال جمعه اچک) و یک پشتون فاشیست دیگر از پکتیا (دگرژنرال منوکی منگل) قرار داشتند که اولی به حیث قوماندان عمومی گروپ اپراتیفی شمال و دومی بعنوان رئیس عمومی امور سیاسی قوای مسلح در شمال انتخاب شدند. دیگر اعضای این تیم تصفیه گر – که همه از پشتو زبان ها بودند – از این عناصر و چهره ها تشکیل می گردید: ژنرال رسول بی خدا به سمت قوماندان فرقه 18 مزار شریف، دگروال ستار بشرمل بحیث قوماندان گارنیزیون حیرتان، تاج محمد رئیس امنیت دولتی بلخ، گل خان قوماندان تسلیم شده حزب اسلامی، عمر معلم و ... در مقابل، ژنرال مؤمن، ژنرال جمعه نظیمی، ژنرال هلال الدین و ژنرال احمدیار – که همگی فارسی زبان بودند – از وظایف شان برکنار و به مرکز فراخوانده شدند. به گفته قهار عاصی: «لجاجت نجیب در مورد ماندن اچک در آن مناطق بحدی بود که گفته بود «روی سینه هر تن ازبک یک اچک می نشانم» و حتی «بیگی» را که از ژنرال ورزیده خودش بود بخاطر ازبک بودن به تقرری فرماندهی کل قوای آنجا تحمل نداشت»[2][2]

اما اعزام این تیم، بزرگترین دسته گلی بود که نجیب در زندگی سیاسی خود به آب داد. این تغییرات زنگ خطر را برای نیروهای شمال به صدا در آورد. آنان دریافتند که گرگ زاده سرانجام گرگ شود و دانستند که نجیب همان عبدالرحمن، داوود، هاشم و امین است، منتهی با چهره مکارانه و در لباس میش. این بود که ملیشه های شمال – نیروهای ژنرال دوستم، ژنرال نادری و ژنرال مؤمن – با نجیب وداع کردند و مزار شریف را در کنترل گرفتند. از همینجا بود که صف آرایی ها و ائتلاف های جدید – اغلب بر اساس گرایش های قومی – چه در جبهه دولت و چه در جبهه مجاهدین، شکل گرفت و شمارش معکوس برای سقوط نجیب آغاز شد. ژنرال های شورشی شمال همدست با مجاهدین فارسی زبان آن سامان، جنبش ملی – اسلامی را بوجود آوردند. سپس در یک همسویی گسترده تر، ائتلاف جبل السراج با اشتراک جنبش شمال، حزب وحدت و شورای نظار بوجود آمد و حرکت بسوی پایتخت آغاز شد. از دیگر سو، حکمتیار نیز سراسیمه از پیشاور عازم لوگر گردید و نیروهایش را از جنوب به سوی کابل سوق داد.

همزمان در کابل نیز یارگیری های جدید شکل گرفت که بیشتر انگیزه و چاشنی قومی و لسانی داشت. ژنرال نبی عظیمی قوماندان گارنیزیون کابل، آصف دلاور لوی در ستیز، فرید احمد مزدک معاون حزب وطن، نجم الدین کاویانی عضور بیوروی سیاسی حزب وطن، عبدالحمید محتاط معاون رئیس جمهور و ... با شورای نظار و ژنرال های متمرّد شمال، داخل معامله و ارتباط شدند و تلاش می کردند که تاج و تخت بی صاحب را به آنها تحویل دهند. از جانب دیگر ژنرال رفیع معاون رئیس جمهور، اسلم وطنجار وزیر دفاع، راز محمد پکتین وزیر داخله، سلیمان لایق، اسد الله پیام، منوکی منگل و دیگر پشتو زبانان، ارتباطات خود را با حزب اسلامی مستحکم کردند. غلام فاروق یعقوبی وزیر خدمات امنیت دولتی (خاد) که گویا شیعه و قزلباش بود و سرش در این میان بی کلاه مانده بود، خودکشی کرد.[3][3] نجیب بیچاره که دیگر کسی به آذانش نماز نمی خواند و رفقا بجای «رفیق نجیب» نجیب گاو خطابش می کردند، بناچار فیلش یاد هندوستان کرد و رهسپار دیار گاوپرستان شد تا به مقام خدایی رسد.

فارسی زبانان به دور گارنیزیون کابل حلقه زدند و پشتو زبانان وزارت داخله را قرارگاه جدید خود انتخاب کردند. آنها قوت های شورای نظّار را زیر نام نیروهای ژنرال بابه جان تاجیک با هیلوکوپتر از پروان وارد کابل می کردند و مراکز حکومتی را به آنان می­سپردند. اینها هم نیروهای حزب اسلامی را تحت پوشش قوت های جبار قهرمان پشتون، داخل کابل ساخته، مراکز حکومتی را به آنها تحویل می داند. ژنرال صنعت الله قوماندان هوایی بگرام، شورای نظار را به میدان هوایی راه داد و ژنرال خالق، حزب اسلامی و اتحاد اسلامی را. ژنرال رفیع در لوگر به ملاقات حکمتیاررفت و عبدالوکیل برای ملاقات مسعود به پروان و ... چنین شد که حکومت نجیب با سرعت و شتاب غیر قابل باوری فرو پاشید و عناصر تشکیل دهنده آن هر کدام بسوی هم نژادان خود شتافتند.

از آنچه تا اینجا اشاره رفت معلوم گردید که در جبهه حکومت و اردوگاه خلق، چگونه پس از خروج روس ها، گرایش ها و کشش های قومی آرام آرام جانشین گرایش های مکتبی گردید. آنانی که از هر دین و تباری، زیر یک پرچم جمع شده بودند، سرانجام هر کدام به راه خود رفتند و در جبهه قبیله خود قرار گرفتند.

اما در اردوی مجاهدین نیز این موضوع – جانشینی فاکتور نژاد بجای مکتب – اولاً آفتابی تر از آن است که نیازی به توضح و سخن داشته باشد؛ ثانیاًدر توضیحات بالا، اشارات و تنبهاتی به این مطلب رفت.

منظور از ذکر مقدمه فوق آشکار ساختن این نکته بود که فاکتور نژادی تا چه میزان در تحولات پس از دوره جهاد، مؤثر و صاحب نقش بوده است. حال ببینیم با همه نقش و تأثیر این عامل، رهبران ملیت های محروم با این پدیده چگونه برخورد کردند و از فرصت طلایی پس از پیروزی چگونه بهره گرفتند؟ از آنجا که هدف اصلی ما در این فصل بررسی همین موضوع است، ناگزیریم در این رابطه بیشتر خامه دوانی نمائیم:

شرایط نوین در روابط میان ملیت های کشور

پس از 250 سال محرومیت، انزوای کمر شکن، دوری از حاکمیت و ساختار سیاسی و زندگی در سایه سرنیزه و زیر نگاه دژخیم، سرانجام به یمن انقلاب و جهاد پیروزمند، سرفصل نوینی در روابط میان مجموعه های انسانی ساکن کشور پدید آمد که با مناسبات سنتی و گذشته میان اقوام این سرزمین بکلی متفاوت بود. ملیت های محروم، سهم فعال در آغاز انقلاب گرفتند و مناطق شان را از لوث ایادی رژیم الحادی پاک کردند. در طول سالیان جهاد و مقاومت نیز غیرتمندانه، درفش عزت آفرین جهاد را بدوش کشیدند. علاوه بر اینها، پیروزی نهایی و فتح الفتوح نیز زینت بخش کارنامۀ پرافتخار آنها گردید. پس از پیروزی، ملیت های محروم با اعتماد به این دستاوردهای چهارده ساله و نیز با اتکاء به چهار برگ برنده و اهرم فشار دیگری که در اختیار داشتند، خواستار احقاق حقوق تضییع شده شان و احراز جایگاه در خورشان در ساختار سیاسی کشور بودند. این امتیازات و اهرم های فشار را می توان به این ترتیب فهرست کرد:

1- نیروهای مسلح آبدیده و رزم آشنا که اینک هفت خوان مبارزه و پیکار را پشت سر گذاشته و دیو هفت سر روس را کشته بودند. اینان که یوغ کمونیزم را با چنان قدرت و هیبت، با غیرت و مردانگی بدور انداخته بودند، هرگز حاضر نبودند گردن زیر یوغ فاشیزم نژادی خم کنند و به زندگی در سایه سرنیزه بازگردند.

2- در پرتو انقلاب و جهاد مقدس، اقوام تحت ستم پس از پیروزی، مسلح شده بودند. علاوه بر سلاح های که در طول سالیان جهاد بدست آورده بودند، وارث زرّاد خانه های اردوی رژیم نجیب نیز شده بودند. آنان نیک می دانستند که پرچم عزت و کرامت شان باید به نوک همین برچه ها به اهتزاز در آید و نیز نیک می دانستند که قوم تمامت خواه و عظمت طلب به سادگی حاضر به پذیرش واقعیت ها نیست و اگر آنان خلع سلاح شوند دیگر هیچ تضمینی وجود ندارد که تاریخ سیاه گذشته تکرار نشود.

3- یکی از پیامدهای انقلاب و مبارزه، آگاهی و بیداری توده های مردم است. انقلاب نه تنها حاکمیت ها و حکومت را زیرو رو می کند؛ بلکه خانه تکانی روح و افکار جامعه نیز هست. هم طوفان نوح است و هم طوفان روح. در پرتو این طوفان بنیان کن، بنیان اندیشه ها از اساس دستخوش تحول می گردد. غفلت ها، رخوت ها و خمودی ها یکسره از میان می رود. این پیام و پیامد، لازمۀ هر انقلاب و خیزش است. بر اساس این سنت، در انقلاب و جهاد افغانستان نیز توده های تحت ستم و مجموعه های محروم و محکوم به آن حد از آگاهی و شعور سیاسی دست یافته بودند که دیگر زیر بار بردگی و اسارت نژادی نروند. و نیز به آن میزان از جرأت و جسارت دست یازیده بودند که فریاد انسانی شان را فریاد کنند و حقوق اجتماعی شان را مطالبه نمایند و هیچ بیمی به دل راه ندهند. آن مرد هزاره یا تاجیک که قبلاً با دیدن عسکر، رنگ از چهره اش می­گریخت، اینک تانک و توپ به نظرش اسباب بازی می آمد و مرگ و شکست افسانه. پرواضح است مردمی که هم بیدار و آگاهند و هم گستاخ و نترس، دیگر زنجیر اسارت نژادی را نمی پذیرند و چنین مردمی حق شان را از حلقوم شیر هم بیرون می کشند.

4- از میان رفتن حاکمیت: در طول سالیان گذشته که فاشیزم طائفوی در افغانستان ستمرانی می نمود، ملیت های محروم گاه گاه سینه سیاه سکوت را می شکافتند و صدای عدالتخواهی و فریاد انسانی شان را فریاد می کردند؛ اما به دلیل حاکمیت فاشیزم تمامت خواه و انحصار طلب، این حرکت ها با شدت و خشونت سرکوب می شد. مانند قیام مردم هزاره در عصر عبدالرحمن، قیام مردم هزاره در دوران استبداد هاشم خان به رهبری ابراهیم خان گاوسوار، قیام مردم تاجیک به رهبری حبیب الله سقازاده، خیزش مجید کلکانی، شورش پنجشیر در دوران جمهوری قلابی داوود و ...

اما در دوران طلایی پس از پیروزی جهاد، چنین غول وحشتناکی دیگر در میان نبود. حاکمیت نیم بند قبلی از هم پاشیده بود و حاکمیت جدید هنوز پا نگرفته بود. بنابراین در این فرصت تاریخی وحشت از قتل عام، نسل کشی، تصفیه نژادی، بردگی و غصب سرزمین توسط حکومت دیگر وجود نداشت. دیو هفت سری به نام ترس از حکومت در میان نبود. حربه تکفیر و محدورالدم بودن توسط علمای درباری نیز به دلیل آگاهی مردم دیگر کارگر نمی افتاد. همه از لحاظ دسترسی به قدرت و حاکمیت یکسان بودند و هیچ یک حاکمیت را در انحصار نداشتند.

فرصت طلایی و سیاست چوپانی

حال با توجه به این فرصت طلایی، تاریخی و بی نظیر که پس از 250 سال آرزو و انتظار بدست آمد، باید دید که رهبران اقوام در بند از این موقعیت کمیاب چگونه بهره برداری کردند؟ آیا ارج و ارزش این فرصت نادر را شناختند و از آن به سود شکستن زنجیر اسارت نژادی استفاده کردند یا نه؟

در پاسخ به این پرسش باید گفت: بدترین و نامطلوب ترین استفاده ممکن را از این موقعیت بعمل آوردند؛ بگونه ای که از آن بدتر دیگر قابل تصور نبود. ابتدا چنان عمل کردند که حساسیت پشتون ها را حسابی تحریک نمودند؛ بعد چنان دیوانه وار به جان هم افتادند که گویی دشمنان دیرین و خونی همدیگر هستند. این اجمال مطلب؛ برای بررسی تفصیلی آن باید کمی به گذشته بازگردیم:

سقوط مزار شریف در واقع نخستین عرض اندام عمده ملیت های محروم بود و با این تحول، صفحات شمال کشور بطور کامل در سیطره این ملیت ها قرار گرفت. از دیگر سو این رویداد چنان به روند حوادث شتاب بخشید که نه برای نجیب، فرصت تحویل قدرت باقی ماند و نه برای حکمتیار مجال در دست گرفتن قدرت. این نخستین بانگ بیدار باش به پشتون ها بود که حوادث در بستر دلخواه آنها حرکت نمی کند. پس از این رخداد، جنبش ملی – اسلامی شمال شکل گرفت که زیر مجموعه آن را حزب وحدت، جمعیت اسلامی، حرکت اسلامی و ملیشه های متمرّد از دولت نجیب تشکیل می دادند. نقطه اشتراک و حلقه وصل همه آنها، محرومیت و درد مشترک تاریخی بود. این دومین هشدار به پشتون ها بود که اقوام محروم از کمونیست و مسلمان، جهادی و ملیشه، شیعه و سنی، دست به گردن هم شده اند و برای احقاق حقوق و احیای هویت شان بر همه تفاوت ها و اختلاف ها نقطه پایان گذاشته اند.

سومین اقدام از این دست، اجلاس جبل السراج و تدوین پلان برای تصرف کابل بود. درآن اجلاس که با اشتراک شورای نظّار، حزب وحدت و جنبش شمال برگزار گردید، شورایی به منظور هماهنگی امور و بدست گرفتن قدرت در کابل تشکیل گردید. ریاست آن شورا به جمعیت اسلامی، معاونت به حزب وحدت اسلامی و فرماندهی نظامی به جنبش ملی – اسلامی شمال رسید. ابن اقدام، آشکار ترین ائتلاف و همسویی میان ملیت های محروم بود. و چنین بود که حکمتیار بعنوان سرخیل پشتونیزم در آن زمان، با شتاب و سراسیمه خود را از پیشاور به حوالی کابل رساند و نیروهایش را درمقیاس گسترده در اطراف کابل بسیج نمود؛ تا جایی که مدتی بعد رئیس استخبارات پاکستان گفته بود: «حکمتیار 80 هزار نیرو در اطراف کابل دارد، در حالی که مسعود بیش از 25 هزار نیرو در کابل ندارد». همزمان با این آرایش نظامی، تماس های گسترده ای را با مقام های پشتون در داخل حکومت نجیب نیز برقرار نمود. در اثر همین تماس ها و تلاش ها، عناصر پشتون گرا در حکومت نجیب مانند راز محمد پکتین وزیر داخله، اسلم وطنجار وزیر دفاع و سائرین، مراکز حکومتی را که در اختیار داشتند به حزب اسلامی تسلیم نمودند.

علی رغم این همه تلاش و تکاپو، با همت و سرعت عمل ائتلاف اقوام محروم و نیز بخاطر حضور نیروهای ژنرال دوستم در اکثر مراکز حکومتی، حکمتیار هم چنان از قافله حوادث عقب ماند و باز کلاهش پس معرکه بود. کاملاً بر خلاف انتظار احزاب پیشاورنشین، پشتون ها و پاکستان که امیدوار بودند کابل بدست نیروهای جنوب و احزاب پیشاور نشین سقوط کند، چنین نشد و پایتخت به دست نیروهای اقوام محروم (تاجیک، هزاره و ازبک) افتاد. این تحول، سنگین ترین ضربه حیثیتی را هم به پشتون ها وارد ساخت و هم به حامی سنتی و تاریخی آنها یعنی پاکستان. از آنسو این تحول خجسته، کفه ترازو را بسیار به نفع ملیت های محروم سنگین نمود.

