فصل اول(جنگ و جنون)

واژه استراتژی از جمله واژه های است که معنای گسترده و مراتب مختلف دارد. منظور نظر ما از کلمه مذکور در نوشتار حاضر در این جمله کوتاه و گویا خلاصه می شود: «هدف بلند مدت، ثابت و نهایی». مقصود از تاکتیک نیز «شیوه ها، راهکارها و ابزارهای است که برای رسیدن به آن هدف ثابت به کار انداخته می شود.»

با عنایت به این توضیح مختصر، اینک می گوئیم: استراتژیی را که مسئولان حزب وحدت از بدو تولد برای بستر حرکت این جریان، تدوین و ترسیم کرده بودند، صحیح، اصولی و برخاسته از متن واقعیات بود. این استراتژی که در سال 68 توسط عده­ای از چهره های برجسته حزب وحدت، مانند: آقایان زاهدی، حکیمی غزنوی، رضایی سرپلی، محمد محقق و ... تدوین گردیده بود، ستون فقرات آن را این اصل تشکیل می­داد: «شکستن انحصار قومی گذشته و احقاق حقوق ملیتهای محروم از رهگذر اتحاد و همسویی این ملیت ها.»

بر اساس این اصل، هدف بلند مدت و ثابت حزب وحدت، احقاق حقوق انسانی شیعیان و هزره ها - بلکه همه ملیت های محروم - و برقراری مکانیزم ملی مبتنی بر عدالت سیاسی و نیز حضور و مشارکت همگانی در تعیین سرنوشت خود بود. حزب وحدت نمی خواست پس از پیروزی جهاد و در فصل آزادی نیز تاریخ سیاه و قیر اندود گذشته تکرار گردد و در سرزمین واحد و خانۀ مشترک، قومی به حیث شلاق به دست و میرغضب و در کسوت حاکم و امیر تبارز پیدا کند و اقوام دیگر به حیث بردگان زیردست و فاقد هوّیت و شخصیت. این حزب مصمم بود که نگذارد تیره بختی های مردم فاشیزم گزیده اش از پس سالهای جهاد از سر گرفته شود؛ و قاطعانه پیمان بسته بود که یوغ بردگی و زنجیر غلامی را از دست و بازوی اقوام محکوم و مقهور بردارد؛ بدون آنکه به گردن دیگران اندازد؛ بلکه می خواست همه اقوام ساکن کشور، برادر و برابر در پی ریزی نظام سیاسی، حاکمیت ملی و تعیین سرنوشت خود تشریک مساعی نمایند. دیگر حاکم و محکوم، امیر و مامور، محروم و برخوردار در جامعه وجود نداشته باشد.

به منظور تحقق همین هدف آرمانی و حرکت در چهارچوب استراتژی فوق بود که حزب وحدت راه مذاکره و مفاهمه با سران اقوام محروم و فرماندهان داخل کشور را در جهت همسویی با آنان در پیش گرفت و هیأت های متعددی را به پنجشیر، تخار، شمال و نزد آزادبیگ فرستاد. در سال 1370 حزب وحدت، ده هیأت را بدین منظور به نقاط مختلف اعزام داشت و هماهنگی های لازم را با احمد شاه مسعود، ژنرال های شورشی شمال، آزاد بیگ و دیگران به عمل آورد. در اثر همین رفت و آمدها، تفاهماتی به وجود آمد که در نهایت منجر به سقوط مزار شریف ، ائتلاف جبل السراج و فروپاشی رژیم نجیب گردید.

این هدف ثابت و آرمانی (استراتژی) بسیار به حق، صحیح و اصولی بود و هست. هم با اندیشه سیاسی و مبانی فکری و حقوقی اسلام تطابق کامل دارد و هم با فرهنگ سیاسی حاکم بر جهان. و نیز با فطرت هر انسان و احساس درونی هر فرد، همخوانی تمام دارد. واقعیت های تاریخی دو صده اخیر افغانستان نیز انتخاب چنین استراتژی ای را ایجاب می نمود. در سرزمینی که 250 سال چرخ تاریخش بر محور نفی، طرد و انکار برخی از مجموعه های انسانی بچرخد، حق طبیعی این مجموعه ها خواهد بود که در فصل انقلاب و فرصت طلایی پس از پیروزی، فریاد انسانی شان را فریاد کنند و هدف اصلی و بنیادین خود را احقاق حقوق تضییع شده و احیای هویت انکار شده خود قرار دهند.

در صحت، متانت و استحکام این استراتژی بحثی نیست. تمام سخن و کلام روی تاکتیکی است که حزب وحدت پس از پیروزی جهاد برای دستیابی به این استراتژی و فتح این دژ، اختیار و اتخاذ کرده بود و آن " تاکتیک جنگ، سر نیزه و مشت آهنین" بود.

 پیش زمینه های انتخاب این تاکتیک :

 تحولات چندی، بستر و زمینه ساز اتخاذ چنین تاکتیکی گردید که در فصول آینده، بیشتر به آنها خواهیم پرداخت و فعلاً به صورت گذرا اشاره می کنیم:

پس از سقوط رژیم نجیب در سال 1371، شورای مرکزی حزب وحدت به عنوان عالی ترین مرجع تصمیم گیری این تشکیلات و بسیاری از چهره های مؤثر دیگر در بامیان ماندند و استاد مزاری همراه با عدۀ دیگر عازم کابل شدند. پس از این جابجایی و جدایی، ایشان در غیاب شورای مرکزی و بدور از مرکزیت حزب، به عنوان دبیر کل و شخص اول حزب، جلودار قافله پراکنده حزب و هواداران آن گردید.

از دیگر سو، پس از سقوط کابل، حلقات و گروه های مختلفی از طیف جنبش چپ که خارج از رژیم گذشته فعالیت داشتند، و نیز بقایا، ملیشه ها و خادیست های رژیم گذشته و هم چنین دسته جات و افراد قوم گرا و ملیّت خواه، زیر چتر حزب وحدت اجتماع کردند و بدین ترتیب جریان و مجموعه ای شکل گرفت که با حزب وحدت بامیان تفاوت بسیار داشت.

از جانب سوم، فضای سیاسی و فکری حاکم بر کشور و کلیه تنظیم ها و مجموعه ها نیز دچار دگرگونی گردید و گرایش ها و حساسیت های نژادی، جانشین گرایش های ایدئولوژیک و مذهبی گردید.

در پرتو این تحولات سه گانه، حزب وحدت هم در هسته رهبری و تصمیم گیری و هم در استراتژی و تاکتیک، دستخوش تحولات بنیادی گردید. سکان کشتی حزب در اختیار استاد مزاری و گروهی از حواریون ویژه او که اکثراً تازه از راه رسیده بودند قرار گرفت. اینان دگرگونی های اساسی در استراتژی و تاکتیک حزب وحدت به وجود آوردند. بخشی از استراتژی حزب (همبستگی ملیت های محروم) را آرام آرام به فراموشی سپردند و به دامان ارباب انحصار گرویدند. اتحاد اقوام محروم که براساس پیمان جبل السراج به وجود آمده بود، جایش را به اتحاد و هم پیمانی با حزب اسلامی - سردمدار پشتونیزم - سپرد. رکن دیگر از استراتژی حزب (اعاده حقوق و حیثیت ملیت های محروم و به ویژه شیعیان) نیز تعدیل و محدود به احقاق حقوق و احیاء هویت هزاره ها گردید.

از جانب دیگر، استاد مزاری برای دستیابی به همین بخش تحریف شده و محدود شده از استراتژی حزب ،تاکتیک بهره گیری از مشت فولادین و قوه قهریه را برای حزب انتخاب نمود. تز حق گیری از راه لوله تفنگ و گذشتن از دریای خون و میدان آتش در بلند ترین رواق معبد اندیشه استاد مزاری و یارانش قرار گرفت.

اتخاذ این شیوه و تاکتیک کاملا ناصواب، نسنجیده، به دور از واقعیت و خلاف مصالح مردم و کشور ما بود. تمام سخن و کلام ما در این فصل حول محور همین تاکتیک ستیزه جویانه و جنگ طلبانه استاد مزاری می چرخد. برای آنکه خطوط و محورهای بحث بدرستی روشن و مشخص باشد و از پراکنده گویی پرهیز کرده باشیم، سخن را در دو محور و مرحله جداگانه ادامه می دهیم: نخست ببینیم آیا واقعا استاد مزاری تاکتیک جنگ و تفنگ را انتخاب کرده بود یا نه؟ دوم بر فرض ثبوت چنین ادعایی ، چرا اتخاذ این شیوه و ابزار، ناصواب و اشتباه بود ؟


 محور اول:

آیا استاد مزاری تاکتیک جنگ و تفنگ را انتخاب کرده بود؟

 در پاسخ به این سئوال، قاطعانه می گوئیم: بلی! استاد مزاری تاکتیک جنگ و تز حق گیری از راه لوله تفنگ را انتخاب کرده بود. او سعادت، هوّیت و شخصیت را در سایۀ تفنگ می دید و بر این پندار بود که برای رسیدن به ساحل هدف باید از دریای خون و روی تل اجساد گذشت.

برای دستیابی به یک آرمان اجتماعی و تغییر و تعیین سرنوشت یک اقلیت قومی و مذهبی محروم و محکوم و نیز تغییر بستر تاریخ 250 ساله، ابزارها و اهرم های بسیاری مانند تدابیر سیاسی، تفاهم و مدارا، درایت و دور اندیشی، انسجام توده ها، پشتوانه جهانی و ... از ضروریات کار است. از میان این همه ابزارهای متنوع، استاد مزاری فقط به راهکار نظامی و قدرت نیزه و برچه می اندیشید. او سلّی را با مشت آهنین پاسخ می داد و تفنگ را با توپ. برای رفع ریزترین اصطکاک و تصادم، منطق تضاد و ستیز را وارد میدان می ساخت و بجای تفاهم، از حربۀ تهاجم بهره می گرفت. منطق، گفتگو و مدارا را در منازعات، نوعی زبونی می پنداشت و گرهی را که با دست و زبان قابل گشودن بود، با دندان و خنجر می گشود . او می پنداشت که با این مشی و شیوه قهر آمیز، به قوم تحقیر شده و یخن کنده خود، عزت و اعتماد به نفس می بخشد.

در حالی که منطق سیاسی، درایت ودوراندیشی یک پیشوا ایجاب می کند که با توجه به موقعیت ها، فرصت ها و تنگناهای مختلف که هر کدام ، موقف متناسب و در خور خود را می طلبد ، رفتار و سلوک سیاسی منطبق با آن موقعیت و شرایط اتخاذ نماید. اصولاً در نظر داشت مصالح و مقتضیات زمان در همه امور مخصوصا در حوزه سیاست ، اصل مورد پذیرش همۀ عقلاست. مطالعه زندگی پیشوایان دینی ما و مواضع سیاسی آنان مانند مصلحت اندیشی پیامبر (ص) در صلح حدیبیه، و صلح امام حسن مجتبی(ع) با معاویه و پذیرش ولیعهدی مأمون توسط امام رضا(ع) همه مبین و مؤید این حقیقت است. در سیاست رایج در دنیای معاصر نیز اگر بگوییم جوهره و شالوده سیاست را در زمان حاضر همین اصل تشکیل می دهد، هرگز گزافه نگفته ایم. اما استاد مزاری تنها به جنگ و پاسخ کوبنده می اندیشید و به ابزار دپلماسی، دیالوگ، مفاهمه و مدارا اعتقادی نداشت.

سراسر دوران اقامت استاد مزاری در کابل، شاهد روشن و گواه صادق براین مدعاست که او تاکتیک جنگ و ستیز را برای دستیابی به اهداف خود برگزیده بود. او زمانی که پس از پیروزی مجاهدین وارد کابل شد، در یکی از سخنرانی هایش برای مردم غرب کابل، تفنگش را روی دست بلند کرد و گفت: «ای مردم! این تفنگ را به زمین نمی گذارم مگر اینکه حق شما را بگیرم». و تا آخرین لحظه حیات هم بر همین شیوه مشی کرد و جز با زبان توپ و تانک با زبان دیگر سخن نگفت. نه با دوستان مروت کرد و نه با دشمنان مدارا. صلح و صلاح مردم و کشور را هرگز در نظر نگرفت. تا توانست، دشمنی آفرید و بذر خصومت پاشید.

