آدولف مزاری

آدولف مزاری


به نظر شما بین مزاری و هیتلر شباهتی هست؟

به نظر من که بین این دو شباهتایی هست؟

اول- هیتلر یک مستبد بود ، مزاری هم یک مستبد بود.

دوم- هیتلر آدمکشی و جنگ را دوست داشت، مزاری هم آدمکشی و جنگ را دوست داشت.

سیّم هیتلر وقتی به حکومت رسید به رئیس جمهور بودن قانع نبود، خود را پیشوا خواند ، مزاری هم وقتی دبیر کل حزب وحدت شد، دبیرکل بودن حزب وحدت او را قانع نکرد و خود را پیشوا و بابه خواند.

چهارم- هیتلر کسی بود که تحمل انتقاد نداشت و هرکس که از او انتقاد می کرد، او را می کشت، مزاری هم هرکس از او انتقاد می کرد ، دستور ترورش را می داد.

پنجم- هیتلر با شوروی پیمان دوستی بسته بود اما از حماقت در همان زمانی که با انگلیس و فرانسه و امریکا جنگ می کرد، به شوروی حمله کرد ، مزاری هم در همان زمان که با مسعود و سیاف در جنگ بود، گاهی با دوستم و گاهی با جنرال مؤمن جنگ می کرد و به رقیبان حزبی خود هم حمله کرد که به کودتای 23 سنبله معروف شده است. 

شاید اگر آدم دقت کنه از این بیشتر هم شباهت پیدا کنه ولی من از این بیشتر نتوانستم پیدا کنم 

شما خواننده گرامی مرا کمک کنید و در قسمت نظریات شباهت های دیگه که به ذهن تان میرسد بگید که پک شی برای تان بگذارم

فصل اول(جنگ و جنون)

واژه استراتژی از جمله واژه های است که معنای گسترده و مراتب مختلف دارد. منظور نظر ما از کلمه مذکور در نوشتار حاضر در این جمله کوتاه و گویا خلاصه می شود: «هدف بلند مدت، ثابت و نهایی». مقصود از تاکتیک نیز «شیوه ها، راهکارها و ابزارهای است که برای رسیدن به آن هدف ثابت به کار انداخته می شود.»

با عنایت به این توضیح مختصر، اینک می گوئیم: استراتژیی را که مسئولان حزب وحدت از بدو تولد برای بستر حرکت این جریان، تدوین و ترسیم کرده بودند، صحیح، اصولی و برخاسته از متن واقعیات بود. این استراتژی که در سال 68 توسط عده­ای از چهره های برجسته حزب وحدت، مانند: آقایان زاهدی، حکیمی غزنوی، رضایی سرپلی، محمد محقق و ... تدوین گردیده بود، ستون فقرات آن را این اصل تشکیل می­داد: «شکستن انحصار قومی گذشته و احقاق حقوق ملیتهای محروم از رهگذر اتحاد و همسویی این ملیت ها.»

بر اساس این اصل، هدف بلند مدت و ثابت حزب وحدت، احقاق حقوق انسانی شیعیان و هزره ها - بلکه همه ملیت های محروم - و برقراری مکانیزم ملی مبتنی بر عدالت سیاسی و نیز حضور و مشارکت همگانی در تعیین سرنوشت خود بود. حزب وحدت نمی خواست پس از پیروزی جهاد و در فصل آزادی نیز تاریخ سیاه و قیر اندود گذشته تکرار گردد و در سرزمین واحد و خانۀ مشترک، قومی به حیث شلاق به دست و میرغضب و در کسوت حاکم و امیر تبارز پیدا کند و اقوام دیگر به حیث بردگان زیردست و فاقد هوّیت و شخصیت. این حزب مصمم بود که نگذارد تیره بختی های مردم فاشیزم گزیده اش از پس سالهای جهاد از سر گرفته شود؛ و قاطعانه پیمان بسته بود که یوغ بردگی و زنجیر غلامی را از دست و بازوی اقوام محکوم و مقهور بردارد؛ بدون آنکه به گردن دیگران اندازد؛ بلکه می خواست همه اقوام ساکن کشور، برادر و برابر در پی ریزی نظام سیاسی، حاکمیت ملی و تعیین سرنوشت خود تشریک مساعی نمایند. دیگر حاکم و محکوم، امیر و مامور، محروم و برخوردار در جامعه وجود نداشته باشد.

به منظور تحقق همین هدف آرمانی و حرکت در چهارچوب استراتژی فوق بود که حزب وحدت راه مذاکره و مفاهمه با سران اقوام محروم و فرماندهان داخل کشور را در جهت همسویی با آنان در پیش گرفت و هیأت های متعددی را به پنجشیر، تخار، شمال و نزد آزادبیگ فرستاد. در سال 1370 حزب وحدت، ده هیأت را بدین منظور به نقاط مختلف اعزام داشت و هماهنگی های لازم را با احمد شاه مسعود، ژنرال های شورشی شمال، آزاد بیگ و دیگران به عمل آورد. در اثر همین رفت و آمدها، تفاهماتی به وجود آمد که در نهایت منجر به سقوط مزار شریف ، ائتلاف جبل السراج و فروپاشی رژیم نجیب گردید.

این هدف ثابت و آرمانی (استراتژی) بسیار به حق، صحیح و اصولی بود و هست. هم با اندیشه سیاسی و مبانی فکری و حقوقی اسلام تطابق کامل دارد و هم با فرهنگ سیاسی حاکم بر جهان. و نیز با فطرت هر انسان و احساس درونی هر فرد، همخوانی تمام دارد. واقعیت های تاریخی دو صده اخیر افغانستان نیز انتخاب چنین استراتژی ای را ایجاب می نمود. در سرزمینی که 250 سال چرخ تاریخش بر محور نفی، طرد و انکار برخی از مجموعه های انسانی بچرخد، حق طبیعی این مجموعه ها خواهد بود که در فصل انقلاب و فرصت طلایی پس از پیروزی، فریاد انسانی شان را فریاد کنند و هدف اصلی و بنیادین خود را احقاق حقوق تضییع شده و احیای هویت انکار شده خود قرار دهند.

در صحت، متانت و استحکام این استراتژی بحثی نیست. تمام سخن و کلام روی تاکتیکی است که حزب وحدت پس از پیروزی جهاد برای دستیابی به این استراتژی و فتح این دژ، اختیار و اتخاذ کرده بود و آن " تاکتیک جنگ، سر نیزه و مشت آهنین" بود.

 پیش زمینه های انتخاب این تاکتیک :

 تحولات چندی، بستر و زمینه ساز اتخاذ چنین تاکتیکی گردید که در فصول آینده، بیشتر به آنها خواهیم پرداخت و فعلاً به صورت گذرا اشاره می کنیم:

پس از سقوط رژیم نجیب در سال 1371، شورای مرکزی حزب وحدت به عنوان عالی ترین مرجع تصمیم گیری این تشکیلات و بسیاری از چهره های مؤثر دیگر در بامیان ماندند و استاد مزاری همراه با عدۀ دیگر عازم کابل شدند. پس از این جابجایی و جدایی، ایشان در غیاب شورای مرکزی و بدور از مرکزیت حزب، به عنوان دبیر کل و شخص اول حزب، جلودار قافله پراکنده حزب و هواداران آن گردید.

از دیگر سو، پس از سقوط کابل، حلقات و گروه های مختلفی از طیف جنبش چپ که خارج از رژیم گذشته فعالیت داشتند، و نیز بقایا، ملیشه ها و خادیست های رژیم گذشته و هم چنین دسته جات و افراد قوم گرا و ملیّت خواه، زیر چتر حزب وحدت اجتماع کردند و بدین ترتیب جریان و مجموعه ای شکل گرفت که با حزب وحدت بامیان تفاوت بسیار داشت.

از جانب سوم، فضای سیاسی و فکری حاکم بر کشور و کلیه تنظیم ها و مجموعه ها نیز دچار دگرگونی گردید و گرایش ها و حساسیت های نژادی، جانشین گرایش های ایدئولوژیک و مذهبی گردید.

در پرتو این تحولات سه گانه، حزب وحدت هم در هسته رهبری و تصمیم گیری و هم در استراتژی و تاکتیک، دستخوش تحولات بنیادی گردید. سکان کشتی حزب در اختیار استاد مزاری و گروهی از حواریون ویژه او که اکثراً تازه از راه رسیده بودند قرار گرفت. اینان دگرگونی های اساسی در استراتژی و تاکتیک حزب وحدت به وجود آوردند. بخشی از استراتژی حزب (همبستگی ملیت های محروم) را آرام آرام به فراموشی سپردند و به دامان ارباب انحصار گرویدند. اتحاد اقوام محروم که براساس پیمان جبل السراج به وجود آمده بود، جایش را به اتحاد و هم پیمانی با حزب اسلامی - سردمدار پشتونیزم - سپرد. رکن دیگر از استراتژی حزب (اعاده حقوق و حیثیت ملیت های محروم و به ویژه شیعیان) نیز تعدیل و محدود به احقاق حقوق و احیاء هویت هزاره ها گردید.

از جانب دیگر، استاد مزاری برای دستیابی به همین بخش تحریف شده و محدود شده از استراتژی حزب ،تاکتیک بهره گیری از مشت فولادین و قوه قهریه را برای حزب انتخاب نمود. تز حق گیری از راه لوله تفنگ و گذشتن از دریای خون و میدان آتش در بلند ترین رواق معبد اندیشه استاد مزاری و یارانش قرار گرفت.

اتخاذ این شیوه و تاکتیک کاملا ناصواب، نسنجیده، به دور از واقعیت و خلاف مصالح مردم و کشور ما بود. تمام سخن و کلام ما در این فصل حول محور همین تاکتیک ستیزه جویانه و جنگ طلبانه استاد مزاری می چرخد. برای آنکه خطوط و محورهای بحث بدرستی روشن و مشخص باشد و از پراکنده گویی پرهیز کرده باشیم، سخن را در دو محور و مرحله جداگانه ادامه می دهیم: نخست ببینیم آیا واقعا استاد مزاری تاکتیک جنگ و تفنگ را انتخاب کرده بود یا نه؟ دوم بر فرض ثبوت چنین ادعایی ، چرا اتخاذ این شیوه و ابزار، ناصواب و اشتباه بود ؟


 محور اول:

آیا استاد مزاری تاکتیک جنگ و تفنگ را انتخاب کرده بود؟

 در پاسخ به این سئوال، قاطعانه می گوئیم: بلی! استاد مزاری تاکتیک جنگ و تز حق گیری از راه لوله تفنگ را انتخاب کرده بود. او سعادت، هوّیت و شخصیت را در سایۀ تفنگ می دید و بر این پندار بود که برای رسیدن به ساحل هدف باید از دریای خون و روی تل اجساد گذشت.

برای دستیابی به یک آرمان اجتماعی و تغییر و تعیین سرنوشت یک اقلیت قومی و مذهبی محروم و محکوم و نیز تغییر بستر تاریخ 250 ساله، ابزارها و اهرم های بسیاری مانند تدابیر سیاسی، تفاهم و مدارا، درایت و دور اندیشی، انسجام توده ها، پشتوانه جهانی و ... از ضروریات کار است. از میان این همه ابزارهای متنوع، استاد مزاری فقط به راهکار نظامی و قدرت نیزه و برچه می اندیشید. او سلّی را با مشت آهنین پاسخ می داد و تفنگ را با توپ. برای رفع ریزترین اصطکاک و تصادم، منطق تضاد و ستیز را وارد میدان می ساخت و بجای تفاهم، از حربۀ تهاجم بهره می گرفت. منطق، گفتگو و مدارا را در منازعات، نوعی زبونی می پنداشت و گرهی را که با دست و زبان قابل گشودن بود، با دندان و خنجر می گشود . او می پنداشت که با این مشی و شیوه قهر آمیز، به قوم تحقیر شده و یخن کنده خود، عزت و اعتماد به نفس می بخشد.

در حالی که منطق سیاسی، درایت ودوراندیشی یک پیشوا ایجاب می کند که با توجه به موقعیت ها، فرصت ها و تنگناهای مختلف که هر کدام ، موقف متناسب و در خور خود را می طلبد ، رفتار و سلوک سیاسی منطبق با آن موقعیت و شرایط اتخاذ نماید. اصولاً در نظر داشت مصالح و مقتضیات زمان در همه امور مخصوصا در حوزه سیاست ، اصل مورد پذیرش همۀ عقلاست. مطالعه زندگی پیشوایان دینی ما و مواضع سیاسی آنان مانند مصلحت اندیشی پیامبر (ص) در صلح حدیبیه، و صلح امام حسن مجتبی(ع) با معاویه و پذیرش ولیعهدی مأمون توسط امام رضا(ع) همه مبین و مؤید این حقیقت است. در سیاست رایج در دنیای معاصر نیز اگر بگوییم جوهره و شالوده سیاست را در زمان حاضر همین اصل تشکیل می دهد، هرگز گزافه نگفته ایم. اما استاد مزاری تنها به جنگ و پاسخ کوبنده می اندیشید و به ابزار دپلماسی، دیالوگ، مفاهمه و مدارا اعتقادی نداشت.

سراسر دوران اقامت استاد مزاری در کابل، شاهد روشن و گواه صادق براین مدعاست که او تاکتیک جنگ و ستیز را برای دستیابی به اهداف خود برگزیده بود. او زمانی که پس از پیروزی مجاهدین وارد کابل شد، در یکی از سخنرانی هایش برای مردم غرب کابل، تفنگش را روی دست بلند کرد و گفت: «ای مردم! این تفنگ را به زمین نمی گذارم مگر اینکه حق شما را بگیرم». و تا آخرین لحظه حیات هم بر همین شیوه مشی کرد و جز با زبان توپ و تانک با زبان دیگر سخن نگفت. نه با دوستان مروت کرد و نه با دشمنان مدارا. صلح و صلاح مردم و کشور را هرگز در نظر نگرفت. تا توانست، دشمنی آفرید و بذر خصومت پاشید.

22 بار جنگ

 بر اساس چنین تاکتیک جنگ طلبانه و ستیزه جویانه ای بود که استاد مزاری در دوران کوتاه اقامت خود در کابل ( 2 سال و هشت ماه ) 22 بار وارد جنگ خونین با طرف های مختلف شد و رکورددار بی رقیب جنگ داخلی گردید. این مطلب با صراحت تمام و به عنوان یک سند افتخار و شاهکار بزرگ در نوشته ها، سخنرانی ها و پیام های رهروان او مانند استاد خلیلی و استاد محقق منعکس است .[1][2] خود استاد مزاری نیز مباهات می کرد که با همه جریان ها و قوت ها جنگیده است و از قندهار و هرات تا بدخشان، علیه او بسیج شده اند؛ ولی مرده پس برده اند:

« در جنگ اول، دوم، سوم تا چهارم جریانی در افغانستان وجود نداشت که با ما و شما جنگ نکرده باشد. سنگرهای ما و شما هم در همین غرب کابل، خانه به خانه بود؛ ولی وقتی شما خواستید، خدا شما را یاری کرد و همه این مناطق پاک شد. دشمنان از قندهار از هرات از تخار از بدخشان از هلمند از همه جا که بر علیه ما لشکر کشیده و آمدند، مرده پس بردند... » [2][3]

باری ! خود او با کمال افتخار اظهار می نمود که شدید ترین جنگ در تاریخ جنگ های داخلی افغانستان را او شعله ور کرده است و این شاهکار و افتخار در پرونده او ثبت است. در یک گفتگوی مطبوعاتی وقتی خبرنگار نشریه حرم (چاپ مزار شریف) از استاد مزاری می پرسد: به نظر شما جنگ اخیر [کودتای دوستم - حکمتیار] شدیدترین جنگ در جنگ های داخلی افغانستان نبود؟ استاد مزاری  می گوید: «ما هنوز هم بر این عقیده هستیم که جنگ شدید که در افغانستان در طول بیست ماه گذشته بوجود آمد، جنگ دارالامان [میان حزب وحدت و فرقه 70] بود و 12 روز این جنگ طول کشید. او [آن] شدید ترین جنگ در افغانستان بوده و هست و بیست هزار مرمی ثقیله را خود آقای مسعود اعتراف کرده که در منطقه حزب وحدت زدیم...»[3][4]

صد دریغ و افسوس که در افغانستان جنگ آباد و انسان کش و در میان رهبران تشنۀ قدرت و شهرت، آن چه ارزش و اهمیت ندارد، جان، مال، حرمت و کرامت انسان هاست؛  بر این اساس آنچه از این بزکشی ها و خونریزی ها تبلیغ و فریاد شده است، پیروزی ها و فتوحات موهوم و خیالی بوده است؛ نه تلفات، ضایعات و خسارات این جنگ های جنون آمیز. بناءً آمار و ارقامی در خصوص تلفات و ضایعات انسانی این 22 جنگ در دست نیست و هیچ کس چنین زحمتی را بر خود هموار نکرده است. صرف به عنوان ایماء و اشاره، تکه هایی از سخنان استاد مزاری را در این مورد مرور می کنیم. ایشان درباره تلفات و خسارات برخی از این جنگ ها چنین می گویند:

 « در این دوران که سیزده جنگ بر سر شما تحمیل شد بیش از بیست هزار نفرتان زخمی شد و سه هزار نفر شهید دادید و شاید ده هزار خانه تان خراب شد... »[4][5]

ایشان در مصاحبه با روزنامه «هیواد» درباره بخشی از ضایعات جنگ دارالامان در میان مردم می گوید:

«در این جنگ به تعداد یک هزار از مردم کشته و زخمی شدند و شاید شما هم باور نکنید که فیلم جنگ جهانی را به یاد می آورد. در این جنگ فقط بمب اتم استعمال نشد که آنهم نبود. وقتی که ما آتش بس را قبول کردیم و جنرال دوستم آمد اینجا، در حال آتش بس که دنیا هم می گفت که آتش بس برقرار شده است، ما از مردم غیر نظامی خود، چهارهزار زخمی داشتیم. یعنی در جنگ ده روزه، یکهزار نفر زخمی [و کشته] شده و در زمان آتش بس چهار هزار نفر زخمی شد.»[5][6]

در خصوص ارقام اسرای غیر نظامی یکی از جنگ­ها نیز چنین می گوید:

«در مجموع اسرای غیر نظامی 720 نفر می باشند. از این مجموعه 270 نفر پیش اتحاد می باشد و بقیه نزد ملاعزت و سایر قومندانان جمعیت می باشد.» [6][7]

با این چند نمونه، قطره ای از دریا را فرا روی شما قرار دادیم. و شما حدیث مفصل بخوانید از این مجمل.