تا اینجا کارها بسیار ایده آل و مطلوب پیش رفت. الحق و الانصاف رهبران اقوام محروم تا اینجا ماهرانه و هوشمندانه عمل کردند و از این لحاظ شایستۀ تقدیر شایسته و بایسته هستند. اما زمانی که پیروزمندانه وارد کابل شدند و زمان آن فرا رسید که ثمره آن تلاش ها و همسویی ها را بچینند و مکانیزم ملیی مبتنی بر عدالت سیاسی و اجتماعی بوجود بیاورند و فاشیزم طائفوی را برای همیشه مدفون سازند؛ چنان ابلهانه و احمقانه عمل کردند که از چوپان ها هم انتظار نمی رفت. بعد از پیروزی، همه تعهدات و پیمان های گذشته یکجا به بوته فراموشی سپرده شد. درد و محرومیت مشترک تاریخی فراموش گردید. رقیب نیرومند و زخم خورده ای که در کمین بود از یادها رفت. جنگ قدرت، دعوای میراث و نزاع بر سر فلان منطقه شهر، فلان چوک و وزارت و معاونت، چنان جنون آمیز و خصمانه آغار شد که گویی سران اقوام محروم، رسالت انسانی و تاریخی­ای جز کشتن همدیگر و انهدام کشور برای خود قایل نیستند. دست تفاهم و مؤدتی را که به هم داده بودند، یکباره بدور انداختند که سبحان الله! این دست دوست نیست بلکه سر مار است که ما در پنجه گرفته ایم. برادرانی که پس از سال ها رنج فراق، تازه به هم رسیده بودند و پشت و پهلوی شان هنوز زخم تازیانه و زنجیر داشت، ناگهان دشنه به دست در کمین هم نشستند و با خنجز زهر آلود، قلب همدیگر را نشانه رفتند. جنگ های دامنه دار و بزکشی های بی حاصل شورای نظار جمعیت اسلامی و حزب وحدت با خشونت و قساوت تمام آغاز شد. بدین ترتیب دو تشکل سیاسی – نظامی که هر کدام ممّثل یک قوم محروم بودند و در پرتو ائتلاف و همسویی، پله های ترقی را تا اینجا پیموده بودند، رو در روی هم قرار گرفتند. غرّش آتش بارها و چکاچک شمشیر ها چنان فضا را تیره و تار ساخت که هیچ چشمی نمی توانست آرمان مشترک تاریخی را ببیند و هیچ گلویی نمی توانست درد تاریخی و هم پیمانی گذشته را فریاد کند و یا خطر اژدهای زخم خورده ای را که در جنوب دهان گشوده و در کمین فرصت بود، یادآورد شود. اگر هم چشم بینا و دل درد آشنایی یافت می شد و سخن از اشتراکات و قطح خصومت به میان می آورد، فورا ًبه عنوان خائن و جاسوس طرف مقابل تلقی و معرفی می گردید.

علاوه بر تفنگ بدوشان، قلم بکفان و ارباب فکر و تبلیغات دو طرف نیز به جان هم افتادند و خروارها اتهام، ناسزا و ناروا نثار همدیگر کردند. سهم گیری اینان در پاشیدن بذر نفاق و خصومت، خطرناک ترین و زشت ترین کاری بود که صورت گرفت؛ زیرا با تخریب فرهنگی و جنگ روانی، یک برخورد نظامی بصورت تقابل آرمانی و ریشه دار در می آید.

 دوستی با دشمنان

از آنچه تا بدینجا گفته آمدیم روشن گردید که رهبران بی کفایت و کوته اندیش چگونه دو مجموعه انسانی همدرد و هم زنجیر را در تقابل خشن و آشتی ناپذیر قرار دادند. وقتی دو برادر در مقابل هم قرار گرفتند، طبعا ًهر کدام برای غلبه بر حریف، دنبال متحد و یا متحدانی می گردد و از این طریق پای بیگانگان در حریم آنها باز می شود. هنگامی که شعله های جنگ زبانه کشید، انرژی ها و توانایی های طرفین مخاصمه را می بلعد و ضعف و فترت آنها را به دنبال دارد. نتیجه طبیعی ضعف و ناتوانی، دراز کردن دست تکدی و نیاز بسوی دیگران (اعم از قدرت های خارجی و داخلی) و جستجو کردن متحدان داخلی و خارجی است. بر اساس چنین تنگنا و ضرورت خود ساخته بود که آقای مسعود، اتحاد اسلامی سیاف را تنگ در آغوش گرفت و با رقیب حزب وحدت هم پیمان گردید. از آنسو آقای مزاری نیز دست دوستی و همکاری به سوی حکمتیار، سمبل پشتونیزم و رقیب دیرینه آقای مسعود دراز نمود.

بدین ترتیب کسانی که داعیه شکستن انحصار قبیلوی و احقاق حقوق تضییع شده اقوام محروم را داشتند، برای تقرب به ارباب انحصاردر یک مسابقه نفس گیر و ذلت بار شرکت جستند. متحدان دیروز به دشمنان امروز مبدل گشت و دشمنان دیروز بجای دوستان تکیه زد.

گروه های انحصار طلب که پیش آمدن چنین وضعیتی را در خواب هم نمی دیدند، دستان دراز شده هر دو طرف را به گرمی فشردند. حکمتیار که تا آن زمان در کوه ها و بیابان های اطرف کابل آواره و سرگردان بود، کم کم به داخل شهر و میان آدم ها پا نهاد و از انزوا و حاشیه نشینی تحقیر کننده بیرون آمد. از سویی در متن و محور تحولات قرار گرفت و از جانب دیگر نقش عمده در تشدید تنش میان اقوام محروم بازی کرد.

در این مسابقه دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان، تنها جنبش شمال بود که با هر دو هم پیمان سابق – حزب وحدت و شورای نظار – متحد باقی ماند و از اشتراک در جنگ پرهیز می کرد و با هر دو طرف مناسبات حسنه داشت. ولی پس از مدتی بر اثر وسوسه های مزاری و حکمتیار، جنبش شمال هم علیه یک ملیّت محروم و هم پیمان وارد جنگ خشن و بی رحمانه گردید. با این اقدام آخرین حلقه وصل میان ملیّت­های محروم از هم گسست و پروژه دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان تکیمل گردید.

آرزوهای گمشده در غبار رقابت و خصومت

پس از تکمیل پروژه فوق، آنچه میان آقای مزاری و مسعود گذشت، صرف یک نوع رقابت و لجاجت کور و احمقانه بود. دیگر تعقل، تفکر ودوراندیشی بکلی مطرود اعلام شد. این دو رهبر که از ویژگی های مشترکی مانند روحیه لجاجت و رقابت برخوردار بودند و هیچکدام کسی را بالاتر از خود قبول نداشتند، دیوانه وار به لجاجت و خصومت پرداختند و دو قوم هم پیمان و همدرد را بسوی مسلخ برادر کشی هدایت نمودند.

احمد شاه مسعود خود را سپه سالار فاتح جهاد، بنیانگذار اردوی اسلامی و قهرمان بی بدیل مبارزه با شوروی می دانست. انگلیسی ها او را «احمد شاه مسعود افسانوی» نامیده بودند و فرانسوی ها «شیر پنجشیر». او با ذکاوت و مهارت توانسته بود خود را بعنوان فاتح کابل و سالار فتح الفتوح هم جا اندازد. بر مبنای چنین باوری که برای او ایجاد شده بود، او کابل را متعلق به خود و حوزه نفوذ خود می دانست و چشم دیدن قدرت دیگری را در آنجا نداشت. از طرف دیگر در حالی که مسعود سعی می کرد خود را فاتح کابل جلوه دهد، غرب کابل در کنترل حزب وحدت و نیروهای شیعی قرار داشت. این سیطره خود به خود این سئوال را در اذهان خلق می کرد که اگر مسعود فاتح کابل است، پس چرا غرب کابل در اختیار حزب وحدت قرار دارد. لابدکسانی دیگر نیز در فتح این دژ صاحب سهم بوده اند. چنین بود که حزب قدرتمند وحدت به مثابه خاری در چشم آقای مسعود بود. و این سپه سالار فاتح جهاد که سرش از فرط غرور به آسمان می خورد و زمین زیر پایش می لرزید، تاب تحمل قدرت دیگری را در کنارش نداشت.

در جانب دیگر این میدان بزکشی، استاد مزاری قرار داشت که او هم از نظر ویژگی های شخصیتی، انسان سرسخت، انعطاف ناپذیر و ستیزه جو بود و هم انبوهی از تفنگ به دستان آتش مزاج و شیفته جنگ را در اطرافش می دید که بدون جنگ به سردرد شدید مبتلا می شدند. از چپی و راستی، سرخ و سیاه افراد بسیاری گرد او حلقه زده بودند. غرب کابل، یکصد نقطه حساس شهر به شمول چند وزارتخانه، دانشگاه کابل و مهمتر از هم تپه اسکاد در کنترل مجموعه نیروهای شیعی قرار داشت. چنین بود که آقای مزاری هم حاضر نبود، نیم میلی متر در برابر مسعود کوتاه بیاید و به گفته خودش مصمم بود که بینی مسعود را به خاک بمالد و غرور او را بشکند.

این دو رهبر بجای اینکه به مصالح ملی و یا حد اقل به مصالح ملیّت های محروم و حتی مصالح ملیّت هم خون خود بیندیشند، بیشتر در چنبره هواها و نفسانیات خود گرفتار بودند و اشباع غریزه نامجویی و ستیزه جویی از همه چیز برای آنها مهمتر بود. مهم این بود که مسعود بحیث قهرمان و احیاگر تاجیک ها، معرفی و تثبیت گردید و مزاری هم به عنوان «بابه» و قهرمان مردم هزاره.

با توجه به آنچه تا اینجا گفته آمدیم و با نگاهی به آن رقابت های کور و جنگ های بی­حاصل و بی دلیل، آدم به این باور می رسد که باید مزاری و مسعود را خائن ملی ملیّت های محروم نامید. این دو نفر تمام آرمان، امید، آرزو و سرنوشت اقوام محروم را فدای خودخواهی و لجاجت خود نمودند و دو مجموعه انسانی همدرد و هم زنجیر را به دشمنان تشنه به خون یکدیگر تبدیل نمودند. آنان فرصت های سبزی را که آبستن شکوفایی شکوفه های امید و روشنایی بود، به لحظات غروب تمام امیدها و آرزوها مبدل ساختند. دو ملیّت هم درد و هم سرنوشت را که دست دوستی با هم داده بودند، دشنۀ دشمنی در کف شان نهادند و در پرتو این خصومت، هر دو ملیّت را به خاک مذلت نشاندند. مزاری و مسعود همان بلایی را بر سر ملیت های محروم آوردند که عبدالرحمن و دیگر فاشیست ها از انجام آن عاجز بودند. این پرچمداران عرصه رقابت و لجاجت، ملیّت های دربند را یکصد سال به عقب انداختند. فرصت های طلایی و استثنایی اینان را قربانی حماقت و خودخواهی خود نمودند. به فاشیست ها و گروهای انحصار طلب و تمامت خواه، حیات دوباره بخشیدند. یکی از عوامل عمده تداوم جنگ داخلی، این همه زیان ملی، خسارات و انهدام کشور، هدر رفتن دستاوردهای جهاد و ظهور پدیده طالبان، همین حضرات بودند. شیوه هایی که اینها بعد از پیروزی در پیش گرفتند، سیاست نبود؛ بلکه حماقت و لجاجت بود.

آزمون زمان 

حال ببنیم قاضی زمان در مورد سیاست ها، دوستی ها و دشمنی های آقایان مزاری و مسعود چه حکم و قضاوتی ارائه می دهد:

1- ائتلاف خنجان که در سال 1375 میان سه ملیت محروم بوجود آمد، گویاتر و روشن تر از هر دلیل و برهانی، بطلان مشی آقای مزاری و مسعود را به اثبات رساند. این ائتلاف که در چوکات «شورای عالی دفاع از افغانستان» شکل گرفت و امروز در قالب «جبهه متحد اسلامی افغانستان» به حیات خود ادامه می دهد، نشان داد که تنها را شکستن انحصار قومی در افغانستان و راه زنده ماندن اقوام محروم، اتحاد و اخوت این اقوام است. پرواضح است که هیچیک از این ملیّت ها به تنهایی قادر نیست که قوم تمامت خواه و افزون طلب را به حقش قانع سازد و مکانیزمی مبتنی بر پایه های وسیع اجتماعی بوجود آورد. تنها راه ممکن برای این تحول همدستی و همداستانی ملیّت های تحت ستم است. ائتلاف خنجان اقدامی بود در این جهت؛ ولی صد دریغ و افسوس که در حکم نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود. زمانی که از هرات تا کابل و از مزارشریف تا بدخشان در سیطره اقوام محروم بود و همین ائتلاف در قالب پیمان جبل السراج موجود بود و حاکمیت هم برای دومین بار در طول تاریخ افغانستان در دست آنها قرار گرفته بود؛ رهبران اقوام محروم تمام توان شان را برای محو آن پیمان و تضعیف آن حکومت بکار بستند. پس از پنج سال رقابت و خصومت، آنگاه که مناطق مهم را از دست دادند و خود را در دره های هزاره­جات و پنجشیر در محاصره دیدند، برای نجات جان خود به همان پیمان پنج سال قبل بازگشتند. به این می گویند سیاست ملا نصر الدینی!

2- استاد مزاری در توجیه سیاست خود مبنی بر هم پیمانی با حزب اسلامی و خصومت با دولت چنین استدلال می کرد:« اجداد ما در زمان بچه سقو جانب پشتون ها (امان الله و نادر) را گرفتند و ما آنها را ملامت می کردیم، ولی امروز می فهمیم که اجداد ما راه درستی را انتخاب کرده بودند؛ افغان قول و پیمان دارد، افغان ننگ و دامن دارد، افغان صداقت و تعهد دارد؛ ولی تاجیک هیچ ندارد ...»[4][4]

گذشت زمان و سیر حوادث بعدی نشان داد که این کشف تازه و الهام آسمانی استاد مزاری چقدر خطا و بدور از واقعیت بوده است. او با پیمان شکنی و نقض عهد همان کسانی شکست خورد و به اسارت رفت که منادی و مبلغ عهد و پیمان داشتن آنها بود. استاد مزاری در حال اسارت و بر خلاف تمام قوانین بین المللی، در دامن و زیر برچۀ همان کسانی جان داد که مبلغ و فریاد گر دامن داشتن آنها بود. حتی حزب اسلامی که متحد و هم پیمان استاد مزاری بود، نه تنها او را در محاصره انبوه دشمنان تنها گذاشت؛ بلکه راه طالبان را نیز بسوی او باز نمود و از دور نظاره گر شکست، اسارت و مرگ استاد مزاری بود.

این معامله خشن و کینه توزانه پشتون های دامن دار و پیمان دار با استاد مزاری در حالی صورت گرفت که او بزرگترین خدمت را به این گروه کرده بود و نیمی از پایتخت را بدون فیر حتی یک گلوله در اختیار طالبان گذاشته بود. علی رغم این همه خدمت، کینۀ طالبان بحدی عمیق بود که تحمل شش ساعت حیات استاد مزاری را نداشتند.

3- در میان مسئولان حزب وحدت در کابل و بامیان دو طرز تفکر دررابطه با اتحادها و ائتلاف ها وجود داشت:

گروهی بر این باور بودند که مجموعه هزاره، ازبک و تاجیک می توانند اضلاح یک مثلث قدرت را تشکیل بدهند که حرف آخر را در معادلات افغانستان خواهند زد و با شکستن انحصار قومی، مکانیزمی با قاعده وسیع بوجود خواهند آورد. شخصیت هایی چون استاد اکبری، استاد زاهدی، آیت الله فاضل، عالمی بلخی و ... در این جرگه قرار داشتند.

در مقابل گروه دیگری بر این باور بودند که سه مجموعه انسانی هزاره، پشتون و ازبک، قادر به تشکیل یک مثلث قدرت خواهند بود که گره گشای مشکلات افغانستان باشند. چهره هایی چون استاد مزاری، استاد خلیلی، محمد محقق و بسیاری از قوماندان ها به این طرز تفکر گرایش داشتند. البته این گروه نیز در ابتدا با گروه اول همداستان بودند و طرز تفکر اول، استراتژی کلی حزب وحدت و بلکه همه ملیت های محروم بود؛ اما بعداًدر یک چرخش ناگهانی به طرز تفکر دوم روی آوردند.

این موضوع یکی از موارد عمده و اساسی اختلاف در حزب وحدت بود و سرانجام هیمن اختلافات، منجر به فروپاشی و تقسیم آن به دو شاخته جداگانه گردید. شاخۀ استاد مزاری که از قبل با حزب اسلامی هم پیمان شده بود، هم چنان بر سر پیمان خود استوار ماند. جناح استاد اکبری نیز بر اساس همان طرز تفکر، همگام با حرکت اسلامی در مجموعه ائتلافی دولت ربانی قرار گرفتند.

نفس اشتراک و عضویت حرکت اسلامی و شاخه استاد اکبری حزب وحدت در ترکیب دولت برهان الدین ربانی از دیدگاه جناح استاد مزاری، بزرگترین و نابخشودنی ترین جرم و جنایت به حساب آمد. از این پس آنان به عنوان خائنین ملی معرفی گردیدند و خون شان مباح دانسته شد. جنگ علیه دو جریان مذکور نیز مانند جنگ علیه جمعیت اسلامی، جبهه عدالتخواهی نامیده شد. و سنگرهای آلوده به خون آنها را سنگر های «دفاع از عزت و شرف مردم» عنوان دادند. تا زمان حیات استاد مزاری، این جنگ مقدس و غرور آفرین در کابل جریان داشت؛ پس از او رهروانش دامنه این جنگ مقدس را به هزاره جات و دیگر مناطق شیعه نشین مانند صفحات شمال گسترش دادند. رهروان استاد مزاری هنگامی که پس از دفن او، پا به هزاره جات نهادند، تنها منطقه ای که در سیطره داشتند "یکاولنگ" بود. در سایر نواحی هر دو جناح حزب وحدت و در برخی نواحی دیگر این دو جناح به اضافه حرکت اسلامی حضور داشتند. حتی بامیان توسط شورایی اداره می شد که سیاست بی طرفی در پیش گرفته بود و با هر دو جناح روابط حسنه داشت.

