افتخار یا انتحار؟
یکی از تحولاتی که استاد مزاری در حزب وحدت و به تبع آن در جامعۀ شیعه و هزاره پدید آورد، تغییر بستر حرکت حزب و جامعه بود. او حزب وحدت و جامعه هزاره را از بستر دینی و مذهبی به سمت بستر ناسیونالیزم و قومیت، هدایت نمود و یک حزب مکتبی و جهادی را تبدیل به کانون تجمع نیروهای لائیک و معارض با مکتب و دیانت نمود.
حزب وحدت از بدو تولد و تکوین و بر اساس اندیشه و آرمان بنیانگذاران آن و نیز بر مبنای میثاق وحدت و اساسنامۀ حزب، یک جریان اسلامی، شیعی و جهادی بود. چه از لحاظ مبانی تئوریک و نظری و چه از نظر خط مشی سیاسی و عملی به حیث یک تشکیلات مکتبی و منبعث از مبانی و مفاهیم دیانت شناخته می شد. اسلام، تشیع، جهاد مقدس، برپایی حکومت اسلامی و عدالت اجتماعی، جوهره این جریان را تشکیل می داد. اکثریت اعضای شورای مرکزی حزب را چهره های روحانی، جهادی و مؤمن تشکیل می دادند. بعلاوه شش نفر فقیه و اسلام شناس در شورای عالی نظارت، کار تطبیق مصوبات شورای مرکزی را با احکام اسلام به عهده داشته، بعنوان چشم و چراغ حزب بر تمام سطوح و لایه های آن، اشراف و نظارت داشتند. دبیر کل حزب نیز ار چهره های روحانی و شناخته شده بود. دیگر پست های مهم و کلیدی حزب نیز در دست چهره های متعهد و جهادی قرار داشت. همچنین نیروهای مسلح حزب را افراد مؤمن، مکتبی و فرزندان جهاد مقدس، تشکیل می داد.
حزب وحدت از لحاظ هویت بیرونی و در انظار مردم افغانستان و جهانیان نیز به عنوان یک حزب شیعی و مرکز تجمع و کانون همبستگی شیعیان افغانستان و مدافع حقوق و آرمان های آنها شاخته می شد و از هر گونه صبغه و رنگ قومی و نژادی بدور بود. به همین خاطر شیعیان افغانستان از هر قبیله و منطقه، حزب وحدت را متعلق به خود می دانستند. از شیعیان هرات و قندهار گرفته تا هزاره ها، سادات، قزلباش ها و... همه دور این مشعل امید بخش حلقه زده، فردا های بهتر، افق های روشنتر و دورنمای پر امید تر را در پرتو این مشعل جستجو می کردند. حزب وحدت نیز در مقابل، دفاع از حریم تشیع و احقاق حقوق شیعیان را وجهۀ همت خود ساخته بود.
اما زمانی که استاد مزاری جلودار این قافله گردید و در غرب کابل استقرار یافت، حزب وحدت و جامعه شیعه و هزاره در بستر جدیدی قرار گرفت و در خط دیگری به حیات و حرکت خود ادامه داد. این حزب تحت ریاست استاد مزاری، آرام آرام از بستر مکتب و مذهب فاصله گرفت و در باتلاق ملیّت و قومیت فرو رفت. از یک حزب مکتبی و دارای آرمان های مقدس و الهی به یک کلوپ قومی تبدیل شد که ملاک عضویت در آن فقط هزاره بودن بود. هر کسی که روی تذکره اش نوشته شده بود «ملیت هزاره» بدون هیچگونه مانع و تفتیشی به عضویت این کلوپ در آمد.
بر اساس این سیاسیت «درهای باز» آقای مزاری که دروازه حزب را بر روی هر هزاره می گشود و کاری به گرایش اعتقادی و سیاسی و نیز سابقه و پیشینه آنها نداشت، گروه های سیاسی، دسته جات و حلقات مختلف اعم از چپ و راست، سیاه و سفید، مؤمن و ملحد، زیر پرچم حزب وحدت تجمع نمودند و در درون این حصار بی صاحب برای خود جا خوش کردند. برخی از این گروه ها را به این شرح می توان طبقه بندی نمود:
1-گروه های چپی مائوئیستی مانند «شعله جاوید» و «ستم ملی». این گروه ها که دارای ایدئولوژی مارکسیستی از نوع و ساخت چینی آن بودند؛ به دلیل داشتن عقاید و گرایشات مغایر با باورهای مردم و نیز به این دلیل که خیزش مردم علیه روس ها و ایادی آنان ماهیت دینی داشت، اینان جزء گروه های متروک، مطرود و در حال احتضار به حساب می آمدند. پیوسته از فقدان پایگاه و جایگاه میان مردم رنج می بردند. فقط در میان برخی طبقات تحصیل کرده و نیمه روشنفکر از هوادارانی برخوردار بوده، بصورت نیمه جان به حیات خود ادامه می دادند. وقتی فضا و شرایط نوین در غرب کابل پیش آمد آنها در یک محاسبه سرانگشتی، خود را بر سر دوراهی مرگ و زندگی احساس کردند:یا ادامه حیات تحت پرچم حزب وحدت یا تداوم انزوا و گوشه نشینی که لامحاله مرگ و اضمحلال را در پی داشت. آنها بدون هیچ گونه تأمل و تردید، راه اول را برگزیدند و زیر بیرق حزب وحدت تجمع نمودند.
2- بقایای رژیم نجیب: آنچه در سال 1371 در کابل اتفاق افتاد و از آن به «سقوط حکومت نجیب» و یا «فتح کابل» و «پیروزی مجاهدین» تعبیر میکنند، در حقیقت فروپاشی و تقسیم حکومت نجیب بود. به این ترتیب که مجموعه ای افراد زیر بیرق حکومت و قوای مسلح نجیب، آرم و پرچم احزاب هم خون خود را در میان مجموعه های مجاهدین، بر سر دروازه ادارات و اماکن به اهتزاز در آوردند. پشتون ها پرچم حزب اسلامی، تاجیک ها آرم جمعیت اسلامی و هزاره ها نیز آرم حزب وحدت اسلامی را در اماکن و مؤسسات تحت کنترل خود به اهتزاز در آوردند که یعنی این مکان بدست این حزب فتح شده است؛ در حالیکه فتحی در کار نبود. با این حساب و بر اساس این تقسیمِ متنی بر تبار، کلیه کادرهای حزب وطن، پرسنل دولت، قطعات و اعضای قوای مسلح، اعضای جبهه ملی پدر وطن، ملیشای مسلح و بویژه پرسنل و نیروهای یکصد هزار نفری وزارت خدمات امنیت دولتی (خاد) که اکثراً از ملیت های محروم بودند و ... همین که چشم بادامی داشتند، سهم حزب وحدت گردیده، در نیروهای مسلح این حزب قرار گرفتند
3-گروه های التقاطی که از متن جهاد روییده بودند: برخی از گروه ها و حلقات با شعار اسلامی و پرچم دیانت ولی با افکار و ماهیت التقاطی از میان تنظیم های جهادی سر در آوردند؛ مانند «کانون مهاجر» و «مجاهدین مستضعفین». این گروه ها که با بر افتادن نقاب ها و افشای ماهیت عریان شان به سرنوشت احزاب دسته اول دچار گشته بودند؛ آنها نیز برای ادامه حیات زیر پرچم حزب وحدت اجتماع نمودند.
4- افراد و حلقات آشوب طلب، چپاولگر و بی بند و بار که فاقد هر گونه ایدئولوژی و گرایش سیاسی و فکری بوده، صرفا برای غارتگری و تداوم زندگی گرگ مانندشان به جمع تفنگ بدستان حزب وحدت پیوستند؛ مانند شفیع دیوانه، بلال دیوانه، نصیر دیوانه، ظاهر سکس، سرور گنگس، قوماندان کوُچوُک، داود معاون خدا، قوماندان مارخور و دیوانه های بیشمار دیگر که این باندهای غارت و چپاول بعد ها به «بچههای آقای مزاری» و «وندی» معروف شدند.
5- حلقات و افرادی که صرفا ًاندیشه ها و اهداف قومی داشتند و به تعبیر خودشان به «سعادت قوم» می اندیشیدند که از این دسته بعنوان نمونه می توان از عبد الحسین مقصودی و تنظیمی های پاکستان نام برد.
حزب یا باغ وحش؟
با پیوستن این مجموعه ها و حلقات، حزب وحدت به باغ وحشی تبدیل گردید که هر نوع جانوری از پرنده، چرنده و خزنده در آن یافت می شد. چپی و راستی، جهادی و وندی، عادل و فاسق، مؤمن و ملحد، همه در داخل یک چوکات و زیر یک پوستین جای گرفتند. حزب وحدت که تا قبل از سیاست درهای باز آقای مزاری و سرازیر شدن حلقات بیگانه، یک مجموعه یکدست و هماهنگ و برخوردار از آرمان و اهداف مشخص شناخته می شد؛ با این تحولات به یک مجموعۀ ناهمگون و پراکنده و متشکل از گرایشات متنوع و طیف های همه رنگ تبدیل گردید که نه قافله سالار و سرخیل این قافله معلوم بود و نه اهداف و دور نمای حرکت آن.
این تازه از راه رسیده ها، صرف سیاهی لشکر و بصورت افراد پناه آورده به حزب وحدت هم نبودند؛ بلکه هر آنچه حزب داشت به این حضرات تعلق گرفت و مهمان، دست صاحب خانه را از پشت بست. مبارزان و مؤمنان صدر انقلاب و نیروهای زجر چشیدۀ جهادی عملا ًبه حاشیه و زوایه رانده شدند. تصمیمات حزب در پشت درهای بسته توسط استاد مزاری و حواریون و مشاوران چپی اش اتخاذ می گردید. مناصب و موقعیت های عمده حزب و پست های حزب وحدت در دولت نیز به بهانه تخصص و تجربه به همین حلقات واگذار گردید. برای اینکه به عمق و وسعت نفوذ عناصر بیگانه وبیماردل درحزب وحدت پی ببریم، به نمونه هایی از سرایت این ویروس های مرگبار در سطوح و لایه های مختلف حزب وحدت اشاره می کنیم :
1- در بعد سیاسی :
در این صفحه و بستر، عناصر بیگانه و مشکوک بسیاری در چوکات حزب وحدت قرار گرفتند که درشت ترین آنها عبد الحسین مقصودی بود. نامبرده با اینکه اصلا ًعضو حزب نبود و تازه از راه رسیده، هنوزعرقش خشک نشده بود، به مقام سخنگوی شورای تصمیم گیری – عالی ترین مرجع تصمیم گیری حزب وحدت در غیاب شورای مرکزی – منصوب گردید که در واقع مهم ترین مقام سیاسی حزب پس از دبیر کل بود.
از جانب دیگر شبکه ای از غرب گراهای پولخوار و دلال مانند غلام محمد ییلاقی، داکتر رسول طالب، اکرم گیزایی و کسان دیگر که از کابل تا پاکستان و واشنگتن گسترده بودند؛ برای تقرب و پیوند استاد مزاری با سازمان سیا (C.I.A) و I.S.I پاکستان تلاش می کردند. همزمان، محمد کریم خلیلی و غلام محمد ییلاقی به صورت پل ارتباطی میان حکمتیار و استاد مزاری در آمده، اکثر زد و بندهای حزب وحدت و حزب اسلامی با وساطت این دو دلال و اغلب در منزل ییلاقی واقع در نزدیکی علوم اجتماعی که خوابگاه شبانه استاد مزاری بود، صورت می گرفت.
در اولین کابینه حکومت مجاهدین که حزب وحدت در آن اشتراک ورزید و وزرای خود را معرفی کرد، همه وزرای پیشنهای حزب و برخی مقامات دیگر از بقایای رژیم سابق و عناصر بیگانه بودند. ژنرال خداداد، عبدالواحد سرابی و انجینر لعلی وزرای حزب و غلام محمد ییلاقی رئیس کل بانک مرکزی.
