فصل چهارم(دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان)

بحران بیست ساله افغانستان که در روز هفتم ثور سال 1357 هـ ش. با فیر تانک های کودتاچیان خلق و پرچم به سوی کاخ ریاست جمهوری محمد داوود، جرقه آن زده شد؛ عناصر و مؤلفه­های گوناگون در تکوین، تداوم، تعمیق و پیچیدگی این تراژدی تلخ انسانی، مؤثر و دخیل بوده اند؛ مانند فاکتورهای اعتقادی، نژادی، لسانی، مذهبی، حزبی، قدرت های جهانی، قدرت های منطقه ای، پیشینه تاریخی و ...

آشکار است که کلیه عوامل فوق بطور همزمان و یکسان در طول مدت بحران، تاثیر گذار و نقش آفرین نبوده اند؛ بلکه دخالت فاکتورها در طی این مدت دچار نوسان بوده است؛ بگونه ای که برخی از آنها در مقاطع زمانی خاص، نقش محوری و رول اساسی داشته اند و برخی دیگر در فصل ها ی دیگر.

از زاویه دید عوامل و فاکتورها، تفاوت عمده و محوسی میان دوره جهاد و بعد از پیروزی جهاد به چشم می آید. در دوران جهاد، رول اصلی و نقش اساسی را در تحولات افغانستان، دین و مکتب به عهده داشت و تقابل ایدئولوژی ها، کشمکش اصلی این سناریو را می آفرید. در کشوری با 99% مسلمان و مردمان متدین و پایبند به سنت های دینی، نظامی روی کار آمد که نه تنها باورهای متضاد و متناقض با معتقدات مردم داشت، بلکه آشکارا اعتقادات آنان را به مبارزه می طلبید و دین را آفت و افیون جامعه می خواند. طبیعی بود که چنان مردمی، چنین نظامی را برنتابند و آتش خشم و نفرت شان شعله ور گردد. و همان بود که انفجار هولناکی رخ داد. از دیگر سو، یک نیروی اشغالگر و ملحد بیگانه با تعرض به قلمرو مسلمانان و اشغال یک سرزمین اسلامی به کمک این نظام الحادی آمد که این هم روغنی شد روی آن آتش.

در چنین اوضاع و احوالی، مردم مسلمان و مؤمن افغانستان بر اساس آموزه ها و دستورات دین شان به جهاد مقدس علیه ملحدان داخلی و مهاجمان خارجی دست زدند. بدین ترتیب، بحران افغانستان با تقابل میان دو مسلک و مکتب آغاز گشت و به مدت نه سال روی همین محور تداوم یافت .

جهاد مردم افغانستان به عنوان یک عامل انسجام بخش و وحدت آفرین، توانست کلیه تنش ها و حساسیت های قبیلوی، مذهبی و گروهی را مهار سازد و مردم را از هرنحله و قبیله، زیر بیرق جنگ مقدس جمع کند. تمام انرژی ها و توانمندی ها صرف دفاع از دین ومیهن و دفع تجاوز خارجی می گشت و مسایل دیگر و خرده حساب ها در زاویه خزیده بود. می توان گفت چنین همبستگی و همدلی ملی در تاریخ افغانستان بی سابقه بوده است. با این حساب، چنین نتیجه  می گیریم که در دوره جهاد، جبهه کفرو دین، ایمان و الحاد رو درروی هم قرار گرفته بود و فاکتور دین و مکتب، نقش محوری در تحولات داشت.

با پیروزی نسبی جهاد و دفع خطر دشمن مقتدر خارجی، آتش حساسیت ها و تنش های قومی که زیر خاکستر جهاد پنهان بود، آرام آرام جان گرفت. جهاد و آرمان مشترک دینی و میهنی، مرهمی بود بر زخم های کهن و ناسور جامعه افغانستان؛ با کم رنگ شدن این عنصر، آن زخم ها بار دیگر تازه شدند. می توان گفت در این مرحله و مخصوصا ًبعد از پیروزی نهایی جهاد (سقوط نجیب) بیشترین رول را در حوادث و تحولات افغانستان، فاکتور نژادی و قومی داشته است.

پس از خروج نیروهای اشغالگر بیگانه چه در جبهه دولت و چه در جبهه مجاهدین، احساسات نژادی جایگزین گرایش های مکتبی گردید. حتی آنان که در شعار و گفتار برای وحدت ملی و تفاهم همگانی، حلقوم پاره می کردند و یا روضه ی دین و مذهب را می خواندند، اگر عملکرد آنها به دقت کالبد شکافی می شد باز جوهره­ی عمل و سیاست آنها را انگیزه های قومی تشکیل می داد. اگر شعار ها گاه رنگ مذهبی ودینی داشت، درعمل مصالح قومی بود که موضع گیری ها را رقم می زد.

در جبهه دولت، هم طول عمر سه ساله و غیر منتظره حکومت نجیب و هم باعث فرو پاشی آن همین انگیره های قومی گردید. دکتر نجیب الله نه معجزه  داشت ونه کرامت. و از ارتش سرخ هم قلدر تر و پهلوان تر نبود. آنچه داشت، مهارت، تردستی و شناخت دقیق از اوضاع زمانه و رقبا بود. او با ذکاوت و مهارت توانسته بود تا حدودی خود را بحیث یک چهره ملی و میهن پرست و فاقد تعصب طائفوی در میان مردم معرفی نماید. حقیقت این است که اگر پیشینه منفی و منفور نجیب نبود او می­توانست بعنوان یک محور وحدت ملی در جامعه عرض اندام کند. بخاطر همین ظاهر فریبنده او بود که تا نقاب از چهره نجیب بر نیفتاد، ملیت های محروم باعث تداوم حیات سه ساله او گردیدند. از سویی، ستون فقرات مقاومت غیر مترقبه حکومت نجیب را در برابر مجاهدین، قوت های ملیشه تشکیل می داد که اکثریت آنها از اقوام محروم کشور بودند. از سوی دیگر آنچه باعث تخفیف بار جنگ از دوش حکومت و اردوی نجیب گردید، تعلل و عدم جدیت مجاهدین هزاره و تاجیک در سرنگونی آن رژیم بود. و دلیل این امر هم بر می گشت به عدم رعایت حقوق این ملیت ها در ساختار حکومت موقت پیشاور. آنها بر این باور بودند که برداشتن نجیب و آوردن حکومت پیشاور به منزله از زیر باران برخاستن و زیر ناوان نشستن است.