22 بار جنگ

 بر اساس چنین تاکتیک جنگ طلبانه و ستیزه جویانه ای بود که استاد مزاری در دوران کوتاه اقامت خود در کابل ( 2 سال و هشت ماه ) 22 بار وارد جنگ خونین با طرف های مختلف شد و رکورددار بی رقیب جنگ داخلی گردید. این مطلب با صراحت تمام و به عنوان یک سند افتخار و شاهکار بزرگ در نوشته ها، سخنرانی ها و پیام های رهروان او مانند استاد خلیلی و استاد محقق منعکس است .[1][2] خود استاد مزاری نیز مباهات می کرد که با همه جریان ها و قوت ها جنگیده است و از قندهار و هرات تا بدخشان، علیه او بسیج شده اند؛ ولی مرده پس برده اند:

« در جنگ اول، دوم، سوم تا چهارم جریانی در افغانستان وجود نداشت که با ما و شما جنگ نکرده باشد. سنگرهای ما و شما هم در همین غرب کابل، خانه به خانه بود؛ ولی وقتی شما خواستید، خدا شما را یاری کرد و همه این مناطق پاک شد. دشمنان از قندهار از هرات از تخار از بدخشان از هلمند از همه جا که بر علیه ما لشکر کشیده و آمدند، مرده پس بردند... » [2][3]

باری ! خود او با کمال افتخار اظهار می نمود که شدید ترین جنگ در تاریخ جنگ های داخلی افغانستان را او شعله ور کرده است و این شاهکار و افتخار در پرونده او ثبت است. در یک گفتگوی مطبوعاتی وقتی خبرنگار نشریه حرم (چاپ مزار شریف) از استاد مزاری می پرسد: به نظر شما جنگ اخیر [کودتای دوستم - حکمتیار] شدیدترین جنگ در جنگ های داخلی افغانستان نبود؟ استاد مزاری  می گوید: «ما هنوز هم بر این عقیده هستیم که جنگ شدید که در افغانستان در طول بیست ماه گذشته بوجود آمد، جنگ دارالامان [میان حزب وحدت و فرقه 70] بود و 12 روز این جنگ طول کشید. او [آن] شدید ترین جنگ در افغانستان بوده و هست و بیست هزار مرمی ثقیله را خود آقای مسعود اعتراف کرده که در منطقه حزب وحدت زدیم...»[3][4]

صد دریغ و افسوس که در افغانستان جنگ آباد و انسان کش و در میان رهبران تشنۀ قدرت و شهرت، آن چه ارزش و اهمیت ندارد، جان، مال، حرمت و کرامت انسان هاست؛  بر این اساس آنچه از این بزکشی ها و خونریزی ها تبلیغ و فریاد شده است، پیروزی ها و فتوحات موهوم و خیالی بوده است؛ نه تلفات، ضایعات و خسارات این جنگ های جنون آمیز. بناءً آمار و ارقامی در خصوص تلفات و ضایعات انسانی این 22 جنگ در دست نیست و هیچ کس چنین زحمتی را بر خود هموار نکرده است. صرف به عنوان ایماء و اشاره، تکه هایی از سخنان استاد مزاری را در این مورد مرور می کنیم. ایشان درباره تلفات و خسارات برخی از این جنگ ها چنین می گویند:

 « در این دوران که سیزده جنگ بر سر شما تحمیل شد بیش از بیست هزار نفرتان زخمی شد و سه هزار نفر شهید دادید و شاید ده هزار خانه تان خراب شد... »[4][5]

ایشان در مصاحبه با روزنامه «هیواد» درباره بخشی از ضایعات جنگ دارالامان در میان مردم می گوید:

«در این جنگ به تعداد یک هزار از مردم کشته و زخمی شدند و شاید شما هم باور نکنید که فیلم جنگ جهانی را به یاد می آورد. در این جنگ فقط بمب اتم استعمال نشد که آنهم نبود. وقتی که ما آتش بس را قبول کردیم و جنرال دوستم آمد اینجا، در حال آتش بس که دنیا هم می گفت که آتش بس برقرار شده است، ما از مردم غیر نظامی خود، چهارهزار زخمی داشتیم. یعنی در جنگ ده روزه، یکهزار نفر زخمی [و کشته] شده و در زمان آتش بس چهار هزار نفر زخمی شد.»[5][6]

در خصوص ارقام اسرای غیر نظامی یکی از جنگ­ها نیز چنین می گوید:

«در مجموع اسرای غیر نظامی 720 نفر می باشند. از این مجموعه 270 نفر پیش اتحاد می باشد و بقیه نزد ملاعزت و سایر قومندانان جمعیت می باشد.» [6][7]

با این چند نمونه، قطره ای از دریا را فرا روی شما قرار دادیم. و شما حدیث مفصل بخوانید از این مجمل.

باری! سخن از تاکتیک حزب وحدت بود. بر مبنای همین تاکتیک جنگ و تفنگ، حزب وحدت تنها حزبی بود که در کابل با اکثر احزاب و مجموعه های موثر و مقتدر وارد منازعه و مخاصمه گردید. از درگیری در سپیده دم پیروزی با حزب اسلامی و اتحاد اسلامی در میدان شهر گرفته تا جنگ های دامنه دار و دنباله دار وحدت و اتحاد، حزب وحدت و فرقه 70 ژنرال مومن، حزب وحدت و طالبان، حزب وحدت و حرکت، جنگ های پراکنده قوماندان شفیع و قوماندان زرداد از حزب اسلامی. سرانجام هم حزب وحدت و استاد مزاری، وقتی همۀ بیگانگان را خسته و ذله ساخت، اینبار جنگ را به خانه خود کشید و تیر اندازی را در صفوف نیروهای خود و در درون خانه خود تمرین کرد و علیه هم حزبی های خود نیز از توپ و تانک بهره گرفت.

این اجمال مطلب؛ اما برای بررسی تفصیلی این موضوع (انتخاب تاکتیک جنگ و سیاست ستیزه جویانه) لازم است مروری داشته باشیم بر موضع گیری ها و جنگ های استاد مزاری و حزب وحدت در کابل:

 موقف استاد مزاری در برابر دولت موقت مجددی

 دولت موقت صبغة الله مجددی جامع ترین و مقبول ترین دولتی بود که پس از پیروزی مجاهدین روی کار آمد. همه تنظیم های جهادی در این دولت، شامل و سهیم بودند. تنها حزب جهادیی که در این ترکیب حضور نداشت، حزب وحدت بود. از جانب برخی از مسئولان مصلح و دلسوز حزب وحدت تلاش ها و رایزنی هایی صورت گرفت و توافقنامه ای هم با رئیس دولت عبوری به امضاء رسید تا حزب وحدت هم زیر این پوستین جای بگیرد و زمینه جنگ داخلی و احیاناً جنگ مذهبی فراهم نگردد. مجددی نیز بسیار مشتاق بود که حزب وحدت هم به دولت موقت بپیوندد تا پایه های حکومتش وسیع گردد؛ اما استاد مزاری هرگز حاضر نشد که پای این توافقنامه را امضاء کند و اصرار داشت که این آرامش، آرامش قبل از طوفان است و صبر کنید جنگ شروع می شود. در این رابطه به خاطرات یکی از اعضای شورای مرکزی حزب وحدت که آن زمان در کابل و شاهد عینی صحنه بوده است، توجه کنید:

... هر لحظه که می گذشت، مردم انتظار داشتند معلوم شود که حزب وحدت در دولت چه موقعیتی دارد. حرکت اسلامی شامل دولت شده بود. آقای زاهدی تلاش می کرد تا موقعیت حزب و جایگاه آن مشخص شود. مردم نگرانی داشتند؛ زیرا سرنوشت شیعه را در دست وحدت می دیدند. کم کم شنیده شد که توافقاتی ـ میان حزب وحدت و دولت مجددی ـ حاصل شده است. این توافق نظر به اهمیتی که داشت، باید به امضاء شخص اول حزب می رسید.

کم کم فرصت ها سپری شد اما توافق حزب وحدت با دولت صبغة الله آشکار نشد که به کجا رسیده است. علی رغم انتظار مردم و کمی فرصت ـ زیرا دولت صبغة الله مدت محدودی داشت ـ در جلسات [شورای مرکزی] صحبت از مذاکرات سیاسی نمی شد. فقط یک کمیسیون برای این کار انتخاب شده بود؛ اما نتیجه به جلسات گزارش داده نمی شد. سرانجام آقای زاهدی در جلسات شرکت نمی کرد. کسی گفت ایشان قهر کرده. به دیدنش رفتم. ایشان گفتند: برادر! من از آقای مزاری ناراحتم. گفتم چرا؟ گفت: ما مذاکرات سیاسی را بجای مطلوبی رسانده بودیم، قرار بود چهار وزارت، یک معاونت ریاست جمهوری، سه معاونت وزارت، سه سفارت و چند ریاست از جمله وزارت امنیت ملی [به حزب وحدت داده شود] اما آقای مزاری تعلل می کند و امضاء نمی کند. وقت صبغة الله هم می گذرد. ممکن است این فرصت دیگر دست ندهد. ایشان [زاهدی] می گفت: شاید علت این باشد چون این موافقت نامه توسط ما حاصل شده است، لهذا ایشان تاخیر می اندازد تا به نام خود ختم کند، لهذا من ناراحتم.

بنده گفتم: چرا در جلسه مطرح نمی کنید؟ ایشان گفتند: شما مطرح کنید. در جلسه فردای شورای مرکزی این موضوع پرسیده شد که مذاکرات سیاسی به کجا رسیده است و ضمناً گوشزد شد که قرار مسموع به نتایج مطلوبی هم رسیده است و باید در امضاء و اعلان آن تاخیر نشود. آقای مزاری به ناچار گفت: «آری! اما اینجور که شما خوش باور هستید نیست. این آرامش، آرامش قبل از طوفان است. بعلاوه من کی را وزیر معرفی کنم؟ اگر چند نفر را معرفی کنم شاید سر این مسأله اختلاف کنید. بعلاوه، تخصص می خواهد و کسی شایستگی لازم را ندارد ، باید فرد کارکرده باشد.» این در حالی بود که بقیه اعضاء اصرار داشتند که ما [در مورد انتخاب افراد] مخالفت نداریم و ضمناً هر یک به اندازه احزاب پاکستان که وزیر و دبیر شده اند، هستیم . از طرف ایشان تعلل و از طرف اعضای شورای مرکزی استدلال بود و اصرار. سرانجام ایشان سخنی گفتند که مناسب شأن ایشان، جلسه و اعضاء نبود. او گفت: « ما که می بینیم شما برای یک مقام ... می دهید.» آقای عرفانی از یکاولنگ در حالی که همه اعضاء در بهت و حیرت فرو رفته بودند، گفت:  «حاجی آقا شما از حد ترخص خارج می شوید... »[7][8]

خود آقای زاهدی نیز در یکی از سخنرانی هایش، مضمون گفته ها و خاطرات آقای محقق دایمردی را تایید کرده و ماجرا را اینگونه روایت می کند:

«ما با دولت آقای مجددی برای گرفتن وزارت به توافق رسیده بودیم که آقای مزاری وارد کابل شد و به مجرد اینکه این توافق را با ایشان مطرح کردیم، با تکبر و تمسخر گفت: « برو آتمه (بابای من) حق که با زور و جنگ و از لوله تفنگ گرفته نشوه، مزه نداره!» و او فقط می گفت ما می زنیم و اما بعد از زدن هیچ طرحی موجود نبود.»[8][9]

کلامی را که آقای زاهدی در اینجا از زبان مزاری نقل می کند، صادقانه ترین سخنی است که او بر زبان رانده است و نیت واقعی و باطنی خود را بی پرده بیان کرده است. باید این تکه را فصل الخطاب سخنان، شاه بیت غزل و ترجمان دل استاد مزاری نامید. ایشان گر چه پیوسته شعار حق و حقوق هزاره ها را نشخوار می کرد؛ اما بیش از آنکه طالب حق باشد، عاشق جنگ بود. اگر بدون بلوا و خونریزی، تمام مناصب حکومتی را هم به او می دادند، هرگز قانع نمی شد. او بر این پندار بود که با خلق حماسه ها و به پا کردن هنگامه ها، خود را بحیث «قهرمان ملی»، «اسطوره تاریخی» و «پدر هزاره» تثبیت نماید و به عنوان یک چهره حق خواه و سازش ناپذیر، به ستاره تاریخ این قوم تبدیل گردد.

در خصوص موقف ناسازگارانه استاد مزاری در برابر دولت عبوری مجددی، یک روایت و تحلیل همان است که از خاطرات و اظهارات دو تن از ارکان تصمیم گیری حزب وحدت و شاهدان عینی حوادث کابل برای شما روایت کردیم. اما خود استاد مزاری ، دلیل عدم توافق حزب وحدت و دولت مجددی را معطوف به کارشکنی اتحاد اسلامی و حرکت اسلامی می داند و چنین می گوید:

«آقای مجددی از شورای قیادی هیأ ت تعیین کرد که با ما مذاکره کند. به هشت نفر در شورای جهادی موافقت کردیم، به دو وزارتخانه و یک وزارتخانه کلیدی [وزارت امنیت]. به محض موافقت روی این مسأله تا هنوز در بیرون اعلام نشده بود که آقای سیاف بر ما حمله کرد.»[9][10]

در مورد کارشکنی مسئولان حرکت اسلامی نیز چنین می گوید:

« بعد از آنکه جنگ اول خاتمه پیدا کرد، این توافق [میان حزب وحدت و دولت مجددی] از رادیو بی.بی.سی اعلام شد. بلافاصله در چهلستون شورای قیادی دایر شد. در این جلسه آقای محسنی پیشنهاد کرد که وزارت امنیت باید منحل شود و همان بود که منحل شد ... عضویت هشت نفر را که در شورای جهادی پذیرفتند، آقای جاوید از جلسه برخاست که اگر شما به وحدت این قدر امتیاز می دهید ما دیگر در کنار شما نیستیم...»[10][11]                        

جنگ با اتحاد اسلامی

 در حالیکه خون قربانیان جنگ میدان شهر هنور نخشکیده بود و موضوع اشتراک حزب وحدت در دولت مجددی هم حل نشده بود؛ در 14 جوزای 1371 شعله های جنگ میان حزب وحدت و حزب اتحاد اسلامی زبانه کشید و در اندک زمانی به جنگ تمام عیار میان پشتون ها و هزاره ها مبدل گردید. حال، موضوع اختلاف و انگیره این خونریزی های دامنه دار و پرتلفات چه بوده است و چه چیزی میان حزب وحدت و اتحاد اسلامی نا تقسیم بوده است، به سخنان رهبران حزب وحدت مراجعه می کنیم. استاد مزاری در این رابطه می گوید:

«ما با سیاف هیچگونه نزاعی نداریم، نه سیاف دولت است که ما از او حقوق خود را مطالبه کنیم و نه هم با او خصومت جناحی و گروهی داریم...»[11][12]

