(استاد مزاری؛ روشنفکری، عدالتخواهی، قهرمانقومی و ...)
اشاره:
موضوع کلی و محوری اثر حاضر، نقد و بازخوانی کارنامة استاد مزاری در غرب کابل است. قید احترازی «غرب کابل» محدودة زمانی و مکانیِ مورد مطالعه و ارزیابی را در این جزوه نشان میدهد. در چهار فصل پیشین، از چارچوب زمانی و مکانیِ یادشده فراتر نرفتیم و در بخش خاتمه و «پسگفتار» نیز در همین چوکات، طی طریق خواهیم کرد.
اما در این میان تنها در فصل حاضر (پنجم) با اندکی سنتشکنی، پا را از چارچوب تعریف شده و تعیین شده، فراتر میگذاریم. در این فصل، مباحث و مسائلی مطرح خواهد شد که حداقل برخی از آنها، مقطع زمانیای فراتر از سه سال نخست دهة هفتاد خورشیدی را در برمیگیرد و جغرافیای وقوع آنها نیز محدود به غرب کابل یا داخل افغانستان نیست.
همچنین برخلاف فصول پیشین، مسائل و مباحث مطرح شده در این فصل، حول محور واحدی نمیچرخد و گفتمان یگانهی بر آن حاکم نیست؛ بلکه طیف مختلفی از مسائل و مباحث را در بر میگیرد که هرکدام تحت عناوین جداگانه، مورد بحث قرار خواهد گرفت:
1) استاد مزاری و جریانهای روشنفکری و نواندیشی در جامعهی هزاره
اشاره:
آنگونه که در فصل سوم گفته آمد، پس از فروپاشی نظام خلق و ورود تنظیمهای جهادی به پایتخت کشور، تغییرات اساسی در دیدگاهها و موضعگیریهای اغلب سازمانهای سیاسی ـ نظامی و احزاب جهادی و غیرجهادی پدید آمد؛ بهگونهای که متعاقب آن تغییرات، بسیاری از جریانها و تنظیمهای متخاصم دیروز، اینک به متحد و همسنگر یکدیگر تبدیل گردیدند.
از جملة آن سازمانها که دستخوش تحوّل در مبادی و مبانی نظری و عملی گردید، حزب وحدت اسلامی بود که خطمشی «درهای باز» «وداع با ایدئولوژی» و «فرو رفتن در لاک قومیت» را در پیش گرفت و مبتنی بر آن خطمشی تازه، گروهها، گرایشها، حلقات و چهرههای متنوّع و متعددی را زیر چتر خود جای داد. از زمرة این گروهها و گرایشهای رنگارنگ، بقایای حلقات و جریانهای روشنفکری و چپهای سیاسی بودند.
تجمّع این مجموعهها و حلقهها در اطراف دبیر کل حزب وحدت، این گمانه و شائبه را در ذهن سوادمندان و روشنفکران جامعة هزاره پدید آورد که استاد مزاری و جناح وی نسبت به سایر فراکسیونهای آن حزب، نواندیشتر، نوگراتر و روشنفکرتر هستند. بر بنیان همین پندار، بسیاری از محافل، حلقات و افراد نوجو، تحوّلطلب، روشنفکر و چپ سیاسیِ جامعة هزاره در آن عصر، حول محور استاد مزاری گرد آمدند؛ بدان امید که شاید آرزوهای سرکوب شده و آرمانهای سوختة خود را در آنجا بیابند. پس از مرگش نیز همانها بودند که مزاری را مزاری ساختند و اکنون نیز همانها هستند که با ایجاد تنفس مصنوعی و تزریق خون اضافی، مأیوسانه تلاش میکنند تا از زوال و مرگ زودهنگام راه و آرمان مزاری جلوگیری میکنند.
امروزه نیز علیرغم اینکه بسیاری از تحصیلکردهها، فرهنگیان و روشنفکران جامعة هزاره در عمق وجدان خود مزاری را یک شخصیت بادکنکی و همطراز با بچة سقو میدانند؛ اما از آنجا که مزاریستایی و مزاریگرایی، معادل با روشنفکری و التزام به آرمان عدالتخواهی تلقی میشود، آنها هم برخلاف میل باطنی خود با این کاروان گمراهی همراه میشوند تا از قافلة تجدّد و روشنفکری عقب نمانند.
اینهمه حلقوم پاره کردنها، یخن دریدنها و روضههای سیاسیای شبهروشنفکران و نیروهای رادیکال جامعة هزاره برای مزاری در حالی صورت میگیرد که هیچکس به اندازهی او به جنبش روشنفکری و چپهای سیاسی جامعة هزاره، صدمه و آسیب نزده است. درست است که او مبتنی بر ناگزیریها یا فرصتطلبیها، سیاست «درهای باز» را در غرب کابل در پیش گرفت و تمام گروهها و حلقات چپ و راست، تندرو و کندرو ـ و حتی دیوانگان و وندیان ـ را در باغ وحشی به نام حزب وحدت گردآورد؛ اما همة اینها مربوط به سالهای پایانی زندگی استاد مزاری بود؛ سالهایی که جریانها و اشخاص یادشده، نه رقیب یا تهدیدی برای زعامت مزاری، بل مؤید و مکمل پروسة رهبر شدن او به شمار میآمدند و به حزبِ تحت رهبری میپیوستند.
درحالی که از سال 1358 تا 1371 به مدت 14 سال، مزاری با چماق ولایت فقیه، مبارزة مکتبی و سیاست نه شرقی نه غربی، با تمام حرکتها و رویشهای روشنفکری، غیروابسته، ملی و مستقل در جامعة هزاره، مجدّانه و مؤمنانه به ستیز برخاست و از هیچ تلاشی ـ حتی ترور و محو فیزیکی ـ در جهت مهار و سرکوب آنها فروگذار نکرد.
در طول سالهای پیشگفته، هرگاه یک حلقه یا مجموعهی نواندیش، غیروابسته و متکی به تودههای مردم، در جامعة هزاره عرض اندام مینمود؛ یکی از نخستین گروهها و کسانی که با توسل به حربههای «نفاق» «التقاط» و «چپگرا» به مصاف آنان میرفت، جناح مزاری سازمان نصر و شخصِ نامبرده بود. در مقطع یادشده، استاد مزاری، نماد ارتجاع سیاه و تقلیدِ چشمبسته از الگوهای بیرونی به شمار میآمد. گویا او از جانب «اولیای امور» مأموریت داشت تا هرگونه جنبش و اندیشة نوجویانه، مستقل، ملی و مردمی را در جامعة هزاره، مجال ظهور و تبارز ندهد. و اگر احیاناً چنان جریانهایی موفق به عرض اندام گردیدند، با استفاده از تسلیحات، امکانات و تریبونهای اولیای امور، در جهت محو و مهار آنها دست به کار شود.
اینک در ادامة بحث حاضر، به چند نمونه از نقش تخریبی و خصومتآمیز مرحوم مزاری در برابر جریانها و حلقات روشنفکری در جامعة هزاره اشاره میکنیم:
1/1) جنبش اسلامی مستضعفین و عبد الحسین عاقلی:
یکی از نیروهای فوق العاده مستعد و توانمندِ جامعة محروم هزاره که میتوانست چشم انداز سبز و روشن در افق آیندهی این مردم داشته باشد، عبد الحسین عاقلی رهبر جنبش اسلامی مستضعفین افغانستان بود.
الف)عاقلی کی بود؟
در سال 1352 خورشیدی، شهید محمد منتظری فرزند آیت الله منتظری(ره)، سه نفر از جوانان شیعه و هزاره را از کابل به کویته فرستاد تا با تهیة پاسپورت پاکستانی، عازم سوریه و لبنان شوند و در جنگ علیه اسرائیل ـ که به تازگی پیروزیهای خیرهکننده در جنگ شش روزه کسب کرده بود ـ شرکت کنند. آن سه نفر عبارت بودند از:
یک) شیهد ضامن علی واحدی (چهرة شاخص جناح چپ سازمان نصر که در سال 59 در کابل دستگیر و اعدام گردید)؛
دو) سید موسی علیپور غفوری (برادر داکتر سید عسکر موسوی و از رهبران مجاهدین مستضعفین یا مجاهدین خلق که در دهة شصت خورشیدی در مصاف با روسها در ولایت بغلان به شهادت رسید)؛
سه) عبد الحسین عاقلی (از منطقهی جاغوری و در عین حال دارای تابعیت مضاعف پاکستانی، از بستگان ژنرال موسی خان و رهبر جنبش اسلامی مستضعفین).
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، عاقلی از سوریه و لبنان به ایران آمد و به یُمن آشناییها و همراهیها با انقلابیون این کشور (به ویژه شهید محمد منتظری)، به جایگاه ممتازی در نزد مقامات رژیم جدید دست یافت و به کمک آنان دست به فعالیتهای سیاسی و انقلابی زد.