باری! سخن از تاکتیک حزب وحدت بود. بر مبنای همین تاکتیک جنگ و تفنگ، حزب وحدت تنها حزبی بود که در کابل با اکثر احزاب و مجموعه های موثر و مقتدر وارد منازعه و مخاصمه گردید. از درگیری در سپیده دم پیروزی با حزب اسلامی و اتحاد اسلامی در میدان شهر گرفته تا جنگ های دامنه دار و دنباله دار وحدت و اتحاد، حزب وحدت و فرقه 70 ژنرال مومن، حزب وحدت و طالبان، حزب وحدت و حرکت، جنگ های پراکنده قوماندان شفیع و قوماندان زرداد از حزب اسلامی. سرانجام هم حزب وحدت و استاد مزاری، وقتی همۀ بیگانگان را خسته و ذله ساخت، اینبار جنگ را به خانه خود کشید و تیر اندازی را در صفوف نیروهای خود و در درون خانه خود تمرین کرد و علیه هم حزبی های خود نیز از توپ و تانک بهره گرفت.

این اجمال مطلب؛ اما برای بررسی تفصیلی این موضوع (انتخاب تاکتیک جنگ و سیاست ستیزه جویانه) لازم است مروری داشته باشیم بر موضع گیری ها و جنگ های استاد مزاری و حزب وحدت در کابل:

 موقف استاد مزاری در برابر دولت موقت مجددی

 دولت موقت صبغة الله مجددی جامع ترین و مقبول ترین دولتی بود که پس از پیروزی مجاهدین روی کار آمد. همه تنظیم های جهادی در این دولت، شامل و سهیم بودند. تنها حزب جهادیی که در این ترکیب حضور نداشت، حزب وحدت بود. از جانب برخی از مسئولان مصلح و دلسوز حزب وحدت تلاش ها و رایزنی هایی صورت گرفت و توافقنامه ای هم با رئیس دولت عبوری به امضاء رسید تا حزب وحدت هم زیر این پوستین جای بگیرد و زمینه جنگ داخلی و احیاناً جنگ مذهبی فراهم نگردد. مجددی نیز بسیار مشتاق بود که حزب وحدت هم به دولت موقت بپیوندد تا پایه های حکومتش وسیع گردد؛ اما استاد مزاری هرگز حاضر نشد که پای این توافقنامه را امضاء کند و اصرار داشت که این آرامش، آرامش قبل از طوفان است و صبر کنید جنگ شروع می شود. در این رابطه به خاطرات یکی از اعضای شورای مرکزی حزب وحدت که آن زمان در کابل و شاهد عینی صحنه بوده است، توجه کنید:

... هر لحظه که می گذشت، مردم انتظار داشتند معلوم شود که حزب وحدت در دولت چه موقعیتی دارد. حرکت اسلامی شامل دولت شده بود. آقای زاهدی تلاش می کرد تا موقعیت حزب و جایگاه آن مشخص شود. مردم نگرانی داشتند؛ زیرا سرنوشت شیعه را در دست وحدت می دیدند. کم کم شنیده شد که توافقاتی ـ میان حزب وحدت و دولت مجددی ـ حاصل شده است. این توافق نظر به اهمیتی که داشت، باید به امضاء شخص اول حزب می رسید.

کم کم فرصت ها سپری شد اما توافق حزب وحدت با دولت صبغة الله آشکار نشد که به کجا رسیده است. علی رغم انتظار مردم و کمی فرصت ـ زیرا دولت صبغة الله مدت محدودی داشت ـ در جلسات [شورای مرکزی] صحبت از مذاکرات سیاسی نمی شد. فقط یک کمیسیون برای این کار انتخاب شده بود؛ اما نتیجه به جلسات گزارش داده نمی شد. سرانجام آقای زاهدی در جلسات شرکت نمی کرد. کسی گفت ایشان قهر کرده. به دیدنش رفتم. ایشان گفتند: برادر! من از آقای مزاری ناراحتم. گفتم چرا؟ گفت: ما مذاکرات سیاسی را بجای مطلوبی رسانده بودیم، قرار بود چهار وزارت، یک معاونت ریاست جمهوری، سه معاونت وزارت، سه سفارت و چند ریاست از جمله وزارت امنیت ملی [به حزب وحدت داده شود] اما آقای مزاری تعلل می کند و امضاء نمی کند. وقت صبغة الله هم می گذرد. ممکن است این فرصت دیگر دست ندهد. ایشان [زاهدی] می گفت: شاید علت این باشد چون این موافقت نامه توسط ما حاصل شده است، لهذا ایشان تاخیر می اندازد تا به نام خود ختم کند، لهذا من ناراحتم.

بنده گفتم: چرا در جلسه مطرح نمی کنید؟ ایشان گفتند: شما مطرح کنید. در جلسه فردای شورای مرکزی این موضوع پرسیده شد که مذاکرات سیاسی به کجا رسیده است و ضمناً گوشزد شد که قرار مسموع به نتایج مطلوبی هم رسیده است و باید در امضاء و اعلان آن تاخیر نشود. آقای مزاری به ناچار گفت: «آری! اما اینجور که شما خوش باور هستید نیست. این آرامش، آرامش قبل از طوفان است. بعلاوه من کی را وزیر معرفی کنم؟ اگر چند نفر را معرفی کنم شاید سر این مسأله اختلاف کنید. بعلاوه، تخصص می خواهد و کسی شایستگی لازم را ندارد ، باید فرد کارکرده باشد.» این در حالی بود که بقیه اعضاء اصرار داشتند که ما [در مورد انتخاب افراد] مخالفت نداریم و ضمناً هر یک به اندازه احزاب پاکستان که وزیر و دبیر شده اند، هستیم . از طرف ایشان تعلل و از طرف اعضای شورای مرکزی استدلال بود و اصرار. سرانجام ایشان سخنی گفتند که مناسب شأن ایشان، جلسه و اعضاء نبود. او گفت: « ما که می بینیم شما برای یک مقام ... می دهید.» آقای عرفانی از یکاولنگ در حالی که همه اعضاء در بهت و حیرت فرو رفته بودند، گفت:  «حاجی آقا شما از حد ترخص خارج می شوید... »[7][8]

خود آقای زاهدی نیز در یکی از سخنرانی هایش، مضمون گفته ها و خاطرات آقای محقق دایمردی را تایید کرده و ماجرا را اینگونه روایت می کند:

«ما با دولت آقای مجددی برای گرفتن وزارت به توافق رسیده بودیم که آقای مزاری وارد کابل شد و به مجرد اینکه این توافق را با ایشان مطرح کردیم، با تکبر و تمسخر گفت: « برو آتمه (بابای من) حق که با زور و جنگ و از لوله تفنگ گرفته نشوه، مزه نداره!» و او فقط می گفت ما می زنیم و اما بعد از زدن هیچ طرحی موجود نبود.»[8][9]

کلامی را که آقای زاهدی در اینجا از زبان مزاری نقل می کند، صادقانه ترین سخنی است که او بر زبان رانده است و نیت واقعی و باطنی خود را بی پرده بیان کرده است. باید این تکه را فصل الخطاب سخنان، شاه بیت غزل و ترجمان دل استاد مزاری نامید. ایشان گر چه پیوسته شعار حق و حقوق هزاره ها را نشخوار می کرد؛ اما بیش از آنکه طالب حق باشد، عاشق جنگ بود. اگر بدون بلوا و خونریزی، تمام مناصب حکومتی را هم به او می دادند، هرگز قانع نمی شد. او بر این پندار بود که با خلق حماسه ها و به پا کردن هنگامه ها، خود را بحیث «قهرمان ملی»، «اسطوره تاریخی» و «پدر هزاره» تثبیت نماید و به عنوان یک چهره حق خواه و سازش ناپذیر، به ستاره تاریخ این قوم تبدیل گردد.

در خصوص موقف ناسازگارانه استاد مزاری در برابر دولت عبوری مجددی، یک روایت و تحلیل همان است که از خاطرات و اظهارات دو تن از ارکان تصمیم گیری حزب وحدت و شاهدان عینی حوادث کابل برای شما روایت کردیم. اما خود استاد مزاری ، دلیل عدم توافق حزب وحدت و دولت مجددی را معطوف به کارشکنی اتحاد اسلامی و حرکت اسلامی می داند و چنین می گوید:

«آقای مجددی از شورای قیادی هیأ ت تعیین کرد که با ما مذاکره کند. به هشت نفر در شورای جهادی موافقت کردیم، به دو وزارتخانه و یک وزارتخانه کلیدی [وزارت امنیت]. به محض موافقت روی این مسأله تا هنوز در بیرون اعلام نشده بود که آقای سیاف بر ما حمله کرد.»[9][10]

در مورد کارشکنی مسئولان حرکت اسلامی نیز چنین می گوید:

« بعد از آنکه جنگ اول خاتمه پیدا کرد، این توافق [میان حزب وحدت و دولت مجددی] از رادیو بی.بی.سی اعلام شد. بلافاصله در چهلستون شورای قیادی دایر شد. در این جلسه آقای محسنی پیشنهاد کرد که وزارت امنیت باید منحل شود و همان بود که منحل شد ... عضویت هشت نفر را که در شورای جهادی پذیرفتند، آقای جاوید از جلسه برخاست که اگر شما به وحدت این قدر امتیاز می دهید ما دیگر در کنار شما نیستیم...»[10][11]                        

جنگ با اتحاد اسلامی

 در حالیکه خون قربانیان جنگ میدان شهر هنور نخشکیده بود و موضوع اشتراک حزب وحدت در دولت مجددی هم حل نشده بود؛ در 14 جوزای 1371 شعله های جنگ میان حزب وحدت و حزب اتحاد اسلامی زبانه کشید و در اندک زمانی به جنگ تمام عیار میان پشتون ها و هزاره ها مبدل گردید. حال، موضوع اختلاف و انگیره این خونریزی های دامنه دار و پرتلفات چه بوده است و چه چیزی میان حزب وحدت و اتحاد اسلامی نا تقسیم بوده است، به سخنان رهبران حزب وحدت مراجعه می کنیم. استاد مزاری در این رابطه می گوید:

«ما با سیاف هیچگونه نزاعی نداریم، نه سیاف دولت است که ما از او حقوق خود را مطالبه کنیم و نه هم با او خصومت جناحی و گروهی داریم...»[11][12]

به قسمتی از گفتگوی مصطفی کاظمی با احمد شاه احمد زی معاون آقای سیاف در مورد دلایل و انگیزه های این جنگ ها توجه کنید:

«آقای سید مصطفی کاظمی (نماینده حزب وحدت در مذاکرات آتش بس) خطاب به احمد شاه احمد زی (نماینده اتحاد) گفت: حزب وحدت اسلامی افغانستان برای این جنگ هیچ گونه فلسفه و انگیزه ای سراغ ندارد، جنگی است که از نظر ما انگیزه معقول و مشروعی ندارد، زیرا که اولاً در طول جهاد چهارده ساله حتی یک گلوله در بین حزب وحدت اسلامی و اتحاد اسلامی فیر نشده است. و ثانیاً حزب اتحاد اسلامی و حزب وحدت اسلامی از نظر موقف گیری در برابر دولت موقت، وضع مشابهی دارد؛ بدین معنی که هم شما نسبت به ترکیب این دولت معترض هستید و هم ما. می خواهیم بگوییم این جنگ بین طرفداران و مخالفین دولت موقت صورت نگرفته است. بنابراین انگیزۀ این جنگ بی مفهوم چیست؟»[12][13]

با همۀ این تصریحات مبنی بر عدم سابقه خصومت میان دو جریان و عدم انگیزه و دلیل معقول و مشروع برای جنگ، باز هم این دو حزب، هشت بار چنان وارد جنگ تمام عیار و بی رحمانه علیه همدیگر شدند که گویا جبهه کفر و دین است. این بزکشی های بی دلیل و بی حاصل هیچگاه به متارکه و مصالحه نینجامید و تا آخرین لحظات حیات استاد مزاری، گاه و بیگاه ادامه داشت. ای کاش این خونریزی های جنون آمیز به تفنگ بدستان دو طرف محدود می شد! آتش این فتنه ها و آفت ها، بیش از تفنگداران، دامن مردم بی پناه و بی سلاح را گرفت و مسابقه پشتون کشی و هزاره کشی، دستگیری و اختطاف هزاره و پشتون، سرقت و تاراج دارایی های طرفین و تجاوز به نوامیس همدیگر را در راسته ها و کوچه های خون آلود و ماتم زدۀ کابل به دنبال داشت.

خصومت و خشونت تا آنجا پیش رفت که حتی چشمان جوالی هزاره کشیده شد و گدای پشتون با تیغ بر چه تکه تکه گشت. استاد مزاری خود در توصیف آن روزهای سیاه چنین می گوید:

«تا یک مدت زمان کوتاهی هیچ هزاره در مناطق پشتون نشین رفته نمی توانست و هیچ پشتون در مناطق هزاره نشین آمده نمی توانست...»[13][14]

امروزه در بسیاری از نقاط جهان مانند یوگسلاوی سابق، اوگاندا، و ... کسانی را که دست به چنین جنایات ضد بشری آلوده اند، به اتهام "جنایت علیه بشریت" به پای میز عدالت در دادگاه های جنایات جنگی می کشانند؛ اما در کشور بلازدۀ ما تلاش می شود تا از این عناصر، موجودات مقدس و قابل ستایش تراشیده شود و تاریخ ملت افغانستان به بت خانۀ این جرثومه های فتنه و فساد مبدل گردد .

اگر آماری از تلفات، خسارات، جنایات و تجاوزات این خونریزی های دنباله دار گرفته می شد و در کنار اعترافات فوق، قرار داده می شد، آنوقت می توانستیم به میزان حماقت رهبران جنگ طلب پی ببریم. متاسفانه چنین آماری در دست نیست. فقط به یک نمونه بسیار کوچک از دستاوردهای این جنگ ها برای مردم کابل توجه کنید: نشریه «پیام زن» ارگان جمعیت انقلابی زنان افغانستان می نویسد:

« در سال 1373 در اثر جنگ های وحشیانه حزب وحدت و سیاف در منطقه افشار، پرورشگاهی در "خوشحال خان مینه" صدمه شدید دید. در این پرورشگاه حدود 5000 یتیم وجود داشت که از آن جمله صرف 40 نفرشان بدست دولت افتاد و متباقی همه را وحشیان جهادی حزب وحدت و برادران جهادی شان به قتل رساندند و یا اختطاف نموده و برای خوشگذرانی و تجاوز جنسی به قرارگاه خویش بردند.»[14][15]

در میان اهالی کابل چنین شایع بود که سنگرداران عزت و شرف! حزب وحدت پس از مدت ها استفاده جنسی از این کودکان معصوم و یتیم، آنها و پرورشگاه را به پسرخاله های گلیم جم شان یعنی نیروهای دوستم فروختند تا محفل خوشگذرانی آنها گرم باشد.

 جنگ با شورای نظار و جمعیت اسلامی

 وحدت و اتحاد هنوز شمشیر نفاق را غلاف نکرده بودند که اینبار تفنگداران شیفته جنگ استاد مزاری ، علیه متحد دیرین و پیشین خود، جمعیت اسلامی و شورای نظار، داخل معرکه و زور آزمائی گردیدند. این بزکشی مانند مورد قبلی، به خصومت دنباله دار و جنون آمیزی مبدل گشت و تا واپسین لحظات حیات استاد مزاری، هر از چند گاهی آتش جنگ میان طرفین زبانه می کشید. حال دلایل و انگیزه های این خونریزی چه بوده است، باز به سخن استاد مزاری رجوع می کنیم و نحوه آغاز اولین جنگ را از زبان ایشان می شنویم:

«قبلا ما با جمعیت اسلامی هیچگونه روابط خصمانه نداشتیم، ولی متأسفانه در یک سال گذشته وقتی که شورای نظار با فرقه 80 [نیروی فرقه اسماعیلیه] درگیر شد، در جریان آمدن سید منصور که تعدادی از نیروهای فرقه 80 در میدان هوایی رفته بودند، در برگشت وقتی شورای نظار با آنها درگیر شد، از اینکه پیروان سید منصور آقا از ملیت هزاره بودند و حزب وحدت هم اکثریت شان از ملیت هزاره است، این درگیری فرقه 80 کشانده شد به درگیری میان حزب وحدت و شورای نظار ...»[15][16]

این سخنان استاد مزاری، انسان را بیاد فکاهی معروفی می اندازد که می گوید:«دو نفر مشغول درگیری و زد و خورد بودند که شخص سومی از دور آنها را دید و فورا ندا داد: "جنگ را تمام نکنید که من هم برسم". دوان دوان خود را به صحنه درگیری رساند و بی خبر از علت دعوا، آستین ها را بالا زد و داخل معرکه گردید.» در جنگ مورد بحث ماهم حزب وحدت، حالت آن شخص سوم را داشته است.