به قسمتی از گفتگوی مصطفی کاظمی با احمد شاه احمد زی معاون آقای سیاف در مورد دلایل و انگیزه های این جنگ ها توجه کنید:

«آقای سید مصطفی کاظمی (نماینده حزب وحدت در مذاکرات آتش بس) خطاب به احمد شاه احمد زی (نماینده اتحاد) گفت: حزب وحدت اسلامی افغانستان برای این جنگ هیچ گونه فلسفه و انگیزه ای سراغ ندارد، جنگی است که از نظر ما انگیزه معقول و مشروعی ندارد، زیرا که اولاً در طول جهاد چهارده ساله حتی یک گلوله در بین حزب وحدت اسلامی و اتحاد اسلامی فیر نشده است. و ثانیاً حزب اتحاد اسلامی و حزب وحدت اسلامی از نظر موقف گیری در برابر دولت موقت، وضع مشابهی دارد؛ بدین معنی که هم شما نسبت به ترکیب این دولت معترض هستید و هم ما. می خواهیم بگوییم این جنگ بین طرفداران و مخالفین دولت موقت صورت نگرفته است. بنابراین انگیزۀ این جنگ بی مفهوم چیست؟»[12][13]

با همۀ این تصریحات مبنی بر عدم سابقه خصومت میان دو جریان و عدم انگیزه و دلیل معقول و مشروع برای جنگ، باز هم این دو حزب، هشت بار چنان وارد جنگ تمام عیار و بی رحمانه علیه همدیگر شدند که گویا جبهه کفر و دین است. این بزکشی های بی دلیل و بی حاصل هیچگاه به متارکه و مصالحه نینجامید و تا آخرین لحظات حیات استاد مزاری، گاه و بیگاه ادامه داشت. ای کاش این خونریزی های جنون آمیز به تفنگ بدستان دو طرف محدود می شد! آتش این فتنه ها و آفت ها، بیش از تفنگداران، دامن مردم بی پناه و بی سلاح را گرفت و مسابقه پشتون کشی و هزاره کشی، دستگیری و اختطاف هزاره و پشتون، سرقت و تاراج دارایی های طرفین و تجاوز به نوامیس همدیگر را در راسته ها و کوچه های خون آلود و ماتم زدۀ کابل به دنبال داشت.

خصومت و خشونت تا آنجا پیش رفت که حتی چشمان جوالی هزاره کشیده شد و گدای پشتون با تیغ بر چه تکه تکه گشت. استاد مزاری خود در توصیف آن روزهای سیاه چنین می گوید:

«تا یک مدت زمان کوتاهی هیچ هزاره در مناطق پشتون نشین رفته نمی توانست و هیچ پشتون در مناطق هزاره نشین آمده نمی توانست...»[13][14]

امروزه در بسیاری از نقاط جهان مانند یوگسلاوی سابق، اوگاندا، و ... کسانی را که دست به چنین جنایات ضد بشری آلوده اند، به اتهام "جنایت علیه بشریت" به پای میز عدالت در دادگاه های جنایات جنگی می کشانند؛ اما در کشور بلازدۀ ما تلاش می شود تا از این عناصر، موجودات مقدس و قابل ستایش تراشیده شود و تاریخ ملت افغانستان به بت خانۀ این جرثومه های فتنه و فساد مبدل گردد .

اگر آماری از تلفات، خسارات، جنایات و تجاوزات این خونریزی های دنباله دار گرفته می شد و در کنار اعترافات فوق، قرار داده می شد، آنوقت می توانستیم به میزان حماقت رهبران جنگ طلب پی ببریم. متاسفانه چنین آماری در دست نیست. فقط به یک نمونه بسیار کوچک از دستاوردهای این جنگ ها برای مردم کابل توجه کنید: نشریه «پیام زن» ارگان جمعیت انقلابی زنان افغانستان می نویسد:

« در سال 1373 در اثر جنگ های وحشیانه حزب وحدت و سیاف در منطقه افشار، پرورشگاهی در "خوشحال خان مینه" صدمه شدید دید. در این پرورشگاه حدود 5000 یتیم وجود داشت که از آن جمله صرف 40 نفرشان بدست دولت افتاد و متباقی همه را وحشیان جهادی حزب وحدت و برادران جهادی شان به قتل رساندند و یا اختطاف نموده و برای خوشگذرانی و تجاوز جنسی به قرارگاه خویش بردند.»[14][15]

در میان اهالی کابل چنین شایع بود که سنگرداران عزت و شرف! حزب وحدت پس از مدت ها استفاده جنسی از این کودکان معصوم و یتیم، آنها و پرورشگاه را به پسرخاله های گلیم جم شان یعنی نیروهای دوستم فروختند تا محفل خوشگذرانی آنها گرم باشد.

 جنگ با شورای نظار و جمعیت اسلامی

 وحدت و اتحاد هنوز شمشیر نفاق را غلاف نکرده بودند که اینبار تفنگداران شیفته جنگ استاد مزاری ، علیه متحد دیرین و پیشین خود، جمعیت اسلامی و شورای نظار، داخل معرکه و زور آزمائی گردیدند. این بزکشی مانند مورد قبلی، به خصومت دنباله دار و جنون آمیزی مبدل گشت و تا واپسین لحظات حیات استاد مزاری، هر از چند گاهی آتش جنگ میان طرفین زبانه می کشید. حال دلایل و انگیزه های این خونریزی چه بوده است، باز به سخن استاد مزاری رجوع می کنیم و نحوه آغاز اولین جنگ را از زبان ایشان می شنویم:

«قبلا ما با جمعیت اسلامی هیچگونه روابط خصمانه نداشتیم، ولی متأسفانه در یک سال گذشته وقتی که شورای نظار با فرقه 80 [نیروی فرقه اسماعیلیه] درگیر شد، در جریان آمدن سید منصور که تعدادی از نیروهای فرقه 80 در میدان هوایی رفته بودند، در برگشت وقتی شورای نظار با آنها درگیر شد، از اینکه پیروان سید منصور آقا از ملیت هزاره بودند و حزب وحدت هم اکثریت شان از ملیت هزاره است، این درگیری فرقه 80 کشانده شد به درگیری میان حزب وحدت و شورای نظار ...»[15][16]

این سخنان استاد مزاری، انسان را بیاد فکاهی معروفی می اندازد که می گوید:«دو نفر مشغول درگیری و زد و خورد بودند که شخص سومی از دور آنها را دید و فورا ندا داد: "جنگ را تمام نکنید که من هم برسم". دوان دوان خود را به صحنه درگیری رساند و بی خبر از علت دعوا، آستین ها را بالا زد و داخل معرکه گردید.» در جنگ مورد بحث ماهم حزب وحدت، حالت آن شخص سوم را داشته است.

بررسی دلایل و عوامل حقیقی جنگ های دولت و استاد مزاری از موضوع این نوشتار خارج است؛ ولی در عین حال تذکر نکته ای در این خصوص بسیار ضروری به نظر می رسد:

استاد مزاری و رهروانش، پیوسته و مصرانه این ادعا را عنوان می کردند و می کنند که حکومت ربانی یک دستگاه فاشیستی و انحصار طلب است و حاضر نیست حقوق شیعیان و جایگاه آنان را در منظومه قدرت در نظر بگیرد. بنابراین، جنگ حزب وحدت با این دولت، جنگی حق طلبانه و عدالتخواهانه است و به همین خاطر این بزکشی های بیهوده را «مقاومت عادلانه سیاسی» و «جبهه عدالتخواهی و ضد انحصار» نامیدند. این داعیه و ادعا، چقدر از حقیقت بهره داشت؟ آیا واقعا ربانی در پی حذف و طرد دیگران بود یا این ادعا، لفافۀ موهوم و توجیه مذموم برای ستیزه جویی ها و رقابت های کورحزبی و تباری بود؟

برای یافتن پاسخ این سئوال باید ببینیم خواسته های شیعیان و هزاره ها چه بود و موقف دولت ربانی در برابر آنها جگونه بود؟

یکی از خواسته های مهم شیعیان، سهم گیری متناسب ومتوازن در ساختارسیاسی و حکومتی بود. در این خصوص، فقط به رویه و موقف حکومت ربانی در یک مقطع زمانی نظر می اندازیم:

خوب به یاد داریم که اوایل روی کار آمدن استاد ربانی، حزب وحدت جهت اشتراک در دولت با ایشان به توافق دست یافت. بر اساس این موافقه، قرار بود سه وزارتخانه به حزب وحدت سپرده شود. در همین زمان، سه وزارتخانه دیگر در اختیار حرکت اسلامی بود. دو نفر دیگر از شخصیتهای جامعۀ شیعه (آقای لولنجی و ...) وزیر مشاور بودند. حاجی سلیمان یاری از شخصیت های جامعۀ شیعه و هزاره از طرف جبهه نجات، سمت وزارت داشت که مجموع اینها می شود 9 وزیر. یک معاونت ریاست جمهوری، معاونت صدرات عظمی، دو معاونت وزارت دفاع (ستر جنزال سید حسن معاون اول و تورنجنرال سید اشراق حسینی معاونت سیاسی) ریاست بانک مرکزی و ریاست دانشگاه کابل نیز به شیعیان تعلق داشت.

توافقنامۀ مذکور میان طرفین به امضا رسید و حزب وحدت هم وزرای خود را معرفی کرد؛ اما بنا به دلایلی که جای بحث آن نیست این توافق نامه عملی نگردید.

حال باید پرسید: آیا نه وزارتخانه به اضافۀ پستهای مهم دیگر در یک کابینه بیست و چند نفری، مگر سهم مناسبی نیست؟ ما همیشه فریاد کرده ایم که یک چهارم جمعیت افغانستان هستیم و به همین میزان سهم می خواهیم. آیا آنچه را استاد ربانی برای ما قائل شده بود مگر یک چهارم نبود؟ این در حالی بود که استاد مزاری در کابینه حکمتیار که قرار بود بر اساس توافقنامه جلال آباد تشکیل شود به دو وزارت مالیه و تجارت بسنده کرده بود. صد البته هیچگاه مدعی نیستیم که دولت ربانی مصباح عدالت در شبستان بی عدالتی ها و حق کشی های افغانستان بود و حقوق جامعه شیعه را به طور کامل و شایسته در نظر می گرفت؛ ولی این ادعا را داریم که دولت های مجددی و ربانی، معتدل ترین مجموعه ها وگزینه ها در میان مجموعه های مدعی قدرت و حکومت بودند و مشکلات جامعه شیعه با اینان از طریق مفاهمه و مدارا قابل حل بود و نیازی به آنهمه خصومت و خونریزی نبود.

خواستۀ دیگر شیعیان، رسمیت یافتن مذهب جعفری در قانون اساسی افغانستان بود که در این رابطه نیز در توافقنامه حزب وحدت و جمعیت اسلامی،آقای ربانی پذیرفت که از نظر تنظیم جمعیت اسلامی، فقه جعفری رسمیت دارد و تعهد سپرد که در تدوین قانون اساسی نیز جمعیت اسلامی از این موضوع حمایت کند. استاد مزاری در این رابطه می گوید:

«آقای ربانی، با ما توافق کرد که از نظر تنظیم جمعیت، فقه جعفری رسمیت دارد و در قانون اساسی هم از این موضوع، جمعیت اسلامی حمایت کند.»[16][17]

از دیگر خواسته های شیعیان، اصلاح ساختار اداری و تقسیمات ملکی سابق ولایات و ولسوالی ها و تنظیم و تعدیل آنها بر اساس معیار نفوس بود. در این خصوص نیز دولت ربانی این خواستۀ شیعیان را در شعار و عمل برآورده ساخت. اولاً این موضوع در توافقنامه هشت ماده ای حزب وحدت و جمعیت به صراحت آمده بود؛ ثانیا در عمل نیز شخص سید محمد هادی مسئول کمیسیون سیاسی حرکت اسلامی، فرمان اصلاح ساختار اداری هزاره جات و تقسیمات جدید ملکی آن را بر اساس هر 25 هزار نفوس یک ولسوالی، از شخص رئیس دولت (ربانی) گرفت و مراحل قانونی آن را در صدارت عظمی و وزارت داخله گذراند و برای تطبیق آن به هزاره جات رفت. ایشان (آقای هادی) اکنون، حیّ و حاضرند و جویندگان حقیقت می توانند این موضوع را از ایشان جویا شوند.

با توجه به آنچه گفته آمدیم، داعیۀ حق طلبی، شکستن انحصار و مبارزه با فاشیزم پنجشیری ادعایی بیش نبود. اگر آقای ربانی کاخ ریاست جمهوری را هم برای استاد مزاری تخلیه می کرد، باز برای ایشان مزه نداشت؛ چون به زور تفنگ گرفته نشده بود و قهرمانی و حق خواهی او را انعکاس نمی داد. حتماً به ربانی می گفت: این قبول نیست، برو در کاخ سنگر بگیر تا من با قشون بیایم و آنجا را فتح کنم.

 جنگ با فرقه 70 ژنرال مؤمن

 در حالی که فضای خصومت و حالت جنگی و آماده باش همچنان میان قوت های حزب وحدت از یکسو و شورای نظار و اتحاد اسلامی از جانب دیگر برقرار بود و هر از گاهی شعله های جنگ از گوشه ای زبانه می کشید؛ استاد مزاری جبهه سومی را در مقابل خود گشود و این بار علیه نیرو های فرقه 70 ژنرال مؤمن وابسته به جنبش شمال، وارد جنگ گردید. در این درگیری حزب وحدت پیروزی های چشم گیری هم به دست آورد و دارالامان، حوزه پنج و مناطق دیگری را از چنگ طرف مقابل بیرون آورد.