اما با همۀ چنین ژست های معتدل و فریبنده، سرانجام در اواخر دوران حکومتش، نجیب هم چهره واقعی خود را عریان ساخت و نشان داد که در نژادگرایی و تمایلات فاشیستی، چیزی از دیگران کم ندارد که هیچ، یک سر و گردن بالاتر هم هست. او در این موقع با یک چرخش 180 درجه­ای و ماهرانه در صدد تداوم انحصار قبیلوی پشتون­ها برآمد. و این پلان را در دو خط موازی و جدا از هم روی دست گرفت؛ خط پیدا و آشکار، خط پنهان و نهان. در مسیر دوم، او به طرز سرّی و مخفیانه با گلبدین حکمتیار رهبر حزب اسلامی بر سر انتقال قدرت به توافق رسید؛ کسی که نجیب بیشترین شعارها را علیه او سر می داد و خروارها لعن و نفرین نثارش می کرد. در آخرین نشست کمیته اجرایی حزب اسلامی در زاهدان ایران، حکمتیار آشکارا اعتراف نمود که او با نجیب بر سر انتقال آرام قدرت به توافق رسیده بود و این اظهارات در روزنامه های ایران (از جمله روزنامه جمهوری اسلامی) هم درج گردید.

در صحبت با محصلین پوهنتون ننگرهار نیز حکمتیار پرده از ارتباطات مخفیانه خود با نجیب برداشت و چنین گفت: «از طرف نجیب برای من پیغام های بسیار رسید. هیأت­ها یکی بعد دیگری می آمدند، حتی قبل از استعفای نجیب، صرف پنج روز قبل، هیات آخری با مکتوب رسمی آمد و برای من پیشنهاد کرد که حل مسأله افغانستان صرف اینست که ما و حزب اسلامی با هم آشتی کنیم، یک اداره ائتلافی بوجود آوریم. شما را به حیث برادر بزرگ در حکومت قبول می کنم، در حکومت هر پستی را می خواهید انتخاب کنید ولی از ما چشم پوشیدن صحیح نیست.»[1][1]

گفته می شود که در گیر و دار مذاکرات مخفیانه و تبادل پیام میان نجیب و حکمتیار، یک نوار ویدیویی نجیب که برای رهبر حزب اسلامی و برادر کلان خود فرستاده بود، در اطراف کابل بدست نیروهای شورای نظار افتاد. در آن نوار نجیب برای اخوی مجاهدش، هشدار و اندرز داده بود که اگر آنها دیر بجنبند، او (یعنی نجیب) آخرین حاکم پشتون ها در افغانستان خواهد بود.

اینها همه، حرکت های پشت پرده و شطرنج بازی های ماهرانه نجیب بود. اما در روی صحنه و در خط پیدا و آشکار نیز نجیب اقدام به روی کار آوردن هم نژادان خود و محدود ساختن جایگاه اقلیت های محکوم در حکومت و قوای مسلح نمود. و این پلان را از شمال آغاز کرد که آن روزها جولانگاه قوت های مربوط به فارسی زبان ها و ترک­تباران بود. یک تیم از پشتونیست های متعصب و تندرو از حواریون رئیس جمهور با مشوره و صلاحدید اسلم و طنجار وزیر دفاع و راز محمد پکتین وزیر داخله (هر دو پشتون) دستچین و به شمال اعزام شدند تا کار تصفیه و پاکسازی را در ولایات شما به انجام رسانند. در کانون و مرکز این پلان، یک پشتون متعصب هراتی (ژنرال جمعه اچک) و یک پشتون فاشیست دیگر از پکتیا (دگرژنرال منوکی منگل) قرار داشتند که اولی به حیث قوماندان عمومی گروپ اپراتیفی شمال و دومی بعنوان رئیس عمومی امور سیاسی قوای مسلح در شمال انتخاب شدند. دیگر اعضای این تیم تصفیه گر – که همه از پشتو زبان ها بودند – از این عناصر و چهره ها تشکیل می گردید: ژنرال رسول بی خدا به سمت قوماندان فرقه 18 مزار شریف، دگروال ستار بشرمل بحیث قوماندان گارنیزیون حیرتان، تاج محمد رئیس امنیت دولتی بلخ، گل خان قوماندان تسلیم شده حزب اسلامی، عمر معلم و ... در مقابل، ژنرال مؤمن، ژنرال جمعه نظیمی، ژنرال هلال الدین و ژنرال احمدیار – که همگی فارسی زبان بودند – از وظایف شان برکنار و به مرکز فراخوانده شدند. به گفته قهار عاصی: «لجاجت نجیب در مورد ماندن اچک در آن مناطق بحدی بود که گفته بود «روی سینه هر تن ازبک یک اچک می نشانم» و حتی «بیگی» را که از ژنرال ورزیده خودش بود بخاطر ازبک بودن به تقرری فرماندهی کل قوای آنجا تحمل نداشت»[2][2]

اما اعزام این تیم، بزرگترین دسته گلی بود که نجیب در زندگی سیاسی خود به آب داد. این تغییرات زنگ خطر را برای نیروهای شمال به صدا در آورد. آنان دریافتند که گرگ زاده سرانجام گرگ شود و دانستند که نجیب همان عبدالرحمن، داوود، هاشم و امین است، منتهی با چهره مکارانه و در لباس میش. این بود که ملیشه های شمال – نیروهای ژنرال دوستم، ژنرال نادری و ژنرال مؤمن – با نجیب وداع کردند و مزار شریف را در کنترل گرفتند. از همینجا بود که صف آرایی ها و ائتلاف های جدید – اغلب بر اساس گرایش های قومی – چه در جبهه دولت و چه در جبهه مجاهدین، شکل گرفت و شمارش معکوس برای سقوط نجیب آغاز شد. ژنرال های شورشی شمال همدست با مجاهدین فارسی زبان آن سامان، جنبش ملی – اسلامی را بوجود آوردند. سپس در یک همسویی گسترده تر، ائتلاف جبل السراج با اشتراک جنبش شمال، حزب وحدت و شورای نظار بوجود آمد و حرکت بسوی پایتخت آغاز شد. از دیگر سو، حکمتیار نیز سراسیمه از پیشاور عازم لوگر گردید و نیروهایش را از جنوب به سوی کابل سوق داد.