بررسی دلایل و عوامل حقیقی جنگ های دولت و استاد مزاری از موضوع این نوشتار خارج است؛ ولی در عین حال تذکر نکته ای در این خصوص بسیار ضروری به نظر می رسد:

استاد مزاری و رهروانش، پیوسته و مصرانه این ادعا را عنوان می کردند و می کنند که حکومت ربانی یک دستگاه فاشیستی و انحصار طلب است و حاضر نیست حقوق شیعیان و جایگاه آنان را در منظومه قدرت در نظر بگیرد. بنابراین، جنگ حزب وحدت با این دولت، جنگی حق طلبانه و عدالتخواهانه است و به همین خاطر این بزکشی های بیهوده را «مقاومت عادلانه سیاسی» و «جبهه عدالتخواهی و ضد انحصار» نامیدند. این داعیه و ادعا، چقدر از حقیقت بهره داشت؟ آیا واقعا ربانی در پی حذف و طرد دیگران بود یا این ادعا، لفافۀ موهوم و توجیه مذموم برای ستیزه جویی ها و رقابت های کورحزبی و تباری بود؟

برای یافتن پاسخ این سئوال باید ببینیم خواسته های شیعیان و هزاره ها چه بود و موقف دولت ربانی در برابر آنها جگونه بود؟

یکی از خواسته های مهم شیعیان، سهم گیری متناسب ومتوازن در ساختارسیاسی و حکومتی بود. در این خصوص، فقط به رویه و موقف حکومت ربانی در یک مقطع زمانی نظر می اندازیم:

خوب به یاد داریم که اوایل روی کار آمدن استاد ربانی، حزب وحدت جهت اشتراک در دولت با ایشان به توافق دست یافت. بر اساس این موافقه، قرار بود سه وزارتخانه به حزب وحدت سپرده شود. در همین زمان، سه وزارتخانه دیگر در اختیار حرکت اسلامی بود. دو نفر دیگر از شخصیتهای جامعۀ شیعه (آقای لولنجی و ...) وزیر مشاور بودند. حاجی سلیمان یاری از شخصیت های جامعۀ شیعه و هزاره از طرف جبهه نجات، سمت وزارت داشت که مجموع اینها می شود 9 وزیر. یک معاونت ریاست جمهوری، معاونت صدرات عظمی، دو معاونت وزارت دفاع (ستر جنزال سید حسن معاون اول و تورنجنرال سید اشراق حسینی معاونت سیاسی) ریاست بانک مرکزی و ریاست دانشگاه کابل نیز به شیعیان تعلق داشت.

توافقنامۀ مذکور میان طرفین به امضا رسید و حزب وحدت هم وزرای خود را معرفی کرد؛ اما بنا به دلایلی که جای بحث آن نیست این توافق نامه عملی نگردید.

حال باید پرسید: آیا نه وزارتخانه به اضافۀ پستهای مهم دیگر در یک کابینه بیست و چند نفری، مگر سهم مناسبی نیست؟ ما همیشه فریاد کرده ایم که یک چهارم جمعیت افغانستان هستیم و به همین میزان سهم می خواهیم. آیا آنچه را استاد ربانی برای ما قائل شده بود مگر یک چهارم نبود؟ این در حالی بود که استاد مزاری در کابینه حکمتیار که قرار بود بر اساس توافقنامه جلال آباد تشکیل شود به دو وزارت مالیه و تجارت بسنده کرده بود. صد البته هیچگاه مدعی نیستیم که دولت ربانی مصباح عدالت در شبستان بی عدالتی ها و حق کشی های افغانستان بود و حقوق جامعه شیعه را به طور کامل و شایسته در نظر می گرفت؛ ولی این ادعا را داریم که دولت های مجددی و ربانی، معتدل ترین مجموعه ها وگزینه ها در میان مجموعه های مدعی قدرت و حکومت بودند و مشکلات جامعه شیعه با اینان از طریق مفاهمه و مدارا قابل حل بود و نیازی به آنهمه خصومت و خونریزی نبود.

خواستۀ دیگر شیعیان، رسمیت یافتن مذهب جعفری در قانون اساسی افغانستان بود که در این رابطه نیز در توافقنامه حزب وحدت و جمعیت اسلامی،آقای ربانی پذیرفت که از نظر تنظیم جمعیت اسلامی، فقه جعفری رسمیت دارد و تعهد سپرد که در تدوین قانون اساسی نیز جمعیت اسلامی از این موضوع حمایت کند. استاد مزاری در این رابطه می گوید:

«آقای ربانی، با ما توافق کرد که از نظر تنظیم جمعیت، فقه جعفری رسمیت دارد و در قانون اساسی هم از این موضوع، جمعیت اسلامی حمایت کند.»[16][17]

از دیگر خواسته های شیعیان، اصلاح ساختار اداری و تقسیمات ملکی سابق ولایات و ولسوالی ها و تنظیم و تعدیل آنها بر اساس معیار نفوس بود. در این خصوص نیز دولت ربانی این خواستۀ شیعیان را در شعار و عمل برآورده ساخت. اولاً این موضوع در توافقنامه هشت ماده ای حزب وحدت و جمعیت به صراحت آمده بود؛ ثانیا در عمل نیز شخص سید محمد هادی مسئول کمیسیون سیاسی حرکت اسلامی، فرمان اصلاح ساختار اداری هزاره جات و تقسیمات جدید ملکی آن را بر اساس هر 25 هزار نفوس یک ولسوالی، از شخص رئیس دولت (ربانی) گرفت و مراحل قانونی آن را در صدارت عظمی و وزارت داخله گذراند و برای تطبیق آن به هزاره جات رفت. ایشان (آقای هادی) اکنون، حیّ و حاضرند و جویندگان حقیقت می توانند این موضوع را از ایشان جویا شوند.

با توجه به آنچه گفته آمدیم، داعیۀ حق طلبی، شکستن انحصار و مبارزه با فاشیزم پنجشیری ادعایی بیش نبود. اگر آقای ربانی کاخ ریاست جمهوری را هم برای استاد مزاری تخلیه می کرد، باز برای ایشان مزه نداشت؛ چون به زور تفنگ گرفته نشده بود و قهرمانی و حق خواهی او را انعکاس نمی داد. حتماً به ربانی می گفت: این قبول نیست، برو در کاخ سنگر بگیر تا من با قشون بیایم و آنجا را فتح کنم.

 جنگ با فرقه 70 ژنرال مؤمن

 در حالی که فضای خصومت و حالت جنگی و آماده باش همچنان میان قوت های حزب وحدت از یکسو و شورای نظار و اتحاد اسلامی از جانب دیگر برقرار بود و هر از گاهی شعله های جنگ از گوشه ای زبانه می کشید؛ استاد مزاری جبهه سومی را در مقابل خود گشود و این بار علیه نیرو های فرقه 70 ژنرال مؤمن وابسته به جنبش شمال، وارد جنگ گردید. در این درگیری حزب وحدت پیروزی های چشم گیری هم به دست آورد و دارالامان، حوزه پنج و مناطق دیگری را از چنگ طرف مقابل بیرون آورد.

حال، حزب وحدت و فرقه هفتاد چه چیزی ناتقسیم داشت و فرقه مذکور کدام حقی را بلعیده بود و چه چیزی را در انحصار گرفته بود تا جنگ علیه او «مقاومت عادلانه سیاسی» نامیده شود، معلوم نیست. از معدود مواردی که استاد مزاری خود اعتراف می کند که جنگ را ما آغاز کردیم، یکی همین مورد است و دیگری غائله 23 سنبله. به سخنان استاد مزاری توجه کنید:

«اینجا بود که تنها جنگی را که ما تصمیم گرفته بودیم وارد عمل شویم، جنگ دارالامان بود و هیچ راه دیگری برای ما نبود.»[17][18]

 جنگ با طالبان

 در برابر گروه نوظهور طالبان نیز استاد مزاری، از سیاست فولادین و ابزار نیزه و برچه، بهره گرفت. در حالی که اکثر تنظیم ها و قوت های مقتدر و مؤثر از رویارویی مستقیم با طالبان پرهیز می کردند، حزب وحدت (در اوائل زمستان 73) برای جنگ و رویارویی در غزنی به استقبال طالبان رفت. استاد مزاری قوماندان شفیع و حاجی امینی قوماندان فرقه 96 حزب وحدت را به سرکردگی تعدادی از نیروها برای جنگ با طالبان به غزنی فرستاد؛ اما اینان در برابر هجوم سیل آسای طالبان کاری از پیش نبردند و شکست خوردند. یکی از دلایل عمده خشونت و خصومت طالبان در مواجهه با حزب وحدت و استاد مزاری در کابل ریشه در همین برخورد داشت. در این رابطه به بخشی از سخنان آیت الله فاضل توجه کنید:

« هیأت از طرف حزب وحدت اسلامی (جناح آقای اکبری) و حرکت اسلامی رفت با طالبان صحبت کرد و خواست این هیأت این بود که شما در غرب کابل وارد نشوید. اسلحه ما به دست مردم ما باقی بماند. این خواست ما بود. آنها هم قبول کردند که بلی ما حاضر هستیم و لکن یک شرط داریم، شرط ما این است که مزاری در غرب کابل نباشد، برای اینکه مزاری لشکر درست کرده و در غزنی جنگیده است. »[18][19]

 جنگ با حرکت اسلامی

 در تداوم سیاست مشت آهنین و تاکتیک جنگ و تفنگ، نیروهای حزب وحدت که لباس همۀ بیگانگان را آلوده به خون کرده بود، این بار علیه نیروهای حزب هم مذهب، هم خون و هم کوچه خود یعنی حرکت اسلامی نیز وارد جنگ گردیدند و در یک تهاجم غافلگیرانه، اکثر مراکز این حزب را در غرب کابل به تصرف در آوردند. برای اولین بار محلات شیعه نشین و کوچه های خونبار غرب کابل، شاهد خونریزی بی رحمانه و جنگ خانه به خانۀ قوت های شیعی گردید. سخن بیشتر پیرامون این حادثه خونبار در فصل جداگانه ای تحت عنوان «کالبد شکافی یک غائله» خواهد آمد.

 جنگ با رقبای درون حزبی

 سیاست ستیزه جویانه و منطق جنگ و آتش زمانی به نقطه اوج خود دست یافت که استاد مزاری، پای جنگ را به درون خانه ی خود کشید و علیه رقبای درون حزبی خود نیز دست به نیزه و برچه برد و اختلاف سلیقه وتفاوت نگرش را که در درون هر مجموعه و تشکیلاتی اجتناب ناپذیر است، با توپ و تانک پیوند داد و برای حل آنها سیل خون جاری ساخت. جنگ علیه دو جریان اخیر (حرکت اسلامی و رقبای درون حزبی) که از نابخشودنی ترین خطاهای استاد مزاری بود، به طور ناگهانی و همزمان در 23 سنبله 73 اتفاق افتاد که تفصیل آن خواهد آمد.

 برخورد با مخالفان تز جنگ

 گواه دیگر بر اتخاذ تاکتیک تضاد و ستیز توسط استاد مزاری، موقف و برخورد ایشان با مخالفان تز جنگ در درون حزب وحدت بود. او چنان به خط و مشی تفنگ سالارانه و ملیتاریستی باورمند و پایبند بود که هر گونه شعار ضد جنگ به سرعت فشار خونش را بالا می برد. هر کسی که در درون تشکیلات حزب وحدت از این همه بزکشی بیهوده و عبث، لب به شکوه و شکایت گشود و آن را ضایعۀ ملی، اسباب تباهی و خلاف صلح و صلاح کشور دانست؛ بلافاصله از سوی استاد مزاری و تروریست های فرهنگی ـ تبلیغی اش بر چسب خیانت، مزدوری، جاسوسی، درباری، معامله گر و خائن ملی زده شد. اصولاً یکی از عوامل عمده ای فروپاشی حزب وحدت و تقسیم آن به دو شاخه ای جداگانه، ریشه در همین دو نوع نگرش جنگ سالاری و جنگ ستیزی داشت. گروهی از رهبران و کادرهای حزب وحدت با آن همه تاخت و تاز بی لجام و ترکتازی بی مهار استاد مزاری مخالفت می نمودند. این گروه بر این نظر و باور بودند که جنگ به طور کلی و مخصوصاً با دولت استاد ربانی به مصلحت ما نیست؛ زیرا اولاً این دولت متعلق به ملیت های محکوم است؛ و ثانیاً بر فرض هم استاد مزاری و متحدانش موفق شوند و این دولت را سرنگون کنند، آنوقت نوبت حکومت و اعمال قدرت به ما نمی رسد؛ بلکه این چوگان بدست کسانی خواهد افتاد که خواهان انحصار فبیلوی و جامعه یک قطبی در افغانستان هستند و اصلاً برای ما حق حیات و زندگی قائل نیستند.

برخورد و پاسخ استاد مزاری و یارانش در برابر این تذکرات مشفقانه، حواله کردن خروارها اتهام، افترا، جنگ تبلیغی و ترور شخصیت آنها بود. این سخن که «با دولت نجنگیم، این دولت از ملیت های محروم است و انحصار قومی چند قرنه را شکسته است» در نظر استاد مزاری و یاران شیفته جنگ او مساوی بود با خیانت و همدستی با دشمن و بلافاصله توفان مهیبی از جنگ روانی و شبیخون تبلیغی را در پی داشت. ضدیت با جنگ آنقدر فشار خون استاد مزاری را بالا می برد و آن قدر به تز حق گیری از راه لوله تفنگ، پایدار و استوار بود که سرانجام علیه همین مخالفان جنگ در درون حزب وحدت، به توپ و تانک متوسل شد و برای بریدن گلوی آنان خنجر به دست گرفت و حزب وحدت را دو پارچه کرد.

بیایید در این مورد، شهادت کسی را بشنویم که وقتی فریاد «مزاری رهبر» را از زبان رهروانش در غرب کابل شنیده است، در حالی که به آرامی اشک شوق می ریخته، اینطور گفته است: «اکنون اگر بمیرم دیگر آرزویی ندارم». این هم گواهی ایشان:

«من می خواهم اینجا یک شهادت تاریخی بدهم. آقای استاد اکبری صادق ترین و نزدیکرترین دوست و یاور آقای شهید مزاری بود. در سال 1370 که کنگره حزب وحدت دایر شد، آقای استاد اکبری می گفت: باید ریاست حزب به استاد مزاری سپرده شود ... با اصرار و کوشش آقای استاد اکبری، شهید مزاری به ریاست شورای مرکزی حزب وحدت انتخاب گردید ... آیا دشمنی شان به خاطر ریاست بود ؟ آقای استاد اکبری ریاست نمی خواست و می گفت من به معاونت استاد مزاری افتخار می کنم، با بودن مزاری خود را کاندید نمی کنم. پس اختلاف بر سر چه مسأله پیش آمد؟ من به عنوان کسی که با هر دو طرف ارتباط داشتم و هر دو طرف، من را قبول داشتند، برای شما می گویم: اختلاف بر سر موضع گیری بود. اختلاف بر سر این مسئله بود که با کدام حزب دوست باشیم و با کدام حزب دشمن باشیم .

آقای استاد مزاری می گفت: باید با حزب اسلامی، دوست و متحد بود و با جمعیت اسلامی جنگید. دلیلش هم این بود که جمعیت اسلامی، آقای ربانی و مسعود برای ما حق کامل نمی دهد. آقای استاد اکبری می گفت: ما باید با جمعیت اسلامی و حزب اسلامی با هر دو جنگ نداشته باشیم، ما باید در بین حزب اسلامی و جمعیت اسلامی خیرخواهی کنیم. استاد اکبری می گفت: جنگ با جمعیت اسلامی به نفع حزب وحدت، به نفع شیعه و هزاره نیست. اگر دولت آقای ربانی سقوط کند، ما جایش را نمی گیریم...»[19][20]

 اشتراک دزدانه در جنگ

 شاهد و گواه دیگر بر علاقمندی استاد مزاری به جنگ و انتخاب تاکتیک توپ و تفنگ، شرکت مخفیانۀ برخی از نیروهای ایشان در کودتای دوستم ـ حکمتیار علیه برهان الدین ربانی بود.

آقایان حکمتیار، دوستم و مزاری به طور سّری، تبانی و توافق کرده بودند که در یک اقدام هماهنگ و همزمان، حکومت آقای ربانی را براندازند. چند روز قبل از آغاز کودتا، همایون جریر از حزب اسلامی و ژنرال همایون فوزی از جنبش شمال به مقر استاد مزاری آمده، پلان کودتا و جزئیات طرح را با ایشان مورد بحث و رایزنی قرار داده بودند؛ بدون اینکه دیگر مسئولان حزب وحدت و اعضای شورای مرکزی از محتوای مذاکرات و پلان کودتا مطلع شوند. بنابر برخی گفته ها، توافقنامه ای هم میان سه جانب به امضاء رسیده بود که بر اساس آن، پست ریاست جمهوری در دولت کودتایی آینده به حزب اسلامی، صدارت عظمی به حزب وحدت و وزارت دفاع به جنبش ملی – اسلامی می رسید.

هنگامی که شعله های جنگ در 11 جدی 72 زبانه کشید، شورای مرکزی حزب وحدت بلافاصله، جلسه اضطراری تشکیل داد. در اجلاس مذکور، بحث های فشرده و پرتنشی پیرامون اشتراک و عدم اشتراک حزب وحدت در جنگ 11 جدی به میان کشیده شد. استاد مزاری و انصارش که خواستار بی بهره نماندن از فیض عظیم! جنگ بودند، برای اشتراک در جنگ به موافقتنامه حزب وحدت و حزب اسلامی استناد می کردند که در آن به « دفاع مشترک بر اساس تصامیم مشترک » تأکیده شده بود. ولی بسیاری از اعضای واقع بین و خیراندیش شورای مرکزی، خواستار پرهیز از جنگ و بی طرفی حزب وحدت بودند. اینان در مقابل دسته اول، استدلال می کردند که:

اولا ً: این جنگ دفاع نیست، بلکه تجاوز است.