رهروان استاد مزاری همین که با کمک های ژنرال دوستم توانستند روی پای خود بایستند، در سراسر هزاره جات و شمال دست به لشکر کشی، تهاجم و تصفیه خونین علیه دو جناح رقیب (حرکت اسلامی و جناح استاد اکبری) زدند. و در این راستا تا آنجا پیش رفتند که حتی برای تسخیر قریه کوچک «پیتاب جوی» که زادگاه استاد اکبری بود و تعدادی از بستگان ایشان در آنجا بسر می بردند، لشکر انبوهی را به آنسو سوق دادند و جنگ خونین و بر تلفاتی را سامان دادند. علاوه بر این، بسیاری از شخصیت ها و فرماندهان این دو جریان توسط رهروان استاد مزاری، ترور و سر به نیست گردیدند.

مضافا ًبر جنگ و ترور فیزیکی، جنگ تبلیغی، ترور شخصیت و طوفان مهیبی از اتهام، افترا و ناسزا نیز در مقیاس گسترده علیه آنها اعمال گردید. نارواترین و سخیف ترین بر چسب ها به آنان چسپانده شد؛ مانند تشیع درباری، تشیع مزدور، تشیع معامله و خیانت، خائن ملی، جاسوس، رانده شده، عصای دست بیگانگان، استفراغ شده و ...

حال که رهروان استاد مزاری در کمال اشتیاق و سربلندی، افتخار عضویت در دولت ربانی را یافته اند و با فاشیزم پنجشیری مسعود هم کاسه شده اند، معلوم نیست که اکنون خودشان را نیز به همان میزان، خائن، مجرم و مهدورالدم می دانند یا نه؟ آن القاب و عناوین سخیف و ناروا را شایسته خود می دانند یا نه؟ برای خون هایی که در راه ساقط کردن آن دولت و تصفیه طرفداران آن (حرکت اسلامی و جناح دیگر حزب وحدت) ریختانده اند، چه پاسخی دارند؟ چه توجیهی برای آنهمه خونریزی، خسارات، زیان ملی و انهدام کشور دارند؟

تفاوتی که این دولت با آن دولت دارد اینست که در دولت کابل، تاجیک ها تنها پست ریاست جمهوری را در اختیار داشتند؛ اما در دولت بی محلی که رهروان استاد مزاری افتخار عضویت آن را یافته اند، تاجیک ها هم ریاست جمهوری و هم وزارت دفاع را در اختیار دارند. با اینجال آن دولت فاشیستی و انحصاری بود، ولی این دولت نه. عضویت در آن ملامت داشت و عضویت در این ملاحت.

حال که رهروان استاد مزاری همان راهی را در پیش گرفته اند که در گذشته، چاه می خواندند، لاجرم باید یکی از دو حقیقت ذیل را  بپذیرند:

یا رهبر، کجرو و نادان بوده، راه را از چاه تشخیص نداده بود و یا رهرو. یا «مقاومت عادلانه سیاسی» استاد مزاری، بیهوده بوده است یا رهروان او اینک از آن صراط عدالتخواهانه منحرف شده؛ در جوار فاشیزم تشنه بخون رفته اند. در این خصوص به اعتراف و اعتراضی از رهروان رهبر شهید توجه کنید:

«امروز اگر ما در جوار فاشیزم می رویم و موجودیت مسعود را بعنوان متحد سیاسی و اجتماعی قبول می کنیم نباید فراموش کنیم که در قدم اول شیعه های درباری را برائت داده ایم، چون این عناصر که از اول موضع گیری های رهبر شهید را لجاجت لقب داده اند، آنقدر دهان شان پر خواهد شد که بگویند: دیدید که چیزی را که ما از اول درک کرده بودیم، آقایان بعد از این همه جنگ و خونریزی پذیرفتند. با دادن این زمینه برای تشیع درباری تمام حقانیت مقاومت عادلانه سیاسی و اجتماعی غرب کابل را دفن کرده ایم...

تشیع درباری با رفتن ما در کنار مسعود بخوبی واقفند که اولین ضربه بر شخصیت و درایت سیاسی و حقانیت موضع گیری های رهبر شهید در برابر این فاشیزم «تشنه بخون هزاره» وارد می شود...

پیامدهای سیاسی ائتلاف با مسعود عبارت از آن است که ما نه تنها شخصیت سیاسی مقاومت عادلانه خویش را در غرب کابل آلوده کرده ایم بلکه با موضع گیری های نادرست، شخصیت رهبر شهید و حقانیت سیاسی رهبران و صداقت آنان را در برابر شخصیت سیاسی و اجتماعی و ملی جامعه خویش نیز نابود ساخته ایم.»[5][5] 



[1][1] - اردو و سیاست در سه دهه اخیر افغانستان، ستر جنرال محمد نبی عظیمی، ج2، ص 547 به نقل از «دجگری عوامل او حل لاری» مطبعه حزب اسلامی، پیشاور، صحبت حکمتیار با محصلین پوهنتون ننگرهار.

[2][2] - آغاز یک پایان، قهار عاصی، ص 32.

[3][3] - بنابر برخی شایعات غلام فاروق یعقوبی، توسط برادر فرید احمد مزدک به قتل رسید.

[4][4] - یکی از سخنرانی های استاد مزاری پس از حادثه افشار. افراد متعددی در حد تواتر این فراز را از آن سخنرانی نقل کرده اند؛ اما در سخنرانی های چاپ شده ایشان در هفته نامه وحدت شماره 130 و نیز کتاب احیای هویت این فرازها حذف شده است.

[5][5] - عصری برای عدالت، شماره 3.

فصل پنجم!طنز: عدالت خواهی مزاری و حمایت از روشنفکری؟!)

 

 

(استاد مزاری؛ روشنفکری، عدالتخواهی، قهرمان­قومی و ...)

 اشاره:

موضوع کلی و محوری اثر حاضر، نقد و بازخوانی کارنامة استاد مزاری در غرب کابل است. قید احترازی «غرب کابل» محدودة زمانی و مکانیِ مورد مطالعه و ارزیابی را در این جزوه نشان می­دهد. در چهار فصل پیشین، از چارچوب زمانی و مکانیِ یادشده فراتر نرفتیم و در بخش خاتمه و «پسگفتار» نیز در همین چوکات، طی طریق خواهیم کرد.

اما در این میان تنها در فصل حاضر (پنجم) با اندکی سنت­شکنی، پا را از چارچوب تعریف شده و تعیین شده، فراتر می­گذاریم. در این فصل، مباحث و مسائلی مطرح خواهد شد که حداقل برخی از آنها، مقطع زمانی­ای فراتر از سه سال نخست دهة هفتاد خورشیدی را در برمی­گیرد و جغرافیای وقوع آنها نیز محدود به غرب کابل یا داخل افغانستان نیست.

همچنین برخلاف فصول پیشین، مسائل و مباحث مطرح شده در این فصل، حول محور واحدی نمی­چرخد و گفتمان یگانه­ی بر آن حاکم نیست؛ بلکه طیف مختلفی از مسائل و مباحث را در بر میگیرد که هرکدام تحت عناوین جداگانه، مورد بحث قرار خواهد گرفت:

1) استاد  مزاری  و  جریانهای  روشنفکری  و  نواندیشی  در جامعه­ی هزاره

اشاره:

آنگونه که در فصل سوم گفته آمد، پس از فروپاشی نظام خلق و ورود تنظیم­های جهادی به پایتخت کشور، تغییرات اساسی در دیدگاه­ها و موضعگیری­های اغلب سازمانهای سیاسی ـ نظامی و احزاب جهادی و غیرجهادی پدید آمد؛ به­گونه­ای که متعاقب آن تغییرات، بسیاری از جریانها و تنظیمهای متخاصم دیروز، اینک به متحد و همسنگر یکدیگر تبدیل گردیدند.

از جملة آن سازمانها که دستخوش تحوّل در مبادی و مبانی نظری و عملی گردید، حزب وحدت اسلامی بود که خط­مشی «درهای باز» «وداع با ایدئولوژی» و «فرو رفتن در لاک قومیت» را در پیش گرفت و مبتنی بر آن خط­مشی تازه، گروهها، گرایشها، حلقات و چهره­های متنوّع و متعددی را زیر چتر خود جای داد. از زمرة این گروه­ها و گرایش­های رنگارنگ، بقایای حلقات و جریانهای روشنفکری و چپ­های سیاسی بودند.

تجمّع این مجموعه­ها و حلقه­ها در اطراف دبیر کل حزب وحدت، این گمانه و شائبه را در ذهن سوادمندان و روشنفکران جامعة هزاره پدید آورد که استاد مزاری و جناح وی نسبت به سایر فراکسیونهای آن حزب، نواندیشتر، نوگراتر و روشنفکرتر هستند. بر بنیان همین پندار، بسیاری از محافل، حلقات و افراد نوجو، تحوّل­طلب، روشنفکر و چپ سیاسیِ جامعة هزاره در آن عصر، حول محور استاد مزاری گرد آمدند؛ بدان امید که شاید آرزوهای سرکوب شده و آرمان­های سوختة خود را در آنجا بیابند. پس از مرگش نیز همانها بودند که مزاری را مزاری ساختند و اکنون نیز همانها هستند که با ایجاد تنفس مصنوعی و تزریق خون اضافی، مأیوسانه تلاش میکنند تا از زوال و مرگ زودهنگام راه و آرمان مزاری جلوگیری می­کنند.

امروزه نیز علیرغم اینکه بسیاری از تحصیلکرده­ها، فرهنگیان و روشنفکران جامعة هزاره در عمق وجدان خود مزاری را یک شخصیت بادکنکی و همطراز با بچة سقو می­دانند؛ اما از آنجا که مزاری­ستایی و مزاری­گرایی، معادل با روشنفکری و التزام به آرمان عدالتخواهی تلقی میشود، آنها هم برخلاف میل باطنی خود با این کاروان گمراهی همراه می­شوند تا از قافلة تجدّد و روشنفکری عقب نمانند.

اینهمه حلقوم پاره کردنها، یخن دریدنها و روضه­های سیاسی­ای شبه­­روشنفکران و نیروهای رادیکال جامعة هزاره برای مزاری در حالی صورت می­گیرد که هیچکس به اندازه­ی او به جنبش روشنفکری و چپ­های سیاسی جامعة هزاره، صدمه و آسیب نزده است. درست است که او مبتنی بر ناگزیری­ها یا فرصت­طلبی­ها، سیاست «درهای باز» را در غرب کابل در پیش گرفت و تمام گروهها و حلقات چپ و راست، تندرو و کندرو ـ و حتی دیوانگان و وندیان ـ را در باغ وحشی به نام حزب وحدت گردآورد؛ اما همة اینها مربوط به سالهای پایانی زندگی استاد مزاری بود؛ سالهایی که جریانها و اشخاص یادشده، نه رقیب یا تهدیدی برای زعامت مزاری، بل مؤید و مکمل پروسة رهبر شدن او به شمار می­آمدند و به حزبِ تحت رهبری می­پیوستند.

درحالی که از سال 1358 تا 1371 به مدت 14 سال، مزاری با چماق ولایت فقیه، مبارزة مکتبی و سیاست نه شرقی نه غربی، با تمام حرکتها و رویش­های روشنفکری، غیروابسته، ملی و مستقل در جامعة هزاره، مجدّانه و مؤمنانه به ستیز برخاست و از هیچ تلاشی ـ حتی ترور و محو فیزیکی ـ در جهت مهار و سرکوب آنها فروگذار نکرد.

در طول سالهای پیشگفته، هرگاه یک حلقه یا مجموعه­ی نواندیش، غیروابسته و متکی به توده­های مردم، در جامعة هزاره عرض اندام می­نمود؛ یکی از نخستین گروهها و کسانی که با توسل به حربه­های «نفاق» «التقاط» و «چپگرا» به مصاف آنان می­رفت، جناح مزاری سازمان نصر و شخصِ نامبرده بود. در مقطع یادشده، استاد مزاری، نماد ارتجاع سیاه و تقلیدِ چشم­بسته از الگوهای بیرونی به شمار می­آمد. گویا او از جانب «اولیای امور» مأموریت داشت تا هرگونه جنبش و اندیشة نوجویانه، مستقل‌، ملی و مردمی را در جامعة هزاره، مجال ظهور و تبارز ندهد. و اگر احیاناً چنان جریانهایی موفق به عرض اندام گردیدند، با استفاده از تسلیحات، امکانات و تریبون­های اولیای امور، در جهت محو و مهار آنها دست به کار شود.

اینک در ادامة بحث حاضر، به چند نمونه از نقش تخریبی و خصومت­آمیز مرحوم مزاری در برابر جریانها و حلقات روشنفکری در جامعة هزاره اشاره می­کنیم:

1/1) جنبش اسلامی مستضعفین و عبد الحسین عاقلی:

یکی از نیروهای فوق العاده مستعد و توانمندِ جامعة محروم هزاره که می­توانست چشم انداز سبز و روشن در افق آینده­ی این مردم داشته باشد، عبد الحسین عاقلی رهبر جنبش اسلامی مستضعفین افغانستان بود.

الف)عاقلی کی بود؟

در سال 1352 خورشیدی، شهید محمد منتظری فرزند آیت الله منتظری(ره)، سه نفر از جوانان شیعه و هزاره را از کابل به کویته فرستاد تا با تهیة پاسپورت پاکستانی، عازم سوریه و لبنان شوند و در جنگ علیه اسرائیل ـ که به تازگی پیروزی­های خیره­کننده در جنگ شش روزه کسب کرده بود ـ شرکت کنند. آن سه نفر عبارت بودند از:

یک) شیهد ضامن علی واحدی (چهرة شاخص جناح چپ سازمان نصر که در سال 59 در کابل دستگیر و اعدام گردید)؛

دو) سید موسی علیپور غفوری (برادر داکتر سید عسکر موسوی و از رهبران مجاهدین مستضعفین یا مجاهدین خلق که در دهة شصت خورشیدی در مصاف با روسها در ولایت بغلان به شهادت رسید)؛

سه) عبد الحسین عاقلی (از منطقه­ی جاغوری و در عین حال دارای تابعیت مضاعف پاکستانی، از بستگان ژنرال موسی خان و رهبر جنبش اسلامی مستضعفین).

پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، عاقلی از سوریه و لبنان به ایران آمد و به یُمن آشنایی­ها و همراهی­ها با انقلابیون این کشور (به ویژه شهید محمد منتظری)، به جایگاه ممتازی در نزد مقامات رژیم جدید دست یافت و به کمک آنان دست به فعالیت­های سیاسی و انقلابی زد.

کتاب «ناگفته­های جنبش روشنفکری افغانستان» شخصیت و کارکرد عاقلی را اینگونه تصویر میکند:

«عبد الحسین عاقلی مار هفت خط و اژدهای هفت سر بود! مرموزترین چهره­ای که در عصر و نسل ما می­شد در میان افغانها سراغ کرد ... او از قدرت فکری فوق العاده برخوردار بود. تعدادی مهارتهای شخصی در زرادخانه­ی عظیم خود داشت که از هر یک به موقع استفادة مناسب میکرد؛ مانند کسی به نظر می­رسید که برای کارهای سرّی ساخته شده باشد. ریزبینی و شکّاکیت یک پلیس، برنامه­ریزی و تهور یک تروریست، فکر یک رهبر، حسابگری یک تاجر، زیکزاکهای یک مأمور دو جانبه و بیرحمی یک عضو مافیا را یکجا در وجود خود جمع کرده بود.

معامله با سازمانهای امنیتی بخشی از کارهای او بود. در امر برقراری ارتباط با هر کسی که می­خواست، استادِ چیره­دست بود ... عاقلی جامع اضداد بود. همه­گاه سرِ دوکتار سوار بود. این از اعتماد به نفس بی­نظیرش مایه می­گرفت.