همزمان در کابل نیز یارگیری های جدید شکل گرفت که بیشتر انگیزه و چاشنی قومی و لسانی داشت. ژنرال نبی عظیمی قوماندان گارنیزیون کابل، آصف دلاور لوی در ستیز، فرید احمد مزدک معاون حزب وطن، نجم الدین کاویانی عضور بیوروی سیاسی حزب وطن، عبدالحمید محتاط معاون رئیس جمهور و ... با شورای نظار و ژنرال های متمرّد شمال، داخل معامله و ارتباط شدند و تلاش می کردند که تاج و تخت بی صاحب را به آنها تحویل دهند. از جانب دیگر ژنرال رفیع معاون رئیس جمهور، اسلم وطنجار وزیر دفاع، راز محمد پکتین وزیر داخله، سلیمان لایق، اسد الله پیام، منوکی منگل و دیگر پشتو زبانان، ارتباطات خود را با حزب اسلامی مستحکم کردند. غلام فاروق یعقوبی وزیر خدمات امنیت دولتی (خاد) که گویا شیعه و قزلباش بود و سرش در این میان بی کلاه مانده بود، خودکشی کرد.[3][3] نجیب بیچاره که دیگر کسی به آذانش نماز نمی خواند و رفقا بجای «رفیق نجیب» نجیب گاو خطابش می کردند، بناچار فیلش یاد هندوستان کرد و رهسپار دیار گاوپرستان شد تا به مقام خدایی رسد.

فارسی زبانان به دور گارنیزیون کابل حلقه زدند و پشتو زبانان وزارت داخله را قرارگاه جدید خود انتخاب کردند. آنها قوت های شورای نظّار را زیر نام نیروهای ژنرال بابه جان تاجیک با هیلوکوپتر از پروان وارد کابل می کردند و مراکز حکومتی را به آنان می­سپردند. اینها هم نیروهای حزب اسلامی را تحت پوشش قوت های جبار قهرمان پشتون، داخل کابل ساخته، مراکز حکومتی را به آنها تحویل می داند. ژنرال صنعت الله قوماندان هوایی بگرام، شورای نظار را به میدان هوایی راه داد و ژنرال خالق، حزب اسلامی و اتحاد اسلامی را. ژنرال رفیع در لوگر به ملاقات حکمتیاررفت و عبدالوکیل برای ملاقات مسعود به پروان و ... چنین شد که حکومت نجیب با سرعت و شتاب غیر قابل باوری فرو پاشید و عناصر تشکیل دهنده آن هر کدام بسوی هم نژادان خود شتافتند.

از آنچه تا اینجا اشاره رفت معلوم گردید که در جبهه حکومت و اردوگاه خلق، چگونه پس از خروج روس ها، گرایش ها و کشش های قومی آرام آرام جانشین گرایش های مکتبی گردید. آنانی که از هر دین و تباری، زیر یک پرچم جمع شده بودند، سرانجام هر کدام به راه خود رفتند و در جبهه قبیله خود قرار گرفتند.

اما در اردوی مجاهدین نیز این موضوع – جانشینی فاکتور نژاد بجای مکتب – اولاً آفتابی تر از آن است که نیازی به توضح و سخن داشته باشد؛ ثانیاًدر توضیحات بالا، اشارات و تنبهاتی به این مطلب رفت.

منظور از ذکر مقدمه فوق آشکار ساختن این نکته بود که فاکتور نژادی تا چه میزان در تحولات پس از دوره جهاد، مؤثر و صاحب نقش بوده است. حال ببینیم با همه نقش و تأثیر این عامل، رهبران ملیت های محروم با این پدیده چگونه برخورد کردند و از فرصت طلایی پس از پیروزی چگونه بهره گرفتند؟ از آنجا که هدف اصلی ما در این فصل بررسی همین موضوع است، ناگزیریم در این رابطه بیشتر خامه دوانی نمائیم:

شرایط نوین در روابط میان ملیت های کشور

پس از 250 سال محرومیت، انزوای کمر شکن، دوری از حاکمیت و ساختار سیاسی و زندگی در سایه سرنیزه و زیر نگاه دژخیم، سرانجام به یمن انقلاب و جهاد پیروزمند، سرفصل نوینی در روابط میان مجموعه های انسانی ساکن کشور پدید آمد که با مناسبات سنتی و گذشته میان اقوام این سرزمین بکلی متفاوت بود. ملیت های محروم، سهم فعال در آغاز انقلاب گرفتند و مناطق شان را از لوث ایادی رژیم الحادی پاک کردند. در طول سالیان جهاد و مقاومت نیز غیرتمندانه، درفش عزت آفرین جهاد را بدوش کشیدند. علاوه بر اینها، پیروزی نهایی و فتح الفتوح نیز زینت بخش کارنامۀ پرافتخار آنها گردید. پس از پیروزی، ملیت های محروم با اعتماد به این دستاوردهای چهارده ساله و نیز با اتکاء به چهار برگ برنده و اهرم فشار دیگری که در اختیار داشتند، خواستار احقاق حقوق تضییع شده شان و احراز جایگاه در خورشان در ساختار سیاسی کشور بودند. این امتیازات و اهرم های فشار را می توان به این ترتیب فهرست کرد:

1- نیروهای مسلح آبدیده و رزم آشنا که اینک هفت خوان مبارزه و پیکار را پشت سر گذاشته و دیو هفت سر روس را کشته بودند. اینان که یوغ کمونیزم را با چنان قدرت و هیبت، با غیرت و مردانگی بدور انداخته بودند، هرگز حاضر نبودند گردن زیر یوغ فاشیزم نژادی خم کنند و به زندگی در سایه سرنیزه بازگردند.

2- در پرتو انقلاب و جهاد مقدس، اقوام تحت ستم پس از پیروزی، مسلح شده بودند. علاوه بر سلاح های که در طول سالیان جهاد بدست آورده بودند، وارث زرّاد خانه های اردوی رژیم نجیب نیز شده بودند. آنان نیک می دانستند که پرچم عزت و کرامت شان باید به نوک همین برچه ها به اهتزاز در آید و نیز نیک می دانستند که قوم تمامت خواه و عظمت طلب به سادگی حاضر به پذیرش واقعیت ها نیست و اگر آنان خلع سلاح شوند دیگر هیچ تضمینی وجود ندارد که تاریخ سیاه گذشته تکرار نشود.