ثانیا : ما ملزم به « دفاع بر اساس تصامیم مشترک » هستیم؛ در حالی که در اینجا، تصمیم یک جانبه حزب اسلامی است و با حزب وحدت مشورت نشده است؛ اگر احیاناً مشورت شده است با چه کسی ؟ و چرا شورای مرکزی در جریان امر قرار داده نشده است؟

ثالثاً: اگر ما موافقتنامه با حزب اسلامی داریم، از آن طرف توافقنامه با جمعیت اسلامی هم داریم که در آن به قطع خصومت و اجتناب از جنگ میان طرفین، تأکیده شده است.

پس از بحث های داغ و حاد ، سرانجام شورای مرکزی با اکثریت قاطع آراء، بی طرفی حزب وحدت را تصویب و اعلام نمود. با این تصمیم شایسته و بایسته، غرب کابل که تا آن زمان نامش تداعی کننده جنگ، مرگ و آتش بود، به آشیانه صلح و مؤدت تبدیل شد. علاوه بر اینکه منطقۀ غرب از فتنه جنگ در آن زمستان سوزان در امان ماند، این منطقه به مأمن و پناهگاه مردم جنگ زده سایر نواحی کابل نیز مبدل گردید.

اما از آنجا که « بچه خاکخور را اگر دستش را بگیری، با دهان حمله می کند» و « ترک عادت موجب مرض است » آقای مزاری نیز وقتی از اشتراک علنی در جنگ محروم شد، برخی از نیروهایش را به صورت مخفیانه در صفوف نیروهای دوستم و حکمتیار فرستاد تا از فیض عظیم! جنگ محروم نشود و از دور هم که شده، دستی بر آتش داشته باشد. 230 نفر به قوماندانی ابوذر شولگر از فرقه 97 حزب وحدت و 70 نفر از غند پیاده شفیع، جمعا 300 نفر از نیروهای حزب وحدت در مناطق بالاحصار، تپه مرنجان تا شور بازار، وارد جنگ به نفع حکمتیار شدند.[20][21]

عجبا که بسیاری از این نیروهای انصار و پیشمرگ حکمتیار، هنگام بازگشت توسط قوماندان زرداد یکی از راهزنان معروف حزب اسلامی، کشته شدند.[21][22]

با اینکه حزب وحدت به طور رسمی و علنی اعلام بی طرفی کرده بود و بناءً هر گونه فتح و ظفر هم به نام حکمتیار و دوستم ختم می شد، باز هم استاد مزاری جوانان هزاره را هیزم این آتش و قربانی مطامع قدرت طلبانه قائد انقلاب! (حکمتیار) ساخت.

 جنگ تا آخرین لحظات

 در آخرین روزهای حیات استاد مزاری و در آن لحظات خطیر و سرنوشت ساز نیز همین سیاست فولادین و منطق آهنین با شدت و جدیّت مضاعف دنبال شد. در حالی که نیروهای فاتح طالبان با شمشیرهای برهنه از یک سو و نیروهای دولت و متحدانش از سوی دیگر، غرب کابل را تنگ در محاصره داشتند و بر سر تصرف آن با هم رقابت می کردند، و از جانب سوم، متحد نظامی حزب وحدت یعنی حزب اسلامی نیز صحنه را به نفع طالبان خالی کرده بود؛ استاد مزاری همه تلاش ها را به منظور آشتی دادن او و دولت عقیم گذاشت و همچنان بر منطق رقابت و خصومت، پای می فشرد. او با دست تهی و تفنگ خالی با دو طرف قدرتمند در ستیز بود و یک تنه و بدون پشتوانه خارجی و متحد داخلی، با همه می جنگید، در حالی که خود نیز باور کامل داشت که در این جنگ بازنده خواهد بود.

تلاش های خیرخواهانۀ بسیاری از جانب مقامات وزارت خارجه ایران، سفارت ایران در کابل، سران جناح استاد اکبری، شخص برهان الدین ربانی و احمد شاه مسعود، صورت گرفت تا استاد مزاری را متقاعد به ائتلاف و همکاری با دولت سازد و یا حداقل زمینۀ خروج او از کابل و زنده ماندنش را فراهم سازند. بنابر اظهار برخی از افراد حاضر در صحنه، احمد شاه مسعود به مقامات ایرانی تعهد سپرده بود که اگر مزاری و نیروهایش بخواهند از کابل خارج شوند، امنیت آنان را تضمین کند و مسیر خروج در اختیارشان قرار دهد. پاسخ استاد مزاری در برابر چنین تعهدی این بود که او هیچ اعتمادی به مسعود ندارد. آقای مسعود در مقابل به مقامات ایرانی گفته بود: برای سپردن هر نوع تعهدی که بخواهید آماده ام.

با همه این تلاش ها، استاد مزاری هر دو پا را در یک کفش کرده بود که در غرب کابل خواهد ماند و تا آخرین قطره خون مقاومت خواهد کرد. در حالی که هیچ امیدی به نجات از مخمصه نداشت و اکثر مسئولان حزب وحدت که امروزه روضه غرب کابل را می خوانند، سر از قم و پیشاور در آورده بودند.

در حساس ترین لحظات که دیگر استاد مزاری دستش از آسمان و پایش از زمین کنده شده بود و مصرّانه از دوستم می خواست که با موشک هایش از مزار شریف به داد او برسد؛ یکی از مقامات ایرانی ذریعه بی سیم از کوه تلویزیون با او تماس گرفت و با اصرار از استاد مزاری خواست که دست از یک دندگی بردارد و پیشنهادات ائتلاف با دولت و یا خروج از کابل را بپذیرد وگرنه با توجه به اینکه تهاجم طالبان به غرب کابل حتمی است و شما با دستان خالی تاب و توان مقاومت ندارید، در این منطقه فاجعه بوجود خواهد آمد. تنها پاسخ استاد مزاری، سخنان سخیف و دشنام های رکیک به جمهوری اسلامی ایران بود.

رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود؛ رهبر کسی است که مردمش را در موقعیت های مختلف و شرایط گوناگون رهبری کند و تا سرمنزل مقصود، قافله سالاری مردم را به عهده داشته باشد؛ نه اینکه مثل تند باد بنیاد کن، ناگهان فرود آید، چند روزی بی مهار جولان کند و بعد از نفس بیفتد و محو شود. استاد مزاری وقتی می دید که مقاومت در کابل بی فایده است، باید مانند مسعود، مواضع خود را ترک کرده، مبارزه را از نقطۀ دیگر ادامه می داد. او (مسعود) هنگامی که مقاومت در کابل را بیهوده یافت، بدون اینکه نیروهایش را بی جهت در مقابل سیلاب تار و مار سازد، با تمام نیروها و امکانات، کابل را تخلیه کرد و امروز پرتوان تر از گذشته مبارزه را ادامه می دهد.

اگر نبود آن روحیۀ انعطاف ناپذیر و سیاست مشت آهنین استاد مزاری، امروز هم تسلیحات، امکانات و نیروهای غرب کابل در اختیار هزاره ها بود و هم کسی که پیشوا و سرخیل این مردم محسوب می شد، زیر برچه و نیزۀ بیگانگان نمی افتاد.

 آنچه از آغاز این فصل تا اینجا ـ اعم از ریز و درشت ـ فرا روی شما قرار دادیم، شواهد و دلایلی بود که مبین و نشانگر اتخاذ منطق جنگ و ستیز توسط استاد مزاری و یاران همفکرش بود. عمل و اقدام گویاتر و رساتر از هر سخن و برهانی، می تواند بیانگر طرز تفکر، جهان بینی و خط مشی سیاسی و فکری یک شخص یا یک جریان باشد. آنچه ما در مقابل شما ردیف کرده ایم از متن حوادث و واقعیت ها سربرآورده و برگرفته از رفتار و سلوک شخص استاد مزاری است؛ نه ادعاست و نه تأویل و تأمل.

در پرتو انتخاب چنین تاکتیکی بود که مردم خوش ذوق کابل به حزب وحدت لقب «بز مندی » داده بودند؛ یعنی بز بدون شاخ و شروری که با هیچ یک از همقطاران خود سر سازگاری ندارد و با همه درگیر است. حزب وحدت بر سر هیچ و پوچ با همۀ احزاب درگیر شد و هزاره ها با همۀ اقوام. در طول اقامت 32 ماهه استاد مزاری در کابل، تاریخی آفریده شد که اضلاع مثلث آن را جنگ، مرگ و ویرانی تشکیل می داد. و محصول این تاریخ، خلق خصومت و عداوت پایدار میان اقوام ساکن در خانۀ مشترک و تبدیل برادران همکیش و هموطن به دشمنان تشنه به خون همدیگر بود.

جنگ، خشونت و خصومت به حیث یک سنت، قاعده، هنجار و حتی افتخار، پذیرفته شد و آن را «جبهه عدالتخواهی» «سنگرهای دفاع از عزت و شرف مردم» و «مقاومت عادلانه سیاسی» نامیدند. یکی از اسفبارترین تراژدی های انسانی در جهان ویکی از غم انگیز ترین فاجعه ها وضایعه های قرن را، مقاومت کبیر و تاریخ ساز هزاره در غرب کابل لقب دادند و خالق این فاجعه را پیشوای کبیر خلق! هر آنکه از سر درد و درک، فریاد برآورد و از این همه ستیزه جویی، کینه توزی و سیه کاری، لب به شکوه و شکایت گشود، فوراً دشنه دشنام و شلاق ملامت بر پشت و پهلویش فرود آمد و طوماری از ناسزا، دشنام و اتهام تحویلش گردید.

بسیاری از قوماندان ها و تفنگ بدستان استاد مزاری، چنان با غرش آتشبارها و سرفه مسلسل ها خو گرفته بودند که بدون آتش و باروت به سردرد شدید مبتلا می شدند. وقتی تنور جنگ حسابی شعله می کشید و آتشبارها در کوچه و بازار انفجار می­کاشت و شیون زنان و کودکان، فضا را پر می کرد، برخی از این تفنگداران شیفته جنگ، چنان به وجد و شور می آمدند که خود را برهنه ساخته به مصاف حریف می رفتند.

این جملۀ مثله شده از مرحوم دکتر شریعتی که «اگر می توانی بمیران و اگر نمی توانی بمیر» به صورت تابلوی بزرگ در چوک دهمزنگ نصب شده بود که به خواننده می فهماند که در این منطقه چه فرهنگ و بینشی حاکم است. این تابلو آشکارا اعلام می کرد که در اینجا قانون جنگل و قاعدۀ تنازع بقا حاکم است؛ اگر پنجه های قوی داری، دیگران را پاره کن و ببلع وگرنه خودت پاره خواهی شد. شاید از تبعات همین فرهنگ و اندیشه بود که برخی از تفنگداران در کابل، تفنگ خود را « خدا » خطاب می کردند و جنگ را « کاسبی » و «غریبی».

و چه زیبا و گویا سرود آن شاعر مدیحه گو و دغل سرا:

 جنگ و جنون، نامۀ خونین ماست        ارث پدر، سر خط آئین ماست[22][23]


محور دوم:

 چرا تاکتیک جنگ، بی راهه و خلاف مصالح مردم بود ؟

 اگر محور اول بحث را به درستی تبیین و و اضح ساخته باشیم، محور دوم بی نیاز از استدلال و قلم دوانی خواهد بود. نکته اساسی اثبات آن صغری است وگرنه در کلیت و صحت این کبری، تردیدی نیست. این فرضیه (بطلان تاکتیک جنگ) چندان بدیهی و آفتابی است که تصور صحیح قضیه، تصدیق آنرا به دنبال دارد و مدعا را از اقامه برهان بی نیاز می سازد. چه کسی یافت می شود که از آثار مخرب، ویرانگر و تباه کننده این پدیده شوم و ضد بشری (جنگ) بر زندگی و سرنوشت انسان ها مطلع نباشد؟ هر انسانی که اندک سیاحتی در نمایشگاه بزرگ تاریخ کرده باشد، قطعاً در این سیاحت، شاهد زوال و انهدام تمدن های با شکوه، سرزمین های آباد و مجموعه های انسانی بسیاری به وسیله این بلای هستی سوز بوده است. اثر طبیعی آتش، سوزندگی است و اثر طبیعی هیولای جنگ، تخریب، ویرانگری و نابودی. اصولاً هر گلوله ای که در جنگ شلیک می شود، هدف از آن ایجاد تلفات و یا انهدام در اردوی مقابل است.

بناءً طبیعت و ماهیت جنگ؛ شوم، زشت و نامقدس است مگر اینکه آرمان مقدس و انسانی در وراء جنگ نهفته باشد تا تلخی ها و زشتی های آن را شیرین و زیبا سازد و به این پدیده نحس و منفور، قداست و ارزش ببخشد. سوژۀ مورد بحث و نظر ما (جنگ داخلی افغانستان) از مصادیق این استثناء نیز به شمار نمی آید؛ زیرا خونریزی میان دو همکیش و هموطن که در چهارده سال جهاد با هم میثاق خون و اخوت داشته اند، در هیچ مسلک و منطقی نمی تواند مقدس و دارای بار ارزشی باشد.

چنانکه قبلا یاد آور شدیم، این ادعا (بطلان تز جنگ و تفنگ) از بدیهیات است؛ ولی از آنجا که جامعه ما هنوز یک جامعه تفنگ سالاروقدرت محور است و فرهنگ جنگ سالاری بر این دیار سایه افکنده است، هنوز هستند کسانی که سعادت بشر را در سایه تفنگ جستجو می کنند و شمشیر را داور طبیعی ونهایی در حل اختلافات می دانند. بر این اساس، ناگزیریم دلایل چندی برای بطلان منطق جنگ و سرنیزه برای این دسته ارائه نمائیم:

1ـ آخرین ابزار :

جنگ، آخرین ابزار و وسیلۀ مورد استفاده در مناسبات انسانی است؛ یعنی هر گاه میان دو مجموعه انسانی، تصادم و اصطکاک به هر دلیلی پیش بیاید، آخرین وسیله برای رفع و دفع تنش و تضاد، دست بردن به اسلحه و استفاده از قوه قهریه است. تا هنگامی که دیگر ابزارهای اصطکاک زدا مانند دیالوگ، مفاهمه، سازش و حتی عقب نشینی و کوتاه آمدن در مقابل حریف برای رفع و دفع تضاد و تخاصم موثر باشد، هرگز نوبت به کشیدن ماشۀ تفنگ و خلق خشونت و خونریزی نمی رسد. جنگ در مناسبات انسانی مانند جراحی در تداوی بیمار است. تا زمانی که درمان بیماری از طریق دارو، پرهیز، مراقبت و... امکان داشته باشد، جراحی از اساس موضوعیت ندارد. چاقوی جراحی را زمانی فعال می کنیم که دیگر ابزارهای درمانی، کارایی خود را از دست بدهند و چاره ای جز برداشتن آن عضو فاسده شده نداشته باشیم.

حال ببینیم استاد مزاری که مشتاقانه وارد آنهمه جنگ شد، آیا واقعا به آن حد از ضرورت و اضطرار رسیده بود که جز به کار انداختن تفنگ ها، هیچ راه دیگری پیش رو نداشت؟ اگر خیلی هم جانبدارانه قضاوت کنیم، می گوئیم در مورد جنگ های وحدت و اتحاد چنین بوده است. اگر باز هم ارفاق و سخاوت کنیم، جنگ با طالبان را نیز در این فهرست اضافه کنیم. اما جنگ با جمعیت اسلامی و شورای نظار که ممثّل یک ملیت محروم و هم پیمان هزاره ها بود، هرگز به این حد از ضرورت نرسیده بود؛ زیرا این جنگ جز اختلاف بر سر فلان منطقه شهر و یا فلان چوک و تعمیر و بعد ها رقابت و لجاجت آقایان مزاری و مسعود، دلیل دیگری نداشت. این تنش های جزئی با اندکی تعقل و تفاهم، قابل رفع بود. اما در موضوعات اساسی و آرمانی، تضاد و اختلافی میان این دو جریان وجود نداشت.

تازه از این مورد هم اگر چشم بپوشیم، جنگ با حرکت اسلامی و نیز جنگ با رقبای درون حزبی و غائله 23 سنبله، قطعاً به این سرحد از ضرورت نرسیده بود که فعال ساختن توپ و تانک، اجتناب ناپذیر باشد.

از این توضیحات مختصر، روشن می گردد که استاد مزاری از ابزارها استفاده معکوس می نمود. ابزاری که باید در آخر خط و در بن بست ها به کار انداخته شود، در همان آغاز راه به کار انداخته می شد و ایشان هنوز به دریا نرسیده، موزه اش را می کشید.

2ـ هدف یا وسیله؟

جنگ در مناسبات انسان هیچ گاه هدف، آرمان و مرام نیست؛ بلکه وسیله و ابزاری است برای رسیدن به یک هدف و آرمان. هیچ عاقلی نمی گوید: «من می جنگم صرف به این دلیل که از جنگ خوشم می آید؛ مقصدم از جنگ، جنگ است و اگر نجنگم به سر درد شدید مبتلا می شوم». بلکه می گوید: «برای دفاع از میهن و مردمم و یا ایدئولوژی و آرمانم.» حتی برای وقیحانه ترین تجاوزات نیز هدف و یا اهداف موهوم تراشیده می شود تا انگیرۀ خیالی هم که شده برای جنگجویان ایجاد گردد؛ مثلاً آلمان هیتلری، تجاوزات خود را به ممالک مختلف جهان تحت عنوان «ایجاد فضای حیاتی برای ملت آلمان» توجیه می کرد که این فضای حیاتی می توانست شامل کل کره زمین و کرات دیگر شود.