حال، حزب وحدت و فرقه هفتاد چه چیزی ناتقسیم داشت و فرقه مذکور کدام حقی را بلعیده بود و چه چیزی را در انحصار گرفته بود تا جنگ علیه او «مقاومت عادلانه سیاسی» نامیده شود، معلوم نیست. از معدود مواردی که استاد مزاری خود اعتراف می کند که جنگ را ما آغاز کردیم، یکی همین مورد است و دیگری غائله 23 سنبله. به سخنان استاد مزاری توجه کنید:

«اینجا بود که تنها جنگی را که ما تصمیم گرفته بودیم وارد عمل شویم، جنگ دارالامان بود و هیچ راه دیگری برای ما نبود.»[17][18]

 جنگ با طالبان

 در برابر گروه نوظهور طالبان نیز استاد مزاری، از سیاست فولادین و ابزار نیزه و برچه، بهره گرفت. در حالی که اکثر تنظیم ها و قوت های مقتدر و مؤثر از رویارویی مستقیم با طالبان پرهیز می کردند، حزب وحدت (در اوائل زمستان 73) برای جنگ و رویارویی در غزنی به استقبال طالبان رفت. استاد مزاری قوماندان شفیع و حاجی امینی قوماندان فرقه 96 حزب وحدت را به سرکردگی تعدادی از نیروها برای جنگ با طالبان به غزنی فرستاد؛ اما اینان در برابر هجوم سیل آسای طالبان کاری از پیش نبردند و شکست خوردند. یکی از دلایل عمده خشونت و خصومت طالبان در مواجهه با حزب وحدت و استاد مزاری در کابل ریشه در همین برخورد داشت. در این رابطه به بخشی از سخنان آیت الله فاضل توجه کنید:

« هیأت از طرف حزب وحدت اسلامی (جناح آقای اکبری) و حرکت اسلامی رفت با طالبان صحبت کرد و خواست این هیأت این بود که شما در غرب کابل وارد نشوید. اسلحه ما به دست مردم ما باقی بماند. این خواست ما بود. آنها هم قبول کردند که بلی ما حاضر هستیم و لکن یک شرط داریم، شرط ما این است که مزاری در غرب کابل نباشد، برای اینکه مزاری لشکر درست کرده و در غزنی جنگیده است. »[18][19]

 جنگ با حرکت اسلامی

 در تداوم سیاست مشت آهنین و تاکتیک جنگ و تفنگ، نیروهای حزب وحدت که لباس همۀ بیگانگان را آلوده به خون کرده بود، این بار علیه نیروهای حزب هم مذهب، هم خون و هم کوچه خود یعنی حرکت اسلامی نیز وارد جنگ گردیدند و در یک تهاجم غافلگیرانه، اکثر مراکز این حزب را در غرب کابل به تصرف در آوردند. برای اولین بار محلات شیعه نشین و کوچه های خونبار غرب کابل، شاهد خونریزی بی رحمانه و جنگ خانه به خانۀ قوت های شیعی گردید. سخن بیشتر پیرامون این حادثه خونبار در فصل جداگانه ای تحت عنوان «کالبد شکافی یک غائله» خواهد آمد.

 جنگ با رقبای درون حزبی

 سیاست ستیزه جویانه و منطق جنگ و آتش زمانی به نقطه اوج خود دست یافت که استاد مزاری، پای جنگ را به درون خانه ی خود کشید و علیه رقبای درون حزبی خود نیز دست به نیزه و برچه برد و اختلاف سلیقه وتفاوت نگرش را که در درون هر مجموعه و تشکیلاتی اجتناب ناپذیر است، با توپ و تانک پیوند داد و برای حل آنها سیل خون جاری ساخت. جنگ علیه دو جریان اخیر (حرکت اسلامی و رقبای درون حزبی) که از نابخشودنی ترین خطاهای استاد مزاری بود، به طور ناگهانی و همزمان در 23 سنبله 73 اتفاق افتاد که تفصیل آن خواهد آمد.

 برخورد با مخالفان تز جنگ

 گواه دیگر بر اتخاذ تاکتیک تضاد و ستیز توسط استاد مزاری، موقف و برخورد ایشان با مخالفان تز جنگ در درون حزب وحدت بود. او چنان به خط و مشی تفنگ سالارانه و ملیتاریستی باورمند و پایبند بود که هر گونه شعار ضد جنگ به سرعت فشار خونش را بالا می برد. هر کسی که در درون تشکیلات حزب وحدت از این همه بزکشی بیهوده و عبث، لب به شکوه و شکایت گشود و آن را ضایعۀ ملی، اسباب تباهی و خلاف صلح و صلاح کشور دانست؛ بلافاصله از سوی استاد مزاری و تروریست های فرهنگی ـ تبلیغی اش بر چسب خیانت، مزدوری، جاسوسی، درباری، معامله گر و خائن ملی زده شد. اصولاً یکی از عوامل عمده ای فروپاشی حزب وحدت و تقسیم آن به دو شاخه ای جداگانه، ریشه در همین دو نوع نگرش جنگ سالاری و جنگ ستیزی داشت. گروهی از رهبران و کادرهای حزب وحدت با آن همه تاخت و تاز بی لجام و ترکتازی بی مهار استاد مزاری مخالفت می نمودند. این گروه بر این نظر و باور بودند که جنگ به طور کلی و مخصوصاً با دولت استاد ربانی به مصلحت ما نیست؛ زیرا اولاً این دولت متعلق به ملیت های محکوم است؛ و ثانیاً بر فرض هم استاد مزاری و متحدانش موفق شوند و این دولت را سرنگون کنند، آنوقت نوبت حکومت و اعمال قدرت به ما نمی رسد؛ بلکه این چوگان بدست کسانی خواهد افتاد که خواهان انحصار فبیلوی و جامعه یک قطبی در افغانستان هستند و اصلاً برای ما حق حیات و زندگی قائل نیستند.

برخورد و پاسخ استاد مزاری و یارانش در برابر این تذکرات مشفقانه، حواله کردن خروارها اتهام، افترا، جنگ تبلیغی و ترور شخصیت آنها بود. این سخن که «با دولت نجنگیم، این دولت از ملیت های محروم است و انحصار قومی چند قرنه را شکسته است» در نظر استاد مزاری و یاران شیفته جنگ او مساوی بود با خیانت و همدستی با دشمن و بلافاصله توفان مهیبی از جنگ روانی و شبیخون تبلیغی را در پی داشت. ضدیت با جنگ آنقدر فشار خون استاد مزاری را بالا می برد و آن قدر به تز حق گیری از راه لوله تفنگ، پایدار و استوار بود که سرانجام علیه همین مخالفان جنگ در درون حزب وحدت، به توپ و تانک متوسل شد و برای بریدن گلوی آنان خنجر به دست گرفت و حزب وحدت را دو پارچه کرد.

بیایید در این مورد، شهادت کسی را بشنویم که وقتی فریاد «مزاری رهبر» را از زبان رهروانش در غرب کابل شنیده است، در حالی که به آرامی اشک شوق می ریخته، اینطور گفته است: «اکنون اگر بمیرم دیگر آرزویی ندارم». این هم گواهی ایشان:

«من می خواهم اینجا یک شهادت تاریخی بدهم. آقای استاد اکبری صادق ترین و نزدیکرترین دوست و یاور آقای شهید مزاری بود. در سال 1370 که کنگره حزب وحدت دایر شد، آقای استاد اکبری می گفت: باید ریاست حزب به استاد مزاری سپرده شود ... با اصرار و کوشش آقای استاد اکبری، شهید مزاری به ریاست شورای مرکزی حزب وحدت انتخاب گردید ... آیا دشمنی شان به خاطر ریاست بود ؟ آقای استاد اکبری ریاست نمی خواست و می گفت من به معاونت استاد مزاری افتخار می کنم، با بودن مزاری خود را کاندید نمی کنم. پس اختلاف بر سر چه مسأله پیش آمد؟ من به عنوان کسی که با هر دو طرف ارتباط داشتم و هر دو طرف، من را قبول داشتند، برای شما می گویم: اختلاف بر سر موضع گیری بود. اختلاف بر سر این مسئله بود که با کدام حزب دوست باشیم و با کدام حزب دشمن باشیم .

آقای استاد مزاری می گفت: باید با حزب اسلامی، دوست و متحد بود و با جمعیت اسلامی جنگید. دلیلش هم این بود که جمعیت اسلامی، آقای ربانی و مسعود برای ما حق کامل نمی دهد. آقای استاد اکبری می گفت: ما باید با جمعیت اسلامی و حزب اسلامی با هر دو جنگ نداشته باشیم، ما باید در بین حزب اسلامی و جمعیت اسلامی خیرخواهی کنیم. استاد اکبری می گفت: جنگ با جمعیت اسلامی به نفع حزب وحدت، به نفع شیعه و هزاره نیست. اگر دولت آقای ربانی سقوط کند، ما جایش را نمی گیریم...»[19][20]

 اشتراک دزدانه در جنگ

 شاهد و گواه دیگر بر علاقمندی استاد مزاری به جنگ و انتخاب تاکتیک توپ و تفنگ، شرکت مخفیانۀ برخی از نیروهای ایشان در کودتای دوستم ـ حکمتیار علیه برهان الدین ربانی بود.

آقایان حکمتیار، دوستم و مزاری به طور سّری، تبانی و توافق کرده بودند که در یک اقدام هماهنگ و همزمان، حکومت آقای ربانی را براندازند. چند روز قبل از آغاز کودتا، همایون جریر از حزب اسلامی و ژنرال همایون فوزی از جنبش شمال به مقر استاد مزاری آمده، پلان کودتا و جزئیات طرح را با ایشان مورد بحث و رایزنی قرار داده بودند؛ بدون اینکه دیگر مسئولان حزب وحدت و اعضای شورای مرکزی از محتوای مذاکرات و پلان کودتا مطلع شوند. بنابر برخی گفته ها، توافقنامه ای هم میان سه جانب به امضاء رسیده بود که بر اساس آن، پست ریاست جمهوری در دولت کودتایی آینده به حزب اسلامی، صدارت عظمی به حزب وحدت و وزارت دفاع به جنبش ملی – اسلامی می رسید.

هنگامی که شعله های جنگ در 11 جدی 72 زبانه کشید، شورای مرکزی حزب وحدت بلافاصله، جلسه اضطراری تشکیل داد. در اجلاس مذکور، بحث های فشرده و پرتنشی پیرامون اشتراک و عدم اشتراک حزب وحدت در جنگ 11 جدی به میان کشیده شد. استاد مزاری و انصارش که خواستار بی بهره نماندن از فیض عظیم! جنگ بودند، برای اشتراک در جنگ به موافقتنامه حزب وحدت و حزب اسلامی استناد می کردند که در آن به « دفاع مشترک بر اساس تصامیم مشترک » تأکیده شده بود. ولی بسیاری از اعضای واقع بین و خیراندیش شورای مرکزی، خواستار پرهیز از جنگ و بی طرفی حزب وحدت بودند. اینان در مقابل دسته اول، استدلال می کردند که:

اولا ً: این جنگ دفاع نیست، بلکه تجاوز است.

ثانیا : ما ملزم به « دفاع بر اساس تصامیم مشترک » هستیم؛ در حالی که در اینجا، تصمیم یک جانبه حزب اسلامی است و با حزب وحدت مشورت نشده است؛ اگر احیاناً مشورت شده است با چه کسی ؟ و چرا شورای مرکزی در جریان امر قرار داده نشده است؟

ثالثاً: اگر ما موافقتنامه با حزب اسلامی داریم، از آن طرف توافقنامه با جمعیت اسلامی هم داریم که در آن به قطع خصومت و اجتناب از جنگ میان طرفین، تأکیده شده است.

پس از بحث های داغ و حاد ، سرانجام شورای مرکزی با اکثریت قاطع آراء، بی طرفی حزب وحدت را تصویب و اعلام نمود. با این تصمیم شایسته و بایسته، غرب کابل که تا آن زمان نامش تداعی کننده جنگ، مرگ و آتش بود، به آشیانه صلح و مؤدت تبدیل شد. علاوه بر اینکه منطقۀ غرب از فتنه جنگ در آن زمستان سوزان در امان ماند، این منطقه به مأمن و پناهگاه مردم جنگ زده سایر نواحی کابل نیز مبدل گردید.

اما از آنجا که « بچه خاکخور را اگر دستش را بگیری، با دهان حمله می کند» و « ترک عادت موجب مرض است » آقای مزاری نیز وقتی از اشتراک علنی در جنگ محروم شد، برخی از نیروهایش را به صورت مخفیانه در صفوف نیروهای دوستم و حکمتیار فرستاد تا از فیض عظیم! جنگ محروم نشود و از دور هم که شده، دستی بر آتش داشته باشد. 230 نفر به قوماندانی ابوذر شولگر از فرقه 97 حزب وحدت و 70 نفر از غند پیاده شفیع، جمعا 300 نفر از نیروهای حزب وحدت در مناطق بالاحصار، تپه مرنجان تا شور بازار، وارد جنگ به نفع حکمتیار شدند.[20][21]

عجبا که بسیاری از این نیروهای انصار و پیشمرگ حکمتیار، هنگام بازگشت توسط قوماندان زرداد یکی از راهزنان معروف حزب اسلامی، کشته شدند.[21][22]

با اینکه حزب وحدت به طور رسمی و علنی اعلام بی طرفی کرده بود و بناءً هر گونه فتح و ظفر هم به نام حکمتیار و دوستم ختم می شد، باز هم استاد مزاری جوانان هزاره را هیزم این آتش و قربانی مطامع قدرت طلبانه قائد انقلاب! (حکمتیار) ساخت.

