برگرفته: از سایت وزین ( کابل پرس )...........................نویسنده: حفیظ انگوری
"بابه مزاری" پدراندری که پدر شد
زان حدیث تلخ می گویم تو را...
تا ز تلخی ها فرو شویم تو را
تو زتلخی چون که دل پرخون شوی
پس زتلخی ها همه بیرون شوی
حضرت مولانا علیه الرحمه در این ابیات به موضوع علمی و روانشناسی بسیار ارزشمندی اشاره می کند که حکم گذاشتن انگشت روی دایره ی درد را برای جامعه ی امروز ما دارد. نظر در خویش و درونگری علمی یا واکاوی شکست و ناکامی های پیش آمده در واقع موضوع اصلی این سخن مولاناست. تا خودت در خودت ننگری و علت دردها و معضلات موجود خود و زمانه ات را درنیابی گرهی از کار فروبسته ات گشوده نخواهد شد. البته سیر درونی و به تعبیر عرفا انفسی برای انسان از آموزه های حکمت شرقی است که متأسفانه امروزه در جامعه ما یا درک نشده است یا ترک شده است. ابتلا به امراض جدید و غفلت از چنین آموزه هایی است که ما را تا سر حد انحطاط رسانده است. به حدی که از درک و نگرش درونی و خود یابی خود عاجز مانده ایم.
با درک این آموزه، ما در جامعه خود و به خصوص در شرایط بحرانخیز کنونی به یک گفتمان سالم نقد و به تعبیر رساتر درون نگرانه جدی نیازمندیم تا بتوانیم سلوک سیاسی موجود و مشی رهبران سیاسی خود را در بوته ی نقد بگذاریم. و در پی آن به کاستی ها و کژی های روش و منش فعال در جامعه ی رنج کشیده ی خود دست بیابیم. برای رسیدن به این مهم، بی تردید باید به فرموده ی مولانا حدیث تلخ و تلخکامی های گذشته را بر زبان بیاوریم و با یادآوری آن ها فرایند روشنی را به نسل نو خود هدیه کنیم. منظور این است که برای جامعه هزاره، در روند سیاسی کنونی زمان آن فرارسیده است که دور از تعصبات ایدیولوژیک، منطقه ای، طائفه ای و برای غنا بخشیدن به تفکر سیاسی در افغانستان؛ به باز اندیشی تجربه خود و نقد خویشتن بپردازند. روشن است که وقایع سه دهه اخیر در کشور برای کسانی که تفکری در میدان جنگ و سیاست داشته اند، باید ثابت کرده باشد که نمیتوان صرفاً با شعار و نق زدن پا در راه گذاشت بلکه باید همراه عملگرایی و نقد مشی و سلوک خود وارد سیاست شد.
عیب ما این است که در هر زمینه ای که می نگرم می بینم تمام موضوعات را در هاله ی قدسیت می پیچانیم حتی اگر خود موضوع نیازی یا زمینه ی چنین فعل و انفعالاتی را نداشته باشد. این نگرش در دهه های بحرانخیز گذشته و کنونی شدت بیشتری یافته و قبح آن از میان رفته است. به گونه ای که اگر موضوع ما ارزش قدسیّت هم نداشته باشد، دیگر کسی برای آن قبحی نمی بیند و با همان خصلت "مالرو" بودن به همه شایبه ها پایان می دهیم و سر در برف فرو می بریم. وقتی ازمقام قدسیّت حرف می زنیم دیگر به انتقاد از خود نمی پردازیم و اشتباهات گذشته خویش را نمی پذیریم. بلکه دیگر کسی حق ندارد که در مورد عقاید، رهبری، مدیریت سیاسی و انحصار گرایی شخص و یا جریانی در عرصه ی مذهب به طورمطلق و رهبران سیاسی به طور اخص به نقد و نظر بپردازند. من باب نمونه در جامعه ی هزاره "بابه مزاری" از جمله شخصیت هایی است که می تواند نمونه ی خوبی باشد برای چنین موضوعی. کسی که عقایدش برگرفته از اندیشه ولایت مطلقه فقیه بود، در شرایط کنونی کسی نمی تواند از منظر نقد و بررسی در مورد ایشان سخن بگوید و یا بنویسد. شبیه حکایت معصومین در فقه جعفری. ولی من می خواهم برداشت ها و یا تجربیات پنجاه سال زندگی بی حاصل خود را در مورد "بابه" با علاقمندان در میان بگذارم.