بر این اساس، جنگ تا زمانی مجاز، مشروع و معقول است که در خدمت یک آرمان و هدف باشد و ما را به آن هدف نزدیک سازد. اما هر گاه احساس شود که خود هدف، قربانی و فدای جنگ می شود و چهره مقدس آرمان و مقصود در میان چکاچک شمشیرها و غرّش آتشبارها، گم و گور می گردد، در این صورت جنگ هرگز مجاز نیست. به قول معروف ما پیراهن را برای کودک می دوزیم، نه اینکه کودک را فدای پیراهن کنیم.

هدف استاد مزاری از آنهمه جنگ به گفته خودش، ستاندن حق و حقوق تضییع شده هزاره ها بود؛ اما اگر به فرجام کار او دقت کنیم، می بینیم که او به جای گرفتن حقوق، خود این مردم را فدای حقوق نمود. تمام هست و بود هزاره ها را در آتش جنگ سوزاند و به خاکستر تبدیل کرد. هدف، قربانی وسیله گردید و وسیله بر جایگاه هدف تکیه زد. چنین جنگی که باید آن را نوعی انتحار نامید، هرگز مجاز و معقول نبوده و نیست.

3ـ تنگناها و چالشها

هر شخصی در هر زمان و شرایطی که بار سنگین رهبری جامعه شیعه و هزاره افغانتسان را به دوش کشد، اگر واقعا نسبت به سرنوشت و آرمان این مردم، تعهد و صداقت داشته باشد و بخواهد قافله پراکنده این مردم را به سرمنزل مقصود برساند، باید این نکات را در تدوین استراتژی و تاکتیک خود، مورد توجه قرار دهد:

الف- هزاره ها علاوه بر اقلیت نژادی و لسانی، اقلیت مذهبی نیز هستند. تاجیک، ازبک، ترکمن و سایر اقلیت ها اگر از لحاظ نژاد و زبان باقبیله حاکم، دچار دوگانگی هستند، از لحاظ مذهب دارای اشتراکند. و این عامل پیوند و اتصال در جامعه سنتی و مذهبی افغانستان چیز کمی نیست. ممکن است در بسیاری از موارد حلقه وصل میان آنها و طائفه حاکم گردد و فاصله ها را پر سازد. هر کدام از این اقلیت ها وقتی در تنگنا قرار گرفتند، می توانند برگ برنده اشتراک مذهبی را وارد میدان سازند. اما هزاره ها از لحاظ مذهب نیز با قوم تمامت خواه در دو جبهه مخالف قرار دارند. از این ویژگی هزاره ها، چندین جرم و اتهام دیگرنیز زائیده می شود، مانند اتهام جاسوسی و یا مزدوری برای کشورهای هم مذهب و ... اتهام ارتداد و خروج از دین نیز از همین ویژگی زائیده می شود و می تواند فتوای جهاد و در نهایت جنگ مذهبی و بسیج توده های متعصب و قشری را علیه هزاره ها به دنبال داشته باشد، چنانکه نمونه هایی از این قبیل را در گذشته داشته ایم.

بناءً باید توجه داشته باشیم که ما همیشه از دیگر اقلیت های این مرز و بوم، یک جرم بیشتر داریم.

ب- ما یک اقلیت محصور در میان سایر اقوام ساکن در این سرزمین هستیم و با هیچ کشور خارجی مرز مشترک نداریم. برخلاف دیگر ملیت ها که از چنین محدودیتی برخوردار نیستند. پشتون ها دارای مرز مشترک بسیار طولانی با پاکستان هستند. اگر سالیان دراز درگیر جنگ باشند، تسلیحات، امکانات و لوازم اولیه زندگی از این طریق در اختیارشان قرار می گیرد. همچنین تاجیک ها با تاجیکستان و ازبک ها با ازبکستان و هراتی ها با ایران.

اما ما در قلب افغانستان واقع شده ایم؛ همانگونه که قلب در محاصره سایر اعضای بدن قرار دارد، ما نیز در محاصره سایر اعضای تشکیل دهنده پیکرۀ افغانستان هستیم. این ویژگی اقلیمی در توازن قدرت و قوت میان اقوام، کفه ترازو را بسیار به ضرر ما و نفع رقبا، سنگین می کند. به خاطر چنین موقعیتی اولاً ما آسیب پذیر هستیم و رقبای ما می توانند با محاصره اقتصادی و تسلیحاتی، گلوی ما را به شدت بفشارند؛ چنانکه طالبان امروزه در کمال شدت و حدّت، از این سلاح مخرب استفاده می کنند و همه می دانیم که مردم ما را چقدر در منگنه فشار قرار داده اند؛ ثانیا ًاز شاهراه ارتباطی و اطلاع رسانی جهانی نیز دور افتاده ایم. اگر رقبای ما مردم ما را در هزارستان، قتل عام و تصفیه نژادی کنند، دنیا چندان از عمق و ابعاد آن مطلع نخواهد شد. آن گونه که در فتنه عبد الرحمن همین وضعیت اتفاق افتاد. 62% یک مجموعه خونی با وحشیانه ترین شیوه ها قتل عام شدند، اما ابعاد و وسعت این فاجعه چندان در دنیای خارج انعکاس نیافت.

ج- ما پشتوانه خارجی مطمئنی نداریم. بر خلاف دیگر ملیت ها که از چنین مزیتی بهره مند هستند. یا حامی خارجی مقتدر دارند مانند پشتون ها و ازبک ها که حامیان آنها یعنی پاکستان و ازبکستان هر کدام کشورهای مهم و وزین در منطقه محسوب می شوند، هم از توان حمایت مالی و تسلیحاتی برخوردارند و هم از لحاظ سیاسی و روانی، تکیه گاه مطمئنی به حساب می آیند. یا اگر آن پشتوانۀ خارجی، مقتدر نیست، حداقل یک دولت خارجی هم نژاد در جوار مرزهای خود دارند که این خود یک مزیت بزرگ است. اینگونه دولت ها هر چند ناتوان هم باشند، دست کم دو کار از دست شان بر می آید:

یک : می توانند به صورت پل ارتباطی برای پشتیبانی و اکمالات کشورهای مقتدر عمل کنند؛ چنانکه در بحران فعلی، تاجیکستان همین رول را برای تاجیک های افغانستان بازی می کند؛ به این معنی که گرچه این کشور فاقد توان لازم برای کمک به هم نژادان خود در افغانستان است، اما جایگاه پل ارتباطی میان نیروهای مسعود و روسیه را یافته است.

دو : اینگونه کشورها اگر هیچ بهره ای هم نداشته باشند، حداقل راهی برای عقب نشینی و بیرون رفت در اختیار هم خونان خود قرار می دهند.

اما ما هزاره ها در این میان چه داریم؟ به طور سنتی و در انظار جهانیان، ایران پشتیبان خارجی ما به حساب می آید؛ در حالی که این کشور اولا ًبه دلیل نداشتن مرز مشترک وراه ارتباطی با هزاره ها، عملاً از توانایی و قدرت مانور چندانی در این زمینه برخوردار نیست. ثانیا ًایران اگر با ما پیوند مذهبی دارد، با برخی از مجموعه های دیگر پیوند خونی و فرهنگی دارد. از آنجا که ایران نیز مانند هر دولت دیگر، منافع ملی برایش اصل و زیربناست، از آن مجموعه ای حمایت خواهد کرد که تأمین کننده منافع ملی اش باشد. چنانکه در جنگ های حزب وحدت و دولت استاد ربانی، ایران عملا ًجانب دولت را ترجیح داد.

د- ما مردم فقیر و تهی دست هستیم. هیچ نیازی به گفتن و توضیح ندارد که هزاره­ها از هر ملیت دیگری فقیرتر و محروم تر بوده و هستند. حال دلیل این فقر کمرشکن چیست، مبحث جداگانه ای می طلبد. می توان عجالتا ًبه طور سربسته، مهمترین علت این وضعیت را غصب سرزمین های آباد و سرسبز این مردم نام برد.

نقش اقتصاد و ثروت در پیشبرد اهداف سیاسی، اجتماعی و آرمانی بر هیچکس پوشیده نیست، مخصوصاً در کشمکش های دنیای معاصر، برنده نهایی آن طرفی است که کیسۀ پر دارد. به تعبیر یکی از بزرگان، جنگ دو چیز می خواهد: تانک و بانک. بر این اساس، ما که دست مان از آسمان کوتاه و پای مان از زمین کنده است و برای ابتدایی ترین لوازم معیشت، نیازمند دیگران هستیم، پر واضح است که نه توان مالی یک جنگ دراز مدت و فرسایشی را داریم و نه تاب و توان محاصره اقتصادی رقبای خود را.

با عنایت به نکات چهارگانه فوق الذکر و نقاط آسیب پذیری که بر شمردیم، هر شخصی که رهبری این مردم را به عهده می گیرد، باید با لحاظ و در نظر داشت این نقطه ضعف ها و تنگناها، خطوط کلی پلان ها و سیاست های خود را طراحی و تنظیم نماید. وگرنه سیاست بلند پروازانه و لقمهء بزرگتر از دهان خواهد بود. پلان ریزی و سیاست گذاری با لحاظ محدودیت ها و تنگناهای مذکور، باید بسیار مصلحت اندیشانه و محتاطانه باشد. اگر با یک مجموعه، راه خصومت در پیش می گیرد، با مجموعۀ دیگر باید دست اخوت و مؤدت دهد. اگر با حزب «الف» درگیر جنگ است، با حزب «ب» باید پیمان اتحاد داشته باشد. مردمی که از هر سو خود را در محاصره احساس می کنند اگر با همسایه شرقی مواضع خصمانه دارد، باید با غربی مواضع دوستانه داشته باشند. مجموعه ای که با این همه نقاط آسیب پذیر و محدودیت روبروست، نمی تواند با همگان طرف شود. مناسب ترین سلاح و ابزار برای چنین مردمی، تدبیر و مداراست و رساترین زبان، زبان تفاهم و مؤدت. ملت پابرهنه و یخن کنده ای که جز مطالبه حقوق انسانی خود، داعیه و ادعایی ندارد و در اندیشه طرد، نفی و حذف هیچکس نیست، نباید تهاجم را جانشین تفاهم سازد.

با توجه با آنچه گفته آمدیم، راهی را که استاد مزاری در قبال سرنوشت هزاره ها انتخاب کرده بود، یعنی تاکتیک جنگ و مشت آهنین، آیا بر مبنای محدودیت ها و تنگناهای فوق و نیز بر اساس مصالح و منافع مردم شیعه و هزاره، تنظیم و سنجیده شده بود یا نه؟ ایا این راه، راه سربلندی و احقاق حقوق این مردم بود یا راه نابودی این مردم؟

اگر کسی بخواهد در این خصوص بر مسند قضاوت بنشیند، از دو زاویه دید می تواند به داوری بپردازد: نخست از زاویه دید تبلیغات و توجیهات دوستداران و مریدان استاد مزاری که تمام هم و غم شان حول این محور متمرکز است که چگونه او را «بابه هزاره» «ناجی قوم» «قهرمان ملی» و «اسطوره تاریخی» این مردم بسازند و بر این اساس فاحش ترین خطای او را بزرگترین شاهکار و افتخار قلمداد می کنند و طبعا ًجنگ های او را نیز حماسه های بی مانند و ماندگار!

زاویه دید دوم این است که به دور از حب و بغض و قهرمان سازی و بابه تراشی، بر اساس واقعیت ها و مصالح به داوری بنشیند. اگر ما از گروه دوم باشیم و کلاه مان را قاضی قرار داده، به دور از پیشداوری به بررسی این موضوع بپردازیم، بدون تردید به این نتیجه خواهم رسید که خط  مشی انتخاب شده توسط استاد مزاری، راه نابودی و انهدام این مردم بود نه راه نجات، عزت و سربلندی اینان.

استاد مزاری وقتی تعدادی تفنگ بدست شیفتۀ جنگ را در اطرافش مشاهده کرد ـ آنهم افرادی از هر طیف و گرایش و اغلب فاقد آرمان و مرام ـ فورا ًکلاهش را کج گذاشت و به همه جواب سربالایی داد. چنان سرگرم جنگ و رویارویی گردید و دست به مانور قدرت نمایی زد که گویا ارتش هیتلر و گنج قارون را در اختیار دارد. هم آینده را از یاد برد و هم روز مبادا را. نه موقعیت ها و تنگناها را درست ارزیابی کرد و نه مصالح دراز مدت مردم و جامعه را. به گونه ای رفتار کرد که گویی رسالتی جز جنگ برای خود قائل نیست. کسی که لقمه بزرگتر از دهانش بردارد، نتیجه طبیعی آن خفه شدن است. کسی که برای یک قوم یخن کنده و ریسمان به دوش، چنان تاکتیک آهنین و سیاست فولادین را انتخاب کند و جز با زبان توپ و تفنگ با زبان دیگری سخن نگوید، نتیجه طبیعی آن همان است که همه دیدید و شنیدید .

4- مثال ساده

ممکن است گفته شود: این صحیح است که حزب وحدت با احزاب بسیاری در کابل وارد جنگ گردید اما از کجا معلوم که آنها، مقصر و عامل جنگ و فتنه نبوده اند؟

در پاسخ می گوییم: ما هیچگاه در صدد تبرئه و تطهیر دیگر جنگ افروزان نبوده ونیستیم. اکثر احزاب و تنظیم های برخوردار از توان نظامی، در تکوین و تداوم فتنه جنگ داخلی و گسترش این فاجعۀ ملی، دخیل و مسئول بوده اند؛ ولی از آنجا که محور بحث ما در این نوشتار بررسی کارنامهء حزب وحدت و استاد مزاری است، فقط به بررسی نقش و سهم ایشان دراین فاجعه پرداخته ایم و این هیچگاه بدان معنی نیست که دیگران، فرشتۀ صلح، مؤدت و تفاهم بوده اند.

پس می پردازیم به سوژه مورد بحث خودمان یعنی حزب وحدت. مقصر بودن این حزب و استاد مزاری را در جنگ های کابل با ارائه مثالی ساده می توان به تصویر کشید:

فرض کنید در خوابگاه یک دانشگاه یا در حجره یک مدرسه دینی، شش نفر محصل با هم زندگی می کنند. از میان اینها یکنفر به نام احمد، یک روز با محمود درگیر است، فردا با حمید دست به یخن می شود؛ روز دیگر با محمد دعوا می کند.و همینطور با همه اعضای اتاق به نحوی دچار تنش و کشمکش است. حال اگر از هر عاقلی سئوال کنیم که در این ماجرا، احمد مقصر است یا پنج نفر دیگر، او بدون تأمل پاسخ خواهد داد: احمد. زیرا آنکه با همه طرف منازعه قرار می گیرد، او ناسازگار و فاقد تعادل روانی است.

حزب وحدت و استاد مزاری جایگاه احمد را در میان مجموعه سیاسی – نظامی در کابل داشت. هر روز با یکی از مجموعه های صاحب قدرت درگیر بود. پرواضع است که نمی توان گفت همه آنها زورگو و متجاوز بوده اند و حزب وحدت، مظلوم و مورد ستم.

در مثالی که ذکر کردیم، بسیار طبیعی و مطابق انتظار خواهد بود که سرانجام روزی سایر اعضای اتاق بردباری شان به انتها برسد و همه دست به دست هم داده، شرّ احمد را از سرشان کم کنند. در کابل نیز آنگاه که استاد مزاری همه را با خود دشمن ساخت، سرانجام روزی همه آنها – دولت، طالبان، اتحاد اسلامی، حرکت اسلامی، جناح استاد اکبری حزب وحدت – دست به دست هم داده این عضو مزاحم و ناسازگار را از میان برداشتند.

حتی حزب اسلامی که به طور رسمی متحد استاد مزاری به شمار می آمد، نیز از این پیشامد چنان ناراضی نبود. زیرا این حزب نیز زخم های کاری از برخی نیروهای آشوب طلب استاد مزاری بر تن داشت. در طول مدت ائتلاف نظامی این دو حزب علیه دولت، در بسیاری از مقاطع، درگیری میان نیروهای حکمتیار و قوماندان شفیع در یک گوشۀ شهر جریان داشت. به علاوه در واپسین روزهای عمر این ائتلاف یعنی قبل از تخلیه چهار آسیاب توسط حزب اسلامی، روابط این دو متحد به شدت دستخوش بحران شده بود و به همین خاطر، استاد مزاری تلاش هایی را برای نزدیکی با دولت آغاز کرده بود.

بنابراین آنچه بر سر حزب وحدت و استاد مزاری آمد، نتیجه طبیعی سیاست های او بود. این چاهی بود که استاد مزاری در طول سه سال تندروی و ناسازگاری برای خود کنده بود. به همین جهت بود که با همۀ تلخی این حادثه، هیچ گروه و جریانی در داخل – به جز دوستم – و هیچ دولت خارجی از این پیشامد اظهار تأسف نکرد؛ زیرا همگان از آنهمه جنگ طلبی و ناسازگاری استاد مزاری خسته شده بودند و می دانستند که چنین سرنوشتی را مزاری، خود برایش رقم زده است و «خود کرده را تدبیری نیست».

به قول معروف «هر کس باد بکارد، طوفان درو می کند». هر کی بذر خصومت بپاشد، سرانجام محصول خون درو می کند. عداوت بستر رود فتنه است که به دریای خون منتهی می شود. استاد مزاری در سه بهار باغبانی بوستان هزاره ها، هر چه کاشت بذر خصومت و عداوت بود و سرانجام هم میوه تلخی چید که همه دیدید و شنیدید. راهرو تندرو و تکرو، سرانجام از نفس می افتد و در بیابان تنهایی یا نصیب گرگ و زاغ می شود و یا «بارکش غول بیابان». صد افسوس و دریغ که استاد مزاری هم بارکش غول طالبان شد و هم نصیب گرگ بیابان.