او در داخل کشور نیز فرامحلی عمل می­کرد. ارتباطات گسترده با جبهات سایر گروهها در مناطق مختلف داشت و نفراتی از همه­ی ولایات شمال، مرکز و غرب کشور جذب کرده بود. دامهایی سرِ راهِ تمام احزاب شیعی در ایران، پاکستان و داخل کشور گسترده بود و یقین داشت که روزی همه­ی آنان یکی بعد از دیگری به این دامها خواهد افتاد و جملگی وارد تور و توبره­اش خواهند شد. اگر او زنده می­ماند بعید نبود به این بخش از آرزوهای خود می­رسید ...». [1]

ب)رقابت عاقلی و مزاری بر سرِ رهبری آیندة جامعة هزاره:

عبد الحسین عاقلی با چنان سوابق مبارزاتی و نزدیکی با مقامات ایرانی و با آن شخصیت و ارتباطات پیچیده و گسترده و با چنان قدرت سازماندهی و تهوّر چهگوارایی، جدّی­ترین رقیب مزاری در دو عرصة رقابت (جلب نظر مقامات ایرانی و رهبری آیندة جامعة هزاره) به شمار می­آمد. هر دو نفر به صورت آشکار، مصروف دسیسه­چینی و جنگ سرد علیه همدیگر بودند:

«ادامة پهلو زدن بین عاقلی و مزاری به مرحله­ی تعیین­کننده رسید. عاقلی یک سر و گردن بالاتر نشان میداد. در همان حال نزد ایرانیها تقرّب می­جست. از قول او نقل شده که حتی موفق شده بود خط تماس ارتباطی میان مزاری با وزارت خارجة ایران را نیز کنترل و استراق سمع نماید ... به هر حال، عاقلی میخواست دست مزاری را از نهادهای ایرانی کوتاه کند و خود را من حیث نماینده­ی واقعی جامعه­ی تشیع افغانستان معرفی نماید. هر دو از همدیگر نزد مقامات ایرانی سعایت می­کردند. یک بار خبر رسید که مزاری طی نشست خصوصی، عاجزانه از او خواسته بود که «بیا دیگر آتش­بس کنیم»؛ اما جریان زمان نشان داد که هیچکدام به آتش­بس وفا نکردند. یک دوئل کامل العیار بین آندو برقرار شد. اوضاع به گونه­ای بود که یکی از دو نفر باید می­رفت. من شک ندارم که اگر مزاری اندکی سست جنبیده بود، خودش رفته بود. مزاری دست به دامن سید مهدی هاشمی و دیگر مقامات ذی دخل ایرانی شده و به نحوی سعی کرد آنها را متقاعد کند که «عاقلی برای پاکستان کار میکند» [یعنی جاسوس پاکستان است]. [2]

ج) قتل عاقلی و پایان دوئل نفسگیر مزاری ـ عاقلی :

در حالی که دوئل نفسگیر میان آن دو ـ با اندک برتری عاقلی ـ به نقطة اوج خود نزدیک می­شد و عاقلی با استفاده از مهارت­های ویژه­اش توانسته بود بخشی از بدنه­ی سازمان نصر (به شمول جناح چپ = فراکسیون مستضعفین و کتابخانه­ی رسالت متشکل از بچه­های مناطق مرکزی) را به سوی خود متمایل سازد؛ ناگهان در خزان سال 1362، عاقلی در گلشهر مشهد مفقود الاثر گردید؛ آنهم دقیقاً هنگام قرار ملاقات با اعضای کتابخانة رسالت (معروف به بچه­های دایکندی)؛ همانها که عاقلی سرگرم چانه­زنی و در آستانة انعقاد پیمان با آنان بود:

«سرانجام مرغ زیرک خود به دام افتاد. در پائیز سال 1362 عاقلی طی اجرای قرار ملاقات در مشهد مفقود الاثر شد؛ در حالی که همواره دو قبضه تفنگچه به کمر می­بست...». [3]

موضوع مفقود الاثر شدن عاقلی به زودی به یک راز تبدیل شد و هم چنان به صورت یک کلاف سر درگم باقی ماند. حدس و گمانهای متعددی در این ارتباط مطرح گردید؛ اما هیچکس به طور قطع نمی­دانست که بر سرِ او چه آمده است. چه کس یا کسانی در این ماجرا دخیل بوده اند و با چه انگیزه­ای؟

د) پیداشدن «جعبة سیاه» ماجرا

سرانجام در اواخر سال 1365،  سید مهدی هاشمی (مسئول پیشین واحد نهضتها در سپاه پاسداران و از اعضای سرشناس دفتر آیت الله منتظری)، در زندان وزارت اطلاعات ایران از این راز، رمزگشایی کرد و کلاف سردرگمِ گمشدن عاقلی را باز نمود. وی در آن اعترافات (که در کتاب "خاطرات سیاسی" وزیر اطلاعات وقت ایران موجود است) خود را آمر قتل عاقلی و عبد العلی مزاری و نوری شولگر (از اعضای سازمان نصر) را، طراحان و مباشران آن قتل معرفی کرد:

«در رابطه با قتلها یکی مسأله­ی یک نفر افغانی است به نام عاقلی که در مشهد به قتل رسید، این را بعداً تحلیل و فلسفه­اش را بعداً می­گویم. ولی آقای جعفرزاده که در رابطه با ما بود، به دلایلی که بعداً میگویم، ایشان به یک طلبه­ی در مشهد به نام نوری که این نوری هم سابقاً عضو سازمان نصر بوده و با آقای مزاری همکاری می­کرده، ایشان مدخلیت داشت در اینکه چند تا از بچه­های سازمان را تحریک بکند برای اینکه این کار [قتل عاقلی] را انجام بدهد که البته به توصیه­ی من بود، به دستور من بود».[4]

بدین ترتیب، یکی از مستعدترین، پرشورترین و جسورترین نیروهای مبارزِ جامعة محروم و محکوم هزاره، با سعایت و دسیسه­چینی مستقیم مزاری و توسط عوامل و اذناب وی، برای همیشه سر به نیست گردید.

2/1) مجاهدین مستضعفین معروف به مجاهدین خلق افغانستان:

یکی از گروه­های پیشگام و پیش­آهنگ در مجموعه و منظومه­ی «چپ­های اسلامی» سازمانی موسوم به مجاهدین مستضعفین افغانستان بود. سید موسی علیپور و سید یزدانشناس هاشمی از لیدرهای این تشکیلات بودند. علیپور در مصاف با روسها در ولایت بغلان به شهادت رسید. یزدانشناس هاشمی و سید سرور همراه با بقیة اعضای سازمان مذکور در سال 1371 به حزب وحدت پیوستند. هاشمی به مقام سپهسالاری استاد مزاری و سپس استاد خلیلی رسید و در حادثه­ی سقوط طیارة حامل غفورزی (صدر اعظم دولت ربانی) در بامیان کشته شد. سید سرور نیز از قوماندانان قهار حزب وحدت گردید و بعدها همراه با سی تن از بستگان و 200 تن از نیروهای تحت فرمانش، به امر استاد خلیلی در بامیان کشته شد.

سازمان یادشده در طول دوران حیات و فعالیت خود، تحت نامهای مختلف، مصروف پیکار سیاسی و جهادی بود: «گروه مستضعفین سال 1351، مجاهدین ملی 1353، جنبش مسلمانان مبارز اوائل 58، مجاهدین خلق اواخر 58، مجاهدین مستضعفین 1360، سپاه عاشورا 1361، عضویت کامل در حزب وحدت 1371».[5]

گروه یادشده تا زمان حیات شهید محمد منتظری، جایگاه مستحکمی در ایران داشت؛ اما با شهادت منتظری و آغاز جنگ بی­رحمانه میان جمهوری اسلامی و مجاهدین خلق ایران، گروه پیشگفته نیز به دلیل همنامی با مجاهدین خلق ایران، مورد غضب مقامات جمهوری اسلامی قرار گرفت و دفاترش در شهرهای ایران مسدود گردید.

در این میان، برخی از رهبران گروه­های شیعه و هزاره که از انسجام درونی و پیشرفت گروه مجاهدین مستضعفین در هراس بودند، تلاش کردند تا از آب گِل­آلود روابط مجاهدین و نظام ایران، ماهی مطلوب خود را صید نمایند و رقبای احتمالی آیندة خود را از سرِ راه بردارند. یکی از آن چهره­ها، عبد العلی مزاری بود که در شانتاژ و جوسازی عیان و نهان علیه مجاهدین، نقش برجسته داشت. کتاب «ناگفته­های جنبش روشنفکری» یک نمونه از جنگ تبلیغی مزاری علیه مجاهدین را از قول سید غلام حسین موسوی چنین روایت کرده است:

«در زمستان سال 1362، دو مقاله­ی طولانی در دو شمارة متوالی روزنامه­ی کیهان تحت عنوان " مجاهدین خلق افغانستان؛ کمینگاه مائوئیستهای نقابداری که خلقهای افغانستان و ایران را می­فریبد" به نشر رسید. هرچند آن دو مقاله بدون امضای مشخص نشر شده بود؛ اما کمتر کسی شک داشت که کار موسوی به تحریک هاشمی است».[6] 

به گفته­ی مؤلف کتاب یادشده، سید غلام حسین موسوی نویسندة آن دو مقاله چند سال بعد، حقایق پشت پردة آن ماجرا به این شرح توضیح داد:

«آن مطلب چکیده­ی بیش از ده مقاله­ی اولیه بود که آقای عبد العلی مزاری به منظور جوسازی علیه مجاهدین مستضعفین از این و آن گرفته و نزد من آورد تا تصحیح و تدقیق نمایم. مزاری گفت: مجاهدین خلق در داخل و خارج کشور با شتاب فزاینده پیش می­رود، باید جلوی آن گرفته شود».[7] 

3/1) جناح چپ سازمان نصر و افتخاری سرخ:

سازمان نصر افغانستان که در سال 1358 تأسیس گردید، از چند حلقه و انجمن کوچک فراهم آمده بود و به همین دلیل، چند جناح و فراکسیون از همان آغاز در متن این سازمان وجود داشت. یکی از فراکسیونهای پرنفوذ و پرنفوس، جناح چپ سازمان نصر (معروف به جناح مستضعفین) بود که گرایشهای مستقلانه و روشنفکرانه داشت. آقایان ضامن علی واحدی، افتخاری سرخ و قسیم اخگر از رهبران آن جناح به شمار می­آمدند و افراد دیگری ـ که اغلب از جوانان مناطق مرکزی تشکیل میگردید ـ مانند موسوی سفید، انصاری بلوچ، مصطفی اعتمادی، امان الله موحدی و ... از اعضا و فعالان آن به شمار می­رفتند.

جناح مذکور که قویترین و با انگیزه­ترین فرکسیون در داخل سازمان نصر به شمار می­آمد، بخش فرهنگی سازمان، نشریة پیام مستضعفین و دفتر مشهد را ـ که آن زمان مرکز ثقل فعالیت احزب بود ـ در اختیار و انحصار خود داشتند.

از بدو تأسیس سازمان، رقابت و کشمکش میان فرکسیون مستضعفین با جناحهای مزاری و خلیلی در جریان بود و در سال شصت، به نقطة اوج خود رسید و به تعطیلی یک ساله­ی پیام مستضعفین منجر گردید. در این گیرو دار، استاد مزاری که شاگرد آیت الله خامنه­ای (رئیس جمهور وقت ایران) بود و نزد اولیای امور، قرابت و منزلتی داشت، دست به دامان اولیای امور شد تا سازمان نصر را از وجود عناصر التقاطی و غیر معتقد به ولایت فقیه پاکسازی کنند. و چنان شد که با اراده و اشاره­ی اولیای امور، چهره­های شاخص جناح چپ سازمان که از سرمایه­ها و امیدهای جامعة هزاره به شمار میرفتند، تحت عنوان «عناصر نامطلوب» از سازمانی که خود تأسیس کرده بودند، اخراج شدند و افراد مطلوبِ "اولیای امور" زعامت آن سازمان را به دست گرفتند:

«ادامة مناقشات چهار ساله در درون سازمان نصر، منجر به وقوع کودتای مخملین در بهار سال 1361 گردید که تحت اشراف سید مهدی هاشمی به ثمر رسید. به موجب آن کودتا، رهبری مستقل و وابسته به جناح چپ سازمان نصر کنار زده شد و رهبری برای آن مقرر گردید که با بخشهای از حاکمیت ایران (در آن مقطع) هماهنگ باشد. این خط، خط خشونت، ترور، فساد و سرانجام شکست و افتضاح بود».[8] 

«طی آن کودتا، آقایان افتخاری سرخ و قسیم اخگر (که رهبری آن جناح را به عهده داشتند) در رأس عده­ای (که اغلب بچه­های مناطق مرکزی و اعضای جناح مستضعفین بودند) بدون هیچ جرم یا اتهام و حق دفاع، تنها با صدور اعلامیه­ی رسمی از آن سازمان اخراج شدند».[9] 

از آنجا که رهبر غیررسمی آن جناح (رحمت الله افتخاری سرخ از قریة "بینی گاو" ورس)[10] از چهره­های توانمند و اندیشمند جامعة هزاره بود و مرحوم مزاری در برابر او احساس حسادت، حقارت و رقابت میکرد؛ به همین دلایل و انگیزه­ها، تنها به ترور شخصیت و اخراج او و یارانش از سازمان نصر بسنده نکرد؛ بلکه سرانجام دست به ترور و محو فیزیکی افتخاری زد و آن چهرة متفکر، توانا و نواندیش را از جامعة محروم هزاره گرفت:

«سالها بعد [1371] افتخاری سرخ در بامیان توسط عوامل آقای مزاری به قتل رسید». [11]

«سرانجام در سال 1371، در بامیان به دستور دشمن سابق خود، در حال خنده و با چشم بسته کشته شد». [12]

بدین ترتیب، یکی از چهره­های متفکر و توانای جامعة هزاره و یکی از نحله­های روشنفکری و نواندیشیِ متعلق به همین مردم، با همت اولیای امور و توسط مزاری، تار و مار گردید و رهبر آن، غریبانه در پایتخت اقتدار حزب وحدت (بامیان) به قتل رسید تا زعامت مزاری بر جامعة هزاره بر پایه­ای خون، خشونت، خیانت و ترور استوار گردد.

4/1) مجموعة فکری ـ فرهنگی کانون مهاجر:

الف) هویت و اعضای کانون

یکی از تشکُّلهای پیشتازِ فرهنگی، روشنفکری و نواندیشی در جامعة شیعه و هزاره «کانون مهاجر» بود. این مجموعه، از حلقه­های خط­شکن و پیشرو به شمار می­آمد که هسته­های اولیه­ی آن پیش از پیروزی انقلاب ایران شکل گرفته بود و یک ماه پس از رخداد 22 بهمن 57 (25 حوت همان سال) به صورت رسمی اعلام موجودیت نمود.

آقایان سلمان رنجبر و سید عسکر موسوی از لیدرها و بنیانگذاران کانون بودند. از دیگر اعضا و فعّالان اولیة آن افراد ذیل را میتوان نام برد: سید محمد علی جاوید (رهبر فعلی حرکت)، عزیز الله علیزاده، نوروز علی حمیدی، سید حسین فاضل سانچارکی، سید محمد رضا علوی، سید عباس لشکری (مقیم آلمان)، سید حمید الله جعفری، موسوی مالستانی، نعمت الله صادقی، حسین جاوید (مقیم استرالیا)، سید کاظمی (مقیم فرانسه) علی صداقت (مقیم نروژ) و ...

ب) تمایز کانون با سایر گروهها و حلقه­ها

بزرگترین مزیت و ما به الامتیاز کانون نسبت به سایر گروهها و گروهک­های پرشمار آنروز، ماهیت و هویت فکری و فرهنگی آن بود. کانون مهاجر، سرشت و ماهیت فکری، فرهنگی و روشنفکری داشت. به مبارزة قهرآمیز و خشونت­بار نظامی و چریکی ـ به تمام اشکال آن ـ باور و اعتقاد نداشت. در مقابل، به پیکار نرمِ مدنی ـ فرهنگی و مبارزه­ی عاری از خشونت، معتقد و ملتزم بود. مانیفیست کانون مهاجر از سه مؤلفه­ی «آگاهی­بخشی» «انقلاب نرم­افزاری» و «تغییر الگوها و هنجارها» فراهم می­آمد. به همین دلیل، ستون فقرات کار و پیکار کانون را جَهد و جهاد فرهنگی و مطبوعاتی تشکیل میداد و یک تشکُّل کوچک، سه نشریه­ی فاخر و فخیم (پیام مهاجر، جوالی و جیحون) را از یک آدرس و دفتر درویشانه، نشر و پخش میکرد.

نشریة پیام مهاجر ارگان رسمی کانون، در سرمقالة نخستین شمارة خود (حمل 1358) تحت عنوان «نخستین پیام»، سرشت فرهنگی و مدنی کانون را اینگونه مورد اشاره قرار داد:

«کانون مهاجر، کانونی است فرهنگی که تلاش آن در راه بازشناسایی فرهنگ اصیل اسلامی و ملی در میان مردم افغانستان می­باشد و آرمان نهایی کانون، تحقق جامعة جهانی امت است».[13] 

 سید عسکر موسوی از بنیانگذاران کانون نیز در این خصوص میگوید:

«ما کانون مهاجر را برای این درست نکردیم که با دولت مرکزی بجنگد؛ بلکه قصد ما این بود که هزاره­ها ابتدا یک هویت روشن سیاسی پیدا کنند تا مبتنی بر آن بتوانند با دولت مرکزی گپ بزنند و به حقوق ملی خود دست یابند». [14]

ج) جوسازیها و تخریبها علیه کانون

کانون مهاجر با چنان هویت و ماهیت فرهنگی و روشنفکری، در شرایطی بروز و ظهور کرد که گفتمان غالب و رایج در آن عصر، گفتمان جنگ، انقلاب، مبارزة قهرآمیز و ویرانسازی رادیکالِ پدیده­های متعلق به گذشته بود و گفتمان روشنگری و روشنفکری، متاعی بیخریدار بود و هیچ محلی از اِعراب نداشت. همة گروه­ها و تنظیمها بر طبل جنگ و انقلاب خونین و خشن می­کوبیدند و از در و دیوار افغانستان و ایران، غریوی جهاد و انقلاب و بانگ حماسه و تکبیر به گوش می­رسید.