روشن است که در باره ی شناخت یک شخصیت، هیچ کسی نمی تواند شناخت کامل و جامعی بهتر از خود شخص در مورد خودش ارایه کند. بنا بر این من به نظر خود مزاری و نظر یکی ازصادق ترین سردار هزاره ها در مورد ایشان بسنده می کنم.
مزاری
"عبدالعلی مزاری" در مورد نقد شخصیت و عملکرد خود در روند سیاست و مدیریت در جامعه هزاره چنین اظهار می دارد:" من معتقدم که بحمدالله مردم ما از هر وقت و زمان دیگر کرده مسایل سیاسی را خوبتر و بیشتر دنبال می کنند. و حتی باید این مسأله را بگویم و بپذیرم و این از طرف خودم است هیچ جسارتی به مسوولین دیگر ندارم. و عاجزانه می گویم که از نگاه سیاسی و از نگاه درک اوضاع، شما مردم قهرمان به مراتب از ما مسوولین کرده جلوتر هستید. من در باره خودم این حق را می دهم که این اعتراف را در پیش شما مردم بکنم و هیچ نظر جسارتی به مسئولین ندارم".
گذشته از نفس اعتراف دو نکته ی مهم در این سخن ایشان است یکی یادآوری اعتراف به دیگران و دوم وجود عجز در فرد فرد اعضای رهبری و مدیریت جامعه.
اعتراف تلخ بابه مزاری به آدرس رهبران سیاسی، در15 جدی1371.(منبع نوار ویدیو).
سردار محمد شفیع معروف به "شفیع دیوانه" سرداررشید و نستوه هزاره ها در باره شخصیت و جایگاه بابه مزاری برداشت اش این است:"دبیر(مزاری) به سبد ده می ماند که هر کس صبح زود تر می آمد، آن را با خود می برد و مورد استفاده قرار می داد." (درامهی قتل سردار شفیع/ صحنه سوم جمهوری سکوت).
تجاوز ارتش سرخ و پیامدهای آن که فرصت تاریخی مهمی را برای اقوام غیر "اوغان" مخصوصا هزاره ها به وجود آورد و می رفت تا کارسازنیز واقع شود؛ در عین حال زنگ خطری بود بزرگ برای پیروان تیوری "پشتونیزم" که تمامیت خواهی و سلطه ی بی چون وچرای شان در معرض فروپاشی بود. آن زمان دوره جنگ ایدیولوژیکی بود و هزاره هایی که فراتر از 100 سال تحت ستم بودند دست به کارشده و برای احیای هویت و دفاع مجدد از موجودیت شان، فعالیت های مسلحانه ای را در دو جبهه ی ذیل شروع کردند:
جبهه اول را افرادی به قول امروزی چپ گرا تشکیل می داد که زیرچتر "حزب دموکراتیک خلق افغانستان" فعالیت خود را شروع کردند و با وجود سنگ اندازی های زیاد در محدوده ی توانایی خود دست آوردهای انکارناپذیری داشتند. ازجمله می توان ادعا کرد که آن ها زمینه ی تمامی خواسته ها ی هزاره ها را که امروز برایش تملق می کنند و می رود که به یک رؤیا تبدیل شود، در آن روز، آن ها باقدرت و لیاقت عملا بوجود آورده بودند. مانند شرکت در تصمیم گیری های دولت، خودمختاری هزاره جات، بورسیه های تحصیلیِ، سمت های کلان نظامی و ملکی و غیره. درنتیجه همین تحولات ما افرادی داشتیم که در واقع درزمره ی تصمیم گیرنده های اصلی امور کشور بودند.