3- یکی از پیامدهای انقلاب و مبارزه، آگاهی و بیداری توده های مردم است. انقلاب نه تنها حاکمیت ها و حکومت را زیرو رو می کند؛ بلکه خانه تکانی روح و افکار جامعه نیز هست. هم طوفان نوح است و هم طوفان روح. در پرتو این طوفان بنیان کن، بنیان اندیشه ها از اساس دستخوش تحول می گردد. غفلت ها، رخوت ها و خمودی ها یکسره از میان می رود. این پیام و پیامد، لازمۀ هر انقلاب و خیزش است. بر اساس این سنت، در انقلاب و جهاد افغانستان نیز توده های تحت ستم و مجموعه های محروم و محکوم به آن حد از آگاهی و شعور سیاسی دست یافته بودند که دیگر زیر بار بردگی و اسارت نژادی نروند. و نیز به آن میزان از جرأت و جسارت دست یازیده بودند که فریاد انسانی شان را فریاد کنند و حقوق اجتماعی شان را مطالبه نمایند و هیچ بیمی به دل راه ندهند. آن مرد هزاره یا تاجیک که قبلاً با دیدن عسکر، رنگ از چهره اش می­گریخت، اینک تانک و توپ به نظرش اسباب بازی می آمد و مرگ و شکست افسانه. پرواضح است مردمی که هم بیدار و آگاهند و هم گستاخ و نترس، دیگر زنجیر اسارت نژادی را نمی پذیرند و چنین مردمی حق شان را از حلقوم شیر هم بیرون می کشند.

4- از میان رفتن حاکمیت: در طول سالیان گذشته که فاشیزم طائفوی در افغانستان ستمرانی می نمود، ملیت های محروم گاه گاه سینه سیاه سکوت را می شکافتند و صدای عدالتخواهی و فریاد انسانی شان را فریاد می کردند؛ اما به دلیل حاکمیت فاشیزم تمامت خواه و انحصار طلب، این حرکت ها با شدت و خشونت سرکوب می شد. مانند قیام مردم هزاره در عصر عبدالرحمن، قیام مردم هزاره در دوران استبداد هاشم خان به رهبری ابراهیم خان گاوسوار، قیام مردم تاجیک به رهبری حبیب الله سقازاده، خیزش مجید کلکانی، شورش پنجشیر در دوران جمهوری قلابی داوود و ...

اما در دوران طلایی پس از پیروزی جهاد، چنین غول وحشتناکی دیگر در میان نبود. حاکمیت نیم بند قبلی از هم پاشیده بود و حاکمیت جدید هنوز پا نگرفته بود. بنابراین در این فرصت تاریخی وحشت از قتل عام، نسل کشی، تصفیه نژادی، بردگی و غصب سرزمین توسط حکومت دیگر وجود نداشت. دیو هفت سری به نام ترس از حکومت در میان نبود. حربه تکفیر و محدورالدم بودن توسط علمای درباری نیز به دلیل آگاهی مردم دیگر کارگر نمی افتاد. همه از لحاظ دسترسی به قدرت و حاکمیت یکسان بودند و هیچ یک حاکمیت را در انحصار نداشتند.

فرصت طلایی و سیاست چوپانی

حال با توجه به این فرصت طلایی، تاریخی و بی نظیر که پس از 250 سال آرزو و انتظار بدست آمد، باید دید که رهبران اقوام در بند از این موقعیت کمیاب چگونه بهره برداری کردند؟ آیا ارج و ارزش این فرصت نادر را شناختند و از آن به سود شکستن زنجیر اسارت نژادی استفاده کردند یا نه؟

در پاسخ به این پرسش باید گفت: بدترین و نامطلوب ترین استفاده ممکن را از این موقعیت بعمل آوردند؛ بگونه ای که از آن بدتر دیگر قابل تصور نبود. ابتدا چنان عمل کردند که حساسیت پشتون ها را حسابی تحریک نمودند؛ بعد چنان دیوانه وار به جان هم افتادند که گویی دشمنان دیرین و خونی همدیگر هستند. این اجمال مطلب؛ برای بررسی تفصیلی آن باید کمی به گذشته بازگردیم:

سقوط مزار شریف در واقع نخستین عرض اندام عمده ملیت های محروم بود و با این تحول، صفحات شمال کشور بطور کامل در سیطره این ملیت ها قرار گرفت. از دیگر سو این رویداد چنان به روند حوادث شتاب بخشید که نه برای نجیب، فرصت تحویل قدرت باقی ماند و نه برای حکمتیار مجال در دست گرفتن قدرت. این نخستین بانگ بیدار باش به پشتون ها بود که حوادث در بستر دلخواه آنها حرکت نمی کند. پس از این رخداد، جنبش ملی – اسلامی شمال شکل گرفت که زیر مجموعه آن را حزب وحدت، جمعیت اسلامی، حرکت اسلامی و ملیشه های متمرّد از دولت نجیب تشکیل می دادند. نقطه اشتراک و حلقه وصل همه آنها، محرومیت و درد مشترک تاریخی بود. این دومین هشدار به پشتون ها بود که اقوام محروم از کمونیست و مسلمان، جهادی و ملیشه، شیعه و سنی، دست به گردن هم شده اند و برای احقاق حقوق و احیای هویت شان بر همه تفاوت ها و اختلاف ها نقطه پایان گذاشته اند.

سومین اقدام از این دست، اجلاس جبل السراج و تدوین پلان برای تصرف کابل بود. درآن اجلاس که با اشتراک شورای نظّار، حزب وحدت و جنبش شمال برگزار گردید، شورایی به منظور هماهنگی امور و بدست گرفتن قدرت در کابل تشکیل گردید. ریاست آن شورا به جمعیت اسلامی، معاونت به حزب وحدت اسلامی و فرماندهی نظامی به جنبش ملی – اسلامی شمال رسید. ابن اقدام، آشکار ترین ائتلاف و همسویی میان ملیت های محروم بود. و چنین بود که حکمتیار بعنوان سرخیل پشتونیزم در آن زمان، با شتاب و سراسیمه خود را از پیشاور به حوالی کابل رساند و نیروهایش را درمقیاس گسترده در اطراف کابل بسیج نمود؛ تا جایی که مدتی بعد رئیس استخبارات پاکستان گفته بود: «حکمتیار 80 هزار نیرو در اطراف کابل دارد، در حالی که مسعود بیش از 25 هزار نیرو در کابل ندارد». همزمان با این آرایش نظامی، تماس های گسترده ای را با مقام های پشتون در داخل حکومت نجیب نیز برقرار نمود. در اثر همین تماس ها و تلاش ها، عناصر پشتون گرا در حکومت نجیب مانند راز محمد پکتین وزیر داخله، اسلم وطنجار وزیر دفاع و سائرین، مراکز حکومتی را که در اختیار داشتند به حزب اسلامی تسلیم نمودند.