2- گلوگاه حزب :
از همه مهمتر و آفت خیزتر اینکه گلوگاه حزب و رأس هرم قدرت و تصمیم گیری یعنی اطراف دبیر کل حزب نیز جزء قلمرو و در سیطره مطلق همین حلقات بیگانه و تازه از راه رسیده قرار داشت. این سلطه و محاصره چنان وسیع و تنگاتنگ بود که نزدیک ترین یاران و همفکران مزاری مانند عرفانی یکاولنگ، ناطقی شفایی، حکیمی غزنوی و دیگران از استاد مزاری و حواریون ویژه اش آزرده خاطر بودند و به کرّات از آن وضعیت شکایت می کردند.
چهره هایی چون ژنرال خداداد، غلام محمد ییلاقی، استاد حسن علی، عبدالحسین مقصودی، ندام و بسیاری از ژنرال های رژیم سابق و شبه روشنفکران چپی[1][1]، از ندیمان و مشاوران خاص استاد مزاری بودند. تصمیمات مهم سیاسی و جنگی حزب وحدت را استاد مزاری در مشورت و رایزنی با همین عناصر اتخاذ می نمود. اطلاعات و گزارش ها از اوضاع و حوادث بیرونی و تحلیل ها و راهکارهای غلط، توسط همین عناصر بعنوان چشم و چراغ و مشاوران دبیر کل در اختیار استاد مزاری قرار می گرفت.
از طیف نیروها و عناصر منصوب به جهاد و انقلاب نیز کسانی در زمره خواص استاد مزاری قرار گرفتند که اکثراً افراد ناصالح و دارای سوابق منفی و انحرافی بودند. کریم خلیلی بحیث وزیر دست راست دربار استاد مزاری از زمانی که دکان «نصر نوین» را با پشتیبانی I.S.I و حزب اسلامی در مقابل حزب وحدت گشود، ارتباطات مشکوکی با این دو سازمان داشت. سید محمد سجادی نیز بحیث وزیر دست چپ، سابقه عضویت در کانون مهاجر و گرایشات چپی و افراطی اش کاملا آشکار بود.
نفوذ و سلطه عناصر چپ گرا، منحرف و بیمار دل در دربار استاد مزاری چنان هویدا و وسیع بود که اندکی از ابعاد آن به خارج افغانستان نیز درز کرده بود. در این خصوص به اعترافی از همان عناصر توجه فرمایید:
«آقای بلاغی مسئول کمیته سیاسی حزب وحدت که در سال 1373 سفری به اروپا داشت، ملاقاتی با سید میر حسین هدی [دکتر هدی مقیم اتریش] انجام می دهد. در این ملاقات سید هدی جریان دیدارش با آیت الله سید علی خامنه رهبر مذهبی جمهوری اسلامی ایران را حکایت می کند و می گوید که آقای خامنه ای با ناراحتی گفت که «در دربار آقای مزاری دشمنان اهل بیت(ع) بحدی رخنه کرده اند که حتی به بی بی فاطمه زهرا(س) هم اهانت صورت می گیرد...»[2][2]
سیطره انحصاری خنّاسان و بیمار دلان بر دربار استاد مزاری، سرفصل مصائب و دشواری های بسیاری برای حزب وحدت و جامعه شیعه و هزاره گردید. می توان گفت یکی از علل عمده اشتباهات و کجروی های آقای مزاری و اتخاذ مواضع و سیاست های نادرست و نسنجیده توسط ایشان – مانند اتحاد با حکمتیار، زیر پا گذاشتن هم پیمانی ملیت های محروم، عطش جنگ طلبی، تقدم ملیت بر مذهب و ... – ناشی از وسوسه گری ها و دادن اطلاعات غلط توسط همین بیمار دلان بود که اقامتگاه دبیر کل را تنگ در محاصره داشتند. در این مورد به دیدگاه های یک محقق و صاحب نظر در مسایل افغانستان توجه کنید:
« مزاری را آنگونه که دیدم مردی بود سرسخت و یکدنده که نمی خواست تغییرات اوضاع را بسنجد و مصلحت عام شیعیان را مقدم بر پافشاری و مصلحت های موردی خود بداند. او مردی مغرور بود، گرفتار مشاورانی شد که نمی گذاشتند به راه راست برود »[3][3]
3- در بعد نظامی :
در این بخش، اکثر موقعیت ها و مسئولیت های حزب وحدت به عناصر بیگانه و حلقات دین ستیز رسید و اینان توانستند بخش نظامی و قوای مسلح حزب را در اختیار بگیرند. ژنرال خداداد تا مقام فرمانده کل نیروهای حزب وحدت ارتقا یافت. پس از او یزدان شناس هاشمی از سران مجاهدین خلق و از چپی های معروف این سمت را اشغال نمود و تا روز مرگ در اختیار داشت. کسانی که بنا بر ادعا، قضیه افشار و سقوط مرکزیت حزب را بوجود آوردند، از همین حلقات بیگانه و از نور چشمی های استاد مزاری بودند. ژنرال صداقت، ژنرال غرجی و ژنرال دّر محمد که از جمله سنگر فروشان و معامله گران این ماجرا معرفی شدند، همگی در جرگه ملیشیای رژیم نجیب قرار داشتند. شفیع دیوانه آن مجسمه فتنه و فساد که به حیث سردسته سنگرداران عزت و شرف! و مالک اشتر آقای مزاری شناخته می شد و یکه تاز غرب کابل بود. ده ها دیوانه و پای لوچ دیگر مانند نصیر دیوانه، بلال دیوانه، داود معاون خدا!، ظاهر سکس، سرور گنگس، جلیل کپچه، رستم چنته، محمد علی کوچوک، ادریس مزاری (پایو) عبدالله مزاری (جنگلی) مرتضی مزاری (قرط) قوماندان سیاه مار، قوماندان بی خدا و ... همگی از قوماندانان و هر کدام سر دسته گروهی از نیروهای حزب وحدت و صاحب اختیار یک منطقه بودند.
شکنجه گران و دژخیمان زندان های استاد مزاری مانند حسن کارگر و پروانه، شکنجه گران معروف زندان «گانی» استاد مزاری (معروف به خاد حزب وحدت) همگی از مستنطقان سابق خاد بودند.
یکی از عوامل عمدهء آنهمه جنگ های بی حاصل و بی دلیل و آنهمه فساد و سیه کاری در میان نیروهای حزب وحدت، حضور همین عناصر آشوب طلب و بی بند وبار در صفوف جنگجویان این حزب بود.
4- در بعد فرهنگی :
در این ساحه نیز مراکز فرهنگی و کانون های تبلیغی حزب وحدت به مرکز تجمع و پاتوق چپی ها مدبل گردید. بیشتر شبه روشنفکران و عناصر چپی هوادارا اندیشه های «مائو» مانند شعله جاوید و ستم ملی که بعد ها حول محور مجله «غرجستان» زیر پرچم رقبای خلقی و پرچمی خود اجتماع کرده بودند، بخش های فکری و فرهنگی حزب وحدت را به اشغال خود در آوردند. برای نمونه از این طیف افراد می توان اینها را نام برد: حسین حلامیس با نام مستعار ع – ارزگانی از کادرهای فرهنگی شعله جاوید (شاخه ساما) بعدها دایفولادی، رضا مسکوب از کادرهای شعله جاوید (شاخه رهایی) و از نویسندگان مجله غرجستان و پدر حسین حلامس، معلم عزیز با نام مستعارع – غزنوی، ابراهیم فنی از اعضای مرکزی شعله جاوید (شاخه ساما) داکتر انور یوسفی، انجینر سلطان حسین، استاد کامن و...
سید محمد سجادی – این عنصر مستعد و پر انرژی ولی تندرو و ابله که خود و خاندان بزرگش را فدای مزاری و سازمان نصر نمود و بدینوسیله نقد جوانی زندگی را به نسیه عذاب الهی فروخت و مایه عبرت دیگران و نیشخند دوستان مزاری گردید – بعنوان مسئول کمیته فرهنگی و یکی از دستیاران نزدیک دبیر کل، نقش مهمی در جلب و جذب عناصر چپ گرا و روشنفکران غیر دینی در حزب وحدت داشت. او با پلانی تحت عنوان «طرح جذب روشنفکران و تحصیل کرده های جامعه هزاره در حزب وحدت» بسیاری از بیمار دلان و چهره های مشکوک و بعضا ًدین ستیز را داخل اردوی حزب وحدت نمود و اهرم های فرهنگی و تبلیغی حزب را به آنان سپرد. حسین حلامیس با هدایت و معرفی سید محمد سجادی و کمک مالی و حمایت معنوی استاد مزاری، نشریه «امروز ما» را پدید آورد که این جریدهء دریده و هتاک در پاشیدن بذر نفاق و التقاط و ستیز با دیانت، ارزش ها، مقدسات و چهره های متدین و جهادی حزب، سنگ تمام گذاشت. همان ها که در میدان وقاحت و فضاحت آنقدر لجام گسیخته به پیش تاختند که سرانجام نیش های زهر آلودشان را متوجه ولی نعمت های خود نیز نمودند و القابی چون «قارون» «فرعون» «درباری» و «اشرافیت جاهلی» را به ریش محمد محقق و سید محمد سجادی نیز چسپاندند که سرانجام به طرد آنان از سوی برخی از پیروان استاد مزاری انجامید و اینبار دور شجرۀ خبیثۀ «عصری برای عدالت» اجتماع نمودند.
این حلقات در حقیقت، اهداف و مرام های خاص خود را با استفاده از امکانات حزب وحدت دنبال می کردند و صرف به منظور تحمیق سران حزب وحدت، آرم این تشکیلات را با خود یدک می کشیدند. به یک نمونه از اعترافات خودشان توجه کنید:
«در جریان تعیینات کمیته حزبی که پس از انتخابات صورت گرفت، یکی از وابستگان تشیع درباری به اسم «افضلی» به مسئولیت کمیته فرهنگی منصوب شد ... شیعیان درباری برای در هم شکستن این نظام [خطوط مشخص فرهنگی و نشراتی کمیته] توطئه ای را تدارک دیدند که جمعی از منضبط ترین و فعال ترین پرسونل کمیته را بطور قانونی از کمیته اخراج نموده و به جای آنها عناصر مطلوب خویش را جایگزین نمایند. بر اساس این توطئه، مسئول کمیته به بهانه معرفی پرسونل خود، لیستی را به شورای مرکزی تقدیم کرد که در آن اسم های چند عضو کمیته از جمله عنابی مسئول نشرات و استاد کامن مسئول بخش خطاطی – هنری شمولیت نداشت و چون رهبر شهید و سایر اعضای مخالف تشیع درباری با اسم اکثریت اعضای کمیته آشنا نبودند بدون توجه به این حیلۀ مسئول کمیته، لیست را از تصویب گذرانده و رسمیت بخشیدند. اما وقتی که این مصوبه در کمیته فرهنگی مطرح شد، تمام اعضای کمیته با درک از مقاصد شیعیان درباری در مقابل آن احتجاج کرده و مصوبه مذکور را فاقد اعتبار اعلام نمودند و هنگامی که مسئول کمیته بر لازم الاجرا بودن مصوبه شورای مرکزی تأکید کرد، با صراحت گفتند که در این کمیته صرفا لوحۀ آن مال حزب است، آن را می تواند بردارد و برود؛ کمیته فرهنگی را با تمام لوازم و وسایل آن خود ما تهیه کرده ایم و اگر حزب نمی خواهد، مجزا از آن به کار خویش ادامه می دهیم و هیچ ضرورتی به تأیید و یا رد شورای مرکزی نداریم.»[4][4]
یک مقایسه ساده
برای اینکه با وسعت و ابعاد نفوذ عناصر بیگانه با آرمان های حزب وحدت در ساختار این تشکیلات آشنا شویم، سرگذشت این حزب را پس از پیروزی، با سازمان دیگری که دارای تشابه و اشتراکات بسیاری با این جریان بوده است، مقایسه می کنیم. حزب وحدت و حرکت اسلامی، دو جریان اسلامی، شیعی، جهادی و دارای خاستگاه، آرمان و پایگاه اجتماعی یکسان بودند. هر دو حزب با فروپاشی رژیم نجیب، نیروهای خود را وارد کابل کردند، موقعیت هایی را در اختیار گرفتند و بازیگر تحولات سیاسی – نظامی کابل شدند.