کتاب «ناگفتههای جنبش روشنفکری افغانستان» شخصیت و کارکرد عاقلی را اینگونه تصویر میکند:
«عبد الحسین عاقلی مار هفت خط و اژدهای هفت سر بود! مرموزترین چهرهای که در عصر و نسل ما میشد در میان افغانها سراغ کرد ... او از قدرت فکری فوق العاده برخوردار بود. تعدادی مهارتهای شخصی در زرادخانهی عظیم خود داشت که از هر یک به موقع استفادة مناسب میکرد؛ مانند کسی به نظر میرسید که برای کارهای سرّی ساخته شده باشد. ریزبینی و شکّاکیت یک پلیس، برنامهریزی و تهور یک تروریست، فکر یک رهبر، حسابگری یک تاجر، زیکزاکهای یک مأمور دو جانبه و بیرحمی یک عضو مافیا را یکجا در وجود خود جمع کرده بود.
معامله با سازمانهای امنیتی بخشی از کارهای او بود. در امر برقراری ارتباط با هر کسی که میخواست، استادِ چیرهدست بود ... عاقلی جامع اضداد بود. همهگاه سرِ دوکتار سوار بود. این از اعتماد به نفس بینظیرش مایه میگرفت.
او در داخل کشور نیز فرامحلی عمل میکرد. ارتباطات گسترده با جبهات سایر گروهها در مناطق مختلف داشت و نفراتی از همهی ولایات شمال، مرکز و غرب کشور جذب کرده بود. دامهایی سرِ راهِ تمام احزاب شیعی در ایران، پاکستان و داخل کشور گسترده بود و یقین داشت که روزی همهی آنان یکی بعد از دیگری به این دامها خواهد افتاد و جملگی وارد تور و توبرهاش خواهند شد. اگر او زنده میماند بعید نبود به این بخش از آرزوهای خود میرسید ...». [1]
ب)رقابت عاقلی و مزاری بر سرِ رهبری آیندة جامعة هزاره:
عبد الحسین عاقلی با چنان سوابق مبارزاتی و نزدیکی با مقامات ایرانی و با آن شخصیت و ارتباطات پیچیده و گسترده و با چنان قدرت سازماندهی و تهوّر چهگوارایی، جدّیترین رقیب مزاری در دو عرصة رقابت (جلب نظر مقامات ایرانی و رهبری آیندة جامعة هزاره) به شمار میآمد. هر دو نفر به صورت آشکار، مصروف دسیسهچینی و جنگ سرد علیه همدیگر بودند:
«ادامة پهلو زدن بین عاقلی و مزاری به مرحلهی تعیینکننده رسید. عاقلی یک سر و گردن بالاتر نشان میداد. در همان حال نزد ایرانیها تقرّب میجست. از قول او نقل شده که حتی موفق شده بود خط تماس ارتباطی میان مزاری با وزارت خارجة ایران را نیز کنترل و استراق سمع نماید ... به هر حال، عاقلی میخواست دست مزاری را از نهادهای ایرانی کوتاه کند و خود را من حیث نمایندهی واقعی جامعهی تشیع افغانستان معرفی نماید. هر دو از همدیگر نزد مقامات ایرانی سعایت میکردند. یک بار خبر رسید که مزاری طی نشست خصوصی، عاجزانه از او خواسته بود که «بیا دیگر آتشبس کنیم»؛ اما جریان زمان نشان داد که هیچکدام به آتشبس وفا نکردند. یک دوئل کامل العیار بین آندو برقرار شد. اوضاع به گونهای بود که یکی از دو نفر باید میرفت. من شک ندارم که اگر مزاری اندکی سست جنبیده بود، خودش رفته بود. مزاری دست به دامن سید مهدی هاشمی و دیگر مقامات ذی دخل ایرانی شده و به نحوی سعی کرد آنها را متقاعد کند که «عاقلی برای پاکستان کار میکند» [یعنی جاسوس پاکستان است]. [2]
ج) قتل عاقلی و پایان دوئل نفسگیر مزاری ـ عاقلی :
در حالی که دوئل نفسگیر میان آن دو ـ با اندک برتری عاقلی ـ به نقطة اوج خود نزدیک میشد و عاقلی با استفاده از مهارتهای ویژهاش توانسته بود بخشی از بدنهی سازمان نصر (به شمول جناح چپ = فراکسیون مستضعفین و کتابخانهی رسالت متشکل از بچههای مناطق مرکزی) را به سوی خود متمایل سازد؛ ناگهان در خزان سال 1362، عاقلی در گلشهر مشهد مفقود الاثر گردید؛ آنهم دقیقاً هنگام قرار ملاقات با اعضای کتابخانة رسالت (معروف به بچههای دایکندی)؛ همانها که عاقلی سرگرم چانهزنی و در آستانة انعقاد پیمان با آنان بود:
«سرانجام مرغ زیرک خود به دام افتاد. در پائیز سال 1362 عاقلی طی اجرای قرار ملاقات در مشهد مفقود الاثر شد؛ در حالی که همواره دو قبضه تفنگچه به کمر میبست...». [3]
موضوع مفقود الاثر شدن عاقلی به زودی به یک راز تبدیل شد و هم چنان به صورت یک کلاف سر درگم باقی ماند. حدس و گمانهای متعددی در این ارتباط مطرح گردید؛ اما هیچکس به طور قطع نمیدانست که بر سرِ او چه آمده است. چه کس یا کسانی در این ماجرا دخیل بوده اند و با چه انگیزهای؟
د) پیداشدن «جعبة سیاه» ماجرا
سرانجام در اواخر سال 1365، سید مهدی هاشمی (مسئول پیشین واحد نهضتها در سپاه پاسداران و از اعضای سرشناس دفتر آیت الله منتظری)، در زندان وزارت اطلاعات ایران از این راز، رمزگشایی کرد و کلاف سردرگمِ گمشدن عاقلی را باز نمود. وی در آن اعترافات (که در کتاب "خاطرات سیاسی" وزیر اطلاعات وقت ایران موجود است) خود را آمر قتل عاقلی و عبد العلی مزاری و نوری شولگر (از اعضای سازمان نصر) را، طراحان و مباشران آن قتل معرفی کرد:
«در رابطه با قتلها یکی مسألهی یک نفر افغانی است به نام عاقلی که در مشهد به قتل رسید، این را بعداً تحلیل و فلسفهاش را بعداً میگویم. ولی آقای جعفرزاده که در رابطه با ما بود، به دلایلی که بعداً میگویم، ایشان به یک طلبهی در مشهد به نام نوری که این نوری هم سابقاً عضو سازمان نصر بوده و با آقای مزاری همکاری میکرده، ایشان مدخلیت داشت در اینکه چند تا از بچههای سازمان را تحریک بکند برای اینکه این کار [قتل عاقلی] را انجام بدهد که البته به توصیهی من بود، به دستور من بود».[4]
بدین ترتیب، یکی از مستعدترین، پرشورترین و جسورترین نیروهای مبارزِ جامعة محروم و محکوم هزاره، با سعایت و دسیسهچینی مستقیم مزاری و توسط عوامل و اذناب وی، برای همیشه سر به نیست گردید.
2/1) مجاهدین مستضعفین معروف به مجاهدین خلق افغانستان:
یکی از گروههای پیشگام و پیشآهنگ در مجموعه و منظومهی «چپهای اسلامی» سازمانی موسوم به مجاهدین مستضعفین افغانستان بود. سید موسی علیپور و سید یزدانشناس هاشمی از لیدرهای این تشکیلات بودند. علیپور در مصاف با روسها در ولایت بغلان به شهادت رسید. یزدانشناس هاشمی و سید سرور همراه با بقیة اعضای سازمان مذکور در سال 1371 به حزب وحدت پیوستند. هاشمی به مقام سپهسالاری استاد مزاری و سپس استاد خلیلی رسید و در حادثهی سقوط طیارة حامل غفورزی (صدر اعظم دولت ربانی) در بامیان کشته شد. سید سرور نیز از قوماندانان قهار حزب وحدت گردید و بعدها همراه با سی تن از بستگان و 200 تن از نیروهای تحت فرمانش، به امر استاد خلیلی در بامیان کشته شد.
سازمان یادشده در طول دوران حیات و فعالیت خود، تحت نامهای مختلف، مصروف پیکار سیاسی و جهادی بود: «گروه مستضعفین سال 1351، مجاهدین ملی 1353، جنبش مسلمانان مبارز اوائل 58، مجاهدین خلق اواخر 58، مجاهدین مستضعفین 1360، سپاه عاشورا 1361، عضویت کامل در حزب وحدت 1371».[5]
گروه یادشده تا زمان حیات شهید محمد منتظری، جایگاه مستحکمی در ایران داشت؛ اما با شهادت منتظری و آغاز جنگ بیرحمانه میان جمهوری اسلامی و مجاهدین خلق ایران، گروه پیشگفته نیز به دلیل همنامی با مجاهدین خلق ایران، مورد غضب مقامات جمهوری اسلامی قرار گرفت و دفاترش در شهرهای ایران مسدود گردید.