جبهه دیگر را ناسیونالیست های افراطی ودردمند هزاره ی برون مرزی مانند "تنظیم نسل نو" و درون مرزی مثل "اتحادیه" و روحانیون سنتی و با نفوذ داخلی با خواست های مشخص سیاسی تحت عنوان "شورای اتفاق" آغاز کردند که به نوبه خود بسیار موفقیت آمیز بود و دست آوردهایش هم عملی کردن خودمختاری هزارستان با تشکیلات اداری و ارتباط مستقیم با کشورهای بیرونی وایجاد کانال سلاح برای مسلح کردن مردم بود که اگر فرصت مدیریت درست سیاسی به آن ها داده می شد ما امروز در عرصه ی سیاسی حرف اول را می زدیم.
واما در جهت دیگر قضیه "خلقی ها" و "حزب اسلامی" ابتکار عمل را برای حفظ قدرت "اوغان ها" در هرصورت ممکن، در دست داشتند که برای رسیدن به این هدف باوجود اختلاف ایدیولوژیکی شدید؛ چند بار باهم سازش کردند. مثلا سازش حفیظ الله امین و شهنواز تنی با گلبدین حکمتیار.
در جبهه ی چپی ها، هزاره ها به علت داشتن شخصیت های خبره ی سیاسی و ارتباط صادقانه ی ایدیولوژیکی و حزبی با سایر اقوام، توانستند که از پس سلطه جویی و پشتونیزم گرایی متعصب های حزب برآیند و تا زمان حیات "حزب دموکراتیک خلق" در بدنه ی اصلی قدرت باقی بمانند.
واما در جبهه ی اسلام گراها "حزب اسلامی" که یک تشکیلات فوق العاده منظم و دارای افراد سیاسی کارکشته و به شدت قوم گرابود، پیروز شده و توانست با درایت منحصر به فرد سیاسی ؛ به هزاره ها ضربه خوردکننده وارد کرده و با استفاده از نیروی خود هزاره ها حرکت های سرنوشت ساز این قوم را در نطفه خفه کند.
در واقع این توطئه ی حزب اسلامی بود که توانست عمالی را از خود این مردم تربیت کند و آن فرصت طلایی تاریخی پیش آمده را از مردم هزاره بگیرد. و از آنجا که خود شان به علت اختلاف نژادی و مذهبی نمی توانستند به این هدف استراتژیک برسند؛ از امثال "بابه مزاری" و قوماندان "ابوذز غزنوی" که در اوایل عضو حزب اسلامی بودند, استفاده کرد وبا ایجاد "سازمان نصر افغانستان" ضربه ی مهلکی را برپیکر ستمدیده ی هزاره ها وارد کرد.
تأسیس "سازمان نصر" افغانستان به دو هدف صورت گرفت: اول مسمّی کردن هزاره ها به عنوان عمال ایران انقلابی. در ابتدای شورش قدرت های ذینفع از ترس شوروی حاضر بودند به هر گروه و سازمانی که علیه شوروی بجنگد کمک کرده پول، سلاح و امکانات بدهد. اما این نوع رابطه ی سیاسی با ایران انقلابی باعث شد که روابط مردم ما با دیگر کشورهای دنیا که به جنگ در افغانستان ذی علاقه بودند، به کلی قطع گردد و هزاره ها با چنین روشی منزوی شده و ازچشم دنیا افتادند.
دوم ترور و حذف فزیکی تمامی روحانیون، خان، ارباب، کمونیست، مائویست و در یک کلام تمامی سازمان ها و شخصیت های هزاره ی غیر نصری به دست این سازمان.دقیقا کپی روش حزب اسلامی به دستور حکمتیار در طرف دیگر میدان.
"معاهده جبل سراج" فرصت طلائی تاریخی دیگری بود که در بحبوحه ی سقوط دولت نجیب الله به ابتکار سیاست مداران متعهد گروه های اقوام غیر "اوغان" به وجود آمد که حزب اسلامی آن را پیش زمینه ی تجزیه افغانستان قلمداد کرد. در نتیجه این معاهده در حالی که افراد حزب اسلامی بعد از سقوط کامل دولت نجیب قدرت را عملا در دست گرفته بود؛ ائتلاف شمال آن ها را از داخل وزارت داخله بیرون کشید. ولی فکر می کنم این معاهده نیز متاسفانه توسط "بابه مزاری" در هم شکسته شد.