علی رغم این همه تلاش و تکاپو، با همت و سرعت عمل ائتلاف اقوام محروم و نیز بخاطر حضور نیروهای ژنرال دوستم در اکثر مراکز حکومتی، حکمتیار هم چنان از قافله حوادث عقب ماند و باز کلاهش پس معرکه بود. کاملاً بر خلاف انتظار احزاب پیشاورنشین، پشتون ها و پاکستان که امیدوار بودند کابل بدست نیروهای جنوب و احزاب پیشاور نشین سقوط کند، چنین نشد و پایتخت به دست نیروهای اقوام محروم (تاجیک، هزاره و ازبک) افتاد. این تحول، سنگین ترین ضربه حیثیتی را هم به پشتون ها وارد ساخت و هم به حامی سنتی و تاریخی آنها یعنی پاکستان. از آنسو این تحول خجسته، کفه ترازو را بسیار به نفع ملیت های محروم سنگین نمود.

تا اینجا کارها بسیار ایده آل و مطلوب پیش رفت. الحق و الانصاف رهبران اقوام محروم تا اینجا ماهرانه و هوشمندانه عمل کردند و از این لحاظ شایستۀ تقدیر شایسته و بایسته هستند. اما زمانی که پیروزمندانه وارد کابل شدند و زمان آن فرا رسید که ثمره آن تلاش ها و همسویی ها را بچینند و مکانیزم ملیی مبتنی بر عدالت سیاسی و اجتماعی بوجود بیاورند و فاشیزم طائفوی را برای همیشه مدفون سازند؛ چنان ابلهانه و احمقانه عمل کردند که از چوپان ها هم انتظار نمی رفت. بعد از پیروزی، همه تعهدات و پیمان های گذشته یکجا به بوته فراموشی سپرده شد. درد و محرومیت مشترک تاریخی فراموش گردید. رقیب نیرومند و زخم خورده ای که در کمین بود از یادها رفت. جنگ قدرت، دعوای میراث و نزاع بر سر فلان منطقه شهر، فلان چوک و وزارت و معاونت، چنان جنون آمیز و خصمانه آغار شد که گویی سران اقوام محروم، رسالت انسانی و تاریخی­ای جز کشتن همدیگر و انهدام کشور برای خود قایل نیستند. دست تفاهم و مؤدتی را که به هم داده بودند، یکباره بدور انداختند که سبحان الله! این دست دوست نیست بلکه سر مار است که ما در پنجه گرفته ایم. برادرانی که پس از سال ها رنج فراق، تازه به هم رسیده بودند و پشت و پهلوی شان هنوز زخم تازیانه و زنجیر داشت، ناگهان دشنه به دست در کمین هم نشستند و با خنجز زهر آلود، قلب همدیگر را نشانه رفتند. جنگ های دامنه دار و بزکشی های بی حاصل شورای نظار جمعیت اسلامی و حزب وحدت با خشونت و قساوت تمام آغاز شد. بدین ترتیب دو تشکل سیاسی – نظامی که هر کدام ممّثل یک قوم محروم بودند و در پرتو ائتلاف و همسویی، پله های ترقی را تا اینجا پیموده بودند، رو در روی هم قرار گرفتند. غرّش آتش بارها و چکاچک شمشیر ها چنان فضا را تیره و تار ساخت که هیچ چشمی نمی توانست آرمان مشترک تاریخی را ببیند و هیچ گلویی نمی توانست درد تاریخی و هم پیمانی گذشته را فریاد کند و یا خطر اژدهای زخم خورده ای را که در جنوب دهان گشوده و در کمین فرصت بود، یادآورد شود. اگر هم چشم بینا و دل درد آشنایی یافت می شد و سخن از اشتراکات و قطح خصومت به میان می آورد، فورا ًبه عنوان خائن و جاسوس طرف مقابل تلقی و معرفی می گردید.

علاوه بر تفنگ بدوشان، قلم بکفان و ارباب فکر و تبلیغات دو طرف نیز به جان هم افتادند و خروارها اتهام، ناسزا و ناروا نثار همدیگر کردند. سهم گیری اینان در پاشیدن بذر نفاق و خصومت، خطرناک ترین و زشت ترین کاری بود که صورت گرفت؛ زیرا با تخریب فرهنگی و جنگ روانی، یک برخورد نظامی بصورت تقابل آرمانی و ریشه دار در می آید.

 دوستی با دشمنان

از آنچه تا بدینجا گفته آمدیم روشن گردید که رهبران بی کفایت و کوته اندیش چگونه دو مجموعه انسانی همدرد و هم زنجیر را در تقابل خشن و آشتی ناپذیر قرار دادند. وقتی دو برادر در مقابل هم قرار گرفتند، طبعا ًهر کدام برای غلبه بر حریف، دنبال متحد و یا متحدانی می گردد و از این طریق پای بیگانگان در حریم آنها باز می شود. هنگامی که شعله های جنگ زبانه کشید، انرژی ها و توانایی های طرفین مخاصمه را می بلعد و ضعف و فترت آنها را به دنبال دارد. نتیجه طبیعی ضعف و ناتوانی، دراز کردن دست تکدی و نیاز بسوی دیگران (اعم از قدرت های خارجی و داخلی) و جستجو کردن متحدان داخلی و خارجی است. بر اساس چنین تنگنا و ضرورت خود ساخته بود که آقای مسعود، اتحاد اسلامی سیاف را تنگ در آغوش گرفت و با رقیب حزب وحدت هم پیمان گردید. از آنسو آقای مزاری نیز دست دوستی و همکاری به سوی حکمتیار، سمبل پشتونیزم و رقیب دیرینه آقای مسعود دراز نمود.

بدین ترتیب کسانی که داعیه شکستن انحصار قبیلوی و احقاق حقوق تضییع شده اقوام محروم را داشتند، برای تقرب به ارباب انحصاردر یک مسابقه نفس گیر و ذلت بار شرکت جستند. متحدان دیروز به دشمنان امروز مبدل گشت و دشمنان دیروز بجای دوستان تکیه زد.