در این میان، برخی از رهبران گروههای شیعه و هزاره که از انسجام درونی و پیشرفت گروه مجاهدین مستضعفین در هراس بودند، تلاش کردند تا از آب گِلآلود روابط مجاهدین و نظام ایران، ماهی مطلوب خود را صید نمایند و رقبای احتمالی آیندة خود را از سرِ راه بردارند. یکی از آن چهرهها، عبد العلی مزاری بود که در شانتاژ و جوسازی عیان و نهان علیه مجاهدین، نقش برجسته داشت. کتاب «ناگفتههای جنبش روشنفکری» یک نمونه از جنگ تبلیغی مزاری علیه مجاهدین را از قول سید غلام حسین موسوی چنین روایت کرده است:
«در زمستان سال 1362، دو مقالهی طولانی در دو شمارة متوالی روزنامهی کیهان تحت عنوان " مجاهدین خلق افغانستان؛ کمینگاه مائوئیستهای نقابداری که خلقهای افغانستان و ایران را میفریبد" به نشر رسید. هرچند آن دو مقاله بدون امضای مشخص نشر شده بود؛ اما کمتر کسی شک داشت که کار موسوی به تحریک هاشمی است».[6]
به گفتهی مؤلف کتاب یادشده، سید غلام حسین موسوی نویسندة آن دو مقاله چند سال بعد، حقایق پشت پردة آن ماجرا به این شرح توضیح داد:
«آن مطلب چکیدهی بیش از ده مقالهی اولیه بود که آقای عبد العلی مزاری به منظور جوسازی علیه مجاهدین مستضعفین از این و آن گرفته و نزد من آورد تا تصحیح و تدقیق نمایم. مزاری گفت: مجاهدین خلق در داخل و خارج کشور با شتاب فزاینده پیش میرود، باید جلوی آن گرفته شود».[7]
3/1) جناح چپ سازمان نصر و افتخاری سرخ:
سازمان نصر افغانستان که در سال 1358 تأسیس گردید، از چند حلقه و انجمن کوچک فراهم آمده بود و به همین دلیل، چند جناح و فراکسیون از همان آغاز در متن این سازمان وجود داشت. یکی از فراکسیونهای پرنفوذ و پرنفوس، جناح چپ سازمان نصر (معروف به جناح مستضعفین) بود که گرایشهای مستقلانه و روشنفکرانه داشت. آقایان ضامن علی واحدی، افتخاری سرخ و قسیم اخگر از رهبران آن جناح به شمار میآمدند و افراد دیگری ـ که اغلب از جوانان مناطق مرکزی تشکیل میگردید ـ مانند موسوی سفید، انصاری بلوچ، مصطفی اعتمادی، امان الله موحدی و ... از اعضا و فعالان آن به شمار میرفتند.
جناح مذکور که قویترین و با انگیزهترین فرکسیون در داخل سازمان نصر به شمار میآمد، بخش فرهنگی سازمان، نشریة پیام مستضعفین و دفتر مشهد را ـ که آن زمان مرکز ثقل فعالیت احزب بود ـ در اختیار و انحصار خود داشتند.
از بدو تأسیس سازمان، رقابت و کشمکش میان فرکسیون مستضعفین با جناحهای مزاری و خلیلی در جریان بود و در سال شصت، به نقطة اوج خود رسید و به تعطیلی یک سالهی پیام مستضعفین منجر گردید. در این گیرو دار، استاد مزاری که شاگرد آیت الله خامنهای (رئیس جمهور وقت ایران) بود و نزد اولیای امور، قرابت و منزلتی داشت، دست به دامان اولیای امور شد تا سازمان نصر را از وجود عناصر التقاطی و غیر معتقد به ولایت فقیه پاکسازی کنند. و چنان شد که با اراده و اشارهی اولیای امور، چهرههای شاخص جناح چپ سازمان که از سرمایهها و امیدهای جامعة هزاره به شمار میرفتند، تحت عنوان «عناصر نامطلوب» از سازمانی که خود تأسیس کرده بودند، اخراج شدند و افراد مطلوبِ "اولیای امور" زعامت آن سازمان را به دست گرفتند:
«ادامة مناقشات چهار ساله در درون سازمان نصر، منجر به وقوع کودتای مخملین در بهار سال 1361 گردید که تحت اشراف سید مهدی هاشمی به ثمر رسید. به موجب آن کودتا، رهبری مستقل و وابسته به جناح چپ سازمان نصر کنار زده شد و رهبری برای آن مقرر گردید که با بخشهای از حاکمیت ایران (در آن مقطع) هماهنگ باشد. این خط، خط خشونت، ترور، فساد و سرانجام شکست و افتضاح بود».[8]
«طی آن کودتا، آقایان افتخاری سرخ و قسیم اخگر (که رهبری آن جناح را به عهده داشتند) در رأس عدهای (که اغلب بچههای مناطق مرکزی و اعضای جناح مستضعفین بودند) بدون هیچ جرم یا اتهام و حق دفاع، تنها با صدور اعلامیهی رسمی از آن سازمان اخراج شدند».[9]
از آنجا که رهبر غیررسمی آن جناح (رحمت الله افتخاری سرخ از قریة "بینی گاو" ورس)[10] از چهرههای توانمند و اندیشمند جامعة هزاره بود و مرحوم مزاری در برابر او احساس حسادت، حقارت و رقابت میکرد؛ به همین دلایل و انگیزهها، تنها به ترور شخصیت و اخراج او و یارانش از سازمان نصر بسنده نکرد؛ بلکه سرانجام دست به ترور و محو فیزیکی افتخاری زد و آن چهرة متفکر، توانا و نواندیش را از جامعة محروم هزاره گرفت:
«سالها بعد [1371] افتخاری سرخ در بامیان توسط عوامل آقای مزاری به قتل رسید». [11]
«سرانجام در سال 1371، در بامیان به دستور دشمن سابق خود، در حال خنده و با چشم بسته کشته شد». [12]
بدین ترتیب، یکی از چهرههای متفکر و توانای جامعة هزاره و یکی از نحلههای روشنفکری و نواندیشیِ متعلق به همین مردم، با همت اولیای امور و توسط مزاری، تار و مار گردید و رهبر آن، غریبانه در پایتخت اقتدار حزب وحدت (بامیان) به قتل رسید تا زعامت مزاری بر جامعة هزاره بر پایهای خون، خشونت، خیانت و ترور استوار گردد.
4/1) مجموعة فکری ـ فرهنگی کانون مهاجر:
الف) هویت و اعضای کانون
یکی از تشکُّلهای پیشتازِ فرهنگی، روشنفکری و نواندیشی در جامعة شیعه و هزاره «کانون مهاجر» بود. این مجموعه، از حلقههای خطشکن و پیشرو به شمار میآمد که هستههای اولیهی آن پیش از پیروزی انقلاب ایران شکل گرفته بود و یک ماه پس از رخداد 22 بهمن 57 (25 حوت همان سال) به صورت رسمی اعلام موجودیت نمود.
آقایان سلمان رنجبر و سید عسکر موسوی از لیدرها و بنیانگذاران کانون بودند. از دیگر اعضا و فعّالان اولیة آن افراد ذیل را میتوان نام برد: سید محمد علی جاوید (رهبر فعلی حرکت)، عزیز الله علیزاده، نوروز علی حمیدی، سید حسین فاضل سانچارکی، سید محمد رضا علوی، سید عباس لشکری (مقیم آلمان)، سید حمید الله جعفری، موسوی مالستانی، نعمت الله صادقی، حسین جاوید (مقیم استرالیا)، سید کاظمی (مقیم فرانسه) علی صداقت (مقیم نروژ) و ...
ب) تمایز کانون با سایر گروهها و حلقهها
بزرگترین مزیت و ما به الامتیاز کانون نسبت به سایر گروهها و گروهکهای پرشمار آنروز، ماهیت و هویت فکری و فرهنگی آن بود. کانون مهاجر، سرشت و ماهیت فکری، فرهنگی و روشنفکری داشت. به مبارزة قهرآمیز و خشونتبار نظامی و چریکی ـ به تمام اشکال آن ـ باور و اعتقاد نداشت. در مقابل، به پیکار نرمِ مدنی ـ فرهنگی و مبارزهی عاری از خشونت، معتقد و ملتزم بود. مانیفیست کانون مهاجر از سه مؤلفهی «آگاهیبخشی» «انقلاب نرمافزاری» و «تغییر الگوها و هنجارها» فراهم میآمد. به همین دلیل، ستون فقرات کار و پیکار کانون را جَهد و جهاد فرهنگی و مطبوعاتی تشکیل میداد و یک تشکُّل کوچک، سه نشریهی فاخر و فخیم (پیام مهاجر، جوالی و جیحون) را از یک آدرس و دفتر درویشانه، نشر و پخش میکرد.