[1][2] - برای نمونه به پیام محمد محقق به مناسبت جشن هفتمین سالگرد تاسیس حزب وحدت در سال 75 در بامیان، مراجعه کنیدکه در شماره 184 هفته نامه وحدت، مجله حبل الله و نشریات دیگر چاپ شده است.

[2][3] - عصری برای عدالت، نشریه کانون فرهنگی رهبر شهید، ش 1، سخنرانی استاد مزاری / کتاب احیاء هویت.

[3][4] - فریاد عدالت، مجموعه مصاحبه های استاد مزاری، ص 332.

[4][5] - امروز ما، نشریه حزب وحدت در پاکستان، ش1، سخنرانی استاد مزاری / کتاب احیاء هویت .

[5][6] - مصاحبه استاد مزاری با روزنامه هیواد، چاپ کابل، تاریخ 7/6/72 / میثاق وحدت ارگان خبرگزاری حزب وحدت، سال اول، ش 2 / فریاد عدالت.

[6][7] - فریاد عدالت، مجموعه مصاحبه های استاد مزاری، ص 275.

[7][8] - خاطرات چاپ نشده آقای محقق دایمردادی عضو شورای مرکزی حزب وحدت از حوادث بعد از پیروزی.

[8][9] - مجله فجر امید، ارگان حرکت اسلامی، ش 29 و 30، به نقل از سخنرانی آقای زاهدی.

[9][10] - احیاء هویت، مجموعه سخنرانی های استاد مزاری، مرکز فرهنگی نویسندگان، ص 178.

[10][11] - احیاء هویت، مجموعه   سخنرانی های استاد مزاری، مرکز فرهنگی نویسندگان، ص 178 و 179.

[11][12] - نشریه وحدت اسلامی، ارگان حزب وحدت اسلامی، چاپ کابل، مصاحبه استاد مزاری با خبرنگار فرانسه.

[12][13] - نبرد هزاره ها در کابل، ع. افسرده خاطر، ص 2.

[13][14] - فریاد عدالت، ص 313/ مصاحبه استاد مزاری با تلویزین پیام آزادی 16/11/72.

[14][15] - پیام زن، نشریه جمعیت انقلابی زنان افغانستان، شماره مسلسل 44، چاپ پاکستان.

[15][16] - فریاد عدالت، مجموعه مصاحبه های استاد مزاری ص 230، مصاحبه با خبرنگاران روزنامه های هیواد، انیس و مجاهد.

[16][17] - فریاد عدالت، مجموعه مصاحبه های استاد مزاری، ص 267.

[17][18] - میثاق وحدت، ارگان خبرگزاری وحدت اسلامی، ش 2 / فریاد عدالت ،ص 215 / روزنامه هیواد تاریخ 14/6/72.

[18][19] - هفته نامه «وحدت اسلامی» ارگان نشریاتی حزب و وحدت در پیشاور، شمار 34، سخنرانی آیت الله فاضل .

[19][20] - بنیاد وحدت، شماره 134، مقاله استاد زاهدی.

[20][21] - حزوه «حقایق در حوادث اخیر» سخنرانی استاد اکبری در مشهد، ص 25.

[21][22] - مصاحبه حجه الاسلام جاوید با رادیو کابل، تاریخ 6/8/73، تکثیر شده توسط بخش فرهنگی حرکت اسلامی/ خاطرات چاپ نشده استاد محقق دایمردادی.

[22][23] - تبر و باغ گل سرخ، مجموعه دوم.

فصل چهارم(دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان)

بحران بیست ساله افغانستان که در روز هفتم ثور سال 1357 هـ ش. با فیر تانک های کودتاچیان خلق و پرچم به سوی کاخ ریاست جمهوری محمد داوود، جرقه آن زده شد؛ عناصر و مؤلفه­های گوناگون در تکوین، تداوم، تعمیق و پیچیدگی این تراژدی تلخ انسانی، مؤثر و دخیل بوده اند؛ مانند فاکتورهای اعتقادی، نژادی، لسانی، مذهبی، حزبی، قدرت های جهانی، قدرت های منطقه ای، پیشینه تاریخی و ...

آشکار است که کلیه عوامل فوق بطور همزمان و یکسان در طول مدت بحران، تاثیر گذار و نقش آفرین نبوده اند؛ بلکه دخالت فاکتورها در طی این مدت دچار نوسان بوده است؛ بگونه ای که برخی از آنها در مقاطع زمانی خاص، نقش محوری و رول اساسی داشته اند و برخی دیگر در فصل ها ی دیگر.

از زاویه دید عوامل و فاکتورها، تفاوت عمده و محوسی میان دوره جهاد و بعد از پیروزی جهاد به چشم می آید. در دوران جهاد، رول اصلی و نقش اساسی را در تحولات افغانستان، دین و مکتب به عهده داشت و تقابل ایدئولوژی ها، کشمکش اصلی این سناریو را می آفرید. در کشوری با 99% مسلمان و مردمان متدین و پایبند به سنت های دینی، نظامی روی کار آمد که نه تنها باورهای متضاد و متناقض با معتقدات مردم داشت، بلکه آشکارا اعتقادات آنان را به مبارزه می طلبید و دین را آفت و افیون جامعه می خواند. طبیعی بود که چنان مردمی، چنین نظامی را برنتابند و آتش خشم و نفرت شان شعله ور گردد. و همان بود که انفجار هولناکی رخ داد. از دیگر سو، یک نیروی اشغالگر و ملحد بیگانه با تعرض به قلمرو مسلمانان و اشغال یک سرزمین اسلامی به کمک این نظام الحادی آمد که این هم روغنی شد روی آن آتش.

در چنین اوضاع و احوالی، مردم مسلمان و مؤمن افغانستان بر اساس آموزه ها و دستورات دین شان به جهاد مقدس علیه ملحدان داخلی و مهاجمان خارجی دست زدند. بدین ترتیب، بحران افغانستان با تقابل میان دو مسلک و مکتب آغاز گشت و به مدت نه سال روی همین محور تداوم یافت .

جهاد مردم افغانستان به عنوان یک عامل انسجام بخش و وحدت آفرین، توانست کلیه تنش ها و حساسیت های قبیلوی، مذهبی و گروهی را مهار سازد و مردم را از هرنحله و قبیله، زیر بیرق جنگ مقدس جمع کند. تمام انرژی ها و توانمندی ها صرف دفاع از دین ومیهن و دفع تجاوز خارجی می گشت و مسایل دیگر و خرده حساب ها در زاویه خزیده بود. می توان گفت چنین همبستگی و همدلی ملی در تاریخ افغانستان بی سابقه بوده است. با این حساب، چنین نتیجه  می گیریم که در دوره جهاد، جبهه کفرو دین، ایمان و الحاد رو درروی هم قرار گرفته بود و فاکتور دین و مکتب، نقش محوری در تحولات داشت.

با پیروزی نسبی جهاد و دفع خطر دشمن مقتدر خارجی، آتش حساسیت ها و تنش های قومی که زیر خاکستر جهاد پنهان بود، آرام آرام جان گرفت. جهاد و آرمان مشترک دینی و میهنی، مرهمی بود بر زخم های کهن و ناسور جامعه افغانستان؛ با کم رنگ شدن این عنصر، آن زخم ها بار دیگر تازه شدند. می توان گفت در این مرحله و مخصوصا ًبعد از پیروزی نهایی جهاد (سقوط نجیب) بیشترین رول را در حوادث و تحولات افغانستان، فاکتور نژادی و قومی داشته است.

پس از خروج نیروهای اشغالگر بیگانه چه در جبهه دولت و چه در جبهه مجاهدین، احساسات نژادی جایگزین گرایش های مکتبی گردید. حتی آنان که در شعار و گفتار برای وحدت ملی و تفاهم همگانی، حلقوم پاره می کردند و یا روضه ی دین و مذهب را می خواندند، اگر عملکرد آنها به دقت کالبد شکافی می شد باز جوهره­ی عمل و سیاست آنها را انگیزه های قومی تشکیل می داد. اگر شعار ها گاه رنگ مذهبی ودینی داشت، درعمل مصالح قومی بود که موضع گیری ها را رقم می زد.

در جبهه دولت، هم طول عمر سه ساله و غیر منتظره حکومت نجیب و هم باعث فرو پاشی آن همین انگیره های قومی گردید. دکتر نجیب الله نه معجزه  داشت ونه کرامت. و از ارتش سرخ هم قلدر تر و پهلوان تر نبود. آنچه داشت، مهارت، تردستی و شناخت دقیق از اوضاع زمانه و رقبا بود. او با ذکاوت و مهارت توانسته بود تا حدودی خود را بحیث یک چهره ملی و میهن پرست و فاقد تعصب طائفوی در میان مردم معرفی نماید. حقیقت این است که اگر پیشینه منفی و منفور نجیب نبود او می­توانست بعنوان یک محور وحدت ملی در جامعه عرض اندام کند. بخاطر همین ظاهر فریبنده او بود که تا نقاب از چهره نجیب بر نیفتاد، ملیت های محروم باعث تداوم حیات سه ساله او گردیدند. از سویی، ستون فقرات مقاومت غیر مترقبه حکومت نجیب را در برابر مجاهدین، قوت های ملیشه تشکیل می داد که اکثریت آنها از اقوام محروم کشور بودند. از سوی دیگر آنچه باعث تخفیف بار جنگ از دوش حکومت و اردوی نجیب گردید، تعلل و عدم جدیت مجاهدین هزاره و تاجیک در سرنگونی آن رژیم بود. و دلیل این امر هم بر می گشت به عدم رعایت حقوق این ملیت ها در ساختار حکومت موقت پیشاور. آنها بر این باور بودند که برداشتن نجیب و آوردن حکومت پیشاور به منزله از زیر باران برخاستن و زیر ناوان نشستن است.

اما با همۀ چنین ژست های معتدل و فریبنده، سرانجام در اواخر دوران حکومتش، نجیب هم چهره واقعی خود را عریان ساخت و نشان داد که در نژادگرایی و تمایلات فاشیستی، چیزی از دیگران کم ندارد که هیچ، یک سر و گردن بالاتر هم هست. او در این موقع با یک چرخش 180 درجه­ای و ماهرانه در صدد تداوم انحصار قبیلوی پشتون­ها برآمد. و این پلان را در دو خط موازی و جدا از هم روی دست گرفت؛ خط پیدا و آشکار، خط پنهان و نهان. در مسیر دوم، او به طرز سرّی و مخفیانه با گلبدین حکمتیار رهبر حزب اسلامی بر سر انتقال قدرت به توافق رسید؛ کسی که نجیب بیشترین شعارها را علیه او سر می داد و خروارها لعن و نفرین نثارش می کرد. در آخرین نشست کمیته اجرایی حزب اسلامی در زاهدان ایران، حکمتیار آشکارا اعتراف نمود که او با نجیب بر سر انتقال آرام قدرت به توافق رسیده بود و این اظهارات در روزنامه های ایران (از جمله روزنامه جمهوری اسلامی) هم درج گردید.

در صحبت با محصلین پوهنتون ننگرهار نیز حکمتیار پرده از ارتباطات مخفیانه خود با نجیب برداشت و چنین گفت: «از طرف نجیب برای من پیغام های بسیار رسید. هیأت­ها یکی بعد دیگری می آمدند، حتی قبل از استعفای نجیب، صرف پنج روز قبل، هیات آخری با مکتوب رسمی آمد و برای من پیشنهاد کرد که حل مسأله افغانستان صرف اینست که ما و حزب اسلامی با هم آشتی کنیم، یک اداره ائتلافی بوجود آوریم. شما را به حیث برادر بزرگ در حکومت قبول می کنم، در حکومت هر پستی را می خواهید انتخاب کنید ولی از ما چشم پوشیدن صحیح نیست.»[1][1]

گفته می شود که در گیر و دار مذاکرات مخفیانه و تبادل پیام میان نجیب و حکمتیار، یک نوار ویدیویی نجیب که برای رهبر حزب اسلامی و برادر کلان خود فرستاده بود، در اطراف کابل بدست نیروهای شورای نظار افتاد. در آن نوار نجیب برای اخوی مجاهدش، هشدار و اندرز داده بود که اگر آنها دیر بجنبند، او (یعنی نجیب) آخرین حاکم پشتون ها در افغانستان خواهد بود.

اینها همه، حرکت های پشت پرده و شطرنج بازی های ماهرانه نجیب بود. اما در روی صحنه و در خط پیدا و آشکار نیز نجیب اقدام به روی کار آوردن هم نژادان خود و محدود ساختن جایگاه اقلیت های محکوم در حکومت و قوای مسلح نمود. و این پلان را از شمال آغاز کرد که آن روزها جولانگاه قوت های مربوط به فارسی زبان ها و ترک­تباران بود. یک تیم از پشتونیست های متعصب و تندرو از حواریون رئیس جمهور با مشوره و صلاحدید اسلم و طنجار وزیر دفاع و راز محمد پکتین وزیر داخله (هر دو پشتون) دستچین و به شمال اعزام شدند تا کار تصفیه و پاکسازی را در ولایات شما به انجام رسانند. در کانون و مرکز این پلان، یک پشتون متعصب هراتی (ژنرال جمعه اچک) و یک پشتون فاشیست دیگر از پکتیا (دگرژنرال منوکی منگل) قرار داشتند که اولی به حیث قوماندان عمومی گروپ اپراتیفی شمال و دومی بعنوان رئیس عمومی امور سیاسی قوای مسلح در شمال انتخاب شدند. دیگر اعضای این تیم تصفیه گر – که همه از پشتو زبان ها بودند – از این عناصر و چهره ها تشکیل می گردید: ژنرال رسول بی خدا به سمت قوماندان فرقه 18 مزار شریف، دگروال ستار بشرمل بحیث قوماندان گارنیزیون حیرتان، تاج محمد رئیس امنیت دولتی بلخ، گل خان قوماندان تسلیم شده حزب اسلامی، عمر معلم و ... در مقابل، ژنرال مؤمن، ژنرال جمعه نظیمی، ژنرال هلال الدین و ژنرال احمدیار – که همگی فارسی زبان بودند – از وظایف شان برکنار و به مرکز فراخوانده شدند. به گفته قهار عاصی: «لجاجت نجیب در مورد ماندن اچک در آن مناطق بحدی بود که گفته بود «روی سینه هر تن ازبک یک اچک می نشانم» و حتی «بیگی» را که از ژنرال ورزیده خودش بود بخاطر ازبک بودن به تقرری فرماندهی کل قوای آنجا تحمل نداشت»[2][2]

اما اعزام این تیم، بزرگترین دسته گلی بود که نجیب در زندگی سیاسی خود به آب داد. این تغییرات زنگ خطر را برای نیروهای شمال به صدا در آورد. آنان دریافتند که گرگ زاده سرانجام گرگ شود و دانستند که نجیب همان عبدالرحمن، داوود، هاشم و امین است، منتهی با چهره مکارانه و در لباس میش. این بود که ملیشه های شمال – نیروهای ژنرال دوستم، ژنرال نادری و ژنرال مؤمن – با نجیب وداع کردند و مزار شریف را در کنترل گرفتند. از همینجا بود که صف آرایی ها و ائتلاف های جدید – اغلب بر اساس گرایش های قومی – چه در جبهه دولت و چه در جبهه مجاهدین، شکل گرفت و شمارش معکوس برای سقوط نجیب آغاز شد. ژنرال های شورشی شمال همدست با مجاهدین فارسی زبان آن سامان، جنبش ملی – اسلامی را بوجود آوردند. سپس در یک همسویی گسترده تر، ائتلاف جبل السراج با اشتراک جنبش شمال، حزب وحدت و شورای نظار بوجود آمد و حرکت بسوی پایتخت آغاز شد. از دیگر سو، حکمتیار نیز سراسیمه از پیشاور عازم لوگر گردید و نیروهایش را از جنوب به سوی کابل سوق داد.

همزمان در کابل نیز یارگیری های جدید شکل گرفت که بیشتر انگیزه و چاشنی قومی و لسانی داشت. ژنرال نبی عظیمی قوماندان گارنیزیون کابل، آصف دلاور لوی در ستیز، فرید احمد مزدک معاون حزب وطن، نجم الدین کاویانی عضور بیوروی سیاسی حزب وطن، عبدالحمید محتاط معاون رئیس جمهور و ... با شورای نظار و ژنرال های متمرّد شمال، داخل معامله و ارتباط شدند و تلاش می کردند که تاج و تخت بی صاحب را به آنها تحویل دهند. از جانب دیگر ژنرال رفیع معاون رئیس جمهور، اسلم وطنجار وزیر دفاع، راز محمد پکتین وزیر داخله، سلیمان لایق، اسد الله پیام، منوکی منگل و دیگر پشتو زبانان، ارتباطات خود را با حزب اسلامی مستحکم کردند. غلام فاروق یعقوبی وزیر خدمات امنیت دولتی (خاد) که گویا شیعه و قزلباش بود و سرش در این میان بی کلاه مانده بود، خودکشی کرد.[3][3] نجیب بیچاره که دیگر کسی به آذانش نماز نمی خواند و رفقا بجای «رفیق نجیب» نجیب گاو خطابش می کردند، بناچار فیلش یاد هندوستان کرد و رهسپار دیار گاوپرستان شد تا به مقام خدایی رسد.

فارسی زبانان به دور گارنیزیون کابل حلقه زدند و پشتو زبانان وزارت داخله را قرارگاه جدید خود انتخاب کردند. آنها قوت های شورای نظّار را زیر نام نیروهای ژنرال بابه جان تاجیک با هیلوکوپتر از پروان وارد کابل می کردند و مراکز حکومتی را به آنان می­سپردند. اینها هم نیروهای حزب اسلامی را تحت پوشش قوت های جبار قهرمان پشتون، داخل کابل ساخته، مراکز حکومتی را به آنها تحویل می داند. ژنرال صنعت الله قوماندان هوایی بگرام، شورای نظار را به میدان هوایی راه داد و ژنرال خالق، حزب اسلامی و اتحاد اسلامی را. ژنرال رفیع در لوگر به ملاقات حکمتیاررفت و عبدالوکیل برای ملاقات مسعود به پروان و ... چنین شد که حکومت نجیب با سرعت و شتاب غیر قابل باوری فرو پاشید و عناصر تشکیل دهنده آن هر کدام بسوی هم نژادان خود شتافتند.