گروه های انحصار طلب که پیش آمدن چنین وضعیتی را در خواب هم نمی دیدند، دستان دراز شده هر دو طرف را به گرمی فشردند. حکمتیار که تا آن زمان در کوه ها و بیابان های اطرف کابل آواره و سرگردان بود، کم کم به داخل شهر و میان آدم ها پا نهاد و از انزوا و حاشیه نشینی تحقیر کننده بیرون آمد. از سویی در متن و محور تحولات قرار گرفت و از جانب دیگر نقش عمده در تشدید تنش میان اقوام محروم بازی کرد.

در این مسابقه دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان، تنها جنبش شمال بود که با هر دو هم پیمان سابق – حزب وحدت و شورای نظار – متحد باقی ماند و از اشتراک در جنگ پرهیز می کرد و با هر دو طرف مناسبات حسنه داشت. ولی پس از مدتی بر اثر وسوسه های مزاری و حکمتیار، جنبش شمال هم علیه یک ملیّت محروم و هم پیمان وارد جنگ خشن و بی رحمانه گردید. با این اقدام آخرین حلقه وصل میان ملیّت­های محروم از هم گسست و پروژه دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان تکیمل گردید.

آرزوهای گمشده در غبار رقابت و خصومت

پس از تکمیل پروژه فوق، آنچه میان آقای مزاری و مسعود گذشت، صرف یک نوع رقابت و لجاجت کور و احمقانه بود. دیگر تعقل، تفکر ودوراندیشی بکلی مطرود اعلام شد. این دو رهبر که از ویژگی های مشترکی مانند روحیه لجاجت و رقابت برخوردار بودند و هیچکدام کسی را بالاتر از خود قبول نداشتند، دیوانه وار به لجاجت و خصومت پرداختند و دو قوم هم پیمان و همدرد را بسوی مسلخ برادر کشی هدایت نمودند.

احمد شاه مسعود خود را سپه سالار فاتح جهاد، بنیانگذار اردوی اسلامی و قهرمان بی بدیل مبارزه با شوروی می دانست. انگلیسی ها او را «احمد شاه مسعود افسانوی» نامیده بودند و فرانسوی ها «شیر پنجشیر». او با ذکاوت و مهارت توانسته بود خود را بعنوان فاتح کابل و سالار فتح الفتوح هم جا اندازد. بر مبنای چنین باوری که برای او ایجاد شده بود، او کابل را متعلق به خود و حوزه نفوذ خود می دانست و چشم دیدن قدرت دیگری را در آنجا نداشت. از طرف دیگر در حالی که مسعود سعی می کرد خود را فاتح کابل جلوه دهد، غرب کابل در کنترل حزب وحدت و نیروهای شیعی قرار داشت. این سیطره خود به خود این سئوال را در اذهان خلق می کرد که اگر مسعود فاتح کابل است، پس چرا غرب کابل در اختیار حزب وحدت قرار دارد. لابدکسانی دیگر نیز در فتح این دژ صاحب سهم بوده اند. چنین بود که حزب قدرتمند وحدت به مثابه خاری در چشم آقای مسعود بود. و این سپه سالار فاتح جهاد که سرش از فرط غرور به آسمان می خورد و زمین زیر پایش می لرزید، تاب تحمل قدرت دیگری را در کنارش نداشت.

در جانب دیگر این میدان بزکشی، استاد مزاری قرار داشت که او هم از نظر ویژگی های شخصیتی، انسان سرسخت، انعطاف ناپذیر و ستیزه جو بود و هم انبوهی از تفنگ به دستان آتش مزاج و شیفته جنگ را در اطرافش می دید که بدون جنگ به سردرد شدید مبتلا می شدند. از چپی و راستی، سرخ و سیاه افراد بسیاری گرد او حلقه زده بودند. غرب کابل، یکصد نقطه حساس شهر به شمول چند وزارتخانه، دانشگاه کابل و مهمتر از هم تپه اسکاد در کنترل مجموعه نیروهای شیعی قرار داشت. چنین بود که آقای مزاری هم حاضر نبود، نیم میلی متر در برابر مسعود کوتاه بیاید و به گفته خودش مصمم بود که بینی مسعود را به خاک بمالد و غرور او را بشکند.

این دو رهبر بجای اینکه به مصالح ملی و یا حد اقل به مصالح ملیّت های محروم و حتی مصالح ملیّت هم خون خود بیندیشند، بیشتر در چنبره هواها و نفسانیات خود گرفتار بودند و اشباع غریزه نامجویی و ستیزه جویی از همه چیز برای آنها مهمتر بود. مهم این بود که مسعود بحیث قهرمان و احیاگر تاجیک ها، معرفی و تثبیت گردید و مزاری هم به عنوان «بابه» و قهرمان مردم هزاره.

با توجه به آنچه تا اینجا گفته آمدیم و با نگاهی به آن رقابت های کور و جنگ های بی­حاصل و بی دلیل، آدم به این باور می رسد که باید مزاری و مسعود را خائن ملی ملیّت های محروم نامید. این دو نفر تمام آرمان، امید، آرزو و سرنوشت اقوام محروم را فدای خودخواهی و لجاجت خود نمودند و دو مجموعه انسانی همدرد و هم زنجیر را به دشمنان تشنه به خون یکدیگر تبدیل نمودند. آنان فرصت های سبزی را که آبستن شکوفایی شکوفه های امید و روشنایی بود، به لحظات غروب تمام امیدها و آرزوها مبدل ساختند. دو ملیّت هم درد و هم سرنوشت را که دست دوستی با هم داده بودند، دشنۀ دشمنی در کف شان نهادند و در پرتو این خصومت، هر دو ملیّت را به خاک مذلت نشاندند. مزاری و مسعود همان بلایی را بر سر ملیت های محروم آوردند که عبدالرحمن و دیگر فاشیست ها از انجام آن عاجز بودند. این پرچمداران عرصه رقابت و لجاجت، ملیّت های دربند را یکصد سال به عقب انداختند. فرصت های طلایی و استثنایی اینان را قربانی حماقت و خودخواهی خود نمودند. به فاشیست ها و گروهای انحصار طلب و تمامت خواه، حیات دوباره بخشیدند. یکی از عوامل عمده تداوم جنگ داخلی، این همه زیان ملی، خسارات و انهدام کشور، هدر رفتن دستاوردهای جهاد و ظهور پدیده طالبان، همین حضرات بودند. شیوه هایی که اینها بعد از پیروزی در پیش گرفتند، سیاست نبود؛ بلکه حماقت و لجاجت بود.