نشریة پیام مهاجر ارگان رسمی کانون، در سرمقالة نخستین شمارة خود (حمل 1358) تحت عنوان «نخستین پیام»، سرشت فرهنگی و مدنی کانون را اینگونه مورد اشاره قرار داد:
«کانون مهاجر، کانونی است فرهنگی که تلاش آن در راه بازشناسایی فرهنگ اصیل اسلامی و ملی در میان مردم افغانستان میباشد و آرمان نهایی کانون، تحقق جامعة جهانی امت است».[13]
سید عسکر موسوی از بنیانگذاران کانون نیز در این خصوص میگوید:
«ما کانون مهاجر را برای این درست نکردیم که با دولت مرکزی بجنگد؛ بلکه قصد ما این بود که هزارهها ابتدا یک هویت روشن سیاسی پیدا کنند تا مبتنی بر آن بتوانند با دولت مرکزی گپ بزنند و به حقوق ملی خود دست یابند». [14]
ج) جوسازیها و تخریبها علیه کانون
کانون مهاجر با چنان هویت و ماهیت فرهنگی و روشنفکری، در شرایطی بروز و ظهور کرد که گفتمان غالب و رایج در آن عصر، گفتمان جنگ، انقلاب، مبارزة قهرآمیز و ویرانسازی رادیکالِ پدیدههای متعلق به گذشته بود و گفتمان روشنگری و روشنفکری، متاعی بیخریدار بود و هیچ محلی از اِعراب نداشت. همة گروهها و تنظیمها بر طبل جنگ و انقلاب خونین و خشن میکوبیدند و از در و دیوار افغانستان و ایران، غریوی جهاد و انقلاب و بانگ حماسه و تکبیر به گوش میرسید.
طبیعی بود که در چنان فضای حماسی و رزمی، آرمانها و ایدهآلهای کانون در تقابل آشکار با تمام احزاب و گروههای نظامیگرا و جهادی آن عصر قرار داشت و به همین دلیل، شانتاژها و تخریبها از سوی سازمانهای پیکارجوی نوظهور، علیه کانون مهاجر شکل گرفت.
د) نقش تخریبی سازمان نصر
یکی از این گروههای جهادی و به اصطلاح ضد الحاد و التقاط که به قصد تقرب به «اولیای امور» دست به کار توطئه و دسیسه علیه کانون شد، سازمان نصر بود.
به اعتراف یکی از اعضای سرشناس کانون (عزیز الله علیزاده که بعدها از اعضای فعّال سازمان نصر شد و اینک از پیروان سینهچاک مرحوم مزاری میباشد) سازمان نصر و عبد العلی مزاری، نقش عمدهی در ایجاد جنگ تبلیغی و تخریبی علیه کانون مهاجر داشت. وی در گفتگوی طولانی با نویسندة کتاب «ناگفتههای جنبش روشنفکری ...» به نقش تخریبی سازمان نصر به صورت گذرا اشاره میکند:
«از شمارهى پنجم [پیام مهاجر] به بعد یک عده گروها در عرصهى سیاسى ظهور کردند که در نشرات خود مواضع مارا بهچالش گرفتند؛ بهخصوص کسانى در سازمان نصر بهطور جدى با کانون مهاجر به مقابله برخاستند». [15]
هـ) خاطرهی از نقش تخریبی مزاری
اما در مورد نقش تخریبی استاد مزاری علیه کانون، نامبرده یک نمونه و خاطره را یادآور میشود که میتواند نشانگر موقف خصمانة ایشان علیه کانون و سعایت وی نزد اولیای امور باشد:
وی در آغاز آن خاطرة مفصل میگوید: در شمارة ششم «پیام مهاجر» مطلبی تحت عنوان «نیم نگاهی به وضعیت مهاجرین افغانی در ایران» به نشر رسید که در آن به نحوة برخورد مقامات ایران با مهاجران افغان (از جمله در اردوگاه جهرم) انتقاد شده بود. سپس دو نفر از همکاران ما که به قصد توزیع نشریه در آن شهر و اردوگاهش، به جهرم رفته بودند، توسط نیروهای امنیتی دستگیر شدند. ما دو ماه و دو روز، ارگانها و نهادهای مختلف امنیتی و انتظامی را به دنبال آنها گشتیم؛ اما نتوانستیم ردّپای آنها را پیدا کنیم. سرانجام ناگزیر به آقای مزاری متوسل شدیم تا با استفاده از ارتباطات خود با مقامات ایران، ما را در یافتن آن دو تن یاری کند. اینک ادامه خاطره از زبان راوی آن (علیزادة مالستانی):
«وقتى از همه جا ناامید شدیم ناگزیر دست بهدامن آقاى عبدالعلى مزارى شدیم که در آن موقع یکى از رهبران سازمان نصر محسوب مىشد و ارتباطات پیدا و پنهان با رهبران انقلاب ایران، خصوصاً آیت اللّه خامنهاى داشت ... در این موقع آقاى مزارى به ما کمک خوبى کرد. مزارى به ما راهنمایى کرد که آقاى خامنهاى عصر روزهاى دوشنبه در دانشگاه تهران مىآید و جلسهى درس و سخنرانى براى دانشجویان دارد، نماز مغرب و عشا را هم در همانجا اقامه مىکند. مزارى مرا بهآقاى خامنهاى معرفى کرد و من در چنان روز و ساعتی بهآنجا رفتم و در جلسهى درس شرکت کردم. درس که تمام شد ... ما هر دو نفرمان خود را معرفى نموده، گفتیم: ما از مجموعهى «کانون مهاجر» هستیم و مشکل ما این است ... گفتیم ما فقط مىخواهیم بفهمیم که آن آدمهاى ما کجا هستند؟
همینکه این را گفتیم، بلا فاصله آقاى خامنهاى همان شماره ششم نشریه را که مطلب مربوط بهوضعیت مهاجرین را در خود داشت، از جیب خود در آورده و روى میز گذاشت و عنوان مطلب را بهمن نشان داد و گفت:
شما چرا این جور چیزها مىنویسید؟
من که از این کار شوکه شده بودم، سعى کردم ظاهر خود را حفظ کنم، پرسیدم: شما با این مشغولیتهاى زیاد، چطور این نشریه را بهدست آورده و مىخوانید؟
آقاى خامنهاى با لحن معنى داری از من پرسید: مگر تو را کى اینجا معرفى کرده؟
گفتم: آقاى مزارى!
گفت: خوب، پس دیگه چه میگى؟ شما خیال مىکنید همین طورى به حال خودتان رها هستید؟!
. . .
موقع خارج شدن از اتاق، بازهم گفت: بیایید پول تان را بگیرید. نشریة تان را راه ببرید، مثل بقیهى افغانىها بنویسید.
باز هم من گفتم: نه خیر، ما زبان خودمان را قطع نمىکنیم.
مرتبهى سوم هنگامى که سوار ماشین ضد گلولهى خود مىشد، باز هم گفت: بیایید پول تان را بگیرید و کارتان را درست انجام بدهید؛ کارى نکنید که ما از همان آقاى مزارى بخواهیم که گوشمالى تان بدهد.[16]
و) چند تأمل پیرامون این خاطره:
خاطرة فوق در گام نخست، روش و منش منافقانه و ریاکارانة مزاری را آشکارا نشان میدهد؛ زیرا وی از طرفی در مقام ابراز همدردی و همکاری، اعضای کانون را به یک مقام ارشد ایرانی معرفی میکند تا گِرِهی از مشکل آنان باز شود؛ ولی از طرف دیگر، اسناد و مدارکی را بر ضد همان افراد، تهیه و در اختیار مقام مذکور قرار میدهد تا دردِسر کانونیها عمیقتر گردد.
ثانیاً: اسناد و اوراقی را که مزاری به عنوان خوشخدمتی در اختیار آن مقام ایرانی قرار میدهد، مقالهایست در باب دفاع از حقوق پناهندگان بیپناه افغان و انتقاد از رویهای جمهوری اسلامی در این مورد. پس استاد مزاری در این ماجرا، به نفع بیگانگان و به زیان مردم و مهاجرین خود، به سعایت و گردآوری اسناد میپردازد؛ همان چیزی که حرفه و هنر همیشگی مزاری در طول حیات حزبی و سیاسیاش بود.
ثالثاً: از سخن آیت الله خامنهای در پایان خاطره، این نکته به دست میآید که از دیدگاه اولیای امور، آقای مزاری صرفاً رول یک چماق و باتوم را برای شیطان بزرگ تحمیق! به منظور گوشمالی دادن گروهها و مجموعههای مستقل و آزاداندیش افغانی، بازی میکرده و او خود نیز همین حیثیت را برای خود قائل بوده است. آیت الله خامنهای برای مرعوب ساختن اعضای کانون، از ابزارهای تهدیدی مانند پلیس، بسیج، قطع کمکها و مسدود ساختن دفاتر یا زندان و شلاّق استفاده نمیکند؛ بلکه صرفاً از یک لمپن و زورگیر به نام مزاری نام میبرد و این از عجایب روزگار است! و از آنهم جالبتر اینکه آقای مزاری نه تنها در داخل افغانستان؛ بلکه در قلمرو خاک ایران هم نقش یک چماق را برای اولیای امور بازی میکرده است.
فرجام و ختم کلام در این بخش:
بر بنیاد آنچه در بخش حاضر (مزاری و جریانهای روشنفکری) گفته شد، مرحوم مزاری در سالهای پیش از دبیرکلی حزب وحدت، از جانب اولیای امور مأموریت داشت تا تمام مشعلهای امید و رهایی در جامعة هزاره را خاموش سازد و تمام ستارهها را از آسمان بیستارة این قوم درو کند. ستیز با روشنایی، روشنگری، روشنفکری و آزاداندیشی، در سرلوحهی کار و پیکار مزاری قرار داشت. او طی چهارده سال دسیسهسازی و توطئهچینی، تمام کانونهای رویش و زایش در جامعة هزاره را تجرید، تضعیف و تخریب نمود.