طبیعی بود که در چنان فضای حماسی و رزمی، آرمانها و ایده­آلهای کانون در تقابل آشکار با تمام احزاب و گروه­های نظامی­گرا و جهادی آن عصر قرار داشت و به همین دلیل، شانتاژها و تخریبها از سوی سازمانهای پیکارجوی نوظهور، علیه کانون مهاجر شکل گرفت.

د) نقش تخریبی سازمان نصر

یکی از این گروههای جهادی و به اصطلاح ضد الحاد و التقاط که به قصد تقرب به «اولیای امور» دست به کار توطئه و دسیسه علیه کانون شد، سازمان نصر بود.

به اعتراف یکی از اعضای سرشناس کانون (عزیز الله علیزاده که بعدها از اعضای فعّال سازمان نصر شد و اینک از پیروان سینه­چاک مرحوم مزاری میباشد) سازمان نصر و عبد العلی مزاری، نقش عمده­ی در ایجاد جنگ تبلیغی و تخریبی علیه کانون مهاجر داشت. وی در گفتگوی طولانی با نویسندة کتاب «ناگفتههای جنبش روشنفکری ...» به نقش تخریبی سازمان نصر به صورت گذرا اشاره میکند:

«از شماره‏ى پنجم [پیام مهاجر] به ‏بعد یک عده گروها در عرصه‏ى سیاسى ظهور کردند که در نشرات خود مواضع مارا به‏چالش گرفتند؛ به‏خصوص کسانى در سازمان نصر به‏طور جدى با کانون مهاجر به‏ مقابله برخاستند». [15]

هـ) خاطره­ی از نقش تخریبی مزاری

اما در مورد نقش تخریبی استاد مزاری علیه کانون، نامبرده یک نمونه و خاطره را یادآور میشود که می­تواند نشانگر موقف خصمانة ایشان علیه کانون و سعایت وی نزد اولیای امور باشد:

وی در آغاز آن خاطرة مفصل میگوید: در شمارة ششم «پیام مهاجر» مطلبی تحت عنوان «نیم نگاهی به وضعیت مهاجرین افغانی در ایران» به نشر رسید که در آن به نحوة برخورد مقامات ایران با مهاجران افغان (از جمله در اردوگاه جهرم) انتقاد شده بود. سپس دو نفر از همکاران ما که به قصد توزیع نشریه در آن شهر و اردوگاهش، به جهرم رفته بودند، توسط نیروهای امنیتی دستگیر شدند. ما دو ماه و دو روز، ارگانها و نهادهای مختلف امنیتی و انتظامی را به دنبال آنها گشتیم؛ اما نتوانستیم ردّپای آنها را پیدا کنیم. سرانجام ناگزیر به آقای مزاری متوسل شدیم تا با استفاده از ارتباطات خود با مقامات ایران، ما را در یافتن آن دو تن یاری کند. اینک ادامه خاطره از زبان راوی آن (علیزادة مالستانی):

«وقتى از همه جا ناامید شدیم ناگزیر دست به‏دامن آقاى عبدالعلى مزارى شدیم که در آن موقع یکى از رهبران سازمان نصر محسوب مى‏شد و ارتباطات پیدا و پنهان با رهبران انقلاب ایران، خصوصاً آیت اللّه خامنه‏اى داشت ... در این موقع آقاى مزارى به ما کمک خوبى کرد. مزارى به ما راهنمایى کرد که آقاى خامنه‏اى عصر روزهاى دوشنبه در دانشگاه تهران مى‏آید و جلسه‏ى درس و سخنرانى براى دانشجویان دارد، نماز مغرب و عشا را هم در همانجا اقامه مى‏کند. مزارى مرا به‏آقاى خامنه‏اى معرفى کرد و من در چنان روز و ساعتی به‏آن‏جا رفتم و در جلسه‏ى درس شرکت کردم. درس که تمام شد ...  ما هر دو نفرمان خود را معرفى نموده، گفتیم: ما از مجموعه‏ى «کانون مهاجر» هستیم و مشکل ما این است ... گفتیم ما فقط مى‏خواهیم بفهمیم که آن آدم‏هاى ما کجا هستند؟

 همین‏که این را گفتیم، بلا فاصله آقاى خامنه‏اى همان شماره ششم نشریه را که مطلب مربوط به‏وضعیت مهاجرین را در خود داشت، از جیب خود در آورده و روى میز گذاشت و عنوان مطلب را به‏من نشان داد و گفت:

  شما چرا این جور چیزها مى‏نویسید؟

 من که از این کار شوکه شده بودم، سعى کردم ظاهر خود را حفظ کنم، پرسیدم: شما با این مشغولیت‏هاى زیاد، چطور این نشریه را به‏دست آورده و مى‏خوانید؟

 آقاى خامنه‏اى با لحن معنى داری از من پرسید: مگر تو را کى اینجا معرفى کرده؟

 گفتم: آقاى مزارى!

 گفت: خوب، پس دیگه چه میگى؟ شما خیال مى‏کنید همین طورى به حال خودتان رها هستید؟!

. . .

موقع خارج شدن از اتاق، بازهم گفت: بیایید پول تان را بگیرید. نشریة تان را راه ببرید، مثل بقیه‏ى افغانى‏ها بنویسید.

 باز هم من گفتم: نه خیر، ما زبان خودمان را قطع نمى‏کنیم.

 مرتبه‏ى سوم هنگامى که سوار ماشین ضد گلوله‏ى خود مى‏شد، باز هم گفت: بیایید پول تان را بگیرید و کارتان را درست انجام بدهید؛ کارى نکنید که ما از همان آقاى مزارى بخواهیم که گوشمالى تان بدهد.[16]

و) چند تأمل پیرامون این خاطره:

خاطرة فوق در گام نخست، روش و منش منافقانه و ریاکارانة مزاری را آشکارا نشان می­دهد؛ زیرا وی از طرفی در مقام ابراز همدردی و همکاری، اعضای کانون را به یک مقام ارشد ایرانی معرفی میکند تا گِرِهی از مشکل آنان باز شود؛ ولی از طرف دیگر، اسناد و مدارکی را بر ضد همان افراد، تهیه و در اختیار مقام مذکور قرار می­دهد تا دردِسر کانونی­ها عمیقتر گردد.

ثانیاً: اسناد و اوراقی را که مزاری به عنوان خوشخدمتی در اختیار آن مقام ایرانی قرار میدهد، مقاله­ایست در باب دفاع از حقوق پناهندگان بی­پناه افغان و انتقاد از رویه­ای جمهوری اسلامی در این مورد. پس استاد مزاری در این ماجرا، به نفع بیگانگان و به زیان مردم و مهاجرین خود، به سعایت و گردآوری اسناد می­پردازد؛ همان چیزی که حرفه و هنر همیشگی مزاری در طول حیات حزبی و سیاسی­اش بود.

ثالثاً: از سخن آیت الله خامنه­ای در پایان خاطره، این نکته به دست می­آید که از دیدگاه اولیای امور، آقای مزاری صرفاً رول یک چماق و باتوم را برای شیطان بزرگ تحمیق! به منظور گوشمالی دادن گروهها و مجموعه­های مستقل و آزاداندیش افغانی، بازی می­کرده و او خود نیز همین حیثیت را برای خود قائل بوده است. آیت الله خامنه­ای برای مرعوب ساختن اعضای کانون، از ابزارهای تهدیدی مانند پلیس، بسیج، قطع کمکها و مسدود ساختن دفاتر یا زندان و شلاّق استفاده نمی­کند؛ بلکه صرفاً از یک لمپن و زورگیر به نام مزاری نام میبرد و این از عجایب روزگار است! و از آنهم جالبتر اینکه آقای مزاری نه تنها در داخل افغانستان؛ بلکه در قلمرو خاک ایران هم نقش یک چماق را برای اولیای امور بازی میکرده است.

فرجام و ختم کلام در این بخش:

بر بنیاد آنچه در بخش حاضر (مزاری و جریانهای روشنفکری) گفته شد، مرحوم مزاری در سالهای پیش از دبیرکلی حزب وحدت، از جانب اولیای امور مأموریت داشت تا تمام مشعل­های امید و رهایی در جامعة هزاره را خاموش سازد و تمام ستاره­ها را از آسمان بی­ستارة این قوم درو کند. ستیز با روشنایی، روشنگری، روشنفکری و آزاداندیشی، در سرلوحه­ی کار و پیکار مزاری قرار داشت. او طی چهارده سال دسیسه­سازی و توطئه­چینی، تمام کانون­های رویش و زایش در جامعة هزاره را تجرید، تضعیف و تخریب نمود.

مزاری با اشارت و هدایتِ مستقیم اولیای امور، کلیه­ی چهره­ها و جریان­هایی را که رقیب احتمالی خود برای زعامت آیندة هزاره­ها تشخیص میداد و اندکی برجستگی و توانمندی سخت­افزاری یا نرم­افزاری را در آنها مشاهده میکرد؛ بیدرنگ مورد هجمه و حمله­ی تبلیغی و فیزیکی قرار میداد و در صورت لزوم از حربه­ی اختطاف و ترور نیز بهره می­گرفت.

براین اساس، جامعة محروم هزاره برای رهبر شدن مزاری، صدها قربانی داد و هزینه­های کمرشکنی را متحمل گردید. افتخاری­ها، عاقلی­ها و رنجبرها تنها بخش کوچکی از تاوان بزرگی بود که قوم یخن­کندة هزاره برای ستاره شدن و اسطوره شدن مزاری پرداخت کرد. بخش بزرگتر این تاوان عظیم، قربانی شدن صدها و بل هزاران جوان گمنام هزاره در فتنه­ی جنگهای داخلی احزاب بود که سازمان نصر، آتش­بیار اول آن معرکه به شمار می­آمد.

2 ـ استا د  مزاری و  آرمان  عدالت خواهی :

رهروان استاد مزاری، جنگ­های او را «مقاومت عادلانة سیاسی» می­نامند و جبهة او را «جبهة عدالتخواهی». به باور آنان، مزاری، منادی عدالت اجتماعی در برهوت نابرابری­های افغانستان بود. حتی چهرة تحصیل­کرده و روشنفکری چون داکتر سید عسکر موسوی که در دهه­های پنجاه و شصت خورشیدی خود زخمدارِ نیزه و دشنة مزاری بود و اینک نیز زخمدار دشنة دشنام رهروان تندرو ایشان هستند؛ در بارة او میگوید: «مزاری تا پایان زندگی کوتاهش برای تحقق عدالت جنگید». [17]

معطوف به ادعاهای فوق، اینک جای این پرسش باقیست که به راستی مزاری خود چه مقدار به مقولة «عدالت اجتماعی» و آرمان «عدالتخواهی» ایمان داشت و چه میزان در زندگی سیاسی خود به آن پایبند بود؛ تا در مورد داعیة عدالتخواهی او در سطح جامعه و کشور سخن گفته شود؟

یک گزارة معروف منطقی و عقلانی میگوید: فاقد شیء نمی­تواند معطی شیء باشد؛ یعنی پدیده­ی که خود فاقد یک صفت و خصوصیت است، نمی­تواند آن صفت یا ویژگی را به دیگر اشیاء اعطا نماید؛ مثلاً موجودیت یا پدیده­ی که خود، فاقد نور و روشنایی است، نمی­تواند به اشیای دیگر، نور و روشنایی ببخشد. موجودیتی که خود، گرما و حرارت ندارد، قادر نیست به سایر موجودات، گرما و  حرارت ببخشد. و هکذا سایر مثالها.

بر اساس مفاد این قاعدة بدیهیِ منطقی، کسانی می­توانند آرمان آزادیخواهی و عدالتطلبی را در سرلوحة کار و پیکار شان قرار دهند که خود در عرصة نظر و عمل، باورمند و پایبند به اصول آزادی و عدالت باشند. کسی که خود در عرصة پندار و کردار، بویی از آزادی و برابری نبرده است، هرگز نمی­تواند منادی آزادیخواهی و عدالتطلبی در سطح جامعه و کشور باشد. و اگر هم چنین ادعایی را مطرح کند، او جز فرصت­طلب، مردم­فریب و شارلاتان، هیج نام و عنوان دیگر ندارد.

حال در خصوص سوژة مورد بحث این دفتر (استاد مزاری) می­توان این پرسش را مطرح نمود که نامبرده از نظر مبانی فکری و سیرة سیاسی ـ اجتماعی، چه مقدار به اصل عدالت اجتماعی یا عدالت سیاسی، باورمند و پایبند بود؟ مزاری در داخل جامعة هزاره، در درون حزب وحدت، در برابر سایر احزاب شیعی و هزاره­گی، در درون سازمان نصر و حتی در درون خانه و خانواده­اش، تا چه میزان، عدالت‌محور و برابری طلب بود تا پرچم پرافتخار چینن داعیه­ای را در سطح افغانستان و در مقیاس ملی به دوش کشد؟

چنانکه قبلاً گفته شد، مزاری در درون جامعة کوچک هزاره، تمام رقبای احتمالی خود (سلمان رنجبر، عبد الحسین عاقلی، عسکر موسوی و ...) را یا سر به نیست کرد و یا متواری ساخت. به منظور تضعیف و تخریبِ رقیب دیگر خود (آیت الله محسنی) از هیچ اقدامی (اتهام، افترا، جنگ، ترور و ...) فروگذار نکرد. به منظور استیلای سازمان نصر بر جامعة هزاره، از کشته­ها پشته­ها ساخت و رکوردار جنگ داخلی احزاب گردید. در درون سازمان نصر، رقبای درون گروهی خود مانند افتخاری سرخ، قسیم اخگر و ... را از سازمان اخراج و رهبر آن جناح (افتخاری سرخ) را که از سرمایه­های مردم محروم هزاره محسوب می­گردید، ترور و سر به نیست نمود.

در درون حزب وحدت، او نیمی از بنیانگذاران، اعضای شورای عالی نظارت و شورای مرکزی، مسئولان و هواداران آن حزب (به شمول معاون خود) موسوم به جناح اکبری را حتی وجود و حضور آنان را از اساس انکار میکرد و تمام آنها را مشتی معامله­گر و عصای دست دشمنان می­خواند. سرانجام هم برای قلع و قمع کامل همان همکاران حزبی­اش، غائله­ی خونبار 23 سنبله را خلق کرد. مزاری و پیروانش تحمل کوچکترین صدای انتقاد و اعتراض در درون حزب وحدت را نداشتند و منتقدین و معترضین را با داس خونین درو می­کردند.

بر این اساس، در حالی که استاد مزاری در داخل جامعة هزاره و در درون حزب وحدت، سردمدار استبداد، انسداد و انحصار بود؛ چگونه می­توانست در بیرون از این دایره و در سطح افغانستان، داعیة شکستن انحصار و تأمین عدالت اجتماعی را سر دهد ! در حالی که در جمع مجموعه­ها و نیروهای خودی، جز برای خود و جناح تحت فرمانش، حق حیات قایل نبود، چگونه می­توانست شعار عدالتخواهی و برابری طلبی را در سطح ملی فریاد کند؟ کسی که در درون جامعه، حزب، جناح و حتی خانوادة خود، نماد ضد عدالت و ضد برابری شناخته می­شده و همواره از شیوة نفی، انکار و حذف فیزیکی دیگران استفاده می­کرده است، چگونه می­تواند داعیه­دار آرمان مقدس عدالتخواهی در سطح ملی باشد و با پدیدة نفی و انکار اقوام حاشیه­نشین به مبارزه برخیزد؟

بر بنیان آنچه گفته شد، مزاری به منظور تحمیق مردم و تخدیر عوام، شعارهایی را مطرح و فریاد میکرد که خود هرگز التزام عملی و تئوریک به آنها نداشت. از حکمتیار، ربانی و مسعود، چیزی را مطالبه میکرد که خود هرگز به آنها ایمان و التزام نداشت. به همین دلایل، نه جنگهای او «مقاومت عادلانة سیاسی» بود و نه جبهه­اش «جبهة عدالتخواهی»؛ زیرا فاقد شیء هیچگاه نمیتواند معطی شیء باشد. کسی که خود بویی از عدالت نبرده است، نمی­تواند این موهبت الهی را به دیگران اعطا کند.