آزمون زمان 

حال ببنیم قاضی زمان در مورد سیاست ها، دوستی ها و دشمنی های آقایان مزاری و مسعود چه حکم و قضاوتی ارائه می دهد:

1- ائتلاف خنجان که در سال 1375 میان سه ملیت محروم بوجود آمد، گویاتر و روشن تر از هر دلیل و برهانی، بطلان مشی آقای مزاری و مسعود را به اثبات رساند. این ائتلاف که در چوکات «شورای عالی دفاع از افغانستان» شکل گرفت و امروز در قالب «جبهه متحد اسلامی افغانستان» به حیات خود ادامه می دهد، نشان داد که تنها را شکستن انحصار قومی در افغانستان و راه زنده ماندن اقوام محروم، اتحاد و اخوت این اقوام است. پرواضح است که هیچیک از این ملیّت ها به تنهایی قادر نیست که قوم تمامت خواه و افزون طلب را به حقش قانع سازد و مکانیزمی مبتنی بر پایه های وسیع اجتماعی بوجود آورد. تنها راه ممکن برای این تحول همدستی و همداستانی ملیّت های تحت ستم است. ائتلاف خنجان اقدامی بود در این جهت؛ ولی صد دریغ و افسوس که در حکم نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود. زمانی که از هرات تا کابل و از مزارشریف تا بدخشان در سیطره اقوام محروم بود و همین ائتلاف در قالب پیمان جبل السراج موجود بود و حاکمیت هم برای دومین بار در طول تاریخ افغانستان در دست آنها قرار گرفته بود؛ رهبران اقوام محروم تمام توان شان را برای محو آن پیمان و تضعیف آن حکومت بکار بستند. پس از پنج سال رقابت و خصومت، آنگاه که مناطق مهم را از دست دادند و خود را در دره های هزاره­جات و پنجشیر در محاصره دیدند، برای نجات جان خود به همان پیمان پنج سال قبل بازگشتند. به این می گویند سیاست ملا نصر الدینی!

2- استاد مزاری در توجیه سیاست خود مبنی بر هم پیمانی با حزب اسلامی و خصومت با دولت چنین استدلال می کرد:« اجداد ما در زمان بچه سقو جانب پشتون ها (امان الله و نادر) را گرفتند و ما آنها را ملامت می کردیم، ولی امروز می فهمیم که اجداد ما راه درستی را انتخاب کرده بودند؛ افغان قول و پیمان دارد، افغان ننگ و دامن دارد، افغان صداقت و تعهد دارد؛ ولی تاجیک هیچ ندارد ...»[4][4]

گذشت زمان و سیر حوادث بعدی نشان داد که این کشف تازه و الهام آسمانی استاد مزاری چقدر خطا و بدور از واقعیت بوده است. او با پیمان شکنی و نقض عهد همان کسانی شکست خورد و به اسارت رفت که منادی و مبلغ عهد و پیمان داشتن آنها بود. استاد مزاری در حال اسارت و بر خلاف تمام قوانین بین المللی، در دامن و زیر برچۀ همان کسانی جان داد که مبلغ و فریاد گر دامن داشتن آنها بود. حتی حزب اسلامی که متحد و هم پیمان استاد مزاری بود، نه تنها او را در محاصره انبوه دشمنان تنها گذاشت؛ بلکه راه طالبان را نیز بسوی او باز نمود و از دور نظاره گر شکست، اسارت و مرگ استاد مزاری بود.

این معامله خشن و کینه توزانه پشتون های دامن دار و پیمان دار با استاد مزاری در حالی صورت گرفت که او بزرگترین خدمت را به این گروه کرده بود و نیمی از پایتخت را بدون فیر حتی یک گلوله در اختیار طالبان گذاشته بود. علی رغم این همه خدمت، کینۀ طالبان بحدی عمیق بود که تحمل شش ساعت حیات استاد مزاری را نداشتند.

3- در میان مسئولان حزب وحدت در کابل و بامیان دو طرز تفکر دررابطه با اتحادها و ائتلاف ها وجود داشت:

گروهی بر این باور بودند که مجموعه هزاره، ازبک و تاجیک می توانند اضلاح یک مثلث قدرت را تشکیل بدهند که حرف آخر را در معادلات افغانستان خواهند زد و با شکستن انحصار قومی، مکانیزمی با قاعده وسیع بوجود خواهند آورد. شخصیت هایی چون استاد اکبری، استاد زاهدی، آیت الله فاضل، عالمی بلخی و ... در این جرگه قرار داشتند.

در مقابل گروه دیگری بر این باور بودند که سه مجموعه انسانی هزاره، پشتون و ازبک، قادر به تشکیل یک مثلث قدرت خواهند بود که گره گشای مشکلات افغانستان باشند. چهره هایی چون استاد مزاری، استاد خلیلی، محمد محقق و بسیاری از قوماندان ها به این طرز تفکر گرایش داشتند. البته این گروه نیز در ابتدا با گروه اول همداستان بودند و طرز تفکر اول، استراتژی کلی حزب وحدت و بلکه همه ملیت های محروم بود؛ اما بعداًدر یک چرخش ناگهانی به طرز تفکر دوم روی آوردند.

این موضوع یکی از موارد عمده و اساسی اختلاف در حزب وحدت بود و سرانجام هیمن اختلافات، منجر به فروپاشی و تقسیم آن به دو شاخته جداگانه گردید. شاخۀ استاد مزاری که از قبل با حزب اسلامی هم پیمان شده بود، هم چنان بر سر پیمان خود استوار ماند. جناح استاد اکبری نیز بر اساس همان طرز تفکر، همگام با حرکت اسلامی در مجموعه ائتلافی دولت ربانی قرار گرفتند.