به گواهی تاریخ، در همه ی پیمان شکنی ها "بابه مزاری" سهم تعیین کننده داشت و آن مرحوم تا دم مرگ عامل پیاده کردن سیاست های حزب اسلامی در مناقشات افغانستان باقی ماند و نگذاشت که "فارسی زبان ها" آزمون تاریخی حکومت داری خود را به نمایش گذارد. از نظر این قلم مسؤول مستقیم شکستن "معاهده جبل سراج" تا نابودی کامل ارتش قدرتمند هزاره در کابل حضرت ایشان بود. بدلیل این که ایشان خواست سیاسی روشن که هدف استراتژیک را دنبال کند نداشت. در برخورد با قدرت مداران شورای نظار با تغییرموضع دادن های پی در پی در واقع کارشکنی می کرد.
آن گونه که همه ی همنسلان من آگاه اند، حرکات چشم و گوش بسته یا بدون تفکر و خردورزی در اکثر رفتارها و منش های ایشان و همسنگران شان مشهود است. به عنوان مثال گاه از سوی ایشان سهم 25 درصدی هزاره را مطرح می شد. زمانی طرح چهار جانبه پیش کشیده می شد و گاهی نیز از نظام فدرال سخن می گفت. بالاخره، هر روز یک موضوعی را پیش می کشید بدون این که تدبیر و کیاستی در میان باشد. به قول سردار شفیع "بستگی به این داشت که چه کسی صبح زود خدمت دبیر می رسید." ناگفته پیداست که برای یک پست کلیدی تا نابودی کامل ارتش هزاره ها پیش رفت و سه سال روی گرده ی مردم جنگ کرد بدون این که کسی دم برآورد. قضیه وقتی مضحک تر می شود که بدانیم که شورای نظار این پست کلیدی را برای طرف داران ایشان پذیرفته بود اختلاف آن ها تنها بر سر "جنرال خداداد" بود. دیگران می گفتند هرکسی دیگر الا خداداد ولی بابه مُسِرّ بود فقط و فقط خداداد. "ابوذر غزنوی" به خاطر همین مسئله با پدر مزاری اختلاف پیدا کرد و کابل را ترک کرد و ایشان از ابوذر گذشت اما از لجاجتش هرگز. زیرا بابه می دانست که آن ها خداداد را قطعا نمی پذیرند. بدان ملحوظ بر این خواسته ی نامعقول اش در آن شرایط بحرانی اصرار می ورزید این اصرار هم ریشه در ماموریتی داشت که ایشان به عهدی داشت و آن هم کارشکنی بود.
حالا اگر انصاف پیشه کنیم می توانیم به این نتیجه برسیم که اصرار بابه مزاری در معرفی "جنرال خداداد" در پست کلیدی در حکومت "ربانی" باعث از هم پاشیده شدن معاهده ی جبل سراج گردید. چون "جنرال خداداد" در هنگام وظیفه دولتی دمار از روزگار مسعود در آورده بود. لذا او نمی توانست مورد قبول مسعود و اطرافیانش قرار بگیرد. با توجه به نکاتی که به طور اختصار در بالا یادآوری گردید امور ذیل را می توان دریافت:
1. سیستم حکومت فدرالی یی را که مرحوم "آیت الله بهشتی" به صورت کامل عملی کرده بود، توسط پیروان ولایت فقیه که اظهار می داشتند: شعار ملی گرایی خلاف اسلام است؛ منهدم گردید.
2. دیگر فرصت عملی حکومت فدرالی را "سلطانعلی کشتمند" به وجود آورده بود. بدیهی است که به خاطر چپی بودن ایشان به آن اعتنا نشد و یک فرجه ی تاریخی دیگری نیز از دست مردم ما توسط همین آقایان از دست رفت. اما ناگفته نگذریم که طرح اصلی اندیشه ی فدرالی در افغانستان مربوط به مرحوم "طاهر بدخشی" است.