مزاری با اشارت و هدایتِ مستقیم اولیای امور، کلیهی چهرهها و جریانهایی را که رقیب احتمالی خود برای زعامت آیندة هزارهها تشخیص میداد و اندکی برجستگی و توانمندی سختافزاری یا نرمافزاری را در آنها مشاهده میکرد؛ بیدرنگ مورد هجمه و حملهی تبلیغی و فیزیکی قرار میداد و در صورت لزوم از حربهی اختطاف و ترور نیز بهره میگرفت.
براین اساس، جامعة محروم هزاره برای رهبر شدن مزاری، صدها قربانی داد و هزینههای کمرشکنی را متحمل گردید. افتخاریها، عاقلیها و رنجبرها تنها بخش کوچکی از تاوان بزرگی بود که قوم یخنکندة هزاره برای ستاره شدن و اسطوره شدن مزاری پرداخت کرد. بخش بزرگتر این تاوان عظیم، قربانی شدن صدها و بل هزاران جوان گمنام هزاره در فتنهی جنگهای داخلی احزاب بود که سازمان نصر، آتشبیار اول آن معرکه به شمار میآمد.
2 ـ استا د مزاری و آرمان عدالت خواهی :
رهروان استاد مزاری، جنگهای او را «مقاومت عادلانة سیاسی» مینامند و جبهة او را «جبهة عدالتخواهی». به باور آنان، مزاری، منادی عدالت اجتماعی در برهوت نابرابریهای افغانستان بود. حتی چهرة تحصیلکرده و روشنفکری چون داکتر سید عسکر موسوی که در دهههای پنجاه و شصت خورشیدی خود زخمدارِ نیزه و دشنة مزاری بود و اینک نیز زخمدار دشنة دشنام رهروان تندرو ایشان هستند؛ در بارة او میگوید: «مزاری تا پایان زندگی کوتاهش برای تحقق عدالت جنگید». [17]
معطوف به ادعاهای فوق، اینک جای این پرسش باقیست که به راستی مزاری خود چه مقدار به مقولة «عدالت اجتماعی» و آرمان «عدالتخواهی» ایمان داشت و چه میزان در زندگی سیاسی خود به آن پایبند بود؛ تا در مورد داعیة عدالتخواهی او در سطح جامعه و کشور سخن گفته شود؟
یک گزارة معروف منطقی و عقلانی میگوید: فاقد شیء نمیتواند معطی شیء باشد؛ یعنی پدیدهی که خود فاقد یک صفت و خصوصیت است، نمیتواند آن صفت یا ویژگی را به دیگر اشیاء اعطا نماید؛ مثلاً موجودیت یا پدیدهی که خود، فاقد نور و روشنایی است، نمیتواند به اشیای دیگر، نور و روشنایی ببخشد. موجودیتی که خود، گرما و حرارت ندارد، قادر نیست به سایر موجودات، گرما و حرارت ببخشد. و هکذا سایر مثالها.
بر اساس مفاد این قاعدة بدیهیِ منطقی، کسانی میتوانند آرمان آزادیخواهی و عدالتطلبی را در سرلوحة کار و پیکار شان قرار دهند که خود در عرصة نظر و عمل، باورمند و پایبند به اصول آزادی و عدالت باشند. کسی که خود در عرصة پندار و کردار، بویی از آزادی و برابری نبرده است، هرگز نمیتواند منادی آزادیخواهی و عدالتطلبی در سطح جامعه و کشور باشد. و اگر هم چنین ادعایی را مطرح کند، او جز فرصتطلب، مردمفریب و شارلاتان، هیج نام و عنوان دیگر ندارد.
حال در خصوص سوژة مورد بحث این دفتر (استاد مزاری) میتوان این پرسش را مطرح نمود که نامبرده از نظر مبانی فکری و سیرة سیاسی ـ اجتماعی، چه مقدار به اصل عدالت اجتماعی یا عدالت سیاسی، باورمند و پایبند بود؟ مزاری در داخل جامعة هزاره، در درون حزب وحدت، در برابر سایر احزاب شیعی و هزارهگی، در درون سازمان نصر و حتی در درون خانه و خانوادهاش، تا چه میزان، عدالتمحور و برابری طلب بود تا پرچم پرافتخار چینن داعیهای را در سطح افغانستان و در مقیاس ملی به دوش کشد؟
چنانکه قبلاً گفته شد، مزاری در درون جامعة کوچک هزاره، تمام رقبای احتمالی خود (سلمان رنجبر، عبد الحسین عاقلی، عسکر موسوی و ...) را یا سر به نیست کرد و یا متواری ساخت. به منظور تضعیف و تخریبِ رقیب دیگر خود (آیت الله محسنی) از هیچ اقدامی (اتهام، افترا، جنگ، ترور و ...) فروگذار نکرد. به منظور استیلای سازمان نصر بر جامعة هزاره، از کشتهها پشتهها ساخت و رکوردار جنگ داخلی احزاب گردید. در درون سازمان نصر، رقبای درون گروهی خود مانند افتخاری سرخ، قسیم اخگر و ... را از سازمان اخراج و رهبر آن جناح (افتخاری سرخ) را که از سرمایههای مردم محروم هزاره محسوب میگردید، ترور و سر به نیست نمود.
در درون حزب وحدت، او نیمی از بنیانگذاران، اعضای شورای عالی نظارت و شورای مرکزی، مسئولان و هواداران آن حزب (به شمول معاون خود) موسوم به جناح اکبری را حتی وجود و حضور آنان را از اساس انکار میکرد و تمام آنها را مشتی معاملهگر و عصای دست دشمنان میخواند. سرانجام هم برای قلع و قمع کامل همان همکاران حزبیاش، غائلهی خونبار 23 سنبله را خلق کرد. مزاری و پیروانش تحمل کوچکترین صدای انتقاد و اعتراض در درون حزب وحدت را نداشتند و منتقدین و معترضین را با داس خونین درو میکردند.
بر این اساس، در حالی که استاد مزاری در داخل جامعة هزاره و در درون حزب وحدت، سردمدار استبداد، انسداد و انحصار بود؛ چگونه میتوانست در بیرون از این دایره و در سطح افغانستان، داعیة شکستن انحصار و تأمین عدالت اجتماعی را سر دهد ! در حالی که در جمع مجموعهها و نیروهای خودی، جز برای خود و جناح تحت فرمانش، حق حیات قایل نبود، چگونه میتوانست شعار عدالتخواهی و برابری طلبی را در سطح ملی فریاد کند؟ کسی که در درون جامعه، حزب، جناح و حتی خانوادة خود، نماد ضد عدالت و ضد برابری شناخته میشده و همواره از شیوة نفی، انکار و حذف فیزیکی دیگران استفاده میکرده است، چگونه میتواند داعیهدار آرمان مقدس عدالتخواهی در سطح ملی باشد و با پدیدة نفی و انکار اقوام حاشیهنشین به مبارزه برخیزد؟
بر بنیان آنچه گفته شد، مزاری به منظور تحمیق مردم و تخدیر عوام، شعارهایی را مطرح و فریاد میکرد که خود هرگز التزام عملی و تئوریک به آنها نداشت. از حکمتیار، ربانی و مسعود، چیزی را مطالبه میکرد که خود هرگز به آنها ایمان و التزام نداشت. به همین دلایل، نه جنگهای او «مقاومت عادلانة سیاسی» بود و نه جبههاش «جبهة عدالتخواهی»؛ زیرا فاقد شیء هیچگاه نمیتواند معطی شیء باشد. کسی که خود بویی از عدالت نبرده است، نمیتواند این موهبت الهی را به دیگران اعطا کند.
ارتدکسترین رهروان مزاری (حلقاتِ عصری برای عدالت و امروز ما) در بارة استاد حاجی محمد محقق میگویند: «این شخص [محمد محقق] وقتی بر سینة حاجی احمدی و آقای کاشفی از مسئولین بلند پایة حرکت اسلامی در مزار شریف و دیگر عناصر مقاومت ملی از جامعة خودش فایر [آتش/ شلیک] میکند، آیا میتواند ایمان به دموکراسی و عدالت داشته باشد؟ ». [18]
این پرسش توبیخی را در مقیاس وسیعتر در مورد مزاری هم میتوان مطرح نمود: آیا فردی که در 23 سنبله مستقیماً بر سینة فرزندان مقاومت ملی هزارهها آتش گشوده و 29 هزار انسان از مردمِ هممذهب و همتبار خود را مقتول و مجروح ساخته است، میتواند ایمان به عدالت و آرمان عدالتطلبی هزارهها داشته باشد؟ کسی که با گلولههای اهدایی گلبدین، سینة پاک عباس پایدار، شیر کاراته، قوماندان کرم، شیخ ناظر و دیگر فرزندان با شهامت مقاومت ملی هزاره را نشانه رفته است، چگونه میتواند داعیهدار آرمان مقدس عدالتطلبی در جامعة هزاره یا در سطح ملی باشد؟ !