حرکت اسلامی تا اندازه ای به آرمان های انقلاب و جهاد پایدار ماند. ساختار تشکیلاتی و مرام های اولیه خود را حفظ کرد. هیچیک از وزارت ها و پست های این حزب در دولت به کمونیست های سابق نرسید. هیچ یک از ژنرال ها، ملیشه ها و خادیست های سابق، موقعیت چشمگیری در این تشکیلات بدست نیاوردند. نیروهای مسلح و قوماندانان حرکت اسلامی اغلب همان نیروهای جهادی بودند و از دیوانه ها و وندی ها خبری نبود. فرهنگیان و روشنفکران چپی خارج از رژیم نجیب (شعله جاوید، ستم ملی، نسل نو) جذب مراکز فرهنگی این حزب نشدند. خلاصه، حزبی بود با همان آرمان، ساختار و کادرهای قبل از پیروزی.
حال اگر این سرنوشت و سرگذشت حرکت اسلامی را در کابل با دگرگونی ها، سرازیر شدن ها وسیاست درهای باز حزب وحدت مقایسه کنیم، متوجه می شویم که تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟ و حزب وحدت دستخوش چه خانه تکانی مهیب شده است.
سرنوشت نیروهای جهادی
آنچه تا بدینجا گفته آمدیم تنها یکی از عوامل پیدایش انحراف و کجروی را در حزب و جامعه بر شمردیم؛ و آن سرایت گسترده حاملان ویروس الحاد و فساد در بدنه حزب و در میان جامعه بود. عامل دیگر و مهم تر بروز انحراف، حذف شدن تدریجی نیروهای مؤمن و جهادی از سطوح و لایه های حزب و نیز از رهبری و کارگردانی امور جامعه بود که اینک به بررسی اجمالی آن می پردازیم:
به همان میزانی که بر حجم و تعداد افراد تازه از راه رسیده و مشکوک افزوده میگشت، عناصر متعهد، جهادی و دلسوز در زاویه و حاشیه قرار می گرفتند. آنقدر افراد بیگانه و دارای گرایشات مختلف از اطراف و اکناف سرازیر گشتند و در اردوگاه حزب خیمه زدندن که نیروهای مؤمن و جهادی، آشکارا احساس نمودند که قافیه را باخته اند و سرشان بی کلاه مانده است. در این آشفته بازار و اوضاع قمر در عقرب که نیروهای جهادی بوضوح می دیدند که چپی های با پرچم دیروز، امروز بدون پرچم به میدان آمده و به مدد حمایت دبیرکل، در یک جنگ اعلام نشده، بسیار به راحتی بر آنها پیروز شده اند؛ به دسته های مختلف تقسیم شدند:
گروهی از آنها بی سر و صدا دستارها را به سر بسته، رهسپار دار و دیارشان شدند و حزب وحدت را به نیروهای بی تعهد و آقای مزاری واگذار کردند.
دستهء دیگر که بر سبیل اتفاق رفیق قافله جهادگران شده، از بینش و تعهد کافی بهرۀ چندانی نداشتند؛ این جماعت در یک چرخش آشکار، رنگ زمانه را بخود گرفتند. اینان به سهولت در جمع نیروهای بی بند و بار و فاقد تعهد، جذب و حل شده و همرنگ جماعت شدند. کوله بارهایی که اندوخته های اندکی از ارزش های جهاد را در آنها انباشته بودند، یکباره به دور انداختند و کوله بارهای خالی را برای وند زدن و چپاول کردن بدوش انداختند.
دسته سوم از کسانی تشکیل می گردید که بر سر پیمان خود پایدار ماندند. گوهر ناپیدای معنویت و دستاوردهای مقدس جهاد را به ثمن بخس نفروختند. از کژراههء آفت خیزی که حزب در پیش گرفته بود و چهار نعل به سوی چاه می رفت، رنج میبردند. آشکارا می دیدند که بر خون بهای همسنگران شهیدشان، چوب حراج زده می شود. دیانت، معنویت، مقدسات و ارزش ها، یکجا در هجوم بنیان کن حلقات چپی چون مه ای در برابر خورشید از میان می رود. این دسته استخوان در گلو و خار در جگر در درون مجموعه حزب باقی ماندند؛ به این امید که شاید بتوانند جلوی سیل انحرافات را سد کنند و پاسدار مبانی اولیه حزب و ارزش های دینی و جهادی باشند. اما هجوم فتنه ها چنان وسیع و سیل آسا بود که تلاش های آنها برای نجات حزب، نتیجه نمی داد. آنها وقتی قدم در راسته و بازار می گذاشتند، فریاد دست فروش به گوش شان می رسید که می گفت: «ای بی خبر کجایی!! صابون داریم، صابون! چرک چهارده ساله را پاک می کند.» بدین ترتیب، مجاهد قصه ما آشکارا می دید که جهاد مقدس او نه تنها مایهء مباهاتش نیست بلکه به ابزاری برای نیشخند او نیز تبدیل شده است. اگر با یک زن بی حجاب روبرو می شد و نصیحت می کرد که همشیره خود را بپوشان، زن با گستاخی تمام پاسخ می داد: هر وقت شما جهادی ها دزدی را ایلا کردید، ما هم چادر می پوشیم. وقتی یک نفر روحانی برای تبلیغ و ارشاد به یکی از پسته های نظامی حزب می رفت، قوماندان پسته که سرگرم چرس کشیدن بود، دود چرس را از ریه هایش بیرون می کشید و به صورت روحانی پف می کرد. نخستین سئوالش هم این بود که جناب شیخ! بابه چه مقدار پیسه برای چرس و شراب ما فرستاده است؟ روحانی که می دید سخن گفتن از دین و معنویت در میان اینها در حکم خواندن سوره یاسین در گوش الاغ است، با دل شکسته و پر درد باز می گشت. در راه بازگشت، ناگهان صدای فیر راکت و پکا او را تکان می داد. وقتی از چند و چون ماجرا پرس و جو می کرد، سرانجام سرنخ ماجرا به این تفصیل بدستش می آمد: دو نفراز نیروهای حزب در فلان سماور (قهوه خانه) سرگرم نوشیدن چای بودند. حین صرف چای، دربارهء دو قطعه عکس سکس با هم گپ می زدند. یکی می گفت از من قشنگ تر است و دومی اصرار داشت که از من. این گفتگو کم کم به جر و بحث و پرخاش گویی کشید و بالاخره به درگیری و چاقوکشی. وقتی مردم حاضر در محل میانجی شده، آنها را جدا کردند، هر کدام به سوی پستهء خود دویده و با راکت و پکاه پستهء دیگری را زیر آتش گرفتند. در نتیجه جنگی تمام عیار بر سر یک عکس هندی، یک گوشهء شهر را فراگرفته و گرد و خاک به آسمان بلند است.
روحانی و یا مجاهد قصۀ ما، وقتی از مشاهدۀ این همه بی بند و باری دلش به درد می آمد بناچار به عنوان آخرین نقطۀ امید به سمت قرارگاه دبیر کل رهسپار می گردید. در آنجا نیز با انبوهی از چهره های جدید روبرو می گشت که مانند زنبورهایی که روی استخوان تجمع کرده باشند، اطراف دبیر کل را تنگ در محاصره داشتند. آنان به محض اینکه یک عمامه به سر را می دیدند و می فهمیدند که جهادی و دیندار هست، با خشونت فریاد می زدند که استاد وقت ندارد. با اولین تشر چپی ها یا از دم دورازه باز می گشت و یا با صد گردن کجی خود را به استاد می رساند. اگر شانس یاری می کرد و به زیارت استاد نایل می گردید و از تباهی ها و سیه کاری های موجود، لب به شکوه و شکایت می گشود، پاسخ ساده، صریح و همیشگی دبیر کل به این مضمون بود: «اگر شما مخالف تریاک هستید بروید جنگ کنید، این بچه ها بدون تریاک و چرس یک لحظه هم جنگ نمی کنند.»[5][5]
اینجا بود که آخرین نقطۀ امید نیز به یاس مبدل می گردید و این شایعات که نیروهای حزب از طرف دبیر کل، سهمیۀ مصرف چرس و شراب شان را هم دریافت می دارند، لباس حقیقت می پوشید. این نحوهء برخورد، این پیام را برای نیروهای جهادی داشت که آب از سر چشمه گل آلود است.
خاربنه های تازه بر ویرانه های انقلاب و جهاد
از آغاز این فصل تا اینجا دو فاکتو از فاکتور های عمده و بنیادین بروز و ظهور انحراف و انحطاط در حزب و جامعه را مرور کردیم . اگر بخواهیم چکیده و عصاره گفته های فوق را در دو جمله کوتاه، گویا و رسا، خلاصه و تکرار کنیم، این جمله ها ساخته خواهد شد: ناپاکان آمدند و پاکان رانده شدند؛ به بدان هم میدان جولان داده شد و هم مجال عصیان؛ برای خوبان هم نفس تنگ بود هم قفس. مؤمنین صدر جهاد و صاحبان انقلاب"خائنین ملی" نامیده شدند و معاندین دین و انقلاب، قدر دیدند و در صدر نشستند.
در ادامه این گفتار اینک لازم می نماید که نگاهی هر چند گذرا و شتاب زده به پیامدها و دستاوردهای این انقلاب و دگرگونی در حزب وحدت و نیز در میان مردم بیندازیم:
می توان گفت با این سرازیر شدن ها، کنار رفتن ها و دگرگونی در کادرها، حزب وحدت بطور اساسی دچار خانه تکانی و بلکه استحاله گردید. گویی انفجار عظیمی در هسته این تشکیلات بوقوع پیوست که تمام لایه های آن را زیر و رو ساخت. آنچه از بستر این تحولات سر بر آورد، دیگر آن حزب وحدت اولیه با همان هویت و ویژگی نبود؛ بلکه درختچۀ بی گل و پرخاری بود که بر روی خاکستر حزب وحدت اصلی روییده بود. این مولود تازه، تافته جدا بافته و پدیده غریبی بود که فقط تذکره و آرم حزب وحدت بامیان را با خود داشت. مناسب ترین عنوانی که برای این پدیده نوظهور می تواند برگزید «حزب وحدت بابه» و یا «حزب وحدت وندی ها» ست. میان آن پدر (حزب وحدت اولیه) و این فرزند ناخلف (حزب وحدت بابه) از خاور تا باختر تفاوت وجود داشت:
در حزب وحدت جدید، آرمان ها و شعارها، درست در نقطه مقابل خواست ها و شعارهای حزب وحدت اصیل قرار داشت. در این گردنه از تاریخ و سرگذشت حزب، دیگر مکتب و مذهب، موتور تحرک و لنگرگاه تئوریک و فکری حزب نبود؛ بلکه تبارگرایی و ملیت خواهی زیر بناء فکری و موتور تحرک این تشکیلات گردید. آنهم تبارگرایی افراطی و قریب به فاشیزم که مانند نازی ها دیگر اقوام را شایسته کوره های آدم سوزی می دانست (که نمونه های آن را در آینده خواهید خواند).
داعیه احقاق حقوق شیعیان – از هر قبیله و منطقه – و رسمیت یافتن مذهب جعفری در قانون اساسی کشور که آرزوی دیرین وبرحق پیروان این مذهب بود، در چشم انداز حزب وحدت بابه بطور کلی تاریخ مصرفش بسر رسید و از لیست خواسته های حزب، خط خورد. چنین استدلال می شد که تشیع درباری (شیعیان غیر هزاره بویژه سادات) با تکیه و تأکید بر اشتراک مذهبی با هزاره ها و طرح شعارهای مذهبی مانند رسمیت یافتن مذهب جعفری در قانون اساسی، می خواهند هزاره ها را توسط مذهب به بردگی بکشانند و تمام حقوق و امتیازات شان را آنها به جیب خود سرازیر کنند.