 جنگ تا آخرین لحظات

 در آخرین روزهای حیات استاد مزاری و در آن لحظات خطیر و سرنوشت ساز نیز همین سیاست فولادین و منطق آهنین با شدت و جدیّت مضاعف دنبال شد. در حالی که نیروهای فاتح طالبان با شمشیرهای برهنه از یک سو و نیروهای دولت و متحدانش از سوی دیگر، غرب کابل را تنگ در محاصره داشتند و بر سر تصرف آن با هم رقابت می کردند، و از جانب سوم، متحد نظامی حزب وحدت یعنی حزب اسلامی نیز صحنه را به نفع طالبان خالی کرده بود؛ استاد مزاری همه تلاش ها را به منظور آشتی دادن او و دولت عقیم گذاشت و همچنان بر منطق رقابت و خصومت، پای می فشرد. او با دست تهی و تفنگ خالی با دو طرف قدرتمند در ستیز بود و یک تنه و بدون پشتوانه خارجی و متحد داخلی، با همه می جنگید، در حالی که خود نیز باور کامل داشت که در این جنگ بازنده خواهد بود.

تلاش های خیرخواهانۀ بسیاری از جانب مقامات وزارت خارجه ایران، سفارت ایران در کابل، سران جناح استاد اکبری، شخص برهان الدین ربانی و احمد شاه مسعود، صورت گرفت تا استاد مزاری را متقاعد به ائتلاف و همکاری با دولت سازد و یا حداقل زمینۀ خروج او از کابل و زنده ماندنش را فراهم سازند. بنابر اظهار برخی از افراد حاضر در صحنه، احمد شاه مسعود به مقامات ایرانی تعهد سپرده بود که اگر مزاری و نیروهایش بخواهند از کابل خارج شوند، امنیت آنان را تضمین کند و مسیر خروج در اختیارشان قرار دهد. پاسخ استاد مزاری در برابر چنین تعهدی این بود که او هیچ اعتمادی به مسعود ندارد. آقای مسعود در مقابل به مقامات ایرانی گفته بود: برای سپردن هر نوع تعهدی که بخواهید آماده ام.

با همه این تلاش ها، استاد مزاری هر دو پا را در یک کفش کرده بود که در غرب کابل خواهد ماند و تا آخرین قطره خون مقاومت خواهد کرد. در حالی که هیچ امیدی به نجات از مخمصه نداشت و اکثر مسئولان حزب وحدت که امروزه روضه غرب کابل را می خوانند، سر از قم و پیشاور در آورده بودند.

در حساس ترین لحظات که دیگر استاد مزاری دستش از آسمان و پایش از زمین کنده شده بود و مصرّانه از دوستم می خواست که با موشک هایش از مزار شریف به داد او برسد؛ یکی از مقامات ایرانی ذریعه بی سیم از کوه تلویزیون با او تماس گرفت و با اصرار از استاد مزاری خواست که دست از یک دندگی بردارد و پیشنهادات ائتلاف با دولت و یا خروج از کابل را بپذیرد وگرنه با توجه به اینکه تهاجم طالبان به غرب کابل حتمی است و شما با دستان خالی تاب و توان مقاومت ندارید، در این منطقه فاجعه بوجود خواهد آمد. تنها پاسخ استاد مزاری، سخنان سخیف و دشنام های رکیک به جمهوری اسلامی ایران بود.

رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود؛ رهبر کسی است که مردمش را در موقعیت های مختلف و شرایط گوناگون رهبری کند و تا سرمنزل مقصود، قافله سالاری مردم را به عهده داشته باشد؛ نه اینکه مثل تند باد بنیاد کن، ناگهان فرود آید، چند روزی بی مهار جولان کند و بعد از نفس بیفتد و محو شود. استاد مزاری وقتی می دید که مقاومت در کابل بی فایده است، باید مانند مسعود، مواضع خود را ترک کرده، مبارزه را از نقطۀ دیگر ادامه می داد. او (مسعود) هنگامی که مقاومت در کابل را بیهوده یافت، بدون اینکه نیروهایش را بی جهت در مقابل سیلاب تار و مار سازد، با تمام نیروها و امکانات، کابل را تخلیه کرد و امروز پرتوان تر از گذشته مبارزه را ادامه می دهد.

اگر نبود آن روحیۀ انعطاف ناپذیر و سیاست مشت آهنین استاد مزاری، امروز هم تسلیحات، امکانات و نیروهای غرب کابل در اختیار هزاره ها بود و هم کسی که پیشوا و سرخیل این مردم محسوب می شد، زیر برچه و نیزۀ بیگانگان نمی افتاد.

 آنچه از آغاز این فصل تا اینجا ـ اعم از ریز و درشت ـ فرا روی شما قرار دادیم، شواهد و دلایلی بود که مبین و نشانگر اتخاذ منطق جنگ و ستیز توسط استاد مزاری و یاران همفکرش بود. عمل و اقدام گویاتر و رساتر از هر سخن و برهانی، می تواند بیانگر طرز تفکر، جهان بینی و خط مشی سیاسی و فکری یک شخص یا یک جریان باشد. آنچه ما در مقابل شما ردیف کرده ایم از متن حوادث و واقعیت ها سربرآورده و برگرفته از رفتار و سلوک شخص استاد مزاری است؛ نه ادعاست و نه تأویل و تأمل.

در پرتو انتخاب چنین تاکتیکی بود که مردم خوش ذوق کابل به حزب وحدت لقب «بز مندی » داده بودند؛ یعنی بز بدون شاخ و شروری که با هیچ یک از همقطاران خود سر سازگاری ندارد و با همه درگیر است. حزب وحدت بر سر هیچ و پوچ با همۀ احزاب درگیر شد و هزاره ها با همۀ اقوام. در طول اقامت 32 ماهه استاد مزاری در کابل، تاریخی آفریده شد که اضلاع مثلث آن را جنگ، مرگ و ویرانی تشکیل می داد. و محصول این تاریخ، خلق خصومت و عداوت پایدار میان اقوام ساکن در خانۀ مشترک و تبدیل برادران همکیش و هموطن به دشمنان تشنه به خون همدیگر بود.

جنگ، خشونت و خصومت به حیث یک سنت، قاعده، هنجار و حتی افتخار، پذیرفته شد و آن را «جبهه عدالتخواهی» «سنگرهای دفاع از عزت و شرف مردم» و «مقاومت عادلانه سیاسی» نامیدند. یکی از اسفبارترین تراژدی های انسانی در جهان ویکی از غم انگیز ترین فاجعه ها وضایعه های قرن را، مقاومت کبیر و تاریخ ساز هزاره در غرب کابل لقب دادند و خالق این فاجعه را پیشوای کبیر خلق! هر آنکه از سر درد و درک، فریاد برآورد و از این همه ستیزه جویی، کینه توزی و سیه کاری، لب به شکوه و شکایت گشود، فوراً دشنه دشنام و شلاق ملامت بر پشت و پهلویش فرود آمد و طوماری از ناسزا، دشنام و اتهام تحویلش گردید.

بسیاری از قوماندان ها و تفنگ بدستان استاد مزاری، چنان با غرش آتشبارها و سرفه مسلسل ها خو گرفته بودند که بدون آتش و باروت به سردرد شدید مبتلا می شدند. وقتی تنور جنگ حسابی شعله می کشید و آتشبارها در کوچه و بازار انفجار می­کاشت و شیون زنان و کودکان، فضا را پر می کرد، برخی از این تفنگداران شیفته جنگ، چنان به وجد و شور می آمدند که خود را برهنه ساخته به مصاف حریف می رفتند.

این جملۀ مثله شده از مرحوم دکتر شریعتی که «اگر می توانی بمیران و اگر نمی توانی بمیر» به صورت تابلوی بزرگ در چوک دهمزنگ نصب شده بود که به خواننده می فهماند که در این منطقه چه فرهنگ و بینشی حاکم است. این تابلو آشکارا اعلام می کرد که در اینجا قانون جنگل و قاعدۀ تنازع بقا حاکم است؛ اگر پنجه های قوی داری، دیگران را پاره کن و ببلع وگرنه خودت پاره خواهی شد. شاید از تبعات همین فرهنگ و اندیشه بود که برخی از تفنگداران در کابل، تفنگ خود را « خدا » خطاب می کردند و جنگ را « کاسبی » و «غریبی».

و چه زیبا و گویا سرود آن شاعر مدیحه گو و دغل سرا:

 جنگ و جنون، نامۀ خونین ماست        ارث پدر، سر خط آئین ماست[22][23]


محور دوم:

 چرا تاکتیک جنگ، بی راهه و خلاف مصالح مردم بود ؟

 اگر محور اول بحث را به درستی تبیین و و اضح ساخته باشیم، محور دوم بی نیاز از استدلال و قلم دوانی خواهد بود. نکته اساسی اثبات آن صغری است وگرنه در کلیت و صحت این کبری، تردیدی نیست. این فرضیه (بطلان تاکتیک جنگ) چندان بدیهی و آفتابی است که تصور صحیح قضیه، تصدیق آنرا به دنبال دارد و مدعا را از اقامه برهان بی نیاز می سازد. چه کسی یافت می شود که از آثار مخرب، ویرانگر و تباه کننده این پدیده شوم و ضد بشری (جنگ) بر زندگی و سرنوشت انسان ها مطلع نباشد؟ هر انسانی که اندک سیاحتی در نمایشگاه بزرگ تاریخ کرده باشد، قطعاً در این سیاحت، شاهد زوال و انهدام تمدن های با شکوه، سرزمین های آباد و مجموعه های انسانی بسیاری به وسیله این بلای هستی سوز بوده است. اثر طبیعی آتش، سوزندگی است و اثر طبیعی هیولای جنگ، تخریب، ویرانگری و نابودی. اصولاً هر گلوله ای که در جنگ شلیک می شود، هدف از آن ایجاد تلفات و یا انهدام در اردوی مقابل است.

بناءً طبیعت و ماهیت جنگ؛ شوم، زشت و نامقدس است مگر اینکه آرمان مقدس و انسانی در وراء جنگ نهفته باشد تا تلخی ها و زشتی های آن را شیرین و زیبا سازد و به این پدیده نحس و منفور، قداست و ارزش ببخشد. سوژۀ مورد بحث و نظر ما (جنگ داخلی افغانستان) از مصادیق این استثناء نیز به شمار نمی آید؛ زیرا خونریزی میان دو همکیش و هموطن که در چهارده سال جهاد با هم میثاق خون و اخوت داشته اند، در هیچ مسلک و منطقی نمی تواند مقدس و دارای بار ارزشی باشد.

چنانکه قبلا یاد آور شدیم، این ادعا (بطلان تز جنگ و تفنگ) از بدیهیات است؛ ولی از آنجا که جامعه ما هنوز یک جامعه تفنگ سالاروقدرت محور است و فرهنگ جنگ سالاری بر این دیار سایه افکنده است، هنوز هستند کسانی که سعادت بشر را در سایه تفنگ جستجو می کنند و شمشیر را داور طبیعی ونهایی در حل اختلافات می دانند. بر این اساس، ناگزیریم دلایل چندی برای بطلان منطق جنگ و سرنیزه برای این دسته ارائه نمائیم:

1ـ آخرین ابزار :

جنگ، آخرین ابزار و وسیلۀ مورد استفاده در مناسبات انسانی است؛ یعنی هر گاه میان دو مجموعه انسانی، تصادم و اصطکاک به هر دلیلی پیش بیاید، آخرین وسیله برای رفع و دفع تنش و تضاد، دست بردن به اسلحه و استفاده از قوه قهریه است. تا هنگامی که دیگر ابزارهای اصطکاک زدا مانند دیالوگ، مفاهمه، سازش و حتی عقب نشینی و کوتاه آمدن در مقابل حریف برای رفع و دفع تضاد و تخاصم موثر باشد، هرگز نوبت به کشیدن ماشۀ تفنگ و خلق خشونت و خونریزی نمی رسد. جنگ در مناسبات انسانی مانند جراحی در تداوی بیمار است. تا زمانی که درمان بیماری از طریق دارو، پرهیز، مراقبت و... امکان داشته باشد، جراحی از اساس موضوعیت ندارد. چاقوی جراحی را زمانی فعال می کنیم که دیگر ابزارهای درمانی، کارایی خود را از دست بدهند و چاره ای جز برداشتن آن عضو فاسده شده نداشته باشیم.

حال ببینیم استاد مزاری که مشتاقانه وارد آنهمه جنگ شد، آیا واقعا به آن حد از ضرورت و اضطرار رسیده بود که جز به کار انداختن تفنگ ها، هیچ راه دیگری پیش رو نداشت؟ اگر خیلی هم جانبدارانه قضاوت کنیم، می گوئیم در مورد جنگ های وحدت و اتحاد چنین بوده است. اگر باز هم ارفاق و سخاوت کنیم، جنگ با طالبان را نیز در این فهرست اضافه کنیم. اما جنگ با جمعیت اسلامی و شورای نظار که ممثّل یک ملیت محروم و هم پیمان هزاره ها بود، هرگز به این حد از ضرورت نرسیده بود؛ زیرا این جنگ جز اختلاف بر سر فلان منطقه شهر و یا فلان چوک و تعمیر و بعد ها رقابت و لجاجت آقایان مزاری و مسعود، دلیل دیگری نداشت. این تنش های جزئی با اندکی تعقل و تفاهم، قابل رفع بود. اما در موضوعات اساسی و آرمانی، تضاد و اختلافی میان این دو جریان وجود نداشت.

تازه از این مورد هم اگر چشم بپوشیم، جنگ با حرکت اسلامی و نیز جنگ با رقبای درون حزبی و غائله 23 سنبله، قطعاً به این سرحد از ضرورت نرسیده بود که فعال ساختن توپ و تانک، اجتناب ناپذیر باشد.