مرحوم مزاری، جنگهای جنونآمیز خود با حزب اتحاد اسلامی و فرقة هفتادِ ژنرال مؤمن را (که هیچکدام نه دولت بودند و نه حق کسی را غصب کرده بودند) مقاومت عدالتطلبانه مینامید و هدف از آن جنگها را ستاندن حقوق هزارهها تبلیغ مینمود؛ اما به جریان تمامتخواه و فاشیستی طالبان (که ادعای تشکیل حکومت انحصاری تکقومی را داشت) بدون قید و شرط تسلیم میشد و حتی نامی از حقوق هزاره هم به میان نمیآورد. مزاری در برابر فرودستان و ناتوانان، سخن از عدالت اجتماعی و برابری اقوام به میان میآورد؛ اما در برابر فرادستان و زبردستانی چون طالبان و گلبدین، هیچ نامی از آرمان عدالتطلبی و برابری اجتماعی به میان نمیآورد.
3ـ قهرمان با شارلاتان فرق دارد!
افراد و چهرههایی چون مزاری، مسعود، دوستم، حکمتیار، سیاف، خلیلی، محقق و امثال آنان، هیچگاه نمیتوانند «قهرمان ملی» «اسطورة قومی» یا «ستارة تاریخ» یک ملت یا قومیت باشند؛ زیرا مطالعة تاریخ ملتها و اقوام نشان میدهد که اسطورهها و قهرمانان، هیچگاه علیه مردمِ هموطن، همکیش و همخون خود دست به اسلحه نبردهاند. هیچ قهرمانی دست به تخریب وطن و قتل و کشتار هموطنان خود نیالوده است. در ادبیات ملل جهان از چنین آدمهایی به عنوان «ضد قهرمان» «خائن ملی» و «چهرههای منفی و منفور» تعبیر میشود. در موزة تاریخ و سرگذشت ملتها، هیچ چهرهای گردنفراز و تاریخسازی را نمیتوان یافت که از تل ویرانههای میهن خود و اجساد هموطنانش برای خود سکوی قهرمانی ساخته باشد.
قهرمان ملی یا قومی به کسی اطلاق میشود که برای تحقق آرمان بزرگ و مقدس (آزادی، استقلال، عزت و کرامت انسان، تأمین عدالت و ...) دست به کار، پیکار و ایثار زده باشد. قهرمان، قربانی و فدایی مردم و میهن خود است؛ نه قاتل مردم و ویرانگر میهن خود. نوک تفنگ قهرمانان، همواره به سوی دشمنان مردم و میهن نشانه رفته است، نه به سوی فرزندان مردم و میهن.
براین اساس، چهرههای جنگسالار و ویرانگر یادشده که فضیلت و افتخاری جز هموطنکشی، قتل و تاراج مردم، انهدام میهن، تخریب سرمایههای ملی و ... نداشتهاند، بر بنیان کدام معیار و منطق، میتوانند قهرمان ملی یااسطورة قومی باشند؟ آیا این افراد و گروپهای تحت امرشان ـ حداقل از سال 1371 تا 1375ـ جز کشتار هموطنان و تخریب میهن خود، کار و مصروفیت دیگری هم داشتهاند؟
حتی اگر با اغماض و ارفاق بتوان مسعود را قهرمان قومی تاجیکها (نه قهرمان ملی کشور) نامید؛ صرفاً به این دلیل که دستانش را در جنگ داخلی به خون تاجیکها نیالوده بود؛ باز هم چنین ارفاق و اغماضی را در حق مزاری نمیتوان مبذول داشت و او را قهرمان قومی هزارهها قلمداد کرد؛ زیرا دستان او و سازمان نصرش تا مرفق به خون هزارهها رنگین بود. مزاری بیش از دیگر اقوام و احزاب، خون هزارهها و وحدتیها را به زمین ریخت. او تنها در یک مورد (غائلة 23 سنبله) 29 هزار انسان شیعه و هزاره را مقتول و مجروح ساخت. آیا به چنین فردی میتوان عناوین «قهرمان قومی» یا «قهرمان ملی» را اطلاق کرد؟
4ـ مزاری؛ مسعودِ هزاره یا بچه سقوِ هزاره؟
هزارهها و تاجیکها حداقل از زمان تأسیس کشوری به نام افغانستان، دارای سرگذشت و سرنوشت مشابه بودهاند. دو نقطة انفجار مهم در تاریخِ تاریکِ تاجیکها اتفاق افتاد: نخست، ظهور حبیب الله کلکانی (معروف به بچة سقو) و تشکیل حکومت تاجیکی نُه ماهه؛ دومی ظهور مسعود ـ ربانی و تشکیل دولت نیمبند (و گاه بیآدرس و بیمحلِ) تاجیکی به مدت چهار سال. پیام و پیامد دو انفجار یادشده، تأیید و تثبیت وجود و حضور قومیتی به نام «تاجیک» در جغرافیای موسوم به افغانستان بود.
دو انفجار مهم دیگر در تاریخِ تاریکِ هزارهها رخ داد: نخست، قیام و مقاومت خونبار هزارهها در برابر فاشیزم قبیلوی عبد الرحمن؛ و دومی، ظهور عبد الخالق هزاره و اعدام فرعون عصر (نادر غدّار) توسط وی. طنین و پیام دو انفجار بزرگِ پیشگفته برای جامعة جهانی و سایر اقوام افغانستان این بود که گروه قومی سرکش و ستمستیز به نام «هزاره» نیز در این سرزمین زیست میکنند.
معطوف به آنچه گفته شد، تاجیکها دارای دو شخصیت تاریخی و قهرمان قومی در سدههای متأخر هستند: یکی حبیب الله کلکانی و دیگری احمد شاه مسعود. هر دو چهرة یادشده، دریزبان و تاجیکتبار بودند. هر دو با مبارزة مسلحانه به نام و آوازه رسیدند. هر دو چهره، علیه حاکمیتهای پیشین شوریدند و موفق به تشکیل ساختار نیمبند و نیمهمسلط تاجیکی گردیدند و سرانجام هر دو نفر از چهرههای تاریخی قوم تاجیک به شمار میروند.
اما امروزه، مواجهه و برخورد قوم تاجیک با دو چهرة یادشده، به شدّت دوگانه و کاملاً متفاوت است. آنها احمد شاه مسعود را به عنوان قهرمان قومی و احیاگر قومیت تاجیک پذیرفتهاند و با چنگ و دندان تلاش میکنند تا او را به عنوان «قهرمان ملی» افغانستان نیز تثبیت نموده، یک چهرة افسانهای و تاریخساز از او تصویر نمایند. دهها عنوان کتاب، صدها عنوان مقاله، گزارش، خاطره و یادنامه، دهها حلقه فیلم مستند و تخیّلی از زندگی و مبارزات او ارائه کردهاند و ...
اینهمه تجلیل و تمجید، اسطورهسازی و قهرمان-تراشی از مسعود در حالی صورت میگیرد که هیچ یادکرد یا تجلیلی از چهرة تاریخی دیگر قوم تاجیک یعنی حبیب الله کلکانی، صورت نمیگیرد. تاجیکها، حبیب الله سقازاده را نه تجلیل و تمجید میکنند و نه تحقیر و تخریب. به طور عموم، روشنفکران و سوادمندان جامعة تاجیک، سقازاده را عامدانه به طاقچة نسیان سپردهاند.
چرا مواجهه و برخورد قومیت یادشده با دو چهرة پیشگفته، اینگونه متفاوت و دوگانه است؟ چرا پالیسی یک بام و دو هوا؟ پاسخ بسیار روشن است. زندگی، شخصیت و کارنامة مسعود به گونهای بوده است که پتانسیل قهرمان شدن و ستارة قومی شدن را دارد. کارکرد و کارنامهاش قابل طرح و دفاع است. اگر بزرگش کنند، اسباب استهزا و تمسخر سایر اقوام را فراهم نمیکند. اما حبیب الله یک سقازادة روستایی و یک راهزن بیسواد بود که جز شجاعت و جنگاوری، هیچ فضیلت و مزیتی نداشت. کارنامه و زیستنامة او قابل طرح و دفاع نیست و پتانسیل ستاره شدن را ندارد. دقیقاً به همین دلایل، قوم تاجیک، حبیب الله را به امان خدا رها کردهاند؛ تا بدنامی یک فرد، به یک گروه قومی بزرگ سرایت نکند و کارنامة یک شخص، به پای یک کتلة انسانی و یک قومیت محاسبه نگردد.
به عبارت غیربهداشتیتر، تاجیکها آنقدر درک و شعور دارند که افسار یک ملیّت را به دم درازگوش نبندند و عنانِ سرنوشتِ یک قومیت را به سرگذشت یک راهزن گِرِه نزنند.