بر اساس چنین وسوسه های که مبتکر و مبلغ آنها خنّاسان وسوسه گرو دسیسه گر چپی بودند، سادات ستیزی در حزب وحدت و جامعه هزاره کم و بیش رایج گردید. در این القائات بی بنیان تلاش می شد اینگونه وانمود گردد که گویا تمام بدبختی ها و محرومیت های تاریخی و پس مانی های فعلی هزاره ها، معلول تبانی تشیع درباری و دربارهای گذشته بوده است و اینان با رخنه کردن در جوار حاکمیت های گذشته، تمام حقوق و امتیازات هزاره ها را با بهره گیری از اشتراک مذهبی به کیسه خود سرازیر می کردند. توصیه آخر هم این بود که اگر هزاره ها می خواهند سعادت و بهروزی بر روی آنها لبخند بزند، باید سرنوشت شان را از تشیع درباری جدا کنند و بجای مذهب در چهارچوب قومیت حرکت کنند.
بجای این آرمان مقدس و بنیادین (رسمیت مذهب جعفری و اعاده حقوق شیعیان) احقاق حقوق هزاره ها، احیاء هویت هزاره ها و ... آرمان و مرام حزب وحدت گردید. هزاره بودن، هزاره شدن و هزاره مردن بالاترین ارزش شد. خلاصه کلام، هزاره بجای شیعه نشست و چنگیز بجای پیامبر.
اصول انقلاب اسلامی و ارزش های جهاد مقدس که مردم ما بیش از یک ملیون قربانی برای آنها تقدیم کرده بودند، در حزب وحدت بابه جایگاهی نداشت. اگر کسی از انقلاب اسلامی و جهاد مقدس و حراست از ارزش های آنها سخن به میان می آورد، چنان مورد استهزاء و ریشخند قرار می گرفت که گویا دچار کابوس شده است و هزیان می گوید. ایجاد حکومت اسلامی که هدف نهایی انقلاب و جهاد بود و انتظار می رفت که درفش آن بر مزار یک ملیون شهید وطن به اهتزاز در آید درهیاهو و بلوای ملیّت گرایی، متروک و مهجور گردید. ماهیت و فرم حکومت هیچ اهمیتی نداشت. مهم این بود که چه تعداد وزیر هزاره در کابینه آن عضویت داشته باشد، ولو این وزیر در گذشته، جلاد و قاتل هزاران مسلمان بی گناه هم بوده است.
عمده ترین تفاوت و بلکه تعارض، میان نیروهای مسلح حزب وحدت اولیه و حزب وحدت بابه، شکل گرفت. نیروهای دیروز این حزب از پاک ترین و صالح ترین نیروهای جهادی بودند. هیچکدام از اینان بخاطر دالرهای اهدایی امریکا و اروپا، دالرهای نفتی اعراب و روپیه پاکستانی دست به تفنگ نبرده و مسلح به سلاح استکبار غرب و ارتجاع عرب نبودند. اینان سر در آخور هیچ قدرت استکباری نداشتند و صرف به منظور دفاع از دیانت و سرزمین شان، خالصانه و بی توقع بپا خاسته، تمام هست و بودشان را در طبق اخلاص نهاده بودند.
اما نیروهای حزب وحدت بابه، جانوران دوپایی بودند که از گرگ درنده فقط دو پا و یک دم کم داشتند و از مار گزنده فقط نیش زهر دار. این شبه انسان های ترسناک واعجوبه های بی مانند؛ در هرزهگی، میخوراگی، افیون کشی، زنبارهگی، یغماگری و ده ها جنایت و رذالت دیگر، سنگ تمام گذاشتند و روح جنایتکاران و تبهکاران تاریخ را شاد و روی شان را سفید کردند. در غرب کابل و در میان این دسته های فتنه و فساد، فرهنگ و هنجاری پدید آمد که نظیر آن در قاموس بشریت کمتر یافت می شود و آدم حیران می ماند که نام آن را چه بگذارد. فرهنگ جنایت و آدم کشی؟ فرهنگ خشونت و قساوت؟ اینها بازتاب دهنده بخشی از اعمال ضد بشری آنهاست. فرهنگ غارت و چپاول؟ فرهنگ فساد و بی بند و باری؟ اینها نیز گویای همه حقایق نیست و گوشه ای از آنها را نشان می دهد. تنها عنوانی که تا حدودی می تواند واقعیت های موجود در غرب کابل را بازتاب دهد «فرهنگ هرزه گی و تبهکاری» است. کار اینان تباه کردن همه چیز بود؛ جان، مال، ناموس و شرف مردم؛ سرمایه های ملی و امکانات کشور؛ دین، مذهب، ارزش های دینی و سنت های اجتماعی و ... و سرانجام هم تباه کردن خودشان.
بر اساس یک چنین فرهنگ (در حقیقت ضد فرهنگ) بود که جنایت و رذالت، قبح خود را در میان این جماعت از دست داد و به هنجار و سنت رایج تبدیل شد. قساوت و خشونت نشانه اوج شجاعت یک فرمانده و یک جنگجو به حساب می آمد. لقب «دیوانه» معادل ستر جنرال، بالاترین رتبه نظامی و مدال شجاعت و لیاقت یک قوماندان محسوب می گردید. القاب دیگری مانند آدمخوار، سیاه مار، کوچوک و ... در مراتب بعدی قرار داشتند. شفیع دیوانه می گفت:« من آیت الله ریش غیب هستم.» نصیر دیوانه عربده می کشید که «مرا بشناسید، من نصیر دیوانه خدای هزاره ها هستم.» داود دیوانه معاون شفیع می گفت: «من معاون اول خدا هستم». افراد تحت فرمانش می گفتند: تفنگم خداست و گلوله اش عزرائیل، اگر سرفه کند، عمرت خلاص است. » گناه و فساد در میان این جماعت به صورت کار روزمره و معمولی در آمد. اهانت به مقدسات و ارزش ها، نشانۀ روشنفکری و آگاهی یک تفنگدار به حساب می آمد. چنانکه مالک اشتر مزاری (شفیع) می گفت: «تا هزاره ها آزاد نشود، من نماز نمی خوانم». وقتی کسی در غند شفیع نماز می خواند، داوود او را زیر مشت و قنداق می گیرد و می گوید: «مگر نمی دانی که اینجا جای نماز نیست، اینجا جای کسی است که اگر گفتم بالای مادرت بالا شو، بالا شود، من خودم اینطور هستم. » انجینر شیر حسین یکی از فرماندهان جهادی سازمان نصر بود که نیروهای تحت امرش درکابل مبادرت به اقامه نماز می نمودند؛ به همین خاطر پوسته او به «پوسته نماز» معروف شده بود و به همین نام شناخته می شد. استعمال چرس، تریاک و دیگر مواد افیونی و مرگ آفرین و نیز استفاده از مشروبات، مسکرات و فیلم های مستهجن در مقیاس بسیار گسترده و بصورت علنی رایج گردید. ناگفته پیداست که استعمال این مواد چه رذالت های دیگری را در پی دارد.
نظافت و طهارت که در آیین ما جزء ایمان شمرده شده، در فرهنگ تبهکاری و هرزه گی به ضد ارزش و منکر مبدل شد. در مقابل، چرکین و ژولیده بودن، موهای جنگلی و پر از جانور، ژست و قواره وحشتناک و ترس آور، افتخار و امتیاز بزرگ شمرده می شد. خلاصه کلام در این فرهنگ، منکر بجای معروف نشست و معروف چهره منکر را بخود گرفت. وصف این روزگاه سیاه را حکیم سخن سرای طوس اینگونه به نظم کشیده است:
نهان گشت کردار فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد، جادویی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نبودی سخن جز به راز
بهتر است از کلی گویی و شعار دادن پرهیز کنیم. نمونه ها و شواهدی از اعمال و رفتار این باندهای تبهکار را به عنوان مشت نمونۀ خروار و یکی از هزار، فرا روی خواننده بگذاریم. پیشاپیش گفته باشیم که آنچه اینجا آمده فقط سطری از کتاب قطور و شاخکی ازیک درخت تنومند است:
1- در جنگی که به تاریخ 11 جدی سال 72 اتفاق افتاد و به کودتای دوستم – حکمتیار علیه ربانی مشهور است، مردم شرق کابل از لحاظ مواد خوراکی، سوخت و دیگر احتیاجات اولیه زندگی، سخت در مضیقه و فشار قرار گرفتند. سرمای سوزنده زمستان، جنگ گسترده و خشن، محاصره و کمبود، یکجا به این منطقه سرازیر گشته بود. حزب وحدت با تدبیر شورای مرکزی در این جنگ اعلام بی طرفی نمود و با این تدبیر، غرب کابل از آفت و فتنه جنگ برکنا ماند. بسیاری از مردم سرمازده و نیازمند شرق کابل برای تهیه مقداری آرد و یا هیزم با پای پیاده و در سوز سرما به منطقه غرب می آمدند. از جمله این تیره بختان، مادر نیازمند و بی کسی بود که برای تهیه یک یا دو سیر آرد به غرب کابل آمده بود. او پس از خرید مقدای آرد، با پای پیاده رهسپار خانه بود تا کودکان گرسنه و چشم به راهش را از مرگ حتمی نجات دهد. این زن تاجیک در گذرگاه شرق و غرب کابل بدست سنگرداران عزت و شرف! حزب وحدت افتاد. این مدافعان سرافراز جبهه ریسمان بدوشان! ابتداء زن سرمازده، جنگ گزیده و رنجور را که پوستی و استخوانی ازاوباقی مانده بود ، مورد تجاز و هتک حرمت قرار دادند، سپس برای اینکه خشم تاجیک ها را هر چه بیشتر برافروزند، جلو و عقب زن را چسب زده، با بدن برهنه به منطقه تحت کنترل آنها فرستادند و با قهقهه و تمسخر گفتند: «کلید این قفل ها در جیب بابه است. برو هر وقت بابه اجازه داد باز می شود.»
2- برخی از پسته های نظامی حزب وحدت که در گذرگاه های شهر مستقر بودند، بمنظور تعذیب و آزار مردم، راه را بر عابرین و موترها بسته، مسافرین و رهگذران را مجبور به توقف می ساختند. آنوفت این مدافعان غیور غرب کابل! خطاب به آنان می گفتند: «یا خط مزاری یا نوت هزاری یا پنج دقیقه سواری». بسیاری از رهگذران که نه خط مزاری داشتند و نه نوت هزاری تا جان شان را خلاص کنند، بناچار مدت پنج دقیقه الاغ جناب وندی می شدند و او را سواری می دادند. (این هم نوعی دفاع از عزت و شرف مردم!)
3- بسیاری از جنگجویان حزب وحدت در کابل چنان موهای جنگلی و انبوه داشتند که اگر گنجشک از قواره وحشتناک آنها نمی ترسید، براحتی می توانست در لابلای موهای آنها لانه بسازد. شانه زدن و آراستن این موها، عیب بحساب می آمد و ژولیدگی و چرکین بودن افتخار بزرگ. برخی از آنها اگر به حسب اتفاق گذرشان به حمام می افتاد، موهای شان را با کیسه نایلوی می پوشاندند تا آب به آنها نرسد و هر چه بیشتر چرکین شود. با گذشت زمان این جنگل پر از شغل (شغال) می شد. بعدها هنگامی که در میان جمعی و یا در مجلسی نشسته بودند لابلای موهای شان را پالیده، شپش ها را یکی یکی بیرون کشیده، روی زمین می انداختند و با غرور و افتخاری می گفتند: «اینها چینداری های بابه است.» (یعنی تانک های چیندار استاد مزاری).