3. ایشان در آخرین سخنان خود ابراز کرده بود که :"تعهد کرده ام که با سرنوشت شما معامله نکنم." بنا بر این اگر معامله ای در کار نبود ایشان در چهار آسیاب با طالبان یا به دنبال طالبان چه می کرد؟
4. از دیگر سخنان مشهور ایشان که بسیار بر سر زبان هاست این است: "از خدا خواسته ام که در بین شما مردم کشته شوم" در حالی که ایشان در بیرون از جمع و توده ی مردم و در راه فرار شهید شد اگر واقعیت غیر از این ست چرا سینه چاکان بی ترمز بابه به جای روضه خوانی و هیاهو، پرده از روی این رازها برنداشته و در مورد جزئیات قتل آن مرحوم کسی قلم نمی زند؟
نقل قول سؤالات مطرح شده در محافل و دنیای مجازی؛ بطور نمونه:
" با وجود اینکه بابه مزاری مناطق تحت کنترل خود را باتمام سلاح ها و سنگرهای حزب وحدت به طالبان واگذار کرد؛ چرا و چگونه هم پیمانی این دو متحد تازه منجر به پیمان شکنی شد و باعث شد که بابه فرار را بر قرار ترجیح داده و در راه فرار بدست طالبان اسیر و در مدت کمتر از یک روز به قتل برسد.
- باوجود تلاش های میانجی گرانه جهت آشتی دادن حزب وحدت و دولت ربانی، چرا بابه مزاری نتوانست یا نخواست که به دولت ربانی اعتماد کند؛ ولی درعوض به طالبان اعتماد کرد و با آنها هم پیمان شد؟
چرا پس از گذشت نوزده سال از ماجرا، هیچگاه حزب وحدت خواهان تشکیل یک کمیتۀ حقیقت یاب و تحقیق پیرامون چگونگی سقوط غرب کابل و قتل بابه مزاری نشده و نمی شود؟
- بابه در کجا کشته شد در چهار آسیاب یا غزنی؟
- چرا بابه مزاری پیشنهادهای متعدد برای خروج از کابل را نپذیرفت و تن به شکست، اسارت و قتل داد؟ "
5. ماهیت "وحدت" از نظر ایشان تسلیم شدن در برابر واقعیت"سازمان نصر" بود اما با نام "حزب وحدت". و در باب از هم فروپاشی موجودی به نام "وحدت" این ایشان بود که تعهد شکنی کرد و پس از این که دوره ی دبیرکلی اش به پایان رسید، کنار نرفت و بنیاد گذار بی اعتمادی و تصادم بین گروه های ائتلافی موسوم به "حزب وحدت اسلامی" شد.
6: مهمترین اصل در حوزه ی رهبری طرز تفکر او است و این که چقدر این طرز تفکر در جامعه تأثیرگذار است. در بسط این بحث این جا باید اشاره کرد که در موردهمرزمان آن مرحوم شما می دانید که چه کارها می کنند و چه کارهایی کردند؟ یعنی دقیقاً رفتاری را از خود بروز دادن که عامل بازدارنده حرکت جمعی مردم شده اند.اگر به دیده ی تأمل بنگرید می بینید یکی از آن ها برای طالبان و دیگری برای حزب اسلامی کار می کند. نمونه اش انهدام کامل ارتش حزب وحدت اسلامی در مزارشریف توسط طالبان و به دسیسه حزب اسلامی توسط محقق، عقیم کردن قیام مردمی در بهسود توسط خلیلی، خنثی کردن تظاهرات گسترده ی مردم در کابل درمورد قضایای بهسود مجدداً توسط محقق. با وجود این همه ندانم کاری ها هنوز هم بازمانده گانش به دیگران میدان نمی دهند. آیا در جامعه ی هزاره کسی لایق تر ازاین ها برای رهبری و تدبیر امور نیست؟ یا مردم ما شایستگی بهتر از این ها را ندارد؟
7. می خواهم دوستان به این نکته ی نه چندان پیچیده دقت کنند که طرف "بابه مزاری" در عرصه ی رقابت سیاسی و نظامی تاجیک ها بود که او این قدر دست و دلبازانه و دلیرانه مردم را به جنگ واداشت. اگر طرف مقابلش "اوغان" ها می بود؛ هرگز چنین جرئتی نمی کرد. چنان چه دیدیم وقتی طالب ها آمدند او هرگز نجنگید و تمام دار و ندار هزاره ها را به شمول جان خودش در کف دست گرفته و هدیه به اوغان ها کرد. و برای هزاره ها یکبار دیگر تاریخ تکرار شد. به این معنی که "بابه" از همان سوراخی گزیده شد که اسلافش همانند میر یزدان بخش، ابراهیم گاوسوار، حبیب اله کلکانی و صدها هزاره، تاجیک، ازبک گمنام و کم نامان دیگر کشور, گزیده شده بودند.