از این توضیحات مختصر، روشن می گردد که استاد مزاری از ابزارها استفاده معکوس می نمود. ابزاری که باید در آخر خط و در بن بست ها به کار انداخته شود، در همان آغاز راه به کار انداخته می شد و ایشان هنوز به دریا نرسیده، موزه اش را می کشید.

2ـ هدف یا وسیله؟

جنگ در مناسبات انسان هیچ گاه هدف، آرمان و مرام نیست؛ بلکه وسیله و ابزاری است برای رسیدن به یک هدف و آرمان. هیچ عاقلی نمی گوید: «من می جنگم صرف به این دلیل که از جنگ خوشم می آید؛ مقصدم از جنگ، جنگ است و اگر نجنگم به سر درد شدید مبتلا می شوم». بلکه می گوید: «برای دفاع از میهن و مردمم و یا ایدئولوژی و آرمانم.» حتی برای وقیحانه ترین تجاوزات نیز هدف و یا اهداف موهوم تراشیده می شود تا انگیرۀ خیالی هم که شده برای جنگجویان ایجاد گردد؛ مثلاً آلمان هیتلری، تجاوزات خود را به ممالک مختلف جهان تحت عنوان «ایجاد فضای حیاتی برای ملت آلمان» توجیه می کرد که این فضای حیاتی می توانست شامل کل کره زمین و کرات دیگر شود.

بر این اساس، جنگ تا زمانی مجاز، مشروع و معقول است که در خدمت یک آرمان و هدف باشد و ما را به آن هدف نزدیک سازد. اما هر گاه احساس شود که خود هدف، قربانی و فدای جنگ می شود و چهره مقدس آرمان و مقصود در میان چکاچک شمشیرها و غرّش آتشبارها، گم و گور می گردد، در این صورت جنگ هرگز مجاز نیست. به قول معروف ما پیراهن را برای کودک می دوزیم، نه اینکه کودک را فدای پیراهن کنیم.

هدف استاد مزاری از آنهمه جنگ به گفته خودش، ستاندن حق و حقوق تضییع شده هزاره ها بود؛ اما اگر به فرجام کار او دقت کنیم، می بینیم که او به جای گرفتن حقوق، خود این مردم را فدای حقوق نمود. تمام هست و بود هزاره ها را در آتش جنگ سوزاند و به خاکستر تبدیل کرد. هدف، قربانی وسیله گردید و وسیله بر جایگاه هدف تکیه زد. چنین جنگی که باید آن را نوعی انتحار نامید، هرگز مجاز و معقول نبوده و نیست.

3ـ تنگناها و چالشها

هر شخصی در هر زمان و شرایطی که بار سنگین رهبری جامعه شیعه و هزاره افغانتسان را به دوش کشد، اگر واقعا نسبت به سرنوشت و آرمان این مردم، تعهد و صداقت داشته باشد و بخواهد قافله پراکنده این مردم را به سرمنزل مقصود برساند، باید این نکات را در تدوین استراتژی و تاکتیک خود، مورد توجه قرار دهد:

الف- هزاره ها علاوه بر اقلیت نژادی و لسانی، اقلیت مذهبی نیز هستند. تاجیک، ازبک، ترکمن و سایر اقلیت ها اگر از لحاظ نژاد و زبان باقبیله حاکم، دچار دوگانگی هستند، از لحاظ مذهب دارای اشتراکند. و این عامل پیوند و اتصال در جامعه سنتی و مذهبی افغانستان چیز کمی نیست. ممکن است در بسیاری از موارد حلقه وصل میان آنها و طائفه حاکم گردد و فاصله ها را پر سازد. هر کدام از این اقلیت ها وقتی در تنگنا قرار گرفتند، می توانند برگ برنده اشتراک مذهبی را وارد میدان سازند. اما هزاره ها از لحاظ مذهب نیز با قوم تمامت خواه در دو جبهه مخالف قرار دارند. از این ویژگی هزاره ها، چندین جرم و اتهام دیگرنیز زائیده می شود، مانند اتهام جاسوسی و یا مزدوری برای کشورهای هم مذهب و ... اتهام ارتداد و خروج از دین نیز از همین ویژگی زائیده می شود و می تواند فتوای جهاد و در نهایت جنگ مذهبی و بسیج توده های متعصب و قشری را علیه هزاره ها به دنبال داشته باشد، چنانکه نمونه هایی از این قبیل را در گذشته داشته ایم.

بناءً باید توجه داشته باشیم که ما همیشه از دیگر اقلیت های این مرز و بوم، یک جرم بیشتر داریم.

ب- ما یک اقلیت محصور در میان سایر اقوام ساکن در این سرزمین هستیم و با هیچ کشور خارجی مرز مشترک نداریم. برخلاف دیگر ملیت ها که از چنین محدودیتی برخوردار نیستند. پشتون ها دارای مرز مشترک بسیار طولانی با پاکستان هستند. اگر سالیان دراز درگیر جنگ باشند، تسلیحات، امکانات و لوازم اولیه زندگی از این طریق در اختیارشان قرار می گیرد. همچنین تاجیک ها با تاجیکستان و ازبک ها با ازبکستان و هراتی ها با ایران.

اما ما در قلب افغانستان واقع شده ایم؛ همانگونه که قلب در محاصره سایر اعضای بدن قرار دارد، ما نیز در محاصره سایر اعضای تشکیل دهنده پیکرۀ افغانستان هستیم. این ویژگی اقلیمی در توازن قدرت و قوت میان اقوام، کفه ترازو را بسیار به ضرر ما و نفع رقبا، سنگین می کند. به خاطر چنین موقعیتی اولاً ما آسیب پذیر هستیم و رقبای ما می توانند با محاصره اقتصادی و تسلیحاتی، گلوی ما را به شدت بفشارند؛ چنانکه طالبان امروزه در کمال شدت و حدّت، از این سلاح مخرب استفاده می کنند و همه می دانیم که مردم ما را چقدر در منگنه فشار قرار داده اند؛ ثانیا ًاز شاهراه ارتباطی و اطلاع رسانی جهانی نیز دور افتاده ایم. اگر رقبای ما مردم ما را در هزارستان، قتل عام و تصفیه نژادی کنند، دنیا چندان از عمق و ابعاد آن مطلع نخواهد شد. آن گونه که در فتنه عبد الرحمن همین وضعیت اتفاق افتاد. 62% یک مجموعه خونی با وحشیانه ترین شیوه ها قتل عام شدند، اما ابعاد و وسعت این فاجعه چندان در دنیای خارج انعکاس نیافت.

ج- ما پشتوانه خارجی مطمئنی نداریم. بر خلاف دیگر ملیت ها که از چنین مزیتی بهره مند هستند. یا حامی خارجی مقتدر دارند مانند پشتون ها و ازبک ها که حامیان آنها یعنی پاکستان و ازبکستان هر کدام کشورهای مهم و وزین در منطقه محسوب می شوند، هم از توان حمایت مالی و تسلیحاتی برخوردارند و هم از لحاظ سیاسی و روانی، تکیه گاه مطمئنی به حساب می آیند. یا اگر آن پشتوانۀ خارجی، مقتدر نیست، حداقل یک دولت خارجی هم نژاد در جوار مرزهای خود دارند که این خود یک مزیت بزرگ است. اینگونه دولت ها هر چند ناتوان هم باشند، دست کم دو کار از دست شان بر می آید:

یک : می توانند به صورت پل ارتباطی برای پشتیبانی و اکمالات کشورهای مقتدر عمل کنند؛ چنانکه در بحران فعلی، تاجیکستان همین رول را برای تاجیک های افغانستان بازی می کند؛ به این معنی که گرچه این کشور فاقد توان لازم برای کمک به هم نژادان خود در افغانستان است، اما جایگاه پل ارتباطی میان نیروهای مسعود و روسیه را یافته است.

دو : اینگونه کشورها اگر هیچ بهره ای هم نداشته باشند، حداقل راهی برای عقب نشینی و بیرون رفت در اختیار هم خونان خود قرار می دهند.

اما ما هزاره ها در این میان چه داریم؟ به طور سنتی و در انظار جهانیان، ایران پشتیبان خارجی ما به حساب می آید؛ در حالی که این کشور اولا ًبه دلیل نداشتن مرز مشترک وراه ارتباطی با هزاره ها، عملاً از توانایی و قدرت مانور چندانی در این زمینه برخوردار نیست. ثانیا ًایران اگر با ما پیوند مذهبی دارد، با برخی از مجموعه های دیگر پیوند خونی و فرهنگی دارد. از آنجا که ایران نیز مانند هر دولت دیگر، منافع ملی برایش اصل و زیربناست، از آن مجموعه ای حمایت خواهد کرد که تأمین کننده منافع ملی اش باشد. چنانکه در جنگ های حزب وحدت و دولت استاد ربانی، ایران عملا ًجانب دولت را ترجیح داد.

د- ما مردم فقیر و تهی دست هستیم. هیچ نیازی به گفتن و توضیح ندارد که هزاره­ها از هر ملیت دیگری فقیرتر و محروم تر بوده و هستند. حال دلیل این فقر کمرشکن چیست، مبحث جداگانه ای می طلبد. می توان عجالتا ًبه طور سربسته، مهمترین علت این وضعیت را غصب سرزمین های آباد و سرسبز این مردم نام برد.

نقش اقتصاد و ثروت در پیشبرد اهداف سیاسی، اجتماعی و آرمانی بر هیچکس پوشیده نیست، مخصوصاً در کشمکش های دنیای معاصر، برنده نهایی آن طرفی است که کیسۀ پر دارد. به تعبیر یکی از بزرگان، جنگ دو چیز می خواهد: تانک و بانک. بر این اساس، ما که دست مان از آسمان کوتاه و پای مان از زمین کنده است و برای ابتدایی ترین لوازم معیشت، نیازمند دیگران هستیم، پر واضح است که نه توان مالی یک جنگ دراز مدت و فرسایشی را داریم و نه تاب و توان محاصره اقتصادی رقبای خود را.

با عنایت به نکات چهارگانه فوق الذکر و نقاط آسیب پذیری که بر شمردیم، هر شخصی که رهبری این مردم را به عهده می گیرد، باید با لحاظ و در نظر داشت این نقطه ضعف ها و تنگناها، خطوط کلی پلان ها و سیاست های خود را طراحی و تنظیم نماید. وگرنه سیاست بلند پروازانه و لقمهء بزرگتر از دهان خواهد بود. پلان ریزی و سیاست گذاری با لحاظ محدودیت ها و تنگناهای مذکور، باید بسیار مصلحت اندیشانه و محتاطانه باشد. اگر با یک مجموعه، راه خصومت در پیش می گیرد، با مجموعۀ دیگر باید دست اخوت و مؤدت دهد. اگر با حزب «الف» درگیر جنگ است، با حزب «ب» باید پیمان اتحاد داشته باشد. مردمی که از هر سو خود را در محاصره احساس می کنند اگر با همسایه شرقی مواضع خصمانه دارد، باید با غربی مواضع دوستانه داشته باشند. مجموعه ای که با این همه نقاط آسیب پذیر و محدودیت روبروست، نمی تواند با همگان طرف شود. مناسب ترین سلاح و ابزار برای چنین مردمی، تدبیر و مداراست و رساترین زبان، زبان تفاهم و مؤدت. ملت پابرهنه و یخن کنده ای که جز مطالبه حقوق انسانی خود، داعیه و ادعایی ندارد و در اندیشه طرد، نفی و حذف هیچکس نیست، نباید تهاجم را جانشین تفاهم سازد.

با توجه با آنچه گفته آمدیم، راهی را که استاد مزاری در قبال سرنوشت هزاره ها انتخاب کرده بود، یعنی تاکتیک جنگ و مشت آهنین، آیا بر مبنای محدودیت ها و تنگناهای فوق و نیز بر اساس مصالح و منافع مردم شیعه و هزاره، تنظیم و سنجیده شده بود یا نه؟ ایا این راه، راه سربلندی و احقاق حقوق این مردم بود یا راه نابودی این مردم؟

اگر کسی بخواهد در این خصوص بر مسند قضاوت بنشیند، از دو زاویه دید می تواند به داوری بپردازد: نخست از زاویه دید تبلیغات و توجیهات دوستداران و مریدان استاد مزاری که تمام هم و غم شان حول این محور متمرکز است که چگونه او را «بابه هزاره» «ناجی قوم» «قهرمان ملی» و «اسطوره تاریخی» این مردم بسازند و بر این اساس فاحش ترین خطای او را بزرگترین شاهکار و افتخار قلمداد می کنند و طبعا ًجنگ های او را نیز حماسه های بی مانند و ماندگار!

زاویه دید دوم این است که به دور از حب و بغض و قهرمان سازی و بابه تراشی، بر اساس واقعیت ها و مصالح به داوری بنشیند. اگر ما از گروه دوم باشیم و کلاه مان را قاضی قرار داده، به دور از پیشداوری به بررسی این موضوع بپردازیم، بدون تردید به این نتیجه خواهم رسید که خط  مشی انتخاب شده توسط استاد مزاری، راه نابودی و انهدام این مردم بود نه راه نجات، عزت و سربلندی اینان.