4- این سرگذشت را از زبان یکی از ساکنان غرب کابل برای شما روایت می کنم: یکی از قوماندانان مهم استاد مزاری (نصیر دیوانه یا بلال دیوانه) روزی سوار بر موترش از منطقه ای در غرب کابل می گذشت. نیمه های روز بود و بازار، شلوغ و پر ازدحام. حین عبور، چشم جناب قوماندان به دختر زیبا و جوانی از مردم هزاره افتاد که در حال گذر از بازار بود. قوماندان صاحب که در اولین نگاه دلباخته دخترک شده بود، موترش را نزدیک او متوقف کرد و خود پیاده شد. دروازه موتر را مقابل دختر جوان گشود و با اسلحه تهدید نمود که سوار شود. دخترک که انبوهی از رهگذران را در اطرافش می دید، مقاومت نمود و سوار نشد. چند لحظهای از میان نگذشته بود که صدای رگبار در فضا پیچید. در حالی که دختر جوان در میان خون خود دست و پا می زد، مدافع سرافراز غرب کابل با خونسردی موترش را سوار شد و از محل دور گردید.
5- مرد میان سالی از اهالی غرب کابل که هتلی در آن منطقه داشت و از شیفتگان سرسخت استاد مزاری هم بود از حوادث آغازین روزهای جنگ وحدت واتحاد، این تکه را برایم روایت کرد: در آغاز جنگ های حزب وحدت و اتحاد سیاف، بچه های ما در مناطق تحت کنترل شان در به در دنبال شکار پشتون می گشتند. هر کسی را که بینی بلند و ریش انبوه داشت، به محض دستگیری به آن دنیا می فرستادند. چه بسا که شیعیان غیر هزاره مانند سادات و قزلباش ها و سایرین نیز بنام پشتون سر به نیست می شدند. روزی از آن روزهای وحشت و کشتار، مردی را به هتلم آوردند که قواره و ظاهرش نشان می داد که پشتون است. اما مرد اسیر با التماس و تضرع سوگند یاد می کرد که من از شیعیان قندهار هستم نه پشتون. تفنگ بدستانی که او را به دام انداخته بودند برای اثبات ادعایش از او تذکره می خواستند که او نداشت. دیگر چیزی نمانده بود تا او را هم مانند دیگران رهسپار دیار برزخ کنند که من از گفته های مرد اسیر حدس زدم که او باید شیعه باشد. پس وساطت نموده، او را خلاص کردم. پسرم را با یک میل اسلحه همراهش کردم که او را از منطقه غرب کابل خارج کند تا بدست دیگر پسته ها نیفتد. اگر من و پسرم سپر بلا نشده بودیم آن مرد اگر هم از اینجا جان بسلامت می برد، بدست پسته های دیگر کشته می شد.[6][6]
6- این چند روایت کوتاه، صرف نمونه و مثال بود. اگر خواسته باشیم حدیث مفصلی از این مجمل ارائه نماییم «مثنوی هفتاد من کاغذ» می طلبد. بپاس حرمت و قداست قلم که آفریدگار به آن سوگند یاد کرده است و به احترام احساس و عاطفه انسانی شما خواننده گرامی بیش از این به شرح و بسط سیاه کاری های این لاشخواران نمی پردازیم ؛ ولی از سوی دیگر، بسیاری از افراد دور از صحنه، توسط دستگاه ها ی تبلیغی و دروغ پرداز حزب وحدت بابه بگونهای اغفال شده اند که تصویر و برداشتی کاملاً معکوس از حوادث غرب کابل دارند؛ لازم می نماید که برای آگاهی اینان، وقایع و فجایع غرب کابل شرح داده شود. برای جمع کردن میان این دو محدودیت، برخی از حقایق را بصورت سربسته و فهرست وار اشاره می کنیم:
- برخی از اسرای جنگی را میخ آهنی در مغزشان فرو کرده، دست و پا زدن و جان کندن آنها رابا قهقهه های مستانه تماشا می کردند.
- پس از سقوط غرب کابل بدست طالبان، فیلم هایی بدست افراد این گروه افتاد که شفیع دیوانه و یاران او را در حالی نشان می داد که تعدادی زن را برهنه خوبانده و روی سینه آنها، پربازی می کنند.
- برخی از افراد را صرف به این دلیل که به فلان ملیت تعلق داشتند، روی موشک سکر بسته، سپس موشک را عیار نموده، سمت پغمان شلیک می کردند تا آدم بسته شده را در هوا تکه و پاره کند. قبل از شلیک موشک، اسیر بیچاره را زیر مشت و لگد می گرفتند که کرایه ات را بده که تو را سوار به خانه ات می فرستیم.[7][7]
- وقتی مخزن تیل در انستیتوت علوم اجتمای – قرار گاه مرکزی استاد مزاری – تیلش تمام شد و به کف تانکر رسید، ده ها جنازه سر بر آوردند که معلوم نبود توسط چه کسی یا کسانی کشته شده و جرم شان چه بوده است.
- شخصی موسوم به «حسین کارگر» از شکنجه گران معروف مجس های استاد مزاری بود. اوایل انتقال شورای مرکزی حزب وحدت به کابل، چنین بر سر زبان ها افتاد که برخی از زندانیان وقتی از شدت تعذیب و شکنجه به ستوه میآیند و جناب کارگر را به پیامبر(ص) و ائمه(ع) و فاطمه زهرا(س) سوگند می دهند؛ او و یکی از همکارانش، همه آن بزرگواران را دشنام های رکیک می دهد و پیامبر (ص) را جادوگر می خواند. این گزارش به شورای مرکزی حزب رسید. شورای مرکزی هیأتی را برای تحقیق پیرامون این گزارش به زندان معروف استاد مزاری فرستاد. هیأت اعزامی در گزارش خود تأیید کرد که کارگر و یکی از همکارانش به پیامبر(ص) ائمه اطهار(ع) و فاطمه زهرا(س) دشنام می داده است. هنگام طرح گزارش در شورای مرکزی، یکی از سادات طرفدار استاد مزاری در مقام توجیه و دفاع گفت: «عیب ندارد، فاطمه زهرا(س) مادر ما سادات است و ما می بخشیم». این توجیه بدتر از گناه باعث رنجش و اعتراض دیگر اعضای شورای مرکزی گردید.
همه اینها و ده ها سیه کاری دیگر از این دست که قلم هنگام تحریر آنها به درد زایمان دچار می گردد، سر بسته بماند؛ اما چیزی که نمی توان بسادگی از کنار آن شرجه رفت و آن را سربسته گذاشت جنایات بی حد و شمار این باندهای تبهکار در حق مردم شیعه و هزاره غرب کابل است. بدون تردید، جنگجویان بسیاری از احزاب و گروه های مختلف سیاسی و قومی، در خلال سالیان آشوب داخلی – بویژه در کابل – دست به غارت و جنایت آلوده اند؛ اما این اعمال را در خانۀ حریف و نسبت به کسانی که به اردوی مقابل تعلق داشته اند، انجام داده اند؛ ولی در مورد نیروهای استاد مزاری آنچه بسیار شگفت و عجیب می نماید این نکته بدیع و شنیع است که اینان بدترین جنایات و ناانسانی ها را در حق قوم خود و مردم هم مذهب، هم کوچه و هم خون خود انجام داده اند. همان مردمی که رهبران این باندهای آدمخوار، داعیۀ احقاق حقوق و احیاء هویت و شخصیت آنها را داشتند و این کرکسان نامرد، مدافعان سرافراز آنها نامیده می شدند.
نگارنده تا زمانی که غرب کابل را از نزدیک ندیده بودم و از دریچۀ تبلیغات نشریات، مبلغان ومریدان استاد مزاری به قضایا می نگریستم که این لاشخوران را «سنگرداران عزت و شرف مردم»، «مدافعان سرافراز مردم غرب کابل» و ... می خواندند، فکر می کردم که رابطه عاطفی ویژه و همبستگی فوق العاده ای باید میان این جنگجویان و شیعیان غرب کابل، وجود داشته باشد؛ به گونه ای که مردم اینان را بدید فرزندان دلبندشان نمی نگرند که مدافع عزت و کرامت انسانی آنها هستند.
اما زمانی که به دیار صاعقه زدۀ غرب کابل رفتم و پای درد دل های این مردم محنت کشیده و وندی گزیده نشستم، تاز دریافتم که این تیره بختان بی پناه و بی سلاح، قربانیان و پایمال شدگان اصلی این باندهای فتنه و فساد بوده اند. آنوقت متوجه شدم که من چقدر تحمیق شده بودم و دامنه بی خبری و جهالت من تا کجا گسترده بوده است. نمی توان خانه ای را در غرب کابل یافت که خاطره و اثری از جنایت و رذالت این تفنگ بدستان جبهه ریسمان بدوشان! بیادگار نداشته باشد. یافتن انسانی بدون زخم و قلبی بدون جراحت در این منطقه طاعون زده، معجزه بزرگ است. هزاره ها، مخصوصاً هزاره های کابل بیش از هر مجموعه خونی دیگر قربانی نیش های زهر آلود این عقرب های جرّار بوده اند. تعذیب و آزار مردم بی پناه، غارت و چپاول، هتک حرمت نوامیس شیعیان، بهترین سرگرمی و تفریح این گروپ های آشوب طلب بوده است. آنچه را که نیروهای اتحاد سیاف در افشار انجام دادند، شنیع تر و قبیح تر از آن را وندی ها در کل غرب کابل انجام دادند.
از آنجا که قبلاً مثال هایی از اعمال و رفتار غیر انسانی این باند ها را یادآور شدیم، اینک از ذکر نمونه و مثال در این مورد (جنایت و رذالت در حق شیعیان کابل) خودداری می کنیم. اما از خواننده می خواهم که یکبار دیگر آن مثال ها را مرور نماید، آنوقت شهری را در ذهن مجسم نماید بنام غرب کابل. در این شهر خیالی صدها هزار انسان بی دفاع و بی سلاح به شمول زنان و کودکان زندگی می کنند. از حکومت، نظم و بازخواست خبری نیست. هزاران تفنگ بدستِ جن زده و آدمخوار بر جان، مال، ناموس و همه چیز این مردم مسلط اند. همین ها هم حکومت و قانون هستند و هم صاحب اختیار همه چیز مردم. حال، کلاه تان را قاضی قرار دهید و قضاوت کنید که اینان چه رفتاری با مردم غرب کابل داشته اند؟ یک گله گرگ درنده و گرسنه که رمهای بی صاحبی را به چنگ آورند، چه معامله ای با گوسفندان خواهند کرد؟ این گرگ های دو پا همین معامله و بسیار بدتر از ان را با مردم بی پناه غرب کابل کرده اند.
پاسخ به یک پرسش
ممکن است خواننده از خود بپرسد: در طول سالیان جنگ داخلی افغانستان همه گروه های متخاصم در بسیاری از نقاط این سرزمین مخصوصا ًدر کابل، دست به چپاول، جنایت و اعمال ضد بشری آلوده اند، چرا از میان این همه، روی غرب کابل و نیروهای استاد مزاری انگشت تأکید و اصرار گذاشته می شود؟
در پاسخ می گوییم: اینکه اکثر گروه های درگیر در خلق این فاجعه ملی و نیز در جنایت علیه مردم، شریک و سهیم بوده اند، جای شک و بحث نیست؛ ولی میان موارد مختلف، تفاوتی هایی وجود دارد. اگر نیروهای جنبش شمال چنین می کنند نه بدیع است و نه بدعت؛ بلکه امریست مطابق انتظار و توقع. آنها از بدو پیدایش بعنوان «گلیم جم» شناخته می شدند که اعطاء این عنوان از سوی مردم به آنان، شناسنامه و معرف هویت و رفتار آنها بود. اگر نیروهای اتحاد اسلامی سیاف جنایت می کنند باز جای تعجب ندارد؛ زیرا از مشتی چرسی های قندهار و پغمان، غیر از آن انتظاری نمی توان داشت.