نفس اشتراک و عضویت حرکت اسلامی و شاخه استاد اکبری حزب وحدت در ترکیب دولت برهان الدین ربانی از دیدگاه جناح استاد مزاری، بزرگترین و نابخشودنی ترین جرم و جنایت به حساب آمد. از این پس آنان به عنوان خائنین ملی معرفی گردیدند و خون شان مباح دانسته شد. جنگ علیه دو جریان مذکور نیز مانند جنگ علیه جمعیت اسلامی، جبهه عدالتخواهی نامیده شد. و سنگرهای آلوده به خون آنها را سنگر های «دفاع از عزت و شرف مردم» عنوان دادند. تا زمان حیات استاد مزاری، این جنگ مقدس و غرور آفرین در کابل جریان داشت؛ پس از او رهروانش دامنه این جنگ مقدس را به هزاره جات و دیگر مناطق شیعه نشین مانند صفحات شمال گسترش دادند. رهروان استاد مزاری هنگامی که پس از دفن او، پا به هزاره جات نهادند، تنها منطقه ای که در سیطره داشتند "یکاولنگ" بود. در سایر نواحی هر دو جناح حزب وحدت و در برخی نواحی دیگر این دو جناح به اضافه حرکت اسلامی حضور داشتند. حتی بامیان توسط شورایی اداره می شد که سیاست بی طرفی در پیش گرفته بود و با هر دو جناح روابط حسنه داشت.

رهروان استاد مزاری همین که با کمک های ژنرال دوستم توانستند روی پای خود بایستند، در سراسر هزاره جات و شمال دست به لشکر کشی، تهاجم و تصفیه خونین علیه دو جناح رقیب (حرکت اسلامی و جناح استاد اکبری) زدند. و در این راستا تا آنجا پیش رفتند که حتی برای تسخیر قریه کوچک «پیتاب جوی» که زادگاه استاد اکبری بود و تعدادی از بستگان ایشان در آنجا بسر می بردند، لشکر انبوهی را به آنسو سوق دادند و جنگ خونین و بر تلفاتی را سامان دادند. علاوه بر این، بسیاری از شخصیت ها و فرماندهان این دو جریان توسط رهروان استاد مزاری، ترور و سر به نیست گردیدند.

مضافا ًبر جنگ و ترور فیزیکی، جنگ تبلیغی، ترور شخصیت و طوفان مهیبی از اتهام، افترا و ناسزا نیز در مقیاس گسترده علیه آنها اعمال گردید. نارواترین و سخیف ترین بر چسب ها به آنان چسپانده شد؛ مانند تشیع درباری، تشیع مزدور، تشیع معامله و خیانت، خائن ملی، جاسوس، رانده شده، عصای دست بیگانگان، استفراغ شده و ...

حال که رهروان استاد مزاری در کمال اشتیاق و سربلندی، افتخار عضویت در دولت ربانی را یافته اند و با فاشیزم پنجشیری مسعود هم کاسه شده اند، معلوم نیست که اکنون خودشان را نیز به همان میزان، خائن، مجرم و مهدورالدم می دانند یا نه؟ آن القاب و عناوین سخیف و ناروا را شایسته خود می دانند یا نه؟ برای خون هایی که در راه ساقط کردن آن دولت و تصفیه طرفداران آن (حرکت اسلامی و جناح دیگر حزب وحدت) ریختانده اند، چه پاسخی دارند؟ چه توجیهی برای آنهمه خونریزی، خسارات، زیان ملی و انهدام کشور دارند؟

تفاوتی که این دولت با آن دولت دارد اینست که در دولت کابل، تاجیک ها تنها پست ریاست جمهوری را در اختیار داشتند؛ اما در دولت بی محلی که رهروان استاد مزاری افتخار عضویت آن را یافته اند، تاجیک ها هم ریاست جمهوری و هم وزارت دفاع را در اختیار دارند. با اینجال آن دولت فاشیستی و انحصاری بود، ولی این دولت نه. عضویت در آن ملامت داشت و عضویت در این ملاحت.

حال که رهروان استاد مزاری همان راهی را در پیش گرفته اند که در گذشته، چاه می خواندند، لاجرم باید یکی از دو حقیقت ذیل را  بپذیرند:

یا رهبر، کجرو و نادان بوده، راه را از چاه تشخیص نداده بود و یا رهرو. یا «مقاومت عادلانه سیاسی» استاد مزاری، بیهوده بوده است یا رهروان او اینک از آن صراط عدالتخواهانه منحرف شده؛ در جوار فاشیزم تشنه بخون رفته اند. در این خصوص به اعتراف و اعتراضی از رهروان رهبر شهید توجه کنید:

«امروز اگر ما در جوار فاشیزم می رویم و موجودیت مسعود را بعنوان متحد سیاسی و اجتماعی قبول می کنیم نباید فراموش کنیم که در قدم اول شیعه های درباری را برائت داده ایم، چون این عناصر که از اول موضع گیری های رهبر شهید را لجاجت لقب داده اند، آنقدر دهان شان پر خواهد شد که بگویند: دیدید که چیزی را که ما از اول درک کرده بودیم، آقایان بعد از این همه جنگ و خونریزی پذیرفتند. با دادن این زمینه برای تشیع درباری تمام حقانیت مقاومت عادلانه سیاسی و اجتماعی غرب کابل را دفن کرده ایم...

تشیع درباری با رفتن ما در کنار مسعود بخوبی واقفند که اولین ضربه بر شخصیت و درایت سیاسی و حقانیت موضع گیری های رهبر شهید در برابر این فاشیزم «تشنه بخون هزاره» وارد می شود...

پیامدهای سیاسی ائتلاف با مسعود عبارت از آن است که ما نه تنها شخصیت سیاسی مقاومت عادلانه خویش را در غرب کابل آلوده کرده ایم بلکه با موضع گیری های نادرست، شخصیت رهبر شهید و حقانیت سیاسی رهبران و صداقت آنان را در برابر شخصیت سیاسی و اجتماعی و ملی جامعه خویش نیز نابود ساخته ایم.»[5][5] 



[1][1] - اردو و سیاست در سه دهه اخیر افغانستان، ستر جنرال محمد نبی عظیمی، ج2، ص 547 به نقل از «دجگری عوامل او حل لاری» مطبعه حزب اسلامی، پیشاور، صحبت حکمتیار با محصلین پوهنتون ننگرهار.

[2][2] - آغاز یک پایان، قهار عاصی، ص 32.

[3][3] - بنابر برخی شایعات غلام فاروق یعقوبی، توسط برادر فرید احمد مزدک به قتل رسید.

[4][4] - یکی از سخنرانی های استاد مزاری پس از حادثه افشار. افراد متعددی در حد تواتر این فراز را از آن سخنرانی نقل کرده اند؛ اما در سخنرانی های چاپ شده ایشان در هفته نامه وحدت شماره 130 و نیز کتاب احیای هویت این فرازها حذف شده است.

[5][5] - عصری برای عدالت، شماره 3.