از آنچه تا اینجا اشاره رفت معلوم گردید که در جبهه حکومت و اردوگاه خلق، چگونه پس از خروج روس ها، گرایش ها و کشش های قومی آرام آرام جانشین گرایش های مکتبی گردید. آنانی که از هر دین و تباری، زیر یک پرچم جمع شده بودند، سرانجام هر کدام به راه خود رفتند و در جبهه قبیله خود قرار گرفتند.

اما در اردوی مجاهدین نیز این موضوع – جانشینی فاکتور نژاد بجای مکتب – اولاً آفتابی تر از آن است که نیازی به توضح و سخن داشته باشد؛ ثانیاًدر توضیحات بالا، اشارات و تنبهاتی به این مطلب رفت.

منظور از ذکر مقدمه فوق آشکار ساختن این نکته بود که فاکتور نژادی تا چه میزان در تحولات پس از دوره جهاد، مؤثر و صاحب نقش بوده است. حال ببینیم با همه نقش و تأثیر این عامل، رهبران ملیت های محروم با این پدیده چگونه برخورد کردند و از فرصت طلایی پس از پیروزی چگونه بهره گرفتند؟ از آنجا که هدف اصلی ما در این فصل بررسی همین موضوع است، ناگزیریم در این رابطه بیشتر خامه دوانی نمائیم:

شرایط نوین در روابط میان ملیت های کشور

پس از 250 سال محرومیت، انزوای کمر شکن، دوری از حاکمیت و ساختار سیاسی و زندگی در سایه سرنیزه و زیر نگاه دژخیم، سرانجام به یمن انقلاب و جهاد پیروزمند، سرفصل نوینی در روابط میان مجموعه های انسانی ساکن کشور پدید آمد که با مناسبات سنتی و گذشته میان اقوام این سرزمین بکلی متفاوت بود. ملیت های محروم، سهم فعال در آغاز انقلاب گرفتند و مناطق شان را از لوث ایادی رژیم الحادی پاک کردند. در طول سالیان جهاد و مقاومت نیز غیرتمندانه، درفش عزت آفرین جهاد را بدوش کشیدند. علاوه بر اینها، پیروزی نهایی و فتح الفتوح نیز زینت بخش کارنامۀ پرافتخار آنها گردید. پس از پیروزی، ملیت های محروم با اعتماد به این دستاوردهای چهارده ساله و نیز با اتکاء به چهار برگ برنده و اهرم فشار دیگری که در اختیار داشتند، خواستار احقاق حقوق تضییع شده شان و احراز جایگاه در خورشان در ساختار سیاسی کشور بودند. این امتیازات و اهرم های فشار را می توان به این ترتیب فهرست کرد:

1- نیروهای مسلح آبدیده و رزم آشنا که اینک هفت خوان مبارزه و پیکار را پشت سر گذاشته و دیو هفت سر روس را کشته بودند. اینان که یوغ کمونیزم را با چنان قدرت و هیبت، با غیرت و مردانگی بدور انداخته بودند، هرگز حاضر نبودند گردن زیر یوغ فاشیزم نژادی خم کنند و به زندگی در سایه سرنیزه بازگردند.

2- در پرتو انقلاب و جهاد مقدس، اقوام تحت ستم پس از پیروزی، مسلح شده بودند. علاوه بر سلاح های که در طول سالیان جهاد بدست آورده بودند، وارث زرّاد خانه های اردوی رژیم نجیب نیز شده بودند. آنان نیک می دانستند که پرچم عزت و کرامت شان باید به نوک همین برچه ها به اهتزاز در آید و نیز نیک می دانستند که قوم تمامت خواه و عظمت طلب به سادگی حاضر به پذیرش واقعیت ها نیست و اگر آنان خلع سلاح شوند دیگر هیچ تضمینی وجود ندارد که تاریخ سیاه گذشته تکرار نشود.

3- یکی از پیامدهای انقلاب و مبارزه، آگاهی و بیداری توده های مردم است. انقلاب نه تنها حاکمیت ها و حکومت را زیرو رو می کند؛ بلکه خانه تکانی روح و افکار جامعه نیز هست. هم طوفان نوح است و هم طوفان روح. در پرتو این طوفان بنیان کن، بنیان اندیشه ها از اساس دستخوش تحول می گردد. غفلت ها، رخوت ها و خمودی ها یکسره از میان می رود. این پیام و پیامد، لازمۀ هر انقلاب و خیزش است. بر اساس این سنت، در انقلاب و جهاد افغانستان نیز توده های تحت ستم و مجموعه های محروم و محکوم به آن حد از آگاهی و شعور سیاسی دست یافته بودند که دیگر زیر بار بردگی و اسارت نژادی نروند. و نیز به آن میزان از جرأت و جسارت دست یازیده بودند که فریاد انسانی شان را فریاد کنند و حقوق اجتماعی شان را مطالبه نمایند و هیچ بیمی به دل راه ندهند. آن مرد هزاره یا تاجیک که قبلاً با دیدن عسکر، رنگ از چهره اش می­گریخت، اینک تانک و توپ به نظرش اسباب بازی می آمد و مرگ و شکست افسانه. پرواضح است مردمی که هم بیدار و آگاهند و هم گستاخ و نترس، دیگر زنجیر اسارت نژادی را نمی پذیرند و چنین مردمی حق شان را از حلقوم شیر هم بیرون می کشند.

4- از میان رفتن حاکمیت: در طول سالیان گذشته که فاشیزم طائفوی در افغانستان ستمرانی می نمود، ملیت های محروم گاه گاه سینه سیاه سکوت را می شکافتند و صدای عدالتخواهی و فریاد انسانی شان را فریاد می کردند؛ اما به دلیل حاکمیت فاشیزم تمامت خواه و انحصار طلب، این حرکت ها با شدت و خشونت سرکوب می شد. مانند قیام مردم هزاره در عصر عبدالرحمن، قیام مردم هزاره در دوران استبداد هاشم خان به رهبری ابراهیم خان گاوسوار، قیام مردم تاجیک به رهبری حبیب الله سقازاده، خیزش مجید کلکانی، شورش پنجشیر در دوران جمهوری قلابی داوود و ...

اما در دوران طلایی پس از پیروزی جهاد، چنین غول وحشتناکی دیگر در میان نبود. حاکمیت نیم بند قبلی از هم پاشیده بود و حاکمیت جدید هنوز پا نگرفته بود. بنابراین در این فرصت تاریخی وحشت از قتل عام، نسل کشی، تصفیه نژادی، بردگی و غصب سرزمین توسط حکومت دیگر وجود نداشت. دیو هفت سری به نام ترس از حکومت در میان نبود. حربه تکفیر و محدورالدم بودن توسط علمای درباری نیز به دلیل آگاهی مردم دیگر کارگر نمی افتاد. همه از لحاظ دسترسی به قدرت و حاکمیت یکسان بودند و هیچ یک حاکمیت را در انحصار نداشتند.

فرصت طلایی و سیاست چوپانی

حال با توجه به این فرصت طلایی، تاریخی و بی نظیر که پس از 250 سال آرزو و انتظار بدست آمد، باید دید که رهبران اقوام در بند از این موقعیت کمیاب چگونه بهره برداری کردند؟ آیا ارج و ارزش این فرصت نادر را شناختند و از آن به سود شکستن زنجیر اسارت نژادی استفاده کردند یا نه؟

در پاسخ به این پرسش باید گفت: بدترین و نامطلوب ترین استفاده ممکن را از این موقعیت بعمل آوردند؛ بگونه ای که از آن بدتر دیگر قابل تصور نبود. ابتدا چنان عمل کردند که حساسیت پشتون ها را حسابی تحریک نمودند؛ بعد چنان دیوانه وار به جان هم افتادند که گویی دشمنان دیرین و خونی همدیگر هستند. این اجمال مطلب؛ برای بررسی تفصیلی آن باید کمی به گذشته بازگردیم:

سقوط مزار شریف در واقع نخستین عرض اندام عمده ملیت های محروم بود و با این تحول، صفحات شمال کشور بطور کامل در سیطره این ملیت ها قرار گرفت. از دیگر سو این رویداد چنان به روند حوادث شتاب بخشید که نه برای نجیب، فرصت تحویل قدرت باقی ماند و نه برای حکمتیار مجال در دست گرفتن قدرت. این نخستین بانگ بیدار باش به پشتون ها بود که حوادث در بستر دلخواه آنها حرکت نمی کند. پس از این رخداد، جنبش ملی – اسلامی شمال شکل گرفت که زیر مجموعه آن را حزب وحدت، جمعیت اسلامی، حرکت اسلامی و ملیشه های متمرّد از دولت نجیب تشکیل می دادند. نقطه اشتراک و حلقه وصل همه آنها، محرومیت و درد مشترک تاریخی بود. این دومین هشدار به پشتون ها بود که اقوام محروم از کمونیست و مسلمان، جهادی و ملیشه، شیعه و سنی، دست به گردن هم شده اند و برای احقاق حقوق و احیای هویت شان بر همه تفاوت ها و اختلاف ها نقطه پایان گذاشته اند.

سومین اقدام از این دست، اجلاس جبل السراج و تدوین پلان برای تصرف کابل بود. درآن اجلاس که با اشتراک شورای نظّار، حزب وحدت و جنبش شمال برگزار گردید، شورایی به منظور هماهنگی امور و بدست گرفتن قدرت در کابل تشکیل گردید. ریاست آن شورا به جمعیت اسلامی، معاونت به حزب وحدت اسلامی و فرماندهی نظامی به جنبش ملی – اسلامی شمال رسید. ابن اقدام، آشکار ترین ائتلاف و همسویی میان ملیت های محروم بود. و چنین بود که حکمتیار بعنوان سرخیل پشتونیزم در آن زمان، با شتاب و سراسیمه خود را از پیشاور به حوالی کابل رساند و نیروهایش را درمقیاس گسترده در اطراف کابل بسیج نمود؛ تا جایی که مدتی بعد رئیس استخبارات پاکستان گفته بود: «حکمتیار 80 هزار نیرو در اطراف کابل دارد، در حالی که مسعود بیش از 25 هزار نیرو در کابل ندارد». همزمان با این آرایش نظامی، تماس های گسترده ای را با مقام های پشتون در داخل حکومت نجیب نیز برقرار نمود. در اثر همین تماس ها و تلاش ها، عناصر پشتون گرا در حکومت نجیب مانند راز محمد پکتین وزیر داخله، اسلم وطنجار وزیر دفاع و سائرین، مراکز حکومتی را که در اختیار داشتند به حزب اسلامی تسلیم نمودند.

علی رغم این همه تلاش و تکاپو، با همت و سرعت عمل ائتلاف اقوام محروم و نیز بخاطر حضور نیروهای ژنرال دوستم در اکثر مراکز حکومتی، حکمتیار هم چنان از قافله حوادث عقب ماند و باز کلاهش پس معرکه بود. کاملاً بر خلاف انتظار احزاب پیشاورنشین، پشتون ها و پاکستان که امیدوار بودند کابل بدست نیروهای جنوب و احزاب پیشاور نشین سقوط کند، چنین نشد و پایتخت به دست نیروهای اقوام محروم (تاجیک، هزاره و ازبک) افتاد. این تحول، سنگین ترین ضربه حیثیتی را هم به پشتون ها وارد ساخت و هم به حامی سنتی و تاریخی آنها یعنی پاکستان. از آنسو این تحول خجسته، کفه ترازو را بسیار به نفع ملیت های محروم سنگین نمود.

تا اینجا کارها بسیار ایده آل و مطلوب پیش رفت. الحق و الانصاف رهبران اقوام محروم تا اینجا ماهرانه و هوشمندانه عمل کردند و از این لحاظ شایستۀ تقدیر شایسته و بایسته هستند. اما زمانی که پیروزمندانه وارد کابل شدند و زمان آن فرا رسید که ثمره آن تلاش ها و همسویی ها را بچینند و مکانیزم ملیی مبتنی بر عدالت سیاسی و اجتماعی بوجود بیاورند و فاشیزم طائفوی را برای همیشه مدفون سازند؛ چنان ابلهانه و احمقانه عمل کردند که از چوپان ها هم انتظار نمی رفت. بعد از پیروزی، همه تعهدات و پیمان های گذشته یکجا به بوته فراموشی سپرده شد. درد و محرومیت مشترک تاریخی فراموش گردید. رقیب نیرومند و زخم خورده ای که در کمین بود از یادها رفت. جنگ قدرت، دعوای میراث و نزاع بر سر فلان منطقه شهر، فلان چوک و وزارت و معاونت، چنان جنون آمیز و خصمانه آغار شد که گویی سران اقوام محروم، رسالت انسانی و تاریخی­ای جز کشتن همدیگر و انهدام کشور برای خود قایل نیستند. دست تفاهم و مؤدتی را که به هم داده بودند، یکباره بدور انداختند که سبحان الله! این دست دوست نیست بلکه سر مار است که ما در پنجه گرفته ایم. برادرانی که پس از سال ها رنج فراق، تازه به هم رسیده بودند و پشت و پهلوی شان هنوز زخم تازیانه و زنجیر داشت، ناگهان دشنه به دست در کمین هم نشستند و با خنجز زهر آلود، قلب همدیگر را نشانه رفتند. جنگ های دامنه دار و بزکشی های بی حاصل شورای نظار جمعیت اسلامی و حزب وحدت با خشونت و قساوت تمام آغاز شد. بدین ترتیب دو تشکل سیاسی – نظامی که هر کدام ممّثل یک قوم محروم بودند و در پرتو ائتلاف و همسویی، پله های ترقی را تا اینجا پیموده بودند، رو در روی هم قرار گرفتند. غرّش آتش بارها و چکاچک شمشیر ها چنان فضا را تیره و تار ساخت که هیچ چشمی نمی توانست آرمان مشترک تاریخی را ببیند و هیچ گلویی نمی توانست درد تاریخی و هم پیمانی گذشته را فریاد کند و یا خطر اژدهای زخم خورده ای را که در جنوب دهان گشوده و در کمین فرصت بود، یادآورد شود. اگر هم چشم بینا و دل درد آشنایی یافت می شد و سخن از اشتراکات و قطح خصومت به میان می آورد، فورا ًبه عنوان خائن و جاسوس طرف مقابل تلقی و معرفی می گردید.

علاوه بر تفنگ بدوشان، قلم بکفان و ارباب فکر و تبلیغات دو طرف نیز به جان هم افتادند و خروارها اتهام، ناسزا و ناروا نثار همدیگر کردند. سهم گیری اینان در پاشیدن بذر نفاق و خصومت، خطرناک ترین و زشت ترین کاری بود که صورت گرفت؛ زیرا با تخریب فرهنگی و جنگ روانی، یک برخورد نظامی بصورت تقابل آرمانی و ریشه دار در می آید.

 دوستی با دشمنان

از آنچه تا بدینجا گفته آمدیم روشن گردید که رهبران بی کفایت و کوته اندیش چگونه دو مجموعه انسانی همدرد و هم زنجیر را در تقابل خشن و آشتی ناپذیر قرار دادند. وقتی دو برادر در مقابل هم قرار گرفتند، طبعا ًهر کدام برای غلبه بر حریف، دنبال متحد و یا متحدانی می گردد و از این طریق پای بیگانگان در حریم آنها باز می شود. هنگامی که شعله های جنگ زبانه کشید، انرژی ها و توانایی های طرفین مخاصمه را می بلعد و ضعف و فترت آنها را به دنبال دارد. نتیجه طبیعی ضعف و ناتوانی، دراز کردن دست تکدی و نیاز بسوی دیگران (اعم از قدرت های خارجی و داخلی) و جستجو کردن متحدان داخلی و خارجی است. بر اساس چنین تنگنا و ضرورت خود ساخته بود که آقای مسعود، اتحاد اسلامی سیاف را تنگ در آغوش گرفت و با رقیب حزب وحدت هم پیمان گردید. از آنسو آقای مزاری نیز دست دوستی و همکاری به سوی حکمتیار، سمبل پشتونیزم و رقیب دیرینه آقای مسعود دراز نمود.

بدین ترتیب کسانی که داعیه شکستن انحصار قبیلوی و احقاق حقوق تضییع شده اقوام محروم را داشتند، برای تقرب به ارباب انحصاردر یک مسابقه نفس گیر و ذلت بار شرکت جستند. متحدان دیروز به دشمنان امروز مبدل گشت و دشمنان دیروز بجای دوستان تکیه زد.

گروه های انحصار طلب که پیش آمدن چنین وضعیتی را در خواب هم نمی دیدند، دستان دراز شده هر دو طرف را به گرمی فشردند. حکمتیار که تا آن زمان در کوه ها و بیابان های اطرف کابل آواره و سرگردان بود، کم کم به داخل شهر و میان آدم ها پا نهاد و از انزوا و حاشیه نشینی تحقیر کننده بیرون آمد. از سویی در متن و محور تحولات قرار گرفت و از جانب دیگر نقش عمده در تشدید تنش میان اقوام محروم بازی کرد.

در این مسابقه دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان، تنها جنبش شمال بود که با هر دو هم پیمان سابق – حزب وحدت و شورای نظار – متحد باقی ماند و از اشتراک در جنگ پرهیز می کرد و با هر دو طرف مناسبات حسنه داشت. ولی پس از مدتی بر اثر وسوسه های مزاری و حکمتیار، جنبش شمال هم علیه یک ملیّت محروم و هم پیمان وارد جنگ خشن و بی رحمانه گردید. با این اقدام آخرین حلقه وصل میان ملیّت­های محروم از هم گسست و پروژه دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان تکیمل گردید.