اما آنچه مایه شگفتی است و دل را سخت بدرد می آورد، این است که نیروهای مؤمن، مخلص و صالح شیعه نیر در غرقاب جنایت و سیه کاری فرو رفتند و در ردیف آنان و بلکه بالاتر از آنها قرار گرفتند. این استحاله و انحطاط در غرب کابل شکل گرفت و به فاجعه بزرگ اخلاقی در حزب و جامعه انجامید. غرب کابل سرآغاز ظهور انحراف و محل رویش فتنه ها بود. تمام انحرافات و سیه کاری هایی که امروز در میان برخی از تفنگ بدستان شیعه و هزاره رایج است، از غرب کابل سرچشمه می گیرد. امروزه در هزاره جات جنگجویانی وجود دارند بنام وندی که هنوز هیچ چشمی چنین جانوران دو پایی را ندیده است. مردم بی پناه هزاره و بخصوص مسافران، چه آزارها و شکنجه هایی از دست اینها دیده اند، فقط خدای این مردم می داند و بس. این اجنه های ترسناک که بوی تعفن ناشی از چرک و چرس شان از صد متر دور به مشام انسان نیش می زند، حتی شپش های خود را به قیمت 15 لک افغانی بالای موتروان ها به فروش می رسانند. پای چرس، تریاک، شراب و ده ها کثافت و دنائت دیگر توسط همین ها وارد این سرزمین گردید. جنایت و رذالت اینان در حق مردم هزاره جات، چیزی از اعمال شنیع آنان در غرب کابل کم ندارد؛ تنها تفاوت دو مورد در این است که ماجراهای غرب کابل تا حدودی در بیرون انعکاس یافت؛ اما در هزاره جات دروازه خانه بسته است و کسی نمی داند که درون آن چه می گذرد. اینها همه از آثار و افتخارات غرب کابل است. در آنجا بود که قبح معصیت و فساد از میان رفت و جنایت و تبهکاری به پدیده معمول مبدل گشت. برای اینکه دستاوردها و بازده های منفی و منفور تحول غرب کابل را در جامعۀ شیعه و هزاره تا اندازه ای درک کنیم، چند نمونه کوتاه و گویا از اعمال و رفتار وندی ها را در هزاره جات برای شما بازگو می کنیم. شما خود حدیث مفصل بخوانید از این مجمل:
1- مسافری که از هزاره جات آمده بود، می گفت: در منطقه ای از ولایت غزنی یکی از وندی ها سوار موتر ما شد. پس از مدتی رو به ما کرد و پرسید: اصول دین تان را یاد دارید؟ ما هم با شهامت تمام «بلی صاحب» گفتیم و شروع کردیم به شمردن: اول توحید و دوم نبوت و ... تازه به رقم سوم رسیده بودیم که جناب وندی حرف ما را قطع کرد و گفت: من به آن اصول دین کار ندارم؛ اصول دین وندی را از شما خواستم که اینست خوب یاد بگیرید: اول پکل جانانه[8][8]، دوم پیکا[9][9] سرشانه، سوم دستمال چهارخانه، چهارم فیر خودسرانه و پنجم وند[10][10] خانه بخانه.
2- مسافر دیگری می گفت: در یکی از مناطق هزاره جات، موتر ما در یک سماور (قهوه خانه) توقف کرد. یکی از قوماندانان معروف حزب وحدت نیز با تعدادی از نظامیانش در سماوات مذکورفرود آمده بودند. قوماندان باچند نفر دیگر در سماوات مانده بود و دیگر نظامیان برای تهیه غذا در قریه پراکنده شده بودند. لحظات بعد، مردی از اهالی قریه در حالی که چند رأس الاغ برهنه را پیش رو داشت بطرف سماوات آمد. الاغ ها را بیرون ایستاد کرد، خود داخل سماوات آمد و یکراست سراغ قوماندان رفت. در حالی که با دستش به سوی الاغ ها اشاره می کرد، گفت: قوماندان صاحب اینها همه موطوئه نظامیان شما هستند، مهربانی کنید و بیری ها(عروس ها)ی خود را ببرید که بدست نامحرم نیفتند.
3- مسافر سوم گوشه ای از مشاهداتش را اینگونه روایت می کرد: یکی از پسته های حزب وحدت در مسیر راه غزنی – هزاره جات، موتر ما را برای تلاشی متوقف ساخت. قبل از ما موتر دیگری را تلاشی می کردند که حامل آرد و گندم بود و از شهر غزنی بسوی هزاره جات می رفت. نظامیان پسته پس از بازرسی بار موتر، از صاحب بار پرسیدند که از کجا هستی؟ او پاسخ داد که از ولایت ارزگان و فلان ولسوالی. نظامیان تا این پاسخ را شنیدند، فوراً گفتند: «آها گندم ها را برای اکبر زوار (استاد اکبری) می بری!» دکاندار بیچاره هر چه سوگند یاد کرد که او یک دکاندار است و اینها را برای فروش می برد، اثری نکرد. بلافاصله بارها را از موتر پایین کرده، صاحب بار را زیر چوب و جزا انداختند. مرد دکاندار وقتی از شدت شکنجه به ستوه می آمد، به تضرع و سوگند متوسل می شد و آنها را به خدا و پیامبر (ص) قسم می داد. نظامیان در مقابل بر شدت شکنجه افزوده می گفتند: زن خدا و زن پیامبر تو را ... اگر به ائمه و دیگر مقدسات قسم می داد باز همان پاسخ همراه با تشدید شکنجه تکرار می شد.
نظامیان وقتی از چوبکاری و تعذیب خسته شدند، مرد دکاندار را بسته به تنه درخت رها کرده، خود برای رفع خستگی و تجدید قوا به درون پسته رفتند. یکی از مسافران موتر ما – که همه شاهد این صحنه بودیم – خود را به مرد دکاندار رساند و به گوشش گفت: اینبار که تو را زیر چوب انداختند آنها را به خون شهید مزاری قسم بده.
لحظات بعد شکنجه گران بازگشته، کار را از سر گفتند. مرد به دام افتاده اینبار طبق توصیه قبلی به التماس و زاری پرداخت و گفت:«تو را بخون شهید مزاری قسم می دهم که بمن رحم کن!» تا این را گفت، شکنجه گر دست از چوب کاری کشید و گفت: «چکنم قوم! مرا بردی بردی به کوه بند کردی و گرنه آسمان را به سرت لحاف تیار می کردم». مردی را که خدا، پیامبر و همه امامان نتوانسته بود نجات دهد، خون شهید مزاری نجاتش داد.
4- این هم روایت مسافر چهارم:
در یکی از مناطق هزاره جات موتر ما برای نان چاشت توقف کرد. بر حسب اتفاق موتر یک گروپ از وندی ها نیز قبل از ما برای نان چاشت توقف کرده بود و آنان در گوشه و کنار بازارچه و قریه پخش شده بودند. لحظاتی از میان نگذشته بود که دیدیم یکی از آن تفنگ بدستان، گاوی را کشان کشان به طرف قصابی بازارچه می برد. زبان بسته را به قصابی رساند و خطاب به قصاب گفت:این را به پانزده لک افغانی بخر! قصاب در پاسخ گفت:«این حیوان را از فلان کشتزار آورده ای، مال فلان شخص است، من صاحبش را می شناسم، چطور می توانم مال مردم را از تو بخرم». وندی نوک تفنگش را بیخ گوش او گذاشت و گفت:می خری یا نه؟ قصاب به تضرع و التماس افتاد که اینکار را نمی تواند. بلافاصله صدای رگبار در فضا پیچید و مرد قصاب جان به جان آفرین تسلیم نمود.
آنچه ذکر شد نمونه اندکی از اعمال و ندی ها در هزاره جات بود. انسان وقتی این حوادث دردآور و شرم آور را در یک طرف قرار می دهد، آنوقت جامعه سالم و صالح هزاره جات را قبل از این تحولات در سوی دیگرمی گذارد، نمی تواند این همه انحراف و کجروی را در میان مردم و جامعه اش با سکوت برگزار کند. هنگامی که در برابر دیدگان مان ارزشمندترین داشته های یک جامعه یعنی اخلاق، معنویت، ارزش ها و خصال انسانی مورد تهاجم و تطاول قرار می گیرد، نمی توان از عاملان این تهاجم اظهار تنفر و انزجار نکرد.
هزاره ها چنان مردمی بودند که آزارشان به مورچه هم نمی رسید. اگر روزی از روزها، هوا غبارآلود و در عین حال آفتابی بود، این مردم به همدیگر می گفتند:«حتما در یک گوشه دنیا انسانی به قتل رسیده است». جان آدمی زاد تا آن حد در نظر این مردم، محترم و مهم بود که معتقد بودند اگر انسان بیگناهی کشته شود، عرش خداوند می لرزد و آسمان ها، گرفته و غمگین می گردد. اگر شنیده می شد که در فلان قریه، آدمی یافت شده که روزه نمی گیرد، مردم این خبر را بصورت یک رخداد بدیع و باور نکردنی برای همدیگر بازگو می کردند و شنونده از تعجب دهانش باز می ماند. صداقت، تدین، امانت داری و دیگر صفات انسانی این مردم شهره آفاق بود. دیگر ملیّت های ساکن کشور و نیز سردمداران حکومت های پیشین این مردم را با همین عناوین می ستودند. هر مسافر، سیاح و پژوهشگر خارجی که گذرش به هزاره جات افتاده است، از دیانت، صداقت و امانتداری مردمان این دیار به نیکی یاد کرده و بخشی از سفرنامه و خاطرات خود را به صفات حسنه و خصال نیکوی هزاره ها اختصاص داده اند.
بسیاری از اعمال ناشایست و خلاف اخلاق که در دیگر نواحی کشور، کم و بیش به چشم می خورد، در هزاره جات اثری از آنها دیده نمی شد. چرس، تریاک، هروئین، شراب و دیگر مواد افیونی و سکر آور را این مردم هرگز نمی شناختند. اما امروزه آنچه در هزاره جات می گذرد واقعا ًدلشکن و طاقت سوز است. آن ویژگی ها و خصال انسانی کم کم از میان مردم رخت بر می بندد. همۀ این فجایع و سیه کاری ها از انحراف و استحاله ای که در غرب کابل پیش آمد، سرچشمه می گیرد. پس این غرب کابلی که یک جامعه سالم، صالح و مؤمن را به چنین روزگار سیاه افکنده است و سرمنشأ این همه فساد و تباهی بوده است، ما حق داریم که روی آن انگشت تأکید و اصرار بگذاریم.
حیف ن – والقلم
پرونده گروپ های فتنه و آشوب را همین جا می بندیم و در ادامه این گفتار اینک گذری داریم به کوی ستایشگران اینان:
آنچه که تعجب انسان را صد چندان می کند و به تعبیر روضه خوان ها «آنجا که سرها را برهنه می سازد» این نکتۀ شگفت وبدیع است که علی رغم آن همه جنایت و رذالت این تفنگ بدستان هزره و تبهکار، جمعی در مدح و ستایش اینان حلقوم پاره کردند. گروهی از فرهنگیان، دانش آموختگان وفرزانگان این مرز و بوم که بعنوان قشر پیشتاز، پیشرو، روشنگر و فرهنگ ساز، رسالت آگاهی بخشی، جهت دهی و رهبری جامعه را بدوش دارند و در هجوم فتنه ها و تاریکی ها باید در نقش حصار فولادین و سپر بلای مردم و جامعه عمل کنند و ناهنجاری ها، کجی ها و ناانسانی ها را ابوذر وار فریاد کنند؛ اما بر خلاف توقع و انتظار در صف مداحان و ثناگویان باندهای فتنه و فساد قرار گرفتند. بجای اینکه اندیشه، بیان و قلم شان را در جهت فاش ساختن نانسانی ها و نا مردمی های اینان بکارگیرند و گوشه ای از آلام و رنج های مردم پایمال شده توسط اینها را بر ملا سازند؛ در جهت کتمان حقایق، تحمیق مردم و تبرئه و تطهیر تبهکاران تلاش کردند. قلم، این ابزار مقدس را که حضرت حق به آن سوگند یادکرده است در توصیف و تمجید این لاشخوران بکار انداختند. در منبرها و سخنرانی ها از شهامت ها و رشادت های این کرکسان ناکس، حماسه ها و شاهکارها ساخته و پرداخته شد. برخی از نیمه شاعران مدیحه گو و متملق نیز با اهداء شعر بی شعورشان به این خفاشان، نشان دادند که با خوکان از یک جوی آب می خورند. القاب و عناوینی چون «سنگرداران عزب و شرف مردم» «مدافعان سرافراز غرب کابل» «غیور مردان جبهه عدالت خواهی» «حماسه سازان جبهه ریسمان بدوشان» و ... را به آنان اهداء نمودند. در نشریات و ننگین نامه ها چنان در وصف و مدح این گروپ های شر و فساد، قلم فرسایی کردند که گویی جنگاوران بدر و صفین همین ها بوده اند.