ارتدکس­ترین رهروان مزاری (حلقاتِ عصری برای عدالت و امروز ما) در بارة استاد حاجی محمد محقق میگویند: «این شخص [محمد محقق] وقتی بر سینة حاجی احمدی و آقای کاشفی از مسئولین بلند پایة حرکت اسلامی در مزار شریف و دیگر عناصر مقاومت ملی از جامعة خودش فایر [آتش/ شلیک] می­کند، آیا می­تواند ایمان به دموکراسی و عدالت داشته باشد؟ ». [18]

این پرسش توبیخی را در مقیاس وسیعتر در مورد مزاری هم می­توان مطرح نمود: آیا فردی که در 23 سنبله مستقیماً بر سینة فرزندان مقاومت ملی هزاره­ها آتش گشوده  و 29 هزار انسان از مردمِ هم­مذهب و هم­تبار خود را مقتول و مجروح ساخته است، می­تواند ایمان به عدالت و آرمان عدالت­طلبی هزاره­ها داشته باشد؟ کسی که با گلوله­های اهدایی گلبدین، سینة پاک عباس پایدار، شیر کاراته، قوماندان کرم، شیخ ناظر و دیگر فرزندان با شهامت مقاومت ملی هزاره را نشانه رفته است، چگونه می­تواند داعیه­دار آرمان مقدس عدالت­طلبی در جامعة هزاره یا در سطح ملی باشد؟ !

مرحوم مزاری، جنگهای جنون­آمیز خود با حزب اتحاد اسلامی و فرقة هفتادِ ژنرال مؤمن را (که هیچکدام نه دولت بودند و نه حق کسی را غصب کرده بودند) مقاومت عدالت­طلبانه می­نامید و هدف از آن جنگها را ستاندن حقوق هزاره­ها تبلیغ می­نمود؛ اما به جریان تمامت­خواه و فاشیستی طالبان (که ادعای تشکیل حکومت انحصاری تکقومی را داشت) بدون قید و شرط تسلیم می­شد و حتی نامی از حقوق هزاره هم به میان نمی­آورد. مزاری در برابر فرودستان و ناتوانان، سخن از عدالت اجتماعی و برابری اقوام به میان می­آورد؛ اما در برابر فرادستان و زبردستانی چون طالبان و گلبدین، هیچ نامی از آرمان عدالتطلبی و برابری اجتماعی به میان نمی­آورد.

3ـ قهرمان با شارلاتان فرق دارد!

افراد و چهره­هایی چون مزاری، مسعود، دوستم، حکمتیار، سیاف، خلیلی، محقق و امثال آنان، هیچگاه نمی­توانند «قهرمان ملی» «اسطورة قومی» یا «ستارة تاریخ» یک ملت یا قومیت باشند؛ زیرا مطالعة تاریخ ملتها و اقوام نشان می­دهد که اسطوره­ها و قهرمانان، هیچگاه علیه مردمِ هموطن، همکیش و همخون خود دست به اسلحه نبرده­اند. هیچ قهرمانی دست به تخریب وطن و قتل و کشتار هموطنان خود نیالوده است. در ادبیات ملل جهان از چنین آدمهایی به عنوان «ضد قهرمان»  «خائن ملی» و «چهره­های منفی و منفور» تعبیر میشود. در موزة تاریخ و سرگذشت ملتها، هیچ چهره­ای گردن­فراز و تاریخ­سازی را نمی­توان یافت که از تل ویرانه­های میهن خود و اجساد هموطنانش برای خود سکوی قهرمانی ساخته باشد.

قهرمان ملی یا قومی به کسی اطلاق میشود که برای تحقق آرمان بزرگ و مقدس (آزادی، استقلال، عزت و کرامت انسان، تأمین عدالت و ...) دست به کار، پیکار و ایثار زده باشد. قهرمان، قربانی و فدایی مردم و میهن خود است؛ نه قاتل مردم و ویرانگر میهن خود. نوک تفنگ قهرمانان، همواره به سوی دشمنان مردم و میهن نشانه رفته است، نه به سوی فرزندان مردم و میهن.

براین اساس، چهره­های جنگسالار و ویرانگر یادشده که فضیلت و افتخاری جز هموطن­کشی، قتل و تاراج مردم، انهدام میهن، تخریب سرمایه­های ملی و ... نداشته­اند، بر بنیان کدام معیار و منطق، می­توانند قهرمان ملی یااسطورة قومی باشند؟ آیا این افراد و گروپهای تحت امرشان ـ حداقل از سال 1371 تا 1375ـ جز کشتار هموطنان و تخریب میهن خود، کار و مصروفیت دیگری هم داشته­اند؟

 حتی اگر با اغماض و ارفاق بتوان مسعود را قهرمان قومی تاجیکها (نه قهرمان ملی کشور) نامید؛  صرفاً‌ به این دلیل که دستانش را در جنگ داخلی به خون تاجیکها نیالوده بود؛ باز هم چنین ارفاق و اغماضی را در حق مزاری نمی­توان مبذول داشت و او را قهرمان قومی هزاره­ها قلمداد کرد؛ زیرا دستان او و سازمان نصرش  تا مرفق به خون هزاره­ها رنگین بود. مزاری بیش از دیگر اقوام و احزاب، خون هزاره­ها و وحدتی­ها را به زمین ریخت. او تنها در یک مورد (غائلة 23 سنبله) 29 هزار انسان شیعه و هزاره را مقتول و مجروح ساخت. آیا به چنین فردی می­توان عناوین «قهرمان قومی» یا «قهرمان ملی» را اطلاق کرد؟

4ـ مزاری؛ مسعودِ هزاره یا بچه سقوِ هزاره؟

هزاره­ها و تاجیکها حداقل از زمان تأسیس کشوری به نام افغانستان، دارای سرگذشت و سرنوشت مشابه بوده­اند. دو نقطة انفجار مهم در تاریخِ تاریکِ تاجیکها اتفاق افتاد: نخست، ظهور حبیب الله کلکانی (معروف به بچة سقو) و تشکیل حکومت تاجیکی نُه ماهه؛ دومی ظهور مسعود ـ ربانی و تشکیل دولت نیم­بند (و گاه بی­آدرس و بی­محلِ) تاجیکی به مدت چهار سال. پیام و پیامد دو انفجار یادشده، تأیید و تثبیت وجود و حضور قومیتی به نام «تاجیک» در جغرافیای موسوم به افغانستان بود.

دو انفجار مهم دیگر در تاریخِ تاریکِ هزاره­ها رخ داد: نخست، قیام و مقاومت خونبار هزاره­ها در برابر فاشیزم قبیلوی عبد الرحمن؛ و دومی، ظهور عبد الخالق هزاره و اعدام فرعون عصر (نادر غدّار) توسط وی. طنین و پیام دو انفجار بزرگِ پیش­گفته برای جامعة جهانی و سایر اقوام افغانستان این بود که گروه قومی سرکش و ستم­ستیز به نام «هزاره» نیز در این سرزمین زیست می­کنند.

معطوف به آنچه گفته شد، تاجیکها دارای دو شخصیت تاریخی و قهرمان قومی در سده­های متأخر هستند: یکی حبیب الله کلکانی و دیگری احمد شاه مسعود. هر دو چهرة یادشده، دری­زبان و تاجیک­تبار بودند. هر دو با مبارزة مسلحانه به نام و آوازه رسیدند. هر دو چهره، علیه حاکمیت­های پیشین شوریدند و موفق به تشکیل ساختار نیم­بند و نیمه­مسلط تاجیکی گردیدند و سرانجام هر دو نفر از چهره­های تاریخی قوم تاجیک به شمار می­روند.

اما امروزه، مواجهه و برخورد قوم تاجیک با دو چهرة یادشده، به شدّت دوگانه و کاملاً متفاوت است. آنها احمد شاه مسعود را به عنوان قهرمان قومی و احیاگر قومیت تاجیک پذیرفته­اند و با چنگ و دندان تلاش می­کنند تا او را به عنوان «قهرمان ملی» افغانستان نیز تثبیت نموده، یک چهرة افسانه­ای و تاریخ­ساز از او تصویر نمایند. دهها عنوان کتاب، صدها عنوان مقاله، گزارش، خاطره و یادنامه، دهها حلقه فیلم مستند و تخیّلی از زندگی و مبارزات او ارائه کرده­اند و ...

اینهمه تجلیل و تمجید، اسطوره­سازی و قهرمان-تراشی از مسعود در حالی صورت می­گیرد که هیچ یادکرد یا تجلیلی از چهرة تاریخی دیگر قوم تاجیک یعنی حبیب الله کلکانی، صورت نمی­گیرد. تاجیکها، حبیب الله سقازاده را نه تجلیل و تمجید می­کنند و نه تحقیر و تخریب. به طور عموم، روشنفکران و سوادمندان جامعة تاجیک، سقازاده را عامدانه به طاقچة نسیان سپرده­اند.

چرا مواجهه و برخورد قومیت یادشده با دو چهرة پیشگفته، اینگونه متفاوت و دوگانه است؟ چرا پالیسی یک بام و دو هوا؟ پاسخ بسیار روشن است. زندگی، شخصیت و کارنامة مسعود به گونه­ای بوده است که پتانسیل قهرمان شدن و ستارة قومی شدن را دارد. کارکرد و کارنامه­اش قابل طرح و دفاع است. اگر بزرگش کنند، اسباب استهزا و تمسخر سایر اقوام را فراهم نمی­کند. اما حبیب الله یک سقازادة روستایی و یک راهزن بیسواد بود که جز شجاعت و جنگاوری، هیچ فضیلت و مزیتی نداشت. کارنامه و زیستنامة او قابل طرح و دفاع نیست و پتانسیل ستاره شدن را ندارد. دقیقاً به همین دلایل، قوم تاجیک، حبیب الله را به امان خدا رها کرده­اند؛ تا بدنامی یک فرد، به یک گروه قومی بزرگ سرایت نکند و کارنامة یک شخص، به پای یک کتلة انسانی و یک قومیت محاسبه نگردد.

به عبارت غیربهداشتی­تر، تاجیکها آنقدر درک و شعور دارند که افسار یک ملیّت را به دم درازگوش نبندند و عنانِ سرنوشتِ یک قومیت را به سرگذشت یک راهزن گِرِه نزنند.

معطوف به آنچه در خصوص تاجیکها گفته شد، اینک پرسش اساسی در مورد قومیت هم­سرنوشت آنها (یعنی هزاره­ها) این است که مرحوم مزاری جایگاه مسعود را برای هزاره­ها داشت و دارد یا جایگاه بچة سقو را؟ آیا شخصیت و کارنامة مزاری به آن حد در خور احترام و قابل دفاع هست که هزاره­ها تلاش کنند تا او را به عنوان «اسطورة قومی» و «ستارة تاریخ» خود مطرح و تبلیغ نمایند یا اینکه هزینه­ها و زیانهای چنین کاری بیش از فواید و عواید آن است؟ سرانجام، بزرگ کردن مزاری و «مسعود ساختن» او به نفع هزاره­هاست و یا سکوت در برابر او و «بچة سقو ساختن» وی به نفع هزاره­هاست؟

به باور این قلم، مزاری به حیث سردمدار لمپنها و وندیست­ها، بچه سقو هزاره­ها بود و هست که بزرگ کردن او جز بدنامی و افتضاح، هیچ سود و ثمری برای این قوم ندارد. اعمال و کارنامة مزاری و ائتلاف وند و نصر مانند کارنامة بچه سقو هرگز قابل دفاع نیست. مرحوم مزاری از نظر سواد و فرهنگ و نیز شخصیت و اخلاق، نسخة دوم بچه سقو بود؛ در عین حال، شجاعت و جنگاوری او را هم نداشت. کارکرد و کارنامة مرحوم مزاری نیز کپی کارنامة سقازاده بود؛ چنانکه فرجام کار آن دو نیز دو روی یک سکه بودند: حبیب الله به عهد و سوگند نادر غدّار اعتماد کرد و سرش بالای دار رفت و مزاری به عهد و پیمان طالبان اعتماد کرد و زیر برچة آنان جان سپرد.

بنابر این همانگونه که تاجیکها با کنارگذاشتن سقازاده و به فراموشی سپردن عامدانة او، دچار هیچگونه خسران و زیان نشده­اند، هزاره­ها نیز با حذف و کنارگذاشتن مزاری، دچار هیچگونه ثُلمه و صدمه­ای نخواهند شد. هیچ ملیّت و قومیتی از «بی­قهرمانی» یا «کم قهرمانی» دچار آسیب و آفت نمی­گردد؛ اما هر قومیتی از «بدقهرمانی» گرفتار اُفت و آفت فراوان میگردد. می­توان «بی­ستاره» و «بی­اسطوره» زندگی کرد؛ اما با «ستارة سقوی» و «اسطورة مزاری» چه می­توان کرد؟! براین اساس، کنارگذاشتن مزاری و ائتلاف وند و نصر یعنی رهایی از دردسر بزرگ و برائت از تاریخ و کارنامه­ی سیاهی که هرگز قابل ارائه و دفاع نیست. و این بسیار به نفع هزاره­هاست.

5) آن روی سکّه و آن سوی چهره:

ممکن است بسیاری از مطالب و مندرجات این جزوه شیفتگان و مشتاقان استاد مزاری را پسند نیفتد و آنها را مغرضانه و عاری از حقیقت تلقی کنند. توجه به یک نکتة ساده و ریز که برای هیچکس، ثقیل و دیرهضم نباشد و دندان عقل کسی را کند نسازد، شاید در کمتر کردن فاصله­ها ما را یاری رساند:

قهرمانان و تاریخسازان، اغلب دارای دو چهره­اند: مثبت و منفی، قهرمان و جانی. به عبارت دیگر، این سکّه دو رو دارد و این چهره، دو سو. مثلاً نادرشاه افشار به عنوان کسی که ایران را از سیطرة خارجی (افغانها) نجات داد، بخشهای دیگر ایران را از اشغال بیگانگان (عثمانی و دیگر همسایگان) خارج ساخت، وحدت ملی و حاکمیت مرکزی را بار دیگر در این سرزمین احیاء و ایجاد نمود؛ در نظر و باور اغلب ایرانیان به صفت یک سپهسالارِ فاتح، قهرمانِ نجاتبخش و از مفاخر ملی شناخته میشود؛ ولی این چهره و سیمای ابرانسانی و قهرمانانه از نادر قلی افشار، از دید و نظر یک ایرانی ملی­گرا و ایران دوست است؛ اما همین نادر از زاویةدید آن هندی بیچاره که وطنش بی­جهت مورد تهاجم و تاراج نادر قرار گرفته، خانه­اش بر سرش خراب، و دارو ندارش غارت و فرزندانش به کنیزی و غلامی گرفته شده است؛  او یک جنایتکار، سفاک و لاشخور بی­نظیر است؛ یا از دید هزاران ایرانی که توسط نادر، مقتول و یا نابینا شده اند (از جمله فرزند خودش) نیز او یک جانی و جلاد بی­رحم است.

چنگیز خان مغول را بسیاری از ملتها به صفت بزرگترین جانی و چهرة خونریز تاریخ می­شناسند؛ اما برای مردم مغول و مغولستان، آنروز هم یک قهرمان و منجی بود و امروز هم هست و سالگرد تولدش را جشن می­گیرند؛ یا هیتلر از دیدگاه مردم آلمان، پیشوا بود از دیدگاه دیگر ملتها، بلا.

بنابراین مزاری هم دو چهره و سیما دارد. آن چهره و تصویری که تا امروز ذهن شما را پر کرده است، توسط کسانی ترسیم شده که اساس و بنیان کارشان بر زیاده­گویی، حماسه­سرایی، قهرمان­سازی و بابه­تراشی بوده است. پیوسته و یک جانبه به یک روی سکه و این سوی چهره نظر داشته­اند و جز حسن روی یار چیزی ندیده­اند. آسمان و ریسمان، حقیقت و افسانه را به هم دوخته­اند تا از او یک اسطورة جاوید و ستارة تاریخ یک قوم بسازند. بر اساس چنین پیش­فرضی، خطاهایش را معجزه و کرامت، خونریزیهایش را حماسه و شاهکار و گفته­هایش را آیه­های زمینی نامیده­اند.

ولی این لشکر کشی تبلیغی ـ فرهنگی و این همه هیاهو و غوغاسالاری رسانه­ای، چهرة تابان حقیقت را نه پنهان می­سازد و نه عریان. و هیچ چیزی را هم عوض نخواهد کرد؛ زیرا قصر فریب و دروغ، لانه عنکبوت است و شجره خبیثه، سخت سست­بنیان و فروریختنی. با هیاهو و بلوا، غزل و دغل نمیتوان افسانه را حقیقت ساخت. به گفتة «سامرست موام» نویسنده معاصر انگلیسی: یک حرف باطل را اگر هم چهل میلیون نفر هم بزنند، تبدیل به حرف حق نمیشود.

اما جان کلام اینجاست که آیا تا هنوز آنسوی چهره مزاری و روی دیگر این سکه را دیده­اید؟ بیایید یک بار هم که شده، مزاری را از دید کودکان گرسنه، رنجور و جنگ زدة غرب کابل که 960 شبانه روز در میان خون و آتشی ناشی از جنگهای استاد مزاری در جهنمی از وحشت و اضطراب گذرانده­اند، نیز تماشا کنید! بیایید مزاری را از چشمان آن هزارۀ وندی­گزیدة یخن­کندهای که مال، جان و حیثیتش توسط این فرزندان بابه مزاری پایمال شده است، نیز تماشا کنید! مزاری را از منظر 29 هزار کشته و زخمی مسلمان، شیعه، هزاره و بیگناهِ فاجعه 23 سنبله که عملیات آن با شفر مخصوص از اقامتگاه رهبر شهید قوم آغاز شده است، نیز بنگرید! آیا هنوز مزاری را از دید آن هموطنی که صرف به دلیل تعلق داشتن به فلان ملیّت در کوره آدمسوزی انداخته شده است، نگاه کرده اید؟ از دید زندانیان محبس مخوف «کوته‌گانی» چطور؟ از دیدگاه زنان هتک حرمت شده چطور؟ از دید یک میلیون شهید وطن که بر مزارشان بیرق جنگ، جنون، فاشیزم، لمپنیزم، وندی­گری و دهها رذیله دیگر به اهتزاز در آمد چطور؟ و...