خلط مبحث آشکار دیگری که در این باب به وجود آمده این است که عده ای به ویژه طرفداران بی ترمز بابه مزاری ادعا می کنند که این "بابه" بود که با ید طولای رهبری یی که داشت توانست غرب کابل را به جبهه ی مقاومت هزاره ها تبدیل کند. در حالی که قضیه کاملاً برعکس است. بر همگان روشن است که بابه مزاری در محدوده ی زمانی و مکانی غرب کابل وقتی که رقبایش موجودیت قومش را به کلی انکار کرد، با مردم همگام شد نه این که او بر اساس دانش، خرد و از خود گذشتگی اش توانسته باشد مردم رامنسجم و یا رهبری کند. به عبارت دیگر، اصل مقاومت را در بحرانی ترین شرایط و حساس ترین منطقه ی نبرد خود مردم آغاز کردند و ایشان برای اولین بار در تاریخ افغانستان خودش مسوولیت شکست های خودساخته و خود خواسته را پذیرفت و مردانه و صادقانه اعتراف کرد که: "شما مردم درست می گفتید و ما اشتباه می کردیم". این گونه اعترافات ایشان آشکارا آدم را به این مهم رهنمون می کند که مزاری در این روند خیانت نکرده بلکه هرچه کرده و هر چه برایش پیش آمده از ندانم کاری هایش بوده است. ندانم کاری هایی که جبران ناپذیرند و به نابودی یک قوم منجر شد.
در پایان کلامم می خواهم بگویم درد من همه از جهل مردمی است که دعوت تابو سازان و تحمیق گران سیاسی را لبیک گفته و طوطی وار به مردی مرحبا می گویند که برای ما چیزی به جز فاجعه نیافریده است. بی تردید وقت آن رسیده است که از "بابه مزاری" یاد بگیریم و اعتراف کنیم که ما ذاتاً مردم بی خاصیتی هستیم. حافظه تاریخی نداشته و از تجربیات گذشته و حال خود عبرت نگرفته و نمی گیریم. حتی ضرورت بازنگری در باورها، رفتارها و کردارهای خود را نیز درک و احساس نمی کنیم. و گر نه چگونه است که به طور مثال نظام فدرالی از جانب شخص واحدی در یک مقطع تاریخی حرام و در پی آن روشنفکران، روحانیون، چپی، هزاره گرا، خان و در یک کلمه تمامی سرمایه های معنوی و مادی ما نابود می شود. وآنگاه همان شخص بعد ازاین همه فجایع بیاید و در مقطع دیگری بگوید من اشتباه می کردم پیش به سوی نظام فدرالی. و ما نیز نه تنها آن را به راحتی بپذیریم بلکه او را به لقب "بابه" هم مفتخر نماییم. گمان می برید که ما با این شعور سیاسی به کجا خواهیم رسید؟
غرض از نگارش این نکات پراکنده که از سر دردمندی بیرون ریخت و به قول مولانای بزرگ حدیث تلخ بر زبان آمد تا تلخی های عمیق تری را فرو شوید و غایت آن این که بتواند به دل های زنگار گرفته ی مردم زمانه ام تلنگری بزند که از آموزه ی درون نگری و واکاوی تلخکامی ها و رنجمایه هایی که خواسته و ناخواسته در گذشته بر ما رفته است غافل نمانیم. وهمچنین اگر به نقد سالم و عقلانی در عرصه های مختلف زندگی دست نزنیم گنجی نیز از این رنج نخواهیم برد