مثنوی در باره جنگهای مزاری

مثنوى درموردجنگ هاى مزارى وسقوط افشار

چون مزارى آمدازشهرمزار
بادلى آگنده ازقهر و شرار

روز اول اوسخن ازجنگ گفت
دیگران راگیج ومات ومنگ گفت

نه کمى برحرف"شورا"گوش داد
زهر،برآنهابه جاى نوش داد

(منظور:شوراى مرکزى حزب وحدت است)

هرکه درشوراى"وحدت"زدسخن
ازمزارى مُشت خوردى دردهن

هرکسى ازصلح وامنیت بگفت
ازمزارى فحش هاى بدشنُفت

یک تن ازاعضاى شورا،زشتیاق
گفت:اى رهبربمُردیم ازفراق

خوب شددرشهرکابل آمدى
قوت الظَهرى براى ماشدى

گتفگوى مابه حضرت شدتمام
سه وزارت باریاست هاى عام

(منظورازحضرت،صبغةالله مجددى است که رئیس دولت بود)

هم سفارت،هم ولایت مى دهد
هم معینان وزارت مى دهد

پس فقط امضاى عالى مانده است
جاى مازین روى،خالى مانده است

لطف کن امضانماپیمان ما
تاشود در دردهادرمان ما

قهررهبرناگهان آمدبه جوش
برسرشورابه صدخشم وخروش

گفت:چوکى خواسته کون مى دهید
نه به"وحدت"بل به بیرون مى دهید

حق که باخون،دست آیدخوشتراست
جنگ تنهاراه،دراین کشوراست

غیرجنگ وقتل وکشتارِعظیم
حق نداردمزّه،باحرف سلیم

من رئیس حزب باشم برشما
حق تان گیرم به زورجنگ ها

جنگ تنهاراه حق بگرفتن است
عذر و زارى بهرحق،کارزن است

بهرحق این شهرراپرخون کنم
رودخون جارى چنان جیحون کنم

این بگفت جنگهاایجادکرد
پایهءبرخوردهابنیادکرد

شدنخستین جنگ وى بااتحاد
حزب سیاف آن خبیث بدنهاد

هرکسى دیوانه و بدکاربود
برمزارى همچویارغاربود

لشکرش شدچرسیان وبنگیان
لات هاولوطى ها و وندیان

یک طرف وهابیان بدسرشت
یک طرف دیوانگان بدکنشت

جنگ کردندو زدندوسوختند
آتش قتل وفسادافروختند

چندماهِ بعددرفصل خزان
شدمزارى،دشمن مسعودخان

جنگ بعدى ازمزاریى بزرگ
بودبامسعود،آن گرگِ سترگ

چندول راجنگجاى خویش کرد
پابه سوى آسمایى پیش کرد

آسمایى چونکه آتش بارشد
راهِ هرجنگ دگرهموارشد

کوه تلویزیون به زیرتوپ کرد
چندول راهم پُرازآشوب کرد

ناگهان مسعودازملت گذشت
برسریرقهروخشم اندرنشست

ازفرازکوه بمباران گرفت
ساکنان چندول راجان گرفت

خانه هادرچندول ویرانه گشت
جاى هربدمست وهردیوانه گشت

خاک غم برقلب چنداول نشست
مردمش رازندگى ازهم گسست

قدرت"بابه"به چنداول شکست
یک وزارت هم ورانامدبه دست

هم کلیدى هم پِلیدى هیچ شد
عقل عاقل زین حماقت گیج شد

بعدازآن افشار راسنگرگرفت
نطقهءحاکم به کوهش برگرفت

توپ وتانگ آنجابه فرق کوه برد
موشک ومرمى بسى انبوه برد

کوه،حاکم روى شرق وغرب بود
جاى بس عالى براى حرب بود

هرطرف موشک زدو رگبارکرد
خلق را از زندگى بیزارکرد

سوى پغمان توپ باران برگرفت
مردوزن راروح باپیکرگرفت

مردم غیرنظامى کشته شد
مرد و زن درخون خودآغشته شد

