یک شبی ناگه خلیلی خواب دید
|
|
بابه عبدل
را بسی بی تاب دید
|
گفت ای بابه چرا ناراحتی
|
|
از چه
رو اینسان پریشان حالتی؟
|
من که هستم بر سر جاه شما
|
|
بادل و
جان رهرو راه شما
|
بعد تو من هم دبیر کل شدم
|
|
وز مسرت
همچو برگ گل شدم
|
قرقلی انداختم من بعد از آن
|
|
بر غریبان
تاختم من بعد از آن
|
بعد کابل رفتم اندر بامیان
|
|
در رکاب
حامیان و چاکران
|
بامیان را نیز غرق خون کدیم
|
|
مردمش
آواره و محزون کدیم
|
میفروختم بر مسافرها شپش
|
|
تا بدست
آریم تریاک و حشیش
|
همچو تو با طالبان نابکار
|
|
دوستی
کردیم و گشتیم یار غار
|
بامیان را با تمام هست و بود
|
|
پیشکش
کردیم با دستان خود
|
طالبان از دست ما ممنون شدند
|
|
قلب مردم
زین عمل پر خون شدند
|
خوش بخواب و زین جهان آسوده باش
|
|
از برای
روز حشر آماده باش
|
گفت بابه دانم آنچه کرده ای
|
|
هرچه در
دنیا کثافت خورده ای
|
لیک من ناراحتم از حال خویش
|
|
شرمسار
از کرده و اعمال خویش
|
وان جنایتها و آن قتل و ترور
|
|
حال من
بگرفته در اعماق گور
|
هردم از دوزخ ندایم می کنند
|
|
قاتل مردم
صدایم می کنند
|
من خجالت می کشم از نام خویش
|
|
بیمناکم
از خود و فرجام خویش
|
تو هم از کردار زشتت توبه کن
|
|
روبه درگاه
الهی گریه کن
|
تا چو من در این جهان حیران نشی
|
|
در جهنم
خوار و سرگردان نشی
|
|
|
|