معطوف به آنچه در خصوص تاجیکها گفته شد، اینک پرسش اساسی در مورد قومیت همسرنوشت آنها (یعنی هزارهها) این است که مرحوم مزاری جایگاه مسعود را برای هزارهها داشت و دارد یا جایگاه بچة سقو را؟ آیا شخصیت و کارنامة مزاری به آن حد در خور احترام و قابل دفاع هست که هزارهها تلاش کنند تا او را به عنوان «اسطورة قومی» و «ستارة تاریخ» خود مطرح و تبلیغ نمایند یا اینکه هزینهها و زیانهای چنین کاری بیش از فواید و عواید آن است؟ سرانجام، بزرگ کردن مزاری و «مسعود ساختن» او به نفع هزارههاست و یا سکوت در برابر او و «بچة سقو ساختن» وی به نفع هزارههاست؟
به باور این قلم، مزاری به حیث سردمدار لمپنها و وندیستها، بچه سقو هزارهها بود و هست که بزرگ کردن او جز بدنامی و افتضاح، هیچ سود و ثمری برای این قوم ندارد. اعمال و کارنامة مزاری و ائتلاف وند و نصر مانند کارنامة بچه سقو هرگز قابل دفاع نیست. مرحوم مزاری از نظر سواد و فرهنگ و نیز شخصیت و اخلاق، نسخة دوم بچه سقو بود؛ در عین حال، شجاعت و جنگاوری او را هم نداشت. کارکرد و کارنامة مرحوم مزاری نیز کپی کارنامة سقازاده بود؛ چنانکه فرجام کار آن دو نیز دو روی یک سکه بودند: حبیب الله به عهد و سوگند نادر غدّار اعتماد کرد و سرش بالای دار رفت و مزاری به عهد و پیمان طالبان اعتماد کرد و زیر برچة آنان جان سپرد.
بنابر این همانگونه که تاجیکها با کنارگذاشتن سقازاده و به فراموشی سپردن عامدانة او، دچار هیچگونه خسران و زیان نشدهاند، هزارهها نیز با حذف و کنارگذاشتن مزاری، دچار هیچگونه ثُلمه و صدمهای نخواهند شد. هیچ ملیّت و قومیتی از «بیقهرمانی» یا «کم قهرمانی» دچار آسیب و آفت نمیگردد؛ اما هر قومیتی از «بدقهرمانی» گرفتار اُفت و آفت فراوان میگردد. میتوان «بیستاره» و «بیاسطوره» زندگی کرد؛ اما با «ستارة سقوی» و «اسطورة مزاری» چه میتوان کرد؟! براین اساس، کنارگذاشتن مزاری و ائتلاف وند و نصر یعنی رهایی از دردسر بزرگ و برائت از تاریخ و کارنامهی سیاهی که هرگز قابل ارائه و دفاع نیست. و این بسیار به نفع هزارههاست.
5) آن روی سکّه و آن سوی چهره:
ممکن است بسیاری از مطالب و مندرجات این جزوه شیفتگان و مشتاقان استاد مزاری را پسند نیفتد و آنها را مغرضانه و عاری از حقیقت تلقی کنند. توجه به یک نکتة ساده و ریز که برای هیچکس، ثقیل و دیرهضم نباشد و دندان عقل کسی را کند نسازد، شاید در کمتر کردن فاصلهها ما را یاری رساند:
قهرمانان و تاریخسازان، اغلب دارای دو چهرهاند: مثبت و منفی، قهرمان و جانی. به عبارت دیگر، این سکّه دو رو دارد و این چهره، دو سو. مثلاً نادرشاه افشار به عنوان کسی که ایران را از سیطرة خارجی (افغانها) نجات داد، بخشهای دیگر ایران را از اشغال بیگانگان (عثمانی و دیگر همسایگان) خارج ساخت، وحدت ملی و حاکمیت مرکزی را بار دیگر در این سرزمین احیاء و ایجاد نمود؛ در نظر و باور اغلب ایرانیان به صفت یک سپهسالارِ فاتح، قهرمانِ نجاتبخش و از مفاخر ملی شناخته میشود؛ ولی این چهره و سیمای ابرانسانی و قهرمانانه از نادر قلی افشار، از دید و نظر یک ایرانی ملیگرا و ایران دوست است؛ اما همین نادر از زاویةدید آن هندی بیچاره که وطنش بیجهت مورد تهاجم و تاراج نادر قرار گرفته، خانهاش بر سرش خراب، و دارو ندارش غارت و فرزندانش به کنیزی و غلامی گرفته شده است؛ او یک جنایتکار، سفاک و لاشخور بینظیر است؛ یا از دید هزاران ایرانی که توسط نادر، مقتول و یا نابینا شده اند (از جمله فرزند خودش) نیز او یک جانی و جلاد بیرحم است.
چنگیز خان مغول را بسیاری از ملتها به صفت بزرگترین جانی و چهرة خونریز تاریخ میشناسند؛ اما برای مردم مغول و مغولستان، آنروز هم یک قهرمان و منجی بود و امروز هم هست و سالگرد تولدش را جشن میگیرند؛ یا هیتلر از دیدگاه مردم آلمان، پیشوا بود از دیدگاه دیگر ملتها، بلا.
بنابراین مزاری هم دو چهره و سیما دارد. آن چهره و تصویری که تا امروز ذهن شما را پر کرده است، توسط کسانی ترسیم شده که اساس و بنیان کارشان بر زیادهگویی، حماسهسرایی، قهرمانسازی و بابهتراشی بوده است. پیوسته و یک جانبه به یک روی سکه و این سوی چهره نظر داشتهاند و جز حسن روی یار چیزی ندیدهاند. آسمان و ریسمان، حقیقت و افسانه را به هم دوختهاند تا از او یک اسطورة جاوید و ستارة تاریخ یک قوم بسازند. بر اساس چنین پیشفرضی، خطاهایش را معجزه و کرامت، خونریزیهایش را حماسه و شاهکار و گفتههایش را آیههای زمینی نامیدهاند.
ولی این لشکر کشی تبلیغی ـ فرهنگی و این همه هیاهو و غوغاسالاری رسانهای، چهرة تابان حقیقت را نه پنهان میسازد و نه عریان. و هیچ چیزی را هم عوض نخواهد کرد؛ زیرا قصر فریب و دروغ، لانه عنکبوت است و شجره خبیثه، سخت سستبنیان و فروریختنی. با هیاهو و بلوا، غزل و دغل نمیتوان افسانه را حقیقت ساخت. به گفتة «سامرست موام» نویسنده معاصر انگلیسی: یک حرف باطل را اگر هم چهل میلیون نفر هم بزنند، تبدیل به حرف حق نمیشود.
اما جان کلام اینجاست که آیا تا هنوز آنسوی چهره مزاری و روی دیگر این سکه را دیدهاید؟ بیایید یک بار هم که شده، مزاری را از دید کودکان گرسنه، رنجور و جنگ زدة غرب کابل که 960 شبانه روز در میان خون و آتشی ناشی از جنگهای استاد مزاری در جهنمی از وحشت و اضطراب گذراندهاند، نیز تماشا کنید! بیایید مزاری را از چشمان آن هزارۀ وندیگزیدة یخنکندهای که مال، جان و حیثیتش توسط این فرزندان بابه مزاری پایمال شده است، نیز تماشا کنید! مزاری را از منظر 29 هزار کشته و زخمی مسلمان، شیعه، هزاره و بیگناهِ فاجعه 23 سنبله که عملیات آن با شفر مخصوص از اقامتگاه رهبر شهید قوم آغاز شده است، نیز بنگرید! آیا هنوز مزاری را از دید آن هموطنی که صرف به دلیل تعلق داشتن به فلان ملیّت در کوره آدمسوزی انداخته شده است، نگاه کرده اید؟ از دید زندانیان محبس مخوف «کوتهگانی» چطور؟ از دیدگاه زنان هتک حرمت شده چطور؟ از دید یک میلیون شهید وطن که بر مزارشان بیرق جنگ، جنون، فاشیزم، لمپنیزم، وندیگری و دهها رذیله دیگر به اهتزاز در آمد چطور؟ و...
این جزوه، دریچه و پنجرهای است به این وادی و روزنهای است به آن سوی چهره.
6) پیامبر وندیان و تبهکاران !
گفتن ندارد که اگر در این نوشته به نقد و سنجش کارنامه و کارکرد مزاری پرداختهایم، این عمل هیچ گاه به معنای تأیید و تمجید از عملکرد دیگر رهبران و مجموعهها نیست. اگر در گفتهایم مزاری در صراط نامستقیم قدم زد، مفهومش این نیست که صراط دیگر حضرات و جریانها مستقیم بوده است.
اغلب بازیگران عرصة سیاست و تحولات افغانستان و سران تنظیمهای درگیر در منازعات حزبی و قومیِ دهة هفتاد، در خلق این سیه روزی ملی و تشتت و بیسرنوشتی امروزی، شریک و سهیم بوده و هستند؛ منتهی در مقیاس محدودتر. تفاوت ملموسی که میان دو مورد وجود دارد این است که پیروان سایر رهبران تلاش نمیکنند تا از آنها موجودات مقدس، شایسته زیارت، دارای معجزه و کرامت و شفا دهنده بسازند و آنان را پدر، سمبل، اسطورۀ جاوید، ستارۀ تاریخ، سید الشهداء، تجسم ارزشها، امام، پیامبر بیجبرئیل و ... لقب نمیدهند. اما در مورد مزاری همة این ساخت و سازهای بیرویه و اعطای القاب و عناوین کیلویی، کریمانه و بیدریغ اعمال میشود. تنها عناوینی که هنوز آن مرحوم مفتخر به دریافت آنها نشده، «خدا و جبرئیل» است. اما سایر مقامات مانند: پیامبر، امام، پیشوای مذهب، ولی، معیار حق و باطل و آیه الله، سخاوتمندانه برایش اعطاء شده است:
هفتهنامة وحدت در مقاله ای تحت عنوان «از حسین تا حسین زمان» نوشت:« مزاری پیامبر بیجبرئیل عصر ماست که از حراء تاریخ میآید و سورة انسان بودن انسان محروم و برده و جوالی را در متن نظام اشرافیت زمان به تلاوت میگیرد».[19]
«مزاری برای ما یک امام بود و کرامت اولیائی یادگار گذاشت و اعجاز داشت و راه او مذهب ماست».[20]
«و در هر حال موقعیت شهید مزاری معیار جاوید حق و باطل ما در حرکتهای تشکیلاتی و حزبی ماست».[21]
« برای شادی روح آیه الله مزاری رهبر هزارههای جهان، صلوات!».[22]
ابلهی در مراسم سالگشت او در کابل میگفت: شهید مزاری در اکثر ایام سال روزه داشت! در همان مجلس، ابله دیگری میگفت: مقبرة رهبر شهید در مزار، چندین نفر کور و شل ازبک را شفا داده است! ظریفی فی المجلس در گوشم زمزمه کرد: قابل توجه کَل (کچل) ها و زنبارهها! در پاسخ گفتم: این امراض را که مقبرة شفیع در بامیان هم میتواند شفا دهد.