باز آنچه که تعجب و تأسف انسان را مضاعف می سازد اینست که اکثریت این فرهنگیان، نویسندگان و گویندگان به قبیله اهل علم و روحانیت نیز تعلق دارند؛ کسانی که بر اساس هویت صنفی شان، متولیان امور معنوی، اخلاقی و ارزشی جامعه هستند؛ آنان که لباس پیامبر و علی و دیگر ستارگان هدایت را به تن دارند و تداوم بخش خط و فرهنگ هدایتگرانه آن بزرگواران و وارث انبیاء الهی بحساب می آیند. با این حال، قلم این حضرات روحانی! به صورت کلنگی در آمد که زیرساخت ها و بنیان های دیانت و معنویت را ویران می ساخت. حال در مورد این ستایشگران دو فرضیه و تصور می تواند وجود داشته باشد:
فرضیه اول اینکه این حضرات نویسنده و گوینده از کردارهای ناروا و ضد انسانی این کرکسان مسلح بی اطلاع بوده اند و بخاطر ناآگاهی در چنین لجنزاری فرو رفته اند. اگر چنین باشد باید به حماقت، غفلت و نابخردی این فرهنگیان نافرهیخته و نادان، آفرین گفت! کور چگونه می تواند عصاکش کور دیگر شود؟ کسی که خود تا این اندازه از حقایق، حوادث و تحولات پیرامونش ناآگاه است و نمی تواند تبهکار را از سنگردار تشخیص دهد، چگونه خود را به قبیله اهل قلم و فرهنگ متعلق می داند و داعیه روشنگری و آگاهی بخشی دارد؟ او که خود در دام ظلمت اسیر است و در وصف تاریکی و شب پرست، حلقوم پاره می کند، چگونه مدعی هدایت گری و جهت دهی مردم و جامعه است؟ «او خود گم است، کی را رهبری کند».
فرضیه دوم: این حضرات می دانستند که تفنگ بدستان مورد ستایش و تمجید آنها، جرثومه های فتنه و فساد هستند و از اعمال شیطانی آنها مطلع بوده اند؛ در عین حال به دلیل گرایش های حزبی، جناحی و قومی، چشمان شان را بر روی حقیقت بسته اند. اگر این فرضیه صحیح باشد، باید به تعهد، وجدان و شرافت اینان آفرین گفت! که تمام صفات انسانی، رسالت و قداست فرهنگی و تعهد اخلاقی و وجدانی شان را یکجا به پای خوکان می ریزند و فدای تبرئه وندیست های هرزه و تبهکار میسازند. چه شجاعتی از این بالاتر که انسان های فرهنگی و فرزانه – آنهم اغلب روحانی – هفت کرسی دین، وجدان، شرف، شعور، تعهد، رسالت و انسانیت شان را زیر پا بگذارند تا بوسه ای به پای شفیع دیوانه و نصیر دیوانه بزنند که انسان و ایمان را لگدمال کرده اند؛ ملک و ملت را تباه ساخته اند و برای سرپوش گذاشتن بر جنایات ضد بشری آنان، دست بکار دلاّلی و توجیه گری شوند. بخشیدن این همه به شفیع دیوانه، واقعا ًهنر می خواهد! باید هنرمند باشی تا اینگونه حاتم بخشی نمایی!
هر کدام از دو گزینه و فرضیه فوق که درست باشد این حضرات در پیشگاه خداوند، جامعه و تاریخ مسئولند. اگر نمی دانستند، چرا ندانسته و بدون آگاهی و شناخت به مدح و ثنای کسانی پرداخته اند که مجسمه فتنه و فساد و ماشین طغیان و عصیان بوده اند. و اگر می دانستند، چرا علی رغم شناخت و آگاهی؛ وجدان، تعهد و دیانت شان را زیر پا گذاشته اند.
مشتی از خروار و یکی از هزار
در این گذرانامۀ موجز، مجال بررسی و بازنگری گفته ها و نوشته های حضرات فرهنگی را که اندر فضایل و کرامات وندی جماعت خامه دوانی و سخن پراکنی کرده اند، نداریم. علاوه بر فرصت اندک نیازی هم به نقد و تحلیل آنها احساس نمی شود. با گذشت زمان و برملاشدن ماهیت و چهره واقعی این گروپ های فتنه و آشوب، خود بخود بر این ستایش ها و مدیحه گویی ها خط بطلان کشیده می شود. بعلاوه هر وجدان سالمی که افغانستان را دیده باشد، در و دیوار این سرزمین، خاک های سوخته و مردمان رنجور و در به در این دیار بلازده، خود چهره واقعی این کرکسان مسلح و رهبران آنها را گویا تر از هر سخنی برملا می سازد.
با این همه برای اینکه با نمونهای از قلم های سیاه و بیماری که در پی توجیه و تقدیس جنگ و آشوب، فتنه و فساد برآمده اند، آشنا شویم؛ بخشی از نوشتۀ یک به اصطلاح روشنفکر را که در وصف مدینۀ فاضله و آرمان شهر غرب کابل به تحریر کشیده شده با هم مرور می کنیم:
«طرح های نظری استاد شهید در دوران سه ساله مقاومت در غرب کابل به مرحله عملی رسید وا یشان قادر به تشکیل حکومت کوچکی در درون حکومت کابل گردید. حکومتی که مایه افتخار تشیع و هزاره ها به حساب می آید. حکومت محلی غرب کابل نمونه عینی یک حکومت ملی – اسلامی بود. همین حکومت کوچک چنان وحشت و رعبی در دل ها انداخت که تمامی قدرت های منطقه و جهان در پی حذف آن از صحنه گیتی شدند. روشی که بابه مزاری در حکومت داری پیشنهاد می کرد و خود در غرب کابل به مرحله اجرا گذاشت روشی بود کاملا ابتکاری و نو و با سبک حکومت داری گذشته افغانستان تطابق نداشت ... لذا ترس از فکر مزاری نه تنها حکومت گران و گروه های مدعی حکومت در کشور را فرا گرفت بلکه حکومت گران بیرونی هم به وحشت افتادند که نشود راه و رسم مزاری جهانی گردد! اینجا بود که وجود مزاری برای همه مدعیان حکومت در داخل و خارج قابل تحمل نبود. و سرانجام در یک توافق این قلب پرطپش و این مغر مبتکر در هم کوبیده شده، متلاشی گشت...»[11][11]
در ارتباط با متن فوق نکاتی قابل یادآوری است:
1- نفس تشکیل حکومت کوچک در درون حکومت توسط یک گروه مسلح و آنهم نه در یک گوشۀ کشور بلکه در یک گوشۀ پایتخت کشور واحد، اصولاً اقدام غیر معقول، خلاف مصالح ملی و مغایر با عرف سیاسی است و نه تنها ملاحت ندارد که ملامت هم دارد. اگر قرار باشد هر کسی که تعداد تفنگ بدست در اختیار داشته باشد، فوراً در چند راسته یک شهر «موفق به تشکیل حکومت کوچک» گردد، در این صورت دیگر وحدت ملی، حاکمیت ملی، کشور واحد و ... مفهومی نخواهد داشت. چنین اقدامی را جز تجزیه طلبی و آشوب خواهی چیز دیگری نمی توان نامید و هیچگونه فضیلت و افتخاری برای هیچکس به حساب نمی آید. هر یاغی متمرّد و راهزن هم می تواند در یک گوشه مملکت آشوب و بلوایی بپا کند و از اطاعت حکومت خارج گردد و آنگاه اقدامات خودسرانه خود را حکومت محلی بنامد و آن را شاهکار و مایه افتخار قلمداد کند.
2- سبحان الله! اگر آنچه در غرب کابل گذشت نمود عینی یک حکومت ملی – اسلامی و مایه افتخار تشیع باشد، پس هرج و مرج، انارشیسم، قانون جنگل و وحشت آفرینی چه شکل و قواره ای خواهد داشت؟ این چگونه حکومت ملی – اسلامی بود که جز آتش و خون، مرگ و خشونت، ویرانی و سیه روزی، هیچ ارمغانی برای ملک و ملت نداشت؟ آیا مسلط کردن یک مشت دیوانه و جن زده وندی بر جان، مال و حیثیت مردم و لگدمال کردن آنان مایه افتخار تشیع است؟ گویا در نظر و باور نویسنده محترم ، حکومت جز تباه کردن ملک و ملت، هیچ رسالت دیگری ندارد. اگر چنین پدیده ای را بتوان حکومت نامید پس باندهای تبهکار و مافیایی، مدرن ترین و ایده آل ترین نوع حکومت را دارند.
نویسنده در جایی می گوید: «روشی که بابه مزاری در حکومت داری پیشنهاد می کرد و خود در غرب کابل به مرحله اجرا گذاشت روشی بود کاملا ابتکاری و نو...» براستی که خراب کردن یک شهر و آباد کردن قبرستان های آن و حراج کردن استخوان های مردگان آن روشی کاملا ًابتکاری در حکومت داری بود که فقط از مغز مبتکر استاد مزاری تراوش کرده بود و بس.
در جای دیگر می گوید: «همین حکومت کوچک چنان وحشت و رعبی در دل ها انداخت که تمامی قدرت های منطقه و جهان در پی حذف آن از صحنه گیتی شدند...». باز هم باید به هوشمندی نویسنده تحسین فرستاد ! واقعا که هنر و افتخار این حکومت ملی – اسلامی، ایجاد رعب و وحشت در دل ها بود و شایسته ترین عنوان برای آن «حکومت وحشت» است؛ همانگونه که مردم کابل حزب وحدت را حزب وحشت نامیده بودند. در فراز دیگر می گوید: «حکومت گران بیرونی هم به وحشت افتادند که نشود راه و رسم مزاری جهانی گردد...» الحق و الانصاف که وحشت حکومت گران بیرونی بسیار با جا و درست بوده است. نعوذ بالله اگر این شیوه وحشت و کشتار، جهانی می گردید و سراسر این کره خاکی به روزگار سیاه غرب کابل دچار می گشت واقعا ًحیات این موجود دوپا با خطر انقراض مواجه می گشت. خداوند به ساکنان این سیاره دورافتاده رحم کرد که چنین نشد.
3- کسانی که سر گردنه غرب کابل را نمونه ای از یک حکومت ملی – اسلامی و افتخار تشیع معرفی می کنند در حقیقت بزگترین اهانت را به مردم شیعه و هزاره روا می دارند. این افراد ندانسته و ناخواسته، جنگ روانی و تبلیغی بدخواهان این مردم را مهر تایید می زنند. در یک بعد از این جنگ روانی که در قالب جعل ضرب المثل ها صورت می گرفت کوشیده می شد تا هزاره ها را فاقد اهلیت برای مشارکت در حاکمیت و تعیین سرنوشت خود معرفی کنند. ضرب المثل هایی با این مضامین: «هزاره ها نصف روز پادشاه شد، سگ را نعل کرد.» یا «طاقت سیری را گوسفند دارد و طاقت حکومت را افغان» و مشابه اینها. مثل های یاد شده در این راستا جعل می شد که هزاره کجا و حکومت کجا! اگر روزی چوگان به دست این مردم بیفتد چه قیامتی که بر پا نخواهند کرد.