این جزوه، دریچه و پنجره­ای است به این وادی و روزنه­ای است به آن سوی چهره.

6) پیامبر وندیان و تبهکاران !

گفتن ندارد که اگر در این نوشته به نقد و سنجش کارنامه و کارکرد مزاری پرداخته­ایم، این عمل هیچ گاه به معنای تأیید و تمجید از عملکرد دیگر رهبران و مجموعه­ها نیست. اگر در گفتهایم مزاری در صراط نامستقیم قدم زد، مفهومش این نیست که صراط دیگر حضرات و جریانها مستقیم بوده است.

اغلب بازیگران عرصة سیاست و تحولات افغانستان و سران تنظیمهای درگیر در منازعات حزبی و قومیِ دهة هفتاد، در خلق این سیه روزی ملی و تشتت و بی­سرنوشتی امروزی، شریک و سهیم بوده و هستند؛ منتهی در مقیاس محدودتر. تفاوت ملموسی که میان دو مورد وجود دارد این است که پیروان سایر رهبران تلاش نمی­کنند تا از آنها موجودات مقدس، شایسته زیارت، دارای معجزه و کرامت و شفا دهنده بسازند و آنان را پدر، سمبل، اسطورۀ جاوید، ستارۀ تاریخ، سید الشهداء، تجسم ارزشها، امام، پیامبر بی­جبرئیل و ... لقب نمی­دهند. اما در مورد مزاری همة این ساخت و سازهای بی­رویه و اعطای القاب و عناوین کیلویی، کریمانه و بی­دریغ اعمال میشود. تنها عناوینی که هنوز آن مرحوم مفتخر به دریافت آنها نشده، «خدا و جبرئیل» است. اما سایر مقامات مانند: پیامبر، امام، پیشوای مذهب، ولی، معیار حق و باطل و آیه الله، سخاوتمندانه برایش اعطاء شده است:

هفته­نامة وحدت در مقاله ای تحت عنوان «از حسین تا حسین زمان» نوشت:« مزاری پیامبر بی­جبرئیل عصر ماست که از حراء تاریخ می­آید و سورة انسان بودن انسان محروم و برده و جوالی را در متن نظام اشرافیت زمان به تلاوت می­گیرد».[19]

«مزاری برای ما یک امام بود و کرامت اولیائی یادگار گذاشت و اعجاز داشت و راه او مذهب ماست».[20] 

«و در هر حال موقعیت شهید مزاری معیار جاوید حق و باطل ما در حرکتهای تشکیلاتی و حزبی ماست».[21]

« برای شادی روح آیه الله مزاری رهبر هزاره­های جهان، صلوات!».[22] 

ابلهی در مراسم سالگشت او در کابل میگفت: شهید مزاری در اکثر ایام سال روزه داشت! در همان مجلس، ابله دیگری می­گفت: مقبرة رهبر شهید در مزار، چندین نفر کور و شل ازبک را شفا داده است! ظریفی فی المجلس در گوشم زمزمه کرد: قابل توجه کَل (کچل) ها و زنباره­ها! در پاسخ گفتم: این امراض را که مقبرة شفیع در بامیان هم می­تواند شفا دهد.

در تمام زیستنامه­ها و یادنامه­هایی که برای مزاری نوشته شده، این ادعا به صورت یک خبر متواتر و مورد اجماع، نقل شده است: از آنجا که پدر رهبر شهید [حاجی خدا داد] از مکنت نسبی مالی برخوردار بود، شهید مزاری هیچگاه از حوزه­های علمیه، شهریه [معاش ماهانة طلاب] دریافت نمی­کرد» ؛ در حالی که دهها نفر از عالمانِ هم عصر مزاری گواهی داده­اند که با چشم غیر مسلح! بارها مزاری را در صف دریافت شهریه دیده­اند. از جانب دیگر، سید عسکر موسوی در زیستنامة او میگوید: عبد العلی مزاری در سال 1325 در یک خانوادة فقیر هزاره در روستای نانوایی چارکنت واقع در ولایت بلخ به دنیا آمد».[23]  و این یعنی کوسه­ای ریش­پهن و کَلِ مویدراز و متمکنِ فقیر!

نه تنها مزاری خود شهریة حوزه را دریافت می­کرد؛ بلکه خانواده­اش از روزی که در ایران رحل اقامت افگندند، همواره معاش و مصارف شان به عنوان خانوادة شهید، از سوی بنیاد شهید این کشور پرداخت می­شد؛ در حالی که پدر و برادران مزاری به دست نیروهای حزب جهادی و شیعی حرکت اسلامی و در جنگ داخلی کشته شده بودند، نه در مصاف با روسها یا کدام کافر و مشرک دیگر.

حتی چهره­ای آگاه و روشنفکری چون عسکر موسوی در بارة تحصیلات مزاری میگوید: برای ادامة تحصیل راهی نجف و قم شد. وی در قم با دیدگاه­های مترقیانه آشنا شد ...»[24]؛ در حالی که مرحوم مزاری اساساً طلبة نجف و قم نبود؛ تا در آنجا با دیدگاه­های مترقیانه آشنا شده باشد. مزاری طلبة مشهد بود و قبل از پیروزی انقلاب ایران، مدتی در آن شهر به تحصیل اشتغال داشت. با پیروزی انقلاب ایران، وی وارد دنیای حزب و سیاست شد و هیچگاه مجال تحصیل در قم یا نجف را نیافت.

به دلیل همین ضعف بنیه­ی علمی بود که در یکی از سخنرانی­ها، با تکرار و تأکید می­گفت: امام رضا سلام الله علیها! یا بارها در سخنرانیهایش می­گفت: ما چندین بار قتل عام عمومی شده­ایم! مانند اینکه کسی بگوید: سنگِ سیاهِ حجر الاسود یا پنج­تای کلّیات خمس یا تختة سیاهِ بلک بورد! به گواهی عبد الحق شفق، او در چندین سخنرانی و جلسة عمومی در بامیان، واژة «مکانیزم» را «مکانیک» تلفظ میکرد! استاد زاهدی میگوید: یک سال تمام من و استاد مزاری در بامیان بحث داشتیم که آیا فقه و حقوق یک چیز هستند یا دو چیز؟ من و چندین نفر دیگر هرچه کوشش کردیم تا او را مجاب بسازیم که فقه و حقوق، عین هم نیستند، هرگز کوتاه نیامد و اصرار داشت که فقیه و حقوقدان هیچ فرقی با یکدیگر ندارند! به گواهی منشی و کاتب مخصوص و مورد اعتماد مزاری (بصیر احمد دولت آبادی)، مزاری نه تنها از نعمت کتابت و دستخط محروم بود؛ بلکه امضایش را هم بلد نبود. بنابر این، دست­خطی به اندازه­ای «بابا آب داد» که کودکان صنف اول می­نویسند، نیز از مرحوم مزاری به یادگار نمانده است.

 و فرجام کلام: چقدر دردآور است که امحاگر هویت و اقتدار  یک ملیّت به حیث احیاگر هویت آن ملیّت معرفی شود و سردمدار نفاق ملی به عنوان فریادگر وحدت ملی. کسی که به مذهب، مقدسات و ارزشها، آشکارا چوب حراج زده و حلقات لائیک و ضدمذهب را حیات دوباره بخشیده است، به عنوان پیامبر، امام، معیار حق و باطل، آیت الله و ... معرفی و تبلیغ شود.

همین درد و رنج، انگیزه اصلی­ام برای تحریر این جزوه بوده است. اگر این دروغ پردازیها و تحریف­سراییها با سکوت برگزار گردد ممکن است به عنوان حقایق به حافظه تاریخ سپرده شود و فردائیان آنها را باور کنند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 



[1] . ناگفته های جنبش روشنفکری افغانستان، دفترنخست، سیدمحمدرضاعلوی، صص 59 و 60 .

در تدوین بخش حاضر(مزاری و جنبش روشنفکری) به دلایل ذیل، از کتاب یاد شده استفادة فراوان به عمل آمده است:

الف) کتاب مذکور تنها اثریست که به دور از خود سانسوری و دگر سانسوری نوشته شده و حقایق تازه و ناگفتة فراوانی را در خود جای داده است؛

ب) بخش قابل ملاحظه ی از مطالب کتاب، حاصل مشاهدات و تجربیات مستقیم نویسنده از دهه های پنجاه و شصت خورشیدی است که تنها در این اثر می توان یافت و لاغیر؛

ج) نویسنده به عنوان یک روشنفکرآزاد و بی طرف که عضو هیچ یک از احزاب سیاسی نبوده و نیست، با بی طرفی کامل به روایت رویدادها و بررسی جریان ها پرداخته است.

[2] . ناگفته های جنبش روشنفکری ... همان، ص 261.

[3] . همان، ص 264 .

[4] . خاطرات سیاسی، محمدمحمدی ری شهری(اولین وزیراطلاعات جمهوری اسلامی ایران)، ص 242 .

[5] . ناگفته های جنبش روشنفکری افغانستان، همان، ص 213 .

[6] . همان 228.

[7] . همان 229 .

[8] . همان، 275 .

[9] . همان، 316.

[10] . خانواده های مرحوم افتخاری و مرحوم مزاری هردو در اصل از قریه ی بینی گاو ولسوالی ورس بودند و بعدا به مناطق شمال کشور کوچیدند. علاوه برهم قریگی، مزاری و افتخاری، هم دوره و همدرس نیز بودند و با هم در درس آیت الله خامنه ای در مشهد شرکت می کردند. هردو چهره، از بنیانگذاران و رهبران سازمان نصر نیزبودند. اما با وجود این همه اشتراکات و رفاقت ها، افتادن در مرداب حزب و سیاست و عطش رهبرشدن، مزاری را تا آن اندازه از اخلاق و فضیلت بیگانه نمود که سرانجام دست به دست خون همرزم و هم حزب سابقش آلوده ساخت. فاعتبروا یا اولی الابصار!

[11] . همان، ص 329 .

[12] . همان، ص 333 .

[13] . به نقل از: ناگفته های جنبش روشنفکری، همان، ص 96 .

[14] . همان، ص 137 .

[15] . ناگفته هیا جنبش روشنفکری افغانستان، دفتردوم، بخش بازخوانی پروندة کانون مهاجر، مصاحبه ی عزیزالله علی زاده. بخش هایی از این مصاحبه در دفتر نخست درج گردیده است و بخش های دیگر در دفتردوم که اینک مراحل چاپ را می گذراند.

[16] . به نقل از همان.

[17] . هزاره های افغانستان، سیدعسکرموسوی، ص 255 .

[18] . عصری برای عدالت، کانون فرهنگی رهبرشهید(اسلام آباد) شماره 8 .

[19] . هفته نامه وحدت، ارگان نشراتی حزب وحدت در ایران، شماره 298 .

[20] . امروزما، نشریه حزب وحدت(جناح مزاری) در پاکستان، شماره 4 .

[21] . مجله حبل الله، شماره 131 .

[22] . از سخنرانی عبدالحسین مقصودی در قم.

[23] . هزاره های افغانستان، همان، ص 254 .

[24] . همان، ص 255 .

پس گفتار(مزاری روزی که آمد و روزی که رفت)

در این جزوه ناچیز و پراکنده در پی بازبینی و ارزیابی کارنامۀ سه ساله و رهبری مستعجل استاد مزاری در غرب کابل بودیم. تا حال در سه محور و بستر به ارزشیابی کار و کارنامه او پرداختیم. اینکه چه مقدار در تصویر حقایق موفق بوده ایم و حقیقت را دیده یا ره افسانه زده ایم، قضاوت با خوانندگان است. حال بجای اینکه فهرست و جدولی از کارنامه و عملکرد سه ساله قهرمان این دفتر و نیز فشرده و چکیده ای از فصل های پیشین را ارائه کرده باشیم، تصویر و نمودار کلی از وضعیت و جایگاه شیعیان را در آستانه ظهور و سقوط استاد مزاری ترسیم می کنیم تا خواننده با یک نگاه کلی و گذرا و مقایسه این دو مرحله؛ دستاورد ها، محصولات و برکات دوران رهبری استاد مزاری را به تماشا بنشیند.

                                       روزی که آمد

 سه هفته از ورود مجاهدین به کابل سپری شده بود که استاد مزاری از طریق مزارشریف وارد کابل و در انستیتوت علوم اجتماعی قرارگاه مرکزی حزب وحدت، مستقر گردید و به عنوان یکی از بزرگان شهر و دهر و مقتدرترین فرد شیعه و هزاره، عنان سرنوشت این مردم را به دست گرفت. در این زمان جامعه شیعه از لحاظ موقعیت، جایگاه و فرصت ها در شرایط ویژه ای قرار داشت به این شرح:

- منطقه شیعه نشین غرب کابل و قسمت هایی از شرق مانند چنداول، تایمنی و حتی قسمتی از وزارت دفاع در کنترل مجموعه نیروهای شیعی قرار داشت.

- بیش از یکصد نقطۀ حساس و با اهمیت پایتخت به شمول چندین وزارتخانه، دانشگاه کابل، مراکز و ریاست های عمده خاد، انستیتوت علوم اجتماعی، موزیوم ملی، سفارت شوروی، تپه اسکادو مراکز مهم دیگر در اختیارهزاره ها و شیعیان قرار داشت.

- علاوه بر تسلیحات و امکانات بسیاری که در طول سالیان جهاد به دست نیروهای شیعی افتاده بود، بخشی از انبارهای تسلیحاتی و امکانات اردوی رژیم قبلی از جمله اسکاد و سلاح کوت های آن نیز نصیب این نیروها شده بود

- برخورداری از پشتوانه و ایمان مجاهد مردان صالح، متعهد، رزم آشنا و آبدیده که با عبور از هفت خوان جهاد و رزم، اینک برای اعاده حقوق و حیثیت جامعه شیعه و تثبیت جایگاه آنان در نظم و نظام آینده آماده هر گونه ایثار و پیکار بودند.

- حزب مقتدر و توانمند وحدت اسلامی به عنوان ممثّل اراده و آرمان شیعیان افغانستان در اوج اقتدار، اعتبار و انسجام قرار داشت.

- همجواری دوستانه و اخوت مذهبی دو گروه وحدت و حرکت اسلامی، نوید بخش آینده ای روشن برای شیعیان زجر دیده افغانستان بود.

- جامعه شیعه از نعمت و برکت همدلی و همبستگی کامل بهره منده بود و از تعارضات و گرایشاتی مانند: درباری و التقاطی، سید و هزاره، جناح زید و عمر و سایر اختلافات نشانی به چشم نمی خورد.

- جایگاه شیعیان و هزاره ها در میان سایر اقوام کشور نیز در وضعیت بسیار مطلوب قرار داشت. تاجیک ها، ازبک ها و دیگر ملیت های محروم به طور طبیعی و نیز بر اساس پیمان جبل السراج، هم پیمان و هم سرنوشت شیعیان به حساب می آمدند. پشتون ها نیز به دلیل خصومت با رقبای سرسخت و تا بن دندان مسلحی چون مسعود و دوستم، علاقه ای به رویارویی با شیعیان نشان نمی دادند.

- مدعیان تاج و تخت و مشتاقان قدرت و انحصار، به جان هم افتاده بودند و هر دو طرف برای تقویت موضع و موقع خود نیازمند شیعیان بودند. رهبران احزاب شیعی با کمی مدارا و درایت سیاسی، می توانستند بهترین استفاده را از این فرصت مغتنم به عمل آورند.

- سراسر هزاره جات و نیز نواحی شیعه نشین شمال کشور در کمال آرامش و انسجام در کنترل نیروهای شیعی قرار داشت که می توانست پشتوانه ای محکم و مطمئن برای خواست ها و داعیه های آنان در پایتخت کشور باشد.

- خلاصه سخن، در این شرایط شیعیان از قدرت، عزت، وحدت، عزم ملی، نشاط روحی، سلامت اخلاقی، احترام در سطح ملی و جهانی – به پشتوانه جهاد 14 ساله – ، فرصت های سبز و ... برخوردار بودند.

                                   روزی که رفت

 در چنین شرایط و موقعیت نادر و استثنایی، استاد مزاری جلودار قافله این مردم گردید و اسب زین زده و آماده جولان را سوار شد و به مدت سه سال تاخت و تاز کرد. وقتی طومار زندگی پرماجرای او بعد از این مدت بسته شد، جامعه شیعه و هزاره در موقعیت و جایگاه ذیل قرار داشت و دستاورد و محصول دوران رهبری ایشان چنین بود:

- غرب کابل در اثر سه سال خونریزی جنون آمیز و 22 بار بزکشی بی حاصل و بی دلیل برای یک وزارت خانه کلیدی، به ویرانه ای ترسناک و تلی از خاکستر تبدیل شده بود و همین ویرانه ها هم میان نیروهای دولت و طالبان دست به دست می گشت و فاتحان عربده می کشیدند که «ما به خون هزاره ها تشنه ایم».