در تمام زیستنامهها و یادنامههایی که برای مزاری نوشته شده، این ادعا به صورت یک خبر متواتر و مورد اجماع، نقل شده است: از آنجا که پدر رهبر شهید [حاجی خدا داد] از مکنت نسبی مالی برخوردار بود، شهید مزاری هیچگاه از حوزههای علمیه، شهریه [معاش ماهانة طلاب] دریافت نمیکرد» ؛ در حالی که دهها نفر از عالمانِ هم عصر مزاری گواهی دادهاند که با چشم غیر مسلح! بارها مزاری را در صف دریافت شهریه دیدهاند. از جانب دیگر، سید عسکر موسوی در زیستنامة او میگوید: عبد العلی مزاری در سال 1325 در یک خانوادة فقیر هزاره در روستای نانوایی چارکنت واقع در ولایت بلخ به دنیا آمد».[23] و این یعنی کوسهای ریشپهن و کَلِ مویدراز و متمکنِ فقیر!
نه تنها مزاری خود شهریة حوزه را دریافت میکرد؛ بلکه خانوادهاش از روزی که در ایران رحل اقامت افگندند، همواره معاش و مصارف شان به عنوان خانوادة شهید، از سوی بنیاد شهید این کشور پرداخت میشد؛ در حالی که پدر و برادران مزاری به دست نیروهای حزب جهادی و شیعی حرکت اسلامی و در جنگ داخلی کشته شده بودند، نه در مصاف با روسها یا کدام کافر و مشرک دیگر.
حتی چهرهای آگاه و روشنفکری چون عسکر موسوی در بارة تحصیلات مزاری میگوید: برای ادامة تحصیل راهی نجف و قم شد. وی در قم با دیدگاههای مترقیانه آشنا شد ...»[24]؛ در حالی که مرحوم مزاری اساساً طلبة نجف و قم نبود؛ تا در آنجا با دیدگاههای مترقیانه آشنا شده باشد. مزاری طلبة مشهد بود و قبل از پیروزی انقلاب ایران، مدتی در آن شهر به تحصیل اشتغال داشت. با پیروزی انقلاب ایران، وی وارد دنیای حزب و سیاست شد و هیچگاه مجال تحصیل در قم یا نجف را نیافت.
به دلیل همین ضعف بنیهی علمی بود که در یکی از سخنرانیها، با تکرار و تأکید میگفت: امام رضا سلام الله علیها! یا بارها در سخنرانیهایش میگفت: ما چندین بار قتل عام عمومی شدهایم! مانند اینکه کسی بگوید: سنگِ سیاهِ حجر الاسود یا پنجتای کلّیات خمس یا تختة سیاهِ بلک بورد! به گواهی عبد الحق شفق، او در چندین سخنرانی و جلسة عمومی در بامیان، واژة «مکانیزم» را «مکانیک» تلفظ میکرد! استاد زاهدی میگوید: یک سال تمام من و استاد مزاری در بامیان بحث داشتیم که آیا فقه و حقوق یک چیز هستند یا دو چیز؟ من و چندین نفر دیگر هرچه کوشش کردیم تا او را مجاب بسازیم که فقه و حقوق، عین هم نیستند، هرگز کوتاه نیامد و اصرار داشت که فقیه و حقوقدان هیچ فرقی با یکدیگر ندارند! به گواهی منشی و کاتب مخصوص و مورد اعتماد مزاری (بصیر احمد دولت آبادی)، مزاری نه تنها از نعمت کتابت و دستخط محروم بود؛ بلکه امضایش را هم بلد نبود. بنابر این، دستخطی به اندازهای «بابا آب داد» که کودکان صنف اول مینویسند، نیز از مرحوم مزاری به یادگار نمانده است.
و فرجام کلام: چقدر دردآور است که امحاگر هویت و اقتدار یک ملیّت به حیث احیاگر هویت آن ملیّت معرفی شود و سردمدار نفاق ملی به عنوان فریادگر وحدت ملی. کسی که به مذهب، مقدسات و ارزشها، آشکارا چوب حراج زده و حلقات لائیک و ضدمذهب را حیات دوباره بخشیده است، به عنوان پیامبر، امام، معیار حق و باطل، آیت الله و ... معرفی و تبلیغ شود.
همین درد و رنج، انگیزه اصلیام برای تحریر این جزوه بوده است. اگر این دروغ پردازیها و تحریفسراییها با سکوت برگزار گردد ممکن است به عنوان حقایق به حافظه تاریخ سپرده شود و فردائیان آنها را باور کنند.
[1] . ناگفته های جنبش روشنفکری افغانستان، دفترنخست، سیدمحمدرضاعلوی، صص 59 و 60 .
در تدوین بخش حاضر(مزاری و جنبش روشنفکری) به دلایل ذیل، از کتاب یاد شده استفادة فراوان به عمل آمده است:
الف) کتاب مذکور تنها اثریست که به دور از خود سانسوری و دگر سانسوری نوشته شده و حقایق تازه و ناگفتة فراوانی را در خود جای داده است؛
ب) بخش قابل ملاحظه ی از مطالب کتاب، حاصل مشاهدات و تجربیات مستقیم نویسنده از دهه های پنجاه و شصت خورشیدی است که تنها در این اثر می توان یافت و لاغیر؛
ج) نویسنده به عنوان یک روشنفکرآزاد و بی طرف که عضو هیچ یک از احزاب سیاسی نبوده و نیست، با بی طرفی کامل به روایت رویدادها و بررسی جریان ها پرداخته است.
[2] . ناگفته های جنبش روشنفکری ... همان، ص 261.
[3] . همان، ص 264 .
[4] . خاطرات سیاسی، محمدمحمدی ری شهری(اولین وزیراطلاعات جمهوری اسلامی ایران)، ص 242 .
[5] . ناگفته های جنبش روشنفکری افغانستان، همان، ص 213 .
[6] . همان 228.
[7] . همان 229 .
[8] . همان، 275 .
[9] . همان، 316.
[10] . خانواده های مرحوم افتخاری و مرحوم مزاری هردو در اصل از قریه ی بینی گاو ولسوالی ورس بودند و بعدا به مناطق شمال کشور کوچیدند. علاوه برهم قریگی، مزاری و افتخاری، هم دوره و همدرس نیز بودند و با هم در درس آیت الله خامنه ای در مشهد شرکت می کردند. هردو چهره، از بنیانگذاران و رهبران سازمان نصر نیزبودند. اما با وجود این همه اشتراکات و رفاقت ها، افتادن در مرداب حزب و سیاست و عطش رهبرشدن، مزاری را تا آن اندازه از اخلاق و فضیلت بیگانه نمود که سرانجام دست به دست خون همرزم و هم حزب سابقش آلوده ساخت. فاعتبروا یا اولی الابصار!
[11] . همان، ص 329 .
[12] . همان، ص 333 .
[13] . به نقل از: ناگفته های جنبش روشنفکری، همان، ص 96 .
[14] . همان، ص 137 .
[15] . ناگفته هیا جنبش روشنفکری افغانستان، دفتردوم، بخش بازخوانی پروندة کانون مهاجر، مصاحبه ی عزیزالله علی زاده. بخش هایی از این مصاحبه در دفتر نخست درج گردیده است و بخش های دیگر در دفتردوم که اینک مراحل چاپ را می گذراند.
[16] . به نقل از همان.
[17] . هزاره های افغانستان، سیدعسکرموسوی، ص 255 .
[18] . عصری برای عدالت، کانون فرهنگی رهبرشهید(اسلام آباد) شماره 8 .
[19] . هفته نامه وحدت، ارگان نشراتی حزب وحدت در ایران، شماره 298 .
[20] . امروزما، نشریه حزب وحدت(جناح مزاری) در پاکستان، شماره 4 .
[21] . مجله حبل الله، شماره 131 .
[22] . از سخنرانی عبدالحسین مقصودی در قم.
[23] . هزاره های افغانستان، همان، ص 254 .
[24] . همان، ص 255 .