این طرف برخیرخانه مرگ بود
ریزش مرمى به سان برگ بود

قهرمسعود و فهیم آمدبه جوش
خشم سیاف آن دبنگ دین فروش

بیست ودوى دلودرهفتادویک
از دو جانب حمله شدبافیروتک

لشکرسیاف ازپغمان رسید
نیروى مسعودچون دیوان رسید

جنگ"بابه"بادولشکرسخت شد
زین سبب او زود،لَخْت وپَخْت شد

چونکه"بابه"جنگ کردوخسته شد
لاجرم افشارهم بشکسته شد

ازعلوم اجتماعى شدبرون
بادلى ترسان چوروباه زبون

پیش ازانکه بشکنددارالقرار
تاخت بابه جانب دارالفرار

(مرادازدارالقرار،مقربابه درعلوم اجتماعى است)

تاقلاى شاده چابک تاختى
اندرانجارخت خواب انداختى

لشکرخونخوارسیاف لعین
مثل تاتارومغول ازراه کین

دست برکشتاروقتل آویختند
هرکه رادیدند،خونش ریختند

لشکرمسعودهم خوانخواره شد
زشت خوى وقاتل وپتیاره شد

پنجصدافشاریان بى گناه
بى گنه شدکشته باروزسیاه

چون مزارى درمقرش جاگرفت
برقلاى شاده،اومأواگرفت

گفت مردم اى لوندبى خدا
عاشق چوکى وقدرت اى دغا

زورکم باقهربسیارآمدى
آخرش خواروگرفتارآمدى

گرنبودت لشکرجنگى به پیش
هم توان جنگ نادیده به خویش

پس چراجنگ وجدل کارتوشد؟
آتش افروزى زکردارتوشد؟

مثل موش ازچنگ گربه درشدى
برسرماآمدى رهبرشدى

هیچ منطق مرمزارى رانبود
خوىِ خجلت روى ومویش رابِسود

(خوى به معناى عرق)

جمع کردحواریون خویش را
مائوئیست وملحدوبدکیش را

ازکمونیستان و دزدان و ددان
وزقمارى وشرابى وبٓدان

گفت:یاران چاره ام ناچارشد
آبرویم درجهان مردارشد

چاره هاسازیدبراین جادویى
یک دلیل آریدبراین بدخویى

ناگهان"رویِش"بگفت استادمن!
من چوشیرینم تویى فرهادمن

(منظورعزیزرویش است)

من جوان تازه ام بس شوخ وشنگ
تاکنون بى ریشم وخوب وقشنگ

عقل من ازعقل توبسیارتر
قلب من ازقلب توهشیارتر

هم سوادم ازسوادت بیشتر
هم زبانم هست مثل نیشتر

درسخنرانى بگوبرمرمان
من نبودم شخص خُردوناتوان

رستم دستان هماوردم نبود
سامِ یل،مقداریک گَردم نبود

من همان جنگ آورآهن تنم
کى شکست آیدبه من ازدشمنم؟

لیک سادات خبیث فتنه گر
کرداین افشار را زیرو زبر

انورى وهادى وجاویدکرد
دُرمحمد،کردوغرجى عیدکرد

این لعینان کوه رابفروختند
قلب مردم رابه پیکان دوختند

پول بگرفتندازآن دشمنان
داده اندافشار را ازبهرنان

پس مزارى گفت اى یارعزیز
ایکه نام تو"عزیز"اى باتمیز

خوب راهى یاد دادى بهرمن
زین سپس بنگرتوزوروقهرمن

هرسیدرامن بگویم کوه فروش
دُرُّوغرجى راکنم بى توش وهوش

مى فرستم برسرِ داربلند
مى کنم اعدام شان اى ارجمند!

الخلاصه دُرّوغرجى رابکشت
یک یک سادات از ریزو درشت

جمله رابنهادنامِ کوه فروش
تاکنون این نام راباصدخروش

بهرفرزندان زهرا روز وشب
ساخته آن بى خدایان وِردِلب

شعر از محترم عبدالله همام