- سایر نقاط با اهمیت پایتخت مانند دانشگاه، موزیوم، افشار، چنداول، علوم اجتماعی و ... نیز در طول سه سال ناسازگاری و نا هنجاری سیاسی، یکی پس از دیگری از دست رفته بود.

- انبوه تسلیحات و امکانات دوران جهاد و نیز غنائم بدست آمده از اردوی نجیب یا در طی 22 جنگ استاد مزاری دود شده بود و یا اگر چیزی باقی مانده بود سخاوتمندانه به طالبان تقدیم شد.

- تپه اسکاد و انبارهای تسلیحاتی آن که مایه آرامش خاطر شیعیان در روز مبادا به حساب می آمد به حزب اسلامی تحویل داده شده بود.

- حزب منسجم و مقتدر وحدت اسلامی بعد از یک خونریزی مفصل درون گروهی که 29 هزار کشته و زخمی محصول آن بود، عملا ًاز هم پاشیده و به دو شاخه رقیب و متخاصم تبدیل شده بود.

- همجواری دوستانه حرکت اسلامی و حزب وحدت نیز بعد از فاجعه خونبار 23 سنبله به دشمنی عمیق و خصومت پایدار مبدل گشته بود.

- همبستگی و همدلی جامعه شیعه جایش را به تشتت و نفاق مزمن سپرده بود و گرایش ها و تنش های گوناگون مانند تشیع درباری و تشیع التقاطی، شیعیان هزاره و غیر هزاره، سید و هزاره، جناح زید و عمرو، و ... از متن جامعه کوچک و واحد سر برآورده بود.

- ائتلاف و هم پیمانی ملیّت های محروم به خصومت و عداوت کینه توزانه مبدل شده بود و نفاق ملی، تشتت عمومی، خصومت و نفرت اجتماعی و بی اعتمادی سیاسی، زخم های تازه و چرکینی بودند بر پیکرۀ اقلیت ها و همه اقوام ساکن کشور. این نفرت و بی اعتمادی تا این روز هم گریبان گیر اقلیت­هاست و اینان نمی توانند به همدیگر اعتماد کنند؛ به همین خاطر علی رغم تلاش های سران اقلیت ها و حضور آنان در چوکات واحدی به نام جبهه متحد عملا ًدچار مرض مزمن تشتت و بی اعتمادی هستند و گام به گام مجبور به عقب نشینی می شوند.

- با وجود ائتلاف و هم پیمانی استاد مزاری با حزب اسلامی حکمتیار، به دلیل جنگ های جنون آمیز حزب وحدت و اتحاد اسلامی و مسابقه هزاره کشی و افغان کشی میان آن دو، قوم پشتون نیز هزاره ها را به دید مردمی می نگرند که میخ آهنین در مغز پشتون ها کوبیده اند و آنها را در کوره های آدم سوزی سوزانده اند. رفتار طالبان با مزاری از گویا ترین نمونه ها از مناسبات این دو قوم بود.

- آرامش و انسجام هزاره جات و صفحات شمال، جایش را به جنگ های داخلی خونبار، ترور های کور، نا امنی نفرت آور، جناح گرایی مزمن و هرج و مرج غیر قابل تحمل سپرده بود که تا سالیان دراز ادامه داشت و دارد.

- نیروهای صالح و جهادی جامعۀ شیعه یا در جنگ های داخلی قربانی شدند و یا برچسب خائن و درباری به آنها زده شده و در حاشیه قرار گرفتند. در مقابل آنچه جانشین آنها و مدافع حقوق و آرمان شیعیان شده بود، مشتی تفنگ به دست هرزه و تبهکار وندی بود.

- شخصیت های محترم، مصلح و آینده نگر جامعه شیعه به عنوان خائنین ملی و استفراغ شده ها، در تجرید و انزوا قرار گرفتند و مشتی افراد ابله، تندرو، مشکوک و ناصالح گرداننده امور حزب و جامعه گردیدند.

- خلاصه کلام، هنگامی که استاد مزاری چشمانش را روی هم گذاشت و رهسپار محکمه عدل الهی شد، نه چیزی برای نابود کردن باقی مانده بود و نه دسته گلی برای به آب دادن و نه ارزشی برای پایمال کردن. هر چه بود او با خودش دفن کرد و تمام هست و بود این مردم را به باد فنا داد و آنان را خاکستر نشین ساخت. به جای آنهمه فرصت ها، داشته ها و زمینه ها؛ میراث و برکاتی که آن اسطورۀ جاوید برای شیعه و هزاره به یادگار گذاشت اینها بود:

خانه های ویران و قبرستان های آباد، دستهای خالی و دشمنان انبوه، نفاق و نفرت اجتماعی در سطح ملی، تشتت و اختلاف در سطح خودی، حزب فروپاشیده به دو شاخه متخاصم، نیروهای مسلح وندی و چرسی، فساد و بی بند و باری، شکست و تلخ کامی، نا امیدی و بی سرنوشتی و ...

با نگاهی به این دستاورد ها می توان گفت او تندباد بنیان کن و ویرانگری بود که بر دشت هموار، آرام و مستعد زندگی مردم ما وزید و آنان را از دیار «همه» تا اقلیم «هیچ» هدایت نمود و همه چیز این مردم را فدای آن وزارتخانۀ کلیدی کرد.

با تذکر چند نکته کوتاه و گذرا به این رنج نامه پایان می دهیم:

1- ممکن است بسیاری از مطالب و مندرجات این جزوه شیفتگان و مشتاقان استاد مزاری را پسند نیفتد و آنها را مغرضانه و عاری از حقیقت پندارند. توجه به یک نکته ساده و ریز که برای هیچ کس، ثقیل و دیر هضم نباشد و دندان عقل کسی را کند نسازد، شاید در کمتر کردن فاصله ها ما را یاری رساند:

قهرمانان و تاریخ سازان، اغلب دارای دو چهره اند: مثبت و منفی، قهرمان و جانی. مثلا نادرشاه افشار به عنوان کسی که ایران را از سیطره خارجی (افغان ها) نجات داد، بخش های دیگر ایران را از اشغال بیگانگان خارج ساخت، وحدت ملی و حاکمیت مرکزی را بار دیگر در این سرزمین احیاء و ایجاد نمود؛ در نظر و باور اغلب ایرانیان به صفت یک قهرمان، فاتح و از مفاخر ملی شناخته می شود؛ ولی این چهره و سیما از دید و نظر یک ایرانی ایران دوست است؛ اما همین نادر از زاویه دید آن هندی بیچاره که وطنش بی جهت مورد تهاجم و تاراج نادر قرار گرفته، خانه اش بر سرش خراب، ودارو ندارش غارت و فرزندانش به کنیزی و غلامی گرفته شده است؛ یک جنایتکار، سفاک و لاشخور بی­نظیر است؛ یا از دید هزاران ایرانی که توسط نادر، مقتول و یا نابینا شده اند(از جمله فرزند خودش) نیز او یک جانی و جلاد بی رحم است.

چنگیز خان مغول را بسیاری از ملت ها به صفت بزرگترین جانی و چهره خونریز تاریخ می شناسند؛ اما برای مردم مغول، آنروز هم یک قهرمان و منجی بود و امروز هم هست و سالگرد تولدش را جشن می گیرند؛ یا هیتلر از دیدگاه مردم آلمان، پیشوا بود از دیدگاه دیگر ملت ها، بلا.

بنابراین مزاری هم دو چهره و سیما دارد. آن چهره و تصویری که تا امروز ذهن شما را پر کرده است، توسط کسانی ترسیم شده که اساس و بنیان کارشان بر زیاده گویی، حماسه سرایی، قهرمان سازی و بابه تراشی بوده است. پیوسته و یک جا نبه به یک روی سکه و این سوی چهره نظر داشته اند و جز حسن روی یار چیزی ندیده اند. آسمان و ریسمان، حقیقت و افسانه را به هم دوخته اند تا از او یک اسطوره جاوید و ستاره تاریخ یک قوم بسازند. بر اساس چنین پیش فرضی، خطاهایش را معجزه و کرامت، خونریزی هایش را حماسه و شاهکار و گفته هایش را آیه های زمینی نامیده اند. ولی این لشکر کشی تبلیغی – فرهنگی و این همه هیاهو و غوغاسالاری، چهره تابان حقیقت را نه پنهان می سازد و نه عریان. و هیچ چیزی را هم عوض نخواهد کرد؛ زیرا قصر فریب و دروغ، لانه عنکبوت است و شجره خبیثه، سخت سست بنیان و فروریختنی. با هیاهو و بلوا، عزل و دغل نمی­توان افسانه را حقیقت ساخت. به گفته «سامرست موام» نویسنده معاصر انگلیسی: یک حرف باطل را اگر هم چهل میلیون نفر بزنند، تبدیل به حرف حق نمی شود.

اما جان کلام اینجاست که آیا تا هنوز آنسوی چهره مزاری و روی دیگر این سکه را دیده اید؟ بیایید یک بار هم که شده، مزاری را از دید کودکان گرسنه، رنجور و جنگ زده غرب کابل که 960 شبانه روز در میان خون و آتشی ناشی از جنگ های استاد مزاری در جهنمی از وحشت و اضطراب گذرانده اند، نیز تماشا کنید! بیایید مزاری را از چشمان آن هزارۀ وندی گزیده ای یخن کنده ای که مال، جان و حیثیتش توسط این فرزندان بابه مزاری پایمال شده است، نیز تماشا کنید! مزاری را از منظر 29 هزار کشته و زخمی مسلمان، شیعه و بی گناه فاجعه 23 سنبله که عملیات آن با شفر مخصوص از اقامتگاه رهبر شهید قوم آغاز شده است، نیز بنگرید! آیا هنوز مزاری را از دید آن هموطنی که صرف به دلیل تعلق داشتن به فلان ملیت در کوره آدم سوزی انداخته شده است، نگاه کرده اید؟ از دید زندانیان محبس مخوف «گانی» چطور؟ از دیدگاه زنان هتک حرمت شده چطور؟ از دید یک میلیون شهید وطن که بر مزارشان بیرق جنگ، جنون، فاشیزم، وندی گری و ده ها رذیله دیگر به اهتزاز در آمد چطور؟ و ...

این جزوه، دریچه و پنجره ای است به این وادی و روزنه ای است به آن سوی چهره.

2- گفتن ندارد که اگر در این نوشته به نقد و سنجش کارنامه و کارکرد مزاری پرداخته ایم، این عمل هیچ گاه به معنای تأیید و تمجید از عملکرد دیگر رهبران و مجموعه ها نیست. اگر گفته ایم مزاری در صراط نامستقیم قدم زد، مفهومش این نیست که صراط دیگر حضرات و جریان­ها مستقیم بوده است. اغلب بازیگران عرصه سیاست و تحولات افغانستان و سران تنظیم های درگیر در خلق این سیه روزی ملی و تشتت و بی سرنوشتی امروزی، شریک و سهیم بوده و هستند؛ منتهی در مقیاس محدود تر. تفاوت ملموسی که میان دو مورد وجود دارد این است که پیروان سایر رهبران تلاش نمی کنند تا از آنها موجودات مقدس، شایسته زیارت، دارای معجزه و کرامت و شفا دهنده بسازند و آنان را پدر، سمبل، اسطورۀ جاوید، ستارۀ تاریخ، سید الشهداء، تجسم ارزش ها، امام ،پیامبربی جبرئیل و ... لقب نمی­دهند. اما در مورد مزاری همه این ساخت و سازهای بی رویه و اعطای القاب و عناوین کیلویی، کریمانه و بی دریغ اعمال می شود. تنها عناوینی که هنوز آن مرحوم مفتخر به دریافت آن نشده، خدا و پیامبر است.[1][1] اما سایر مقامات مانند: امام، پیشوای مذهب، ولی، معیار حق و باطل و آیه الله، سخاوتمندانه برایش اعطاء شده است :

«مزاری برای ما یک امام بود و کرامت اولیائی یادگار گذاشت و اعجاز داشت و راه او مذهب ماست »[2][2]

« و درهر حال موقعیت شهید مزاری معیار جاوید حق و باطل ما در حرکت های تشکیلاتی و حزبی ماست. »[3][3]

« برای شادی روح آیه الله مزاری رهبر هزاره های جهان، صلوات!»[4][4]

چقدر درد آور است که امحاگر هویت و اقتدار  یک ملیّت به حیث احیاگر هویت آن ملیّت معرفی شود و سردمدار نفاق ملی به عنوان فریادگر وحدت ملی. کسی که به مذهب، مقدسات و ارزش ها، آشکارا چوب حراج زده و حلقات لائیک و ضد مذهب را حیات دوباره بخشیده است، به عنوان امام و معیار حق و باطل معرفی و تبلیغ شود.

همین درد و رنج، انگیزه اصلی ام برای تحریر این جزوه بوده است. اگر این دروغ پردازی ها و تحریف سرایی ها با سکوت برگزار گردد ممکن است به عنوان حقایق به حافظه تاریخ سپرده شود و فردائیان آنها را باور کنند.

3- گرچه موضوع این نوشتار ارزیابی کارنامه استاد مزاری در غرب کابل است؛ اما نه  بعنوان یک فرد و شخصیت حقیقی؛ بلکه به عنوان یک جریان، یک خط فکری و یک شخصیت حقوقی. اگر مزاری را در ترازوی نقد و سنجش گذاشته ایم نه به صفت عبدالعلی مزاری فرزند حاجی خداداد چارکنت؛ بلکه به حیث سر دسته و گل سر سبد یک جریان و خط فکری. برای نقد و سنجش این مجموعه و جریان، شخصی را زیر ذره بین قرار داده ایم که جایگاه امام، اسطوره و معیار حق و باطل را برای جریان مذکور داشته است. از دو دهه حیات پر فراز و فرود این جریان نیز مقطع سه ساله غرب کابل را انتخاب کرده ایم که به گفته خودشان، شاهکار، حماسه و بزنگاه حیات سیاسی – مبارزاتی این جریان و خط اندیشگی بوده است.

بطور خلاصه و سربسته، منظور از این خط فکری – سیاسی، روند و جریانی است که در سپیده دم انقلاب اسلامی تحت عناوین کانون مهاجر، سازمان نصر و مجاهدین خلق، عرض اندام نمود و با توجه به موج بیداری اسلامی و رونق مبارزه دینی در جهان اسلام، به ویژه در مبارزات مردم افغانستان، اینان نیز در صف انقلابیون مسلمان قرار گرفتند. با چنگ و دندان به خط امام و ولایت فقیه چسپیدند. در این مسیر و وادی چنان ره افراط پیمودند که اگر خود امام خمینی هم در افغانستان به چنگ حضرات می افتاد فورا به اتهام «ضد ولایت فقیه» تیربارانش می کردند؛ باصطلاح معروف از پاپ کاتولیک تر و از خدا مسلمان تر.

پس از پیروزی جهاد، اینان در یک ائتلاف وسیع تر همراه با حلقات لائیک و چپی مانند شعله جاوید و بقایای خلق و پرچم، حول محور مزاری تجمع نمودند و کمی بعدتر تحت عنوان جناح مزاری حزب وحدت، راه شان را از نیروهای صالح و معتدل جامعه جدا ساختند. در این مرحله از حیات سیاسی، این بار مرام فرسوده و کپک زده ناسیونالیزم تباری و قوم گرایی در بلند ترین رواق مبعد اندیشه آنان جای گرفت. قوم قبله شد و مزاری امام و معیار جاوید حق و باطل.

در حال حاضر این حریان در قالب جناح خلیلی حزب وحدت و کانون فرهنگی رهبر شهید (عصری برای عدالت) به حیات خود ادامه می دهد. بعد از این که «قوم» را به خاک مذلت نشانده اند، معلوم نیست که اینک رو به کدام قبله اند و چه سودایی در سر دارند.

علی رغم تفاوت های ظاهری و عناوین مختلف، نقطه اشتراک و حلقه وصل همه این مجموعه ها، خط فکری – سیاسی آنهاست که جوهره و شالودۀ آن را سه عنصر افراط ، التقاط و انحصار تشکیل می دهد.

نقد مزاری، نقد این جریان و خط فکری – سیاسی است که در طول بیست سال تندروی، انحصار طلبی و قرائت التقاط آلود از اسلام، جز شعارهای رنگین و شکست های ننگین چیزی برای شیعه و هزاره به ارمغان نیاورده اند.

پایان



 



[1][1] - سرانجام عنوان پیامبر هم به ایشان ا عطا شد! هفته نامه وحدت، شماره 298. در مقاله ای تحت عنوان «از حسین تا حسین زمان» نوشت:« مزاری پیامبر بی جبرئیل عصر ماست که از حراء تاریخ می آید و سوره انسان بودن انسان محروم و برده و جوالی را در متن نظام اشرافیت زمان به تلاوت می گیرد.»

[2][2] - امروز ما، نشریه حزب وحدت (جناح مزاری) در پاکستان، شماره 4.

[3][3] - مجله حبل الله، شماره 131.