آرزوهای گمشده در غبار رقابت و خصومت

پس از تکمیل پروژه فوق، آنچه میان آقای مزاری و مسعود گذشت، صرف یک نوع رقابت و لجاجت کور و احمقانه بود. دیگر تعقل، تفکر ودوراندیشی بکلی مطرود اعلام شد. این دو رهبر که از ویژگی های مشترکی مانند روحیه لجاجت و رقابت برخوردار بودند و هیچکدام کسی را بالاتر از خود قبول نداشتند، دیوانه وار به لجاجت و خصومت پرداختند و دو قوم هم پیمان و همدرد را بسوی مسلخ برادر کشی هدایت نمودند.

احمد شاه مسعود خود را سپه سالار فاتح جهاد، بنیانگذار اردوی اسلامی و قهرمان بی بدیل مبارزه با شوروی می دانست. انگلیسی ها او را «احمد شاه مسعود افسانوی» نامیده بودند و فرانسوی ها «شیر پنجشیر». او با ذکاوت و مهارت توانسته بود خود را بعنوان فاتح کابل و سالار فتح الفتوح هم جا اندازد. بر مبنای چنین باوری که برای او ایجاد شده بود، او کابل را متعلق به خود و حوزه نفوذ خود می دانست و چشم دیدن قدرت دیگری را در آنجا نداشت. از طرف دیگر در حالی که مسعود سعی می کرد خود را فاتح کابل جلوه دهد، غرب کابل در کنترل حزب وحدت و نیروهای شیعی قرار داشت. این سیطره خود به خود این سئوال را در اذهان خلق می کرد که اگر مسعود فاتح کابل است، پس چرا غرب کابل در اختیار حزب وحدت قرار دارد. لابدکسانی دیگر نیز در فتح این دژ صاحب سهم بوده اند. چنین بود که حزب قدرتمند وحدت به مثابه خاری در چشم آقای مسعود بود. و این سپه سالار فاتح جهاد که سرش از فرط غرور به آسمان می خورد و زمین زیر پایش می لرزید، تاب تحمل قدرت دیگری را در کنارش نداشت.

در جانب دیگر این میدان بزکشی، استاد مزاری قرار داشت که او هم از نظر ویژگی های شخصیتی، انسان سرسخت، انعطاف ناپذیر و ستیزه جو بود و هم انبوهی از تفنگ به دستان آتش مزاج و شیفته جنگ را در اطرافش می دید که بدون جنگ به سردرد شدید مبتلا می شدند. از چپی و راستی، سرخ و سیاه افراد بسیاری گرد او حلقه زده بودند. غرب کابل، یکصد نقطه حساس شهر به شمول چند وزارتخانه، دانشگاه کابل و مهمتر از هم تپه اسکاد در کنترل مجموعه نیروهای شیعی قرار داشت. چنین بود که آقای مزاری هم حاضر نبود، نیم میلی متر در برابر مسعود کوتاه بیاید و به گفته خودش مصمم بود که بینی مسعود را به خاک بمالد و غرور او را بشکند.

این دو رهبر بجای اینکه به مصالح ملی و یا حد اقل به مصالح ملیّت های محروم و حتی مصالح ملیّت هم خون خود بیندیشند، بیشتر در چنبره هواها و نفسانیات خود گرفتار بودند و اشباع غریزه نامجویی و ستیزه جویی از همه چیز برای آنها مهمتر بود. مهم این بود که مسعود بحیث قهرمان و احیاگر تاجیک ها، معرفی و تثبیت گردید و مزاری هم به عنوان «بابه» و قهرمان مردم هزاره.

با توجه به آنچه تا اینجا گفته آمدیم و با نگاهی به آن رقابت های کور و جنگ های بی­حاصل و بی دلیل، آدم به این باور می رسد که باید مزاری و مسعود را خائن ملی ملیّت های محروم نامید. این دو نفر تمام آرمان، امید، آرزو و سرنوشت اقوام محروم را فدای خودخواهی و لجاجت خود نمودند و دو مجموعه انسانی همدرد و هم زنجیر را به دشمنان تشنه به خون یکدیگر تبدیل نمودند. آنان فرصت های سبزی را که آبستن شکوفایی شکوفه های امید و روشنایی بود، به لحظات غروب تمام امیدها و آرزوها مبدل ساختند. دو ملیّت هم درد و هم سرنوشت را که دست دوستی با هم داده بودند، دشنۀ دشمنی در کف شان نهادند و در پرتو این خصومت، هر دو ملیّت را به خاک مذلت نشاندند. مزاری و مسعود همان بلایی را بر سر ملیت های محروم آوردند که عبدالرحمن و دیگر فاشیست ها از انجام آن عاجز بودند. این پرچمداران عرصه رقابت و لجاجت، ملیّت های دربند را یکصد سال به عقب انداختند. فرصت های طلایی و استثنایی اینان را قربانی حماقت و خودخواهی خود نمودند. به فاشیست ها و گروهای انحصار طلب و تمامت خواه، حیات دوباره بخشیدند. یکی از عوامل عمده تداوم جنگ داخلی، این همه زیان ملی، خسارات و انهدام کشور، هدر رفتن دستاوردهای جهاد و ظهور پدیده طالبان، همین حضرات بودند. شیوه هایی که اینها بعد از پیروزی در پیش گرفتند، سیاست نبود؛ بلکه حماقت و لجاجت بود.

آزمون زمان 

حال ببنیم قاضی زمان در مورد سیاست ها، دوستی ها و دشمنی های آقایان مزاری و مسعود چه حکم و قضاوتی ارائه می دهد:

1- ائتلاف خنجان که در سال 1375 میان سه ملیت محروم بوجود آمد، گویاتر و روشن تر از هر دلیل و برهانی، بطلان مشی آقای مزاری و مسعود را به اثبات رساند. این ائتلاف که در چوکات «شورای عالی دفاع از افغانستان» شکل گرفت و امروز در قالب «جبهه متحد اسلامی افغانستان» به حیات خود ادامه می دهد، نشان داد که تنها را شکستن انحصار قومی در افغانستان و راه زنده ماندن اقوام محروم، اتحاد و اخوت این اقوام است. پرواضح است که هیچیک از این ملیّت ها به تنهایی قادر نیست که قوم تمامت خواه و افزون طلب را به حقش قانع سازد و مکانیزمی مبتنی بر پایه های وسیع اجتماعی بوجود آورد. تنها راه ممکن برای این تحول همدستی و همداستانی ملیّت های تحت ستم است. ائتلاف خنجان اقدامی بود در این جهت؛ ولی صد دریغ و افسوس که در حکم نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود. زمانی که از هرات تا کابل و از مزارشریف تا بدخشان در سیطره اقوام محروم بود و همین ائتلاف در قالب پیمان جبل السراج موجود بود و حاکمیت هم برای دومین بار در طول تاریخ افغانستان در دست آنها قرار گرفته بود؛ رهبران اقوام محروم تمام توان شان را برای محو آن پیمان و تضعیف آن حکومت بکار بستند. پس از پنج سال رقابت و خصومت، آنگاه که مناطق مهم را از دست دادند و خود را در دره های هزاره­جات و پنجشیر در محاصره دیدند، برای نجات جان خود به همان پیمان پنج سال قبل بازگشتند. به این می گویند سیاست ملا نصر الدینی!

2- استاد مزاری در توجیه سیاست خود مبنی بر هم پیمانی با حزب اسلامی و خصومت با دولت چنین استدلال می کرد:« اجداد ما در زمان بچه سقو جانب پشتون ها (امان الله و نادر) را گرفتند و ما آنها را ملامت می کردیم، ولی امروز می فهمیم که اجداد ما راه درستی را انتخاب کرده بودند؛ افغان قول و پیمان دارد، افغان ننگ و دامن دارد، افغان صداقت و تعهد دارد؛ ولی تاجیک هیچ ندارد ...»[4][4]

گذشت زمان و سیر حوادث بعدی نشان داد که این کشف تازه و الهام آسمانی استاد مزاری چقدر خطا و بدور از واقعیت بوده است. او با پیمان شکنی و نقض عهد همان کسانی شکست خورد و به اسارت رفت که منادی و مبلغ عهد و پیمان داشتن آنها بود. استاد مزاری در حال اسارت و بر خلاف تمام قوانین بین المللی، در دامن و زیر برچۀ همان کسانی جان داد که مبلغ و فریاد گر دامن داشتن آنها بود. حتی حزب اسلامی که متحد و هم پیمان استاد مزاری بود، نه تنها او را در محاصره انبوه دشمنان تنها گذاشت؛ بلکه راه طالبان را نیز بسوی او باز نمود و از دور نظاره گر شکست، اسارت و مرگ استاد مزاری بود.

این معامله خشن و کینه توزانه پشتون های دامن دار و پیمان دار با استاد مزاری در حالی صورت گرفت که او بزرگترین خدمت را به این گروه کرده بود و نیمی از پایتخت را بدون فیر حتی یک گلوله در اختیار طالبان گذاشته بود. علی رغم این همه خدمت، کینۀ طالبان بحدی عمیق بود که تحمل شش ساعت حیات استاد مزاری را نداشتند.

3- در میان مسئولان حزب وحدت در کابل و بامیان دو طرز تفکر دررابطه با اتحادها و ائتلاف ها وجود داشت:

گروهی بر این باور بودند که مجموعه هزاره، ازبک و تاجیک می توانند اضلاح یک مثلث قدرت را تشکیل بدهند که حرف آخر را در معادلات افغانستان خواهند زد و با شکستن انحصار قومی، مکانیزمی با قاعده وسیع بوجود خواهند آورد. شخصیت هایی چون استاد اکبری، استاد زاهدی، آیت الله فاضل، عالمی بلخی و ... در این جرگه قرار داشتند.

در مقابل گروه دیگری بر این باور بودند که سه مجموعه انسانی هزاره، پشتون و ازبک، قادر به تشکیل یک مثلث قدرت خواهند بود که گره گشای مشکلات افغانستان باشند. چهره هایی چون استاد مزاری، استاد خلیلی، محمد محقق و بسیاری از قوماندان ها به این طرز تفکر گرایش داشتند. البته این گروه نیز در ابتدا با گروه اول همداستان بودند و طرز تفکر اول، استراتژی کلی حزب وحدت و بلکه همه ملیت های محروم بود؛ اما بعداًدر یک چرخش ناگهانی به طرز تفکر دوم روی آوردند.

این موضوع یکی از موارد عمده و اساسی اختلاف در حزب وحدت بود و سرانجام هیمن اختلافات، منجر به فروپاشی و تقسیم آن به دو شاخته جداگانه گردید. شاخۀ استاد مزاری که از قبل با حزب اسلامی هم پیمان شده بود، هم چنان بر سر پیمان خود استوار ماند. جناح استاد اکبری نیز بر اساس همان طرز تفکر، همگام با حرکت اسلامی در مجموعه ائتلافی دولت ربانی قرار گرفتند.

نفس اشتراک و عضویت حرکت اسلامی و شاخه استاد اکبری حزب وحدت در ترکیب دولت برهان الدین ربانی از دیدگاه جناح استاد مزاری، بزرگترین و نابخشودنی ترین جرم و جنایت به حساب آمد. از این پس آنان به عنوان خائنین ملی معرفی گردیدند و خون شان مباح دانسته شد. جنگ علیه دو جریان مذکور نیز مانند جنگ علیه جمعیت اسلامی، جبهه عدالتخواهی نامیده شد. و سنگرهای آلوده به خون آنها را سنگر های «دفاع از عزت و شرف مردم» عنوان دادند. تا زمان حیات استاد مزاری، این جنگ مقدس و غرور آفرین در کابل جریان داشت؛ پس از او رهروانش دامنه این جنگ مقدس را به هزاره جات و دیگر مناطق شیعه نشین مانند صفحات شمال گسترش دادند. رهروان استاد مزاری هنگامی که پس از دفن او، پا به هزاره جات نهادند، تنها منطقه ای که در سیطره داشتند "یکاولنگ" بود. در سایر نواحی هر دو جناح حزب وحدت و در برخی نواحی دیگر این دو جناح به اضافه حرکت اسلامی حضور داشتند. حتی بامیان توسط شورایی اداره می شد که سیاست بی طرفی در پیش گرفته بود و با هر دو جناح روابط حسنه داشت.

رهروان استاد مزاری همین که با کمک های ژنرال دوستم توانستند روی پای خود بایستند، در سراسر هزاره جات و شمال دست به لشکر کشی، تهاجم و تصفیه خونین علیه دو جناح رقیب (حرکت اسلامی و جناح استاد اکبری) زدند. و در این راستا تا آنجا پیش رفتند که حتی برای تسخیر قریه کوچک «پیتاب جوی» که زادگاه استاد اکبری بود و تعدادی از بستگان ایشان در آنجا بسر می بردند، لشکر انبوهی را به آنسو سوق دادند و جنگ خونین و بر تلفاتی را سامان دادند. علاوه بر این، بسیاری از شخصیت ها و فرماندهان این دو جریان توسط رهروان استاد مزاری، ترور و سر به نیست گردیدند.

مضافا ًبر جنگ و ترور فیزیکی، جنگ تبلیغی، ترور شخصیت و طوفان مهیبی از اتهام، افترا و ناسزا نیز در مقیاس گسترده علیه آنها اعمال گردید. نارواترین و سخیف ترین بر چسب ها به آنان چسپانده شد؛ مانند تشیع درباری، تشیع مزدور، تشیع معامله و خیانت، خائن ملی، جاسوس، رانده شده، عصای دست بیگانگان، استفراغ شده و ...

حال که رهروان استاد مزاری در کمال اشتیاق و سربلندی، افتخار عضویت در دولت ربانی را یافته اند و با فاشیزم پنجشیری مسعود هم کاسه شده اند، معلوم نیست که اکنون خودشان را نیز به همان میزان، خائن، مجرم و مهدورالدم می دانند یا نه؟ آن القاب و عناوین سخیف و ناروا را شایسته خود می دانند یا نه؟ برای خون هایی که در راه ساقط کردن آن دولت و تصفیه طرفداران آن (حرکت اسلامی و جناح دیگر حزب وحدت) ریختانده اند، چه پاسخی دارند؟ چه توجیهی برای آنهمه خونریزی، خسارات، زیان ملی و انهدام کشور دارند؟

تفاوتی که این دولت با آن دولت دارد اینست که در دولت کابل، تاجیک ها تنها پست ریاست جمهوری را در اختیار داشتند؛ اما در دولت بی محلی که رهروان استاد مزاری افتخار عضویت آن را یافته اند، تاجیک ها هم ریاست جمهوری و هم وزارت دفاع را در اختیار دارند. با اینجال آن دولت فاشیستی و انحصاری بود، ولی این دولت نه. عضویت در آن ملامت داشت و عضویت در این ملاحت.

حال که رهروان استاد مزاری همان راهی را در پیش گرفته اند که در گذشته، چاه می خواندند، لاجرم باید یکی از دو حقیقت ذیل را  بپذیرند:

یا رهبر، کجرو و نادان بوده، راه را از چاه تشخیص نداده بود و یا رهرو. یا «مقاومت عادلانه سیاسی» استاد مزاری، بیهوده بوده است یا رهروان او اینک از آن صراط عدالتخواهانه منحرف شده؛ در جوار فاشیزم تشنه بخون رفته اند. در این خصوص به اعتراف و اعتراضی از رهروان رهبر شهید توجه کنید:

«امروز اگر ما در جوار فاشیزم می رویم و موجودیت مسعود را بعنوان متحد سیاسی و اجتماعی قبول می کنیم نباید فراموش کنیم که در قدم اول شیعه های درباری را برائت داده ایم، چون این عناصر که از اول موضع گیری های رهبر شهید را لجاجت لقب داده اند، آنقدر دهان شان پر خواهد شد که بگویند: دیدید که چیزی را که ما از اول درک کرده بودیم، آقایان بعد از این همه جنگ و خونریزی پذیرفتند. با دادن این زمینه برای تشیع درباری تمام حقانیت مقاومت عادلانه سیاسی و اجتماعی غرب کابل را دفن کرده ایم...

تشیع درباری با رفتن ما در کنار مسعود بخوبی واقفند که اولین ضربه بر شخصیت و درایت سیاسی و حقانیت موضع گیری های رهبر شهید در برابر این فاشیزم «تشنه بخون هزاره» وارد می شود...

پیامدهای سیاسی ائتلاف با مسعود عبارت از آن است که ما نه تنها شخصیت سیاسی مقاومت عادلانه خویش را در غرب کابل آلوده کرده ایم بلکه با موضع گیری های نادرست، شخصیت رهبر شهید و حقانیت سیاسی رهبران و صداقت آنان را در برابر شخصیت سیاسی و اجتماعی و ملی جامعه خویش نیز نابود ساخته ایم.»[5][5] 



[1][1] - اردو و سیاست در سه دهه اخیر افغانستان، ستر جنرال محمد نبی عظیمی، ج2، ص 547 به نقل از «دجگری عوامل او حل لاری» مطبعه حزب اسلامی، پیشاور، صحبت حکمتیار با محصلین پوهنتون ننگرهار.

[2][2] - آغاز یک پایان، قهار عاصی، ص 32.

[3][3] - بنابر برخی شایعات غلام فاروق یعقوبی، توسط برادر فرید احمد مزدک به قتل رسید.

[4][4] - یکی از سخنرانی های استاد مزاری پس از حادثه افشار. افراد متعددی در حد تواتر این فراز را از آن سخنرانی نقل کرده اند؛ اما در سخنرانی های چاپ شده ایشان در هفته نامه وحدت شماره 130 و نیز کتاب احیای هویت این فرازها حذف شده است.

[5][5] - عصری برای عدالت، شماره 3.