استاد مزاری وقتی تعدادی تفنگ بدست شیفتۀ جنگ را در اطرافش مشاهده کرد ـ آنهم افرادی از هر طیف و گرایش و اغلب فاقد آرمان و مرام ـ فورا ًکلاهش را کج گذاشت و به همه جواب سربالایی داد. چنان سرگرم جنگ و رویارویی گردید و دست به مانور قدرت نمایی زد که گویا ارتش هیتلر و گنج قارون را در اختیار دارد. هم آینده را از یاد برد و هم روز مبادا را. نه موقعیت ها و تنگناها را درست ارزیابی کرد و نه مصالح دراز مدت مردم و جامعه را. به گونه ای رفتار کرد که گویی رسالتی جز جنگ برای خود قائل نیست. کسی که لقمه بزرگتر از دهانش بردارد، نتیجه طبیعی آن خفه شدن است. کسی که برای یک قوم یخن کنده و ریسمان به دوش، چنان تاکتیک آهنین و سیاست فولادین را انتخاب کند و جز با زبان توپ و تفنگ با زبان دیگری سخن نگوید، نتیجه طبیعی آن همان است که همه دیدید و شنیدید .

4- مثال ساده

ممکن است گفته شود: این صحیح است که حزب وحدت با احزاب بسیاری در کابل وارد جنگ گردید اما از کجا معلوم که آنها، مقصر و عامل جنگ و فتنه نبوده اند؟

در پاسخ می گوییم: ما هیچگاه در صدد تبرئه و تطهیر دیگر جنگ افروزان نبوده ونیستیم. اکثر احزاب و تنظیم های برخوردار از توان نظامی، در تکوین و تداوم فتنه جنگ داخلی و گسترش این فاجعۀ ملی، دخیل و مسئول بوده اند؛ ولی از آنجا که محور بحث ما در این نوشتار بررسی کارنامهء حزب وحدت و استاد مزاری است، فقط به بررسی نقش و سهم ایشان دراین فاجعه پرداخته ایم و این هیچگاه بدان معنی نیست که دیگران، فرشتۀ صلح، مؤدت و تفاهم بوده اند.

پس می پردازیم به سوژه مورد بحث خودمان یعنی حزب وحدت. مقصر بودن این حزب و استاد مزاری را در جنگ های کابل با ارائه مثالی ساده می توان به تصویر کشید:

فرض کنید در خوابگاه یک دانشگاه یا در حجره یک مدرسه دینی، شش نفر محصل با هم زندگی می کنند. از میان اینها یکنفر به نام احمد، یک روز با محمود درگیر است، فردا با حمید دست به یخن می شود؛ روز دیگر با محمد دعوا می کند.و همینطور با همه اعضای اتاق به نحوی دچار تنش و کشمکش است. حال اگر از هر عاقلی سئوال کنیم که در این ماجرا، احمد مقصر است یا پنج نفر دیگر، او بدون تأمل پاسخ خواهد داد: احمد. زیرا آنکه با همه طرف منازعه قرار می گیرد، او ناسازگار و فاقد تعادل روانی است.

حزب وحدت و استاد مزاری جایگاه احمد را در میان مجموعه سیاسی – نظامی در کابل داشت. هر روز با یکی از مجموعه های صاحب قدرت درگیر بود. پرواضع است که نمی توان گفت همه آنها زورگو و متجاوز بوده اند و حزب وحدت، مظلوم و مورد ستم.

در مثالی که ذکر کردیم، بسیار طبیعی و مطابق انتظار خواهد بود که سرانجام روزی سایر اعضای اتاق بردباری شان به انتها برسد و همه دست به دست هم داده، شرّ احمد را از سرشان کم کنند. در کابل نیز آنگاه که استاد مزاری همه را با خود دشمن ساخت، سرانجام روزی همه آنها – دولت، طالبان، اتحاد اسلامی، حرکت اسلامی، جناح استاد اکبری حزب وحدت – دست به دست هم داده این عضو مزاحم و ناسازگار را از میان برداشتند.

حتی حزب اسلامی که به طور رسمی متحد استاد مزاری به شمار می آمد، نیز از این پیشامد چنان ناراضی نبود. زیرا این حزب نیز زخم های کاری از برخی نیروهای آشوب طلب استاد مزاری بر تن داشت. در طول مدت ائتلاف نظامی این دو حزب علیه دولت، در بسیاری از مقاطع، درگیری میان نیروهای حکمتیار و قوماندان شفیع در یک گوشۀ شهر جریان داشت. به علاوه در واپسین روزهای عمر این ائتلاف یعنی قبل از تخلیه چهار آسیاب توسط حزب اسلامی، روابط این دو متحد به شدت دستخوش بحران شده بود و به همین خاطر، استاد مزاری تلاش هایی را برای نزدیکی با دولت آغاز کرده بود.

بنابراین آنچه بر سر حزب وحدت و استاد مزاری آمد، نتیجه طبیعی سیاست های او بود. این چاهی بود که استاد مزاری در طول سه سال تندروی و ناسازگاری برای خود کنده بود. به همین جهت بود که با همۀ تلخی این حادثه، هیچ گروه و جریانی در داخل – به جز دوستم – و هیچ دولت خارجی از این پیشامد اظهار تأسف نکرد؛ زیرا همگان از آنهمه جنگ طلبی و ناسازگاری استاد مزاری خسته شده بودند و می دانستند که چنین سرنوشتی را مزاری، خود برایش رقم زده است و «خود کرده را تدبیری نیست».

به قول معروف «هر کس باد بکارد، طوفان درو می کند». هر کی بذر خصومت بپاشد، سرانجام محصول خون درو می کند. عداوت بستر رود فتنه است که به دریای خون منتهی می شود. استاد مزاری در سه بهار باغبانی بوستان هزاره ها، هر چه کاشت بذر خصومت و عداوت بود و سرانجام هم میوه تلخی چید که همه دیدید و شنیدید. راهرو تندرو و تکرو، سرانجام از نفس می افتد و در بیابان تنهایی یا نصیب گرگ و زاغ می شود و یا «بارکش غول بیابان». صد افسوس و دریغ که استاد مزاری هم بارکش غول طالبان شد و هم نصیب گرگ بیابان.


[1][2] - برای نمونه به پیام محمد محقق به مناسبت جشن هفتمین سالگرد تاسیس حزب وحدت در سال 75 در بامیان، مراجعه کنیدکه در شماره 184 هفته نامه وحدت، مجله حبل الله و نشریات دیگر چاپ شده است.

[2][3] - عصری برای عدالت، نشریه کانون فرهنگی رهبر شهید، ش 1، سخنرانی استاد مزاری / کتاب احیاء هویت.

[3][4] - فریاد عدالت، مجموعه مصاحبه های استاد مزاری، ص 332.

[4][5] - امروز ما، نشریه حزب وحدت در پاکستان، ش1، سخنرانی استاد مزاری / کتاب احیاء هویت .

[5][6] - مصاحبه استاد مزاری با روزنامه هیواد، چاپ کابل، تاریخ 7/6/72 / میثاق وحدت ارگان خبرگزاری حزب وحدت، سال اول، ش 2 / فریاد عدالت.

[6][7] - فریاد عدالت، مجموعه مصاحبه های استاد مزاری، ص 275.

[7][8] - خاطرات چاپ نشده آقای محقق دایمردادی عضو شورای مرکزی حزب وحدت از حوادث بعد از پیروزی.

[8][9] - مجله فجر امید، ارگان حرکت اسلامی، ش 29 و 30، به نقل از سخنرانی آقای زاهدی.

[9][10] - احیاء هویت، مجموعه سخنرانی های استاد مزاری، مرکز فرهنگی نویسندگان، ص 178.

[10][11] - احیاء هویت، مجموعه   سخنرانی های استاد مزاری، مرکز فرهنگی نویسندگان، ص 178 و 179.

[11][12] - نشریه وحدت اسلامی، ارگان حزب وحدت اسلامی، چاپ کابل، مصاحبه استاد مزاری با خبرنگار فرانسه.

[12][13] - نبرد هزاره ها در کابل، ع. افسرده خاطر، ص 2.

[13][14] - فریاد عدالت، ص 313/ مصاحبه استاد مزاری با تلویزین پیام آزادی 16/11/72.

[14][15] - پیام زن، نشریه جمعیت انقلابی زنان افغانستان، شماره مسلسل 44، چاپ پاکستان.

[15][16] - فریاد عدالت، مجموعه مصاحبه های استاد مزاری ص 230، مصاحبه با خبرنگاران روزنامه های هیواد، انیس و مجاهد.

[16][17] - فریاد عدالت، مجموعه مصاحبه های استاد مزاری، ص 267.

[17][18] - میثاق وحدت، ارگان خبرگزاری وحدت اسلامی، ش 2 / فریاد عدالت ،ص 215 / روزنامه هیواد تاریخ 14/6/72.

[18][19] - هفته نامه «وحدت اسلامی» ارگان نشریاتی حزب و وحدت در پیشاور، شمار 34، سخنرانی آیت الله فاضل .

[19][20] - بنیاد وحدت، شماره 134، مقاله استاد زاهدی.

[20][21] - حزوه «حقایق در حوادث اخیر» سخنرانی استاد اکبری در مشهد، ص 25.

[21][22] - مصاحبه حجه الاسلام جاوید با رادیو کابل، تاریخ 6/8/73، تکثیر شده توسط بخش فرهنگی حرکت اسلامی/ خاطرات چاپ نشده استاد محقق دایمردادی.

[22][23] - تبر و باغ گل سرخ، مجموعه دوم.

فصل دوم(کالبد شکافی یک غائله)

آنچه در فصل پیشین مرور کردیم، فهرستی از جنگ ها و موضع گیری های ستیزه جویانه استاد مزاری بود. ناگفته پیداست که بررسی تفصیلی دلایل، عوامل، ضایعات، تلفات و پیامدهای هر یک از این جنگ ها نه در حوصله این نوشتار است و نه مفید به حال خواننده. از دیگر سو برای اینکه متهم به کلی بافی و مبهم گویی نشویم، یکی از شاهکارهای عدالتخواهانه! ایشان را مورد کنکاش و کالبد شکافی قرار می دهیم. شما می توانید با معیار قرار دادن همین یک نمونۀ شفاف و تشریح شده، حدیث مفصل سایر جنگ ها را از این مجمل بخوانید و از این روزنه کوچک، اعماق و ابعاد دیگر جنگ ها را نیز به تماشا بنشینید.                        

23 سنبله؛ نقطه اوج منطق جنگ و تفنگ

      جنگ علیه دو جریان شیعی (حرکت اسلامی و رقبای درون حزبی) به طور همزمان و ناگهان در 23 سنبله 1373اتفاق افتاد. شب چهارشنبه 23 سنبله، ساعت 2 و 55 دقیقه در حالی که کودکان گرسنه و خسته از جنگ کابل، به خواب ناز فرو رفته بودند، ناگهان غرّش آتشبارها، دیوار سکوت شب را فروریخت.

    چشم های خواب آلود و نگاه های هراسان مردم به کوه تلویزیون، سیلو، دارالامان و دیگر خطوط تماس قوت های متخاصم دوخته شد و گمان بردند که مانند دو سال گذشته، نیروهای استاد مزاری با شورای نظار، اتحاد اسلامی و یا کدام حزب دیگر وارد زورآزمایی شده اند. اما در کمال حیرت و ناباوری مشاهده کردند که صدای پای جنگ اینبار از محلات و کوچه های خونبار غرب کابل به گوش می رسد. آنچه اینبار مورد تهاجم و تطاول قرار گرفته بود، سنگر دشمن نبود بلکه خانۀ دوست بود.

  منازل و اقامتگاه های شخصیت های محترم و معتبر شیعه مانند آقای جاوید رئیس شورای مرکزی حرکت اسلامی، آقای هادی رئیس کمیسیون سیاسی حرکت اسلامی و وزیر مشاور، آقای اکبری رئیس کمیسیون سیاسی حزب وحدت، مصطفی کاظمی عضو برجسته شورای مرکزی، دفتر کار آیت الله فاضل عضو شورای عالی نظارت، قرارگاه های نظامی و مراکز فرهنگی حرکت اسلامی، مراکز استقرار بخشی از نیروهای نطامی و کانون های فرهنگی حزب وحدت و حتی مؤسسات امدادی و خیریه، مانند کمیته امداد امام خمینی(ره) مورد حمله غافلگیرانه قرار گرفتند.

بدین ترتیب شعله های جنگی زبانه کشید که باید آنرا مسابقه شیعه کشی نامید و مصیبت را به همۀ خانه های غرب کابل به ارمغان آورد. دو طرف اولیه درگیر که هیزم اصلی این آتش و فتنه گشتند، همه از جوانان شیعه و هزاره بودند. گلوله های هر دو طرف نیز به محلات شیعه نشین فرود می آمد و زنان و کودکان را به خاک می افکند. توپخانه ها و طیاره های دوستم و حکمتیار نیز به حمایت از استاد مزاری، وارد کارزار شده، همین منطقه را زیر بمب و آتش گفتند. آتشبارها و بمب افکن های دولت و متحدانش نیز به حمایت از جانب مقابل، داخل معرکه شده، همین منطقه را ویران می ساختند. به علاوه نیروهای پیاده شورای هماهنگی و دولت برای نخستین بار وارد مناطق شیعه نشین شدند و پای بیگانگان به حریم مردم ما باز گردید. خلاصه در این جنگ هر کسی که اسلحه ای در دست داشت، آنرا به سوی خانه های گلین و زخم دار شیعیان کابل نشانه رفت. مردم بی پناه و درمانده به هر سمت و سو که می دویدند؛ بمب و موشک بر سرشان فرود می آمد. نه موضع دوست مشخص بود و نه موضع دشمن و نه طرف های درگیر. مردم لگدمال شده به عنوان آخرین پناه گاه به علم حضرت ابوالفضل پناه آوردند تا شاید مقدسات مذهبی، اشتهای جنگ طلبی و خونریزی تفنگ به دستان را مهار سازد. ولی جنگجویان این آخرین پناهگاه را هم به توپ بستند.