با توجه به این جنگ روانی پیشینه دار، کسانی که سرگردنه غرب کابل را ستایش می کنند و آن را حکومت مطلوب هزاره ها معرفی می کنند، تمام این گفته ها را جامه حقیقت می پوشانند. در آن فتنه آباد، سگ که هیچ آدم را هم نعل کرده، سوار شدند. اگر فتنه و بلوای سه ساله غرب کابل را نمونه ای از حکومت ایده آل و مطلوب هزاره بنامیم دیگر آبرویی برای این مردم باقی نگذاشته ایم. بناءًً دیگر ملیت های ساکن کشور حق خواهند داشت که از دستیابی هزاره ها به حکومت جلوگیری کنند؛ زیرا حکومت مطلوب و دلخواه این ها حکومت وحشت و کشتار است.
سخن آخر
نگارنده به خاطر بسیاری از مطالب و نیز قصه های پر غصه ای که در این فصل آمده، هم متأسف است و هم شرمسار. در هیچ سطری از این سطور خامه ام شادمان و مشتاق طی طریق ننموده؛ بلکه پیوسته چموشی و ناسازگاری پیشه کرده است. کلمه کلمه این فصل سیاه را غرق در عرق شرمندگی نوشته ام .
اولا ًبه این جهت که چرا وسیله مقدس قلم را – که افضل از خون شهدا است – به این اراجیف و مطالب سخیف آلوده ام.
دوم: حکایت های تلخ و قضایا و فضاهای شرم آوری که در این فصل به تصویر درآمده به هر حال مربوط به من، حزب من، و قوم من است. چرا قلمم به شکل خنجری در آید که گلوی حیثیت و پرستیژ قوم محنت کشیده و تلخی چشیده مرا بدرد.
سوم: این مطالب ممکن است باعث تشدید و تعمیق اختلاف و تنش در جامعۀ شیعه و هزاره گردد؛ در حالی که اساس ترین نیاز این مردم اکنون تفاهم و اتحاد است.
چهارم: بخش هایی از این فصل ممکن است زمینه ساز ایجاد خصومت و عداوت میان ملیت های ساکن در کشور باشد.
پنجم: با این مطالب ما اسناد به تاریخ می سپاریم که ممکن است در آینده علیه خود ما از آنها استفاده شود.
نگارنده با آگاهی و در نظر داشت همۀ این عواقب و آثار، دست به تحریر این فصل زده است. علی رغم این پیامدهای سوء و ناخوشایند دلایل چندی برای طرح این مسائل وجود دارد:
1- این حوادث و حکایت ها با همه تلخی و زشتی حقایق مسلم و غیر قابل انکار هستند. اینها و بسیار نارواتر از اینها در دنیا ی خارج و واقع اتفاق افتاده است. نه مخلوق ذهن و تخّیل کسی است و نه زاییده شایعات و تبلیغات. حال که اینها به عنوان مشتی از خروارها ناانسانی، حقایق مسلم اند، در این میان اگر ملامتی در کار باشد باید متوجه کسانی گردد که این فجایع را آفریده اند و در عین حال ادعای قهرمانی و دفاع از مردم را هم دارند. اما کسی که صرف به بیان حقیقت می پردازد و گوشه ای از زندگی دوزخی مردمش را به تصویر می کشد، هرگز سزاوار ملامت نیست. اگر قرار است عرق شرمی در این میان جبین ها را مرطوب سازد در قدم اول شایسته کسانی است که خالق این فجایع و اعمال ضد انسانی بوده اند و در گام دوم، سزاوار کسانی است که ثنا گو و توجیه گر آنان بوده و هستند. اما کسی که صرف به بیان حقایق اکتفا می کند کدام جرمی را مرتکب نشده است.
2- نگارنده معتقد است که تبیین این گونه مسائل نه تنها موجب ایجاد خصومت و عداوت در میان ملیت های ساکن در کشور نمی شود؛ بلکه می تواند بستر مناسبی برای گفتگو، تفاهم و مؤدت هم باشد. اگر همۀ ملیت ها، حساب و سرنوشت شان را از جنگ افروزان و تشنگان قدرت جدا کنند و آنانی را که با شعار حق خواهی فلان ملیّت دست به جنایت و رذالت آلوده اند، بی پرده و بی پروا معرفی کنند، در اینصورت تقابل و تخاصم میان قدرت طلبان باقی می ماند و ربطی به ملیت ها و توده مردم نخواهد داشت. برعکس اگر اصحاب فکر و فرهنگ ملیت ها، اغراض شوم رهبران شان را صبغه مذهبی و یا قومی ببخشند و در پی توجیه و تقدیس آنها برآیند، در این صورت اعمال ناروای رهبران به حساب ملیت ها تمام خواهد شد و خصومت میان تودهها را موجب می گردد. بر این اساس ما با بیان این حقایق می خواهیم به ملیت های همکیش و هموطن بگوییم که آنچه از ناانسانی و نامردمی درغرب کابل اتفاق افتاده است مربوط به مزاری و مشتی از پیروان اوست، نه ملیت هزاره. هزاره به خون هیچکس تشنه نیست و با هیچکس پدر کشتگی ندارد. حساب آنها از ما جداست؛ همانگونه که حساب سیاف از پشتون ها و مسعود از تاجیک ها جداست.
3- ما قاطعانه مصمم هستیم که این اسناد را به تاریخ بسپاریم و رد پایی از این حوادث و فجایع در تاریخ بگذاریم. چاره ای غیر از این هم نیست؛ زیرا در جامعه ای که به شدت دچار ضعف و پسمانی فرهنگی است و به همین خاطر حقایق، وارونه به خورد مردم داده می شود، ممکن است همین کسانی که دست به این همه جنایت علیه مردم و خیانت به کشور زده اند، در تاریخ فردا به حیث اسطوره، سمبل و قهرمان ملی معرفی شوند. همین ها که خالق این سیه روزی ملی و فاجعه بی نظیر انسانی بوده اند و کشور را تا مرز محو از نقشۀ جغرافیایی رسانده اند و مردم را در تنور جنگ قدرت سوزانده اند، فردا اینها را حماسه و شاهکار بنامند و ادعای امتیاز هم بنمایند.
مضافاً بر اینها وقتی که این همه ناانسانی، جنایت، قساوت و تبهکاری در حق یک ملت پابرهنه و بی سلاح و بی دفاع اعمال شده است، حیف است که رد پایی از اینها در موزه تاریخ بیادگار نماند و نسل های آینده ندانند که این ملت چنین تونل وحشتی را پشت سر گذاشته اند. در سالیان جنگ داخلی آنقدر جنایت، تجاوز، ستم و وحشیگری بر مردم بی پناه ما اعمال شده است که اگر ما از غصه آن به کوه ها فرار کنیم و از همه انسان ها خجالت بکشیم، حق داریم و جا دارد. اگر از این اندوه وطن و مردم مان بمیریم، بسیار شایسته و رواست. آنوقت چقدر سنگدل و بی غیرت باشیم که از روایت و بازگو کردن آنچه بر مردم و میهن مان رفته است، ابا ورزیم و بجای آن به ستایش رهبران بی خرد و نالایقی بپردازیم که عامل و خالق این همه تباهی و نکبت و سیه روزی بوده اند.
چکیده فصل
در این فصل چنان دچار پراکنده گویی شدیم که موضوع و هدف اصلی در لابلای مطالب متنوع، مدفون گردید. برای اینکه میان آغاز و پایان این فصل پل ارتباطی برقرار کرده باشیم، چکیده و فشرده آنچه را که در این فصل بدنبال آن بوده ایم، فهرست وار تقدیم می گردد:
1- استاد مزاری با تغییر بستر حرکت حزب و جامعه از مذهب و مکتب به سوی ملیّت و قومیت، یک جامعه مؤمن و صالح را از حرکت سیاسی در چوکات مذهب و تعالیم دینی بازداشت و در باتلاق ناسیونالیزم قومی و ملیّت گرایی گرفتار ساخت. این تحول منفی چه پیامدهای سوء برای حزب و مردم داشته است، فعلا بماند.
2- استاد مزاری را باید پدر و احیاگر چپی ها و اوباش در جامعه شیعه و هزاره نامید. او با اتخاذ سیاست درهای باز و جمع کردن اینان در زیر چتر حزب وحدت به چپی ها و اوباش حیات دوباره بخشید و مرده ها را زنده کرد. او ولی نعمت و قبله عالم این دستهجات گردید و آنان هر چه دارند از سایه دولت و لطف استاد مزاری دارند.
3- استاد مزاری با سپردن حزب وحدت به عناصر چپی و التقاطی و نیروهای بی بند و بار، کلیه ارزش ها، مقدسات، اصول انقلاب اسلامی، دستاوردها و ارزش های جهاد مقدس، آرمان تشکیل حکومت اسلامی، خونبهای یک میلیون شهید وطن، اصل رسمیت یافتن مذهب تشیع در قانون اساسی و ... را به دیار فراموشی سپرد و بجای آنها، فرهنگ و هنجار تبهکاری و بی بند و باری، عصیان و طغیان و جنایت و رذالت را در حزب و جامعه شایع ساخت. فاجعه بزرگ اخلاقی که امروز دامنگیر جامعه شیعه و هزاره گردیده و نیز پیدایش پدیده نحسی بنام وندی که در هیچ جای دنیا نظیر چنین جانوران درنده ای را نمی توان یافت و سایر انحرافات، همه از خیر سر استاد مزاری و مدینه فاضله غرب کابل است.
4- استاد مزاری با اتخاذ تاکتیک جنگ و تفنگ و در نتیجه، خلق خون و خشونت و دامن زدن به نفاق ملی، تا توانست برای جامعه هزاره دشمن تراشید و خصومت و نفرت بسیاری از ملیّت ها و مجموعه ها را علیه این مردم برانگیخت. همزمان با این سیاست مرگبار، آنهمه جنگ و خونریزی با آشنا و بیگانه، توان رزمی و تسلیحاتی این مردم را به شدت و سرعت به تحلیل برد. در حالی که از منظر بیرونی، هم دیگران را به خون این مردم تشنه کرد و هم دستان شان را خالی؛ از لحاظ درونی نیز ایمان، انگیزه و سرمایه ها معنوی اینان، مورد تطاول و دستبرد مزاری و یارانش قرار گرفت. با جولان و عصیان چپی ها و اوباش در حزب وحدت و جامعه هزاره، فساد و بی بند و باری بسیاری از تفنگداران و نیروهای کارآمد جامعه هزاره را فرا گرفت و عنصر ایمان و معنویت – یگانه سلاح این مردم در مقابل روس ها – در میان این نیروها کمرنگ گردید. استاد مزاری همانگونه که در مقابل انبوهی از دشمنان، دستان این مردم را از سلاح تهی کرد، درون این مردم را نیز از ایمان و انگیزه خالی کرد. و این بزرگترین ضربه بر جامعه هزاره بود. امیر عبدالرحمن توانست 62% هزاره ها را قتل عام کند؛ ولی نتوانست ایمان این مردم را بگیرد؛ اما استاد مزاری...
[1][1] - هر گاه تعبیر «چپ» در این جزوه به کار رفته است، منظور چپ اعتقادی و فکری است نه چپ سیاسی.
[2][2] - عصری برای عدالت، نشریه کانون فرهنگی رهبر شهید، شماره 7.
[3][3] -مجله کلک، شماره 18، دکتر جنگیز پهلوان.
[4][4] - عصری برای عدالت، شماره 7.
[5][5] - فجر امید، نشریه حرکت اسلامی، شماره 19.
[6][6] - منبع و راوی این روایت ها، شاهدان عینی صحنه ها یعنی مردم غرب کابل است که مشاهدات و شنیده های شان را برای نگارنده نقل کرده اند.
[7][7] - بنا بر اظهار برخی از آگاهان، این مورد مربوط به یکی از قوماندانان معروف حرکت اسلامی بوده است.
[8][8] - نوعی کلاه لبه دار
[9][9] - نوعی اسلحه خودکار
[10][10] - وند یعنی چپاول. وندی: چپاول گر.
[11][11] - مجله حبل الله، شماره 133، میزان 1376،ص 25، مقاله بصیر احمد دولت آبادی.