گر چه کالبد شکافی این تراژدی تلخ، پیچیده و شگفت از موضوع این نوشتار خارج است؛ ولی از آنجا که این رویداد سیاه و پیامدهای سوء آن، چنان برای جامعۀ شیعۀ افغانستان، فاجعه بار و کمرشکن بود که در تاریخ این مردم فقط با فاجعه عصر امیر عبدالرحمن قابل مقایسه است؛ ناگزیریم خارج از موضوع، طی چند پاراگراف کوتاه، نکاتی را در این خصوص روشن سازیم:

الف- آغاز گر این فاجعه خونبار چه کسی بود؟

در این خصوص به چند نمونه از گفته ها و نوشته های جناح استاد مزاری توجه کنید:

1-بلافاصله پس از آغاز جنگ در نخستین واکنش رسمی، یکی از سخنگویان این جناح (محمد ناطقی، مسئول کمیسیون سیاسی شورای نمایندگی و سخنگوی حزب در ایران) در مصاحبه با رادیو بی.بی.سی با صراحت پذیرفت که این جنگ را ما آغاز کردیم، اما آن را یک اقدام پیشگیرانه و بازدارنده خواند. وقتی دیگر سران حزب متوجه شدند که ناطقی چه دسته گلی به آب داده است و چرا طبق رویه معمول در حزب، این تهاجم را دفاع شرافتمندانه و مقاومت عادلانه سیاسی ننامیده است، به شماتت و سرزنش این سخنگوی راستگوی پرداختند. برای نمونه به نامه آیه الله صادقی پروانی توجه کنید:

به: شورای مرکزی – کابل

سلام علیکم

ضمن آرزوی سلامت بدینوسیله باستحضار می رساند:

الف: وضعیت جنگی کابل باعث نگرانی اینجانب و مهاجرین می باشد. امید است ما را  در جریان کامل اوضاع قرار داده و از میزان تلفات و خسارات جانی و مالی، معلومات بدهید.

ب : مصاحبه آقای ناطقی با رادیو بی بی سی در محافل سیاسی و جمع مهاجرین، بازتاب منفی داشته است که گویا حزب وحدت متجاوز می باشد .

لطفا در این  زمینه نظرتان را مشخص سازید .

26/6/1373 آیه الله صادقی پروانی[1][1]

2- از برخی سخنرانی های استاد مزاری نیز می توان گفته های همان سخنگوی محترم را استنباط نمود: « ... اما واقعیت این است که اینها تصمیم گرفتند که با دولت پلان نمایند و با هماهنگی ما را از اینجا بردارند و نظامی های ما را نابود کنند. در رابطه با این مسأله، چند روز پیش از حادثه (حادثه 23 سنبله) جناب شیخ ناظر با یکی از قوماندانان به وزیر اکبرخان می روند و در آنجا با انوری جلسه می کنند. بعد انوری به جبل السراج می رود و در هیمن حال سید نور الله عماد می گوید که در زودترین فرصت تحولی پیش می آید و وحدتی در کنار ماست که دیگر با ما مخالفت ندارد. آقای فاضل هم این حرف را در مشهد در یک جلسه خصوصی می گوید ... برای ما خبر رسید که اینجا یک همچو تصمیمی است که گرفته می شود ... اما ما جلو توطئه را در روز اول گرفتیم. شما دیدید که اینجا آنچنان جنگ و آدم کشی پیش نیامد.»[2][2]

چنانکه ملاحظه می فرمائید انیجا سخن از دفع تهاجم و تجاوز دیگران به میان نیامده و نیز سخن از حمله و درگیری همزمان نیروهای دو طرف نیست؛ بلکه سخن این است که «ما روز اول جلو توطئله را گرفتیم» و بدون «جنگ و آدم کشی» گلیم دیگران را جمع کردیم. حال این توطئه موهوم و خیالی چه بوده، بعدا درباره آن صحبت خواهیم کرد.

  3- لحن و عبارات اطلاعیه جنگی کمیته نظامی حزب وحدت (جناح استاد مزاری) در بحبوحه نبرد نیز نشان می دهد که نویسندگان اطلاعیه، این فرض را مسلم و بدیهی گرفته اند که آنها تهاجم را آغاز کرده اند. به آغاز اطلاعیه توجه کنید:

«ملت مسلمان و شهید پرور! بدنبال "عملیات پیروزمندانه" فرزندان دلیر شما در جهت خنثی سازی توطئه شوم و خائنانه جنگ افروزان شورای نظار و مزدوران دون صفت و سرسپرده آنان، اینک آخرین تلاش های مذبوحانه دشمن ... به شکست نهایی خود نزدیک شده و آخرین پایگاه های مورد اعتماد آنها در زیر ضربات خورد کننده مجاهدین قهرمان شما در حال از بین رفتن قرار دارد...»[3][3]

 4- عریان تر و آشکار تر از همه «خبرنامه وحدت» تنها ارگان نشراتی رسمی حزب وحدت در کابل، حقیقت را با صراحت فریاد نمود. این نشریه در نخستین شماره منتشره بعد از حادثه 23 سنبله، در سرمقاله خود تحت عنوان «سخن روز» خبر کودتا را این گونه به اطلاع مردم رساند:

«نیمه شب چهارشنبه گذشته (23 سنبله) نیروهای قهرمان و ایثارگر حزب وحدت اسلامی با همکاری نزدیک و صادقانه بخش عظیمی از مجاهدین مردم دوست و روشن ضمیر حرکت اسلامی، با یاری خدای بزرگ و حمایت بی دریغ مردم مسلمان ما "عملیات تصفیوی بزرگی" را در ساحه غرب و جنوب کابل راه انداختند که در اندک ترین فرصت ممکن، بزرگترین توطئه شوم و خائنانه ای را که ... در نطفه خفه ساخت.»[4][4]

ملاحظه می فرمایید که در اینجا هم سخن از راه انداختن عملیات تصفیوی بزرگ توسط نیروهای قهرمان حزب وحدت است. وقتی سخنگو و مسئول کمیته سیاسی، اطلاعیه رسمی کمیته نظامی، نشریه رسمی کمیته فرهنگی و سرانجام هم رهبر حزب با صراحت می گویند که عملیات تصفیوی بزرگی را راه انداخیتم و جلو توطئه را روز اول گرفتیم، دیگر شک و تردیدی باقی نمی ماند که چه کسی آغاز گر این فتنه بزرگ و مسابقه شیعه کشی بوده است.

ب- عذر بدتر از گناه

از شواهدی که در قسمت قبلی ذکر کردیم، جرقه زن این آتش و خالق این فاجعه بزرگ انسانی، روشن و مشخص گردید. در لابلای همان گفته ها و نوشته ها، دلیل و بهانه تهاجم و کودتا نیز آمده است و نیازی به تکرار دوباره نیست. عصاره و چکیدۀ سخن وادعای شان چنین است: «ما گزارش هایی داشتیم دال بر اینکه توطئه بزرگی با تبانی حرکت اسلامی، جناج اکبری حزب وحدت و دولت ربانی علیه ما در جریان بود و ما در یک اقدام پیشگیرانه و بازدارنده، جلو توطئه را گرفتیم. اگر ما شب چهارشنبه 23 سنبله وارد عمل نمی شدیم، شب بعد (پنجشنبه 24 سنبله) حرکت اسلامی و جناح اکبری علیه ما کودتا می کردند. ما پیش دستی کرده، کودتا را خنثی کردیم.

در خصوص این ادعا و مستمسک، تذکر نکاتی را ضروری می دانیم:

  1- بر فرض صحت و اتقان این ادعا که حرکت و جناح اکبری چنین خیالی را در سر می پروراندند، آیا خلق این فاجعه خونبار، ریختن خون هزاران مسلمان و شیعه بی گناه و آنهمه خسارات، ضایعات و هتک حرمت؛ صرف به این دلیل که آنها قصد توطئه و کودتا علیه ما را داشتند، قصاص قبل از جنابت نیست؟ کدام مکتب و مذهبی در این جهان پهناور، قصاص قبل از جنبات را مجاز دانسته است که در مرام و مسلک استاد مزاری و یارانش مجاز و روا شمرده شده است؟ در کدام منطق و مسلکی، انسان ها به پرداخت کفاره و تاوان گناهی که هنوز انجام نداده، ملزم شده اند که در منطق حزب وحدت «بابه» چنین الزامی بر این موجود دو پا روا داشته شده است ؟

گذشته از این، در شریعت اسلام، جنگ با مسلمان فقط در صورتی جایز و مشروع دانسته شده که او مهاجم و متجاوز باشد؛ اما مسلمانی که هنوز هیچ اقدام عملی نکرده، صرف بدلیل نیت و قصد درونی او، هیچ مذهبی از مذاهب اسلامی ریختن خونش را مباح ندانسته است.

  2- باز هم به فرض صحت این ادعا و بهانه، خطاب به استاد مزاری می گوئیم: ای پیشوای کبیر مقاومت خلق ما! همه می دانند که نیروی مسلح شما در کابل بیشتر و توانمند تر از حرکت اسلامی بود. از لحاظ تسلیحات، مورال نظامی و تجربیات جنگی نیز قابل مقایسه با نیروهای جنگ ندیده حرکت اسلامی نبود. به گفته خودتان، بخش عظیمی از نیروهای روشن ضمیر و مردم دوست حرکت هم با شما همداستان بودند. به علاوه به تعبیر مریدان تان، شما به قافله سالار و پیشوای کبیر خلق، مبدل شده بودید و مردم غرب کابل یکدست پشت سر پیشوا صف کشیده بودند. از سوی دیگر، حرکت اسلامی و جناح اکبری را مشتی معامله گر و طرد شده از میان مردم می خواندید.

شما که این همه نیروی آبدیده، تسلیحات، پشتوانۀ مردمی و نیروهای مردم دوست حرکت اسلامی را در اختیار داشتید و حمایت بی دریغ حکمتیار و دوستم هم پشت سرتان بود، چه ضرورتی داشت که این همه سراسیمه و عجولانه علیه یک مشت معامله گر و رانده شده، وارد عمل ورویارویی نظامی شوید؟ بهتر نبود که آمادگی می گرفتید و یک مشت کودتاگر طرد شده و خائن را ضربه می زدید؟ کسی که با اطلاع و آمادگی قبلی در کمین توطئه گر و کودتاچی مهاجم و بی خبر بنشیند، طبیعی است که هم می تواند ضربه اساسی را از لحاظ نظامی به مهاجم وارد سازد و هم از لحاظ حیثیتی و در نزد افکار عمومی، چهره توطئه گر را بر ملا ساخته، رسوایش سازد. اگر واقعا توطئه و کودتایی در کار بود، شایسته بود که شما ستاره تاریخ خلق ما! چنین می کردید؛ نه اینکه به آب نرسیده، موزه تان را بکشید و قبل از هر گونه جنایتی دست به قصاص بزنید و سیل خون جاری سازید.

در این رابطه بخشی از سخنان استاد اکبری را با هم مرور می کنیم:

«البته حرکت اسلامی حرف خودش را گفته و می گوید، ولی آنچه به من مربوط می شود این است که می گویم ارزیابی من این بود که حرکت اسلامی در حدود سه هزار نفر مسلح یا بیشتر نیروی نظامی در غرب کابل داشت. حزب وحدت اسلامی در حدود شش هزار نفر نیروی مسلح داشت. حسابی که من می کنم دقیق نیست، آنچه که مسلم است این است که مزاری، نیروی مسلح اش نسبت به حرکت اسلامی در آنجا بیشتر بود. من می گویم اگر چنین قصدی بود، اگر چنین مسأله ای (کودتای حرکت علیه مزاری) بود، مزاری کودتا نمی کرد، آمادگی می گرفت کودتاگر را ضربه می زد، جای این نبود که حمله می کرد.»[5][5]

  3- آقایان می گویند: ما گزارشهایی داشتیم مبنی بر اینکه حرکت اسلامی و جناح اکبری، قصد کودتا علیه ما را داشتند. حال سئوالی که اینجا مطرح می شود این است که منبع این گزارش ها چه کس یا کسانی بوده اند؟ "خبرنامه وحدت" نشریه کمیسیون فرهنگی حزب وحدت در کابل، دو منبع برای گزارش ذکر می کند:

     منبع اول:

این توطئه که بنا بود شب پنجشنبه 24/6/1373 به اجرا در آید، توسط عده ای از قوماندانان و مجاهدین آگاه و مردم دوست حرکت اسلامی به اطلاع مقامات مسئول حزب وحدت اسلامی رسانیده شد و در اسرع وقت در برابر آن مقابله جدی و موفقانه به عمل آمد.[6][6]

حال باید پرسید: این قوماندان آگاه و مردم دوست حرکت اسلامی که به آن میزان از اهمیت و رتبه برخوردار بودند که در جریان این توطئه پیچیده و سرنوشت ساز قرار بگیرند، آیا اینها مگر نام و تخلص نداشتند و ندارند؟ اینها چه نوع موجوداتی بودند که نه شما نام و نشان آنها را می دانید و نه خود حرکتی ها؟

از قوماندانان شناخته شده حرکت در کابل، انوری بود که سردمدار کودتا معرفی شد. عباس پایدار بود که به دست سنگرداران عزت و شرف شما کشته شد. فیضی بود که هنگام کودتا اصلاً در کابل نبود و در بهسود به سر می برد. قنبرلنگ بود که تا آخرین توان در برابر شما جنگید و استاد مزاری درباره او می گوید: «ولی همین قنبر که آنقدر از انوری اطاعت کرده و علم را اینجا زده و چند نفر را در زیر آن کشته است، حالا به جرم اینکه در گذشته از مردم خود دفاع کرده، پیش انوری بندی است.»[7][7]دیگری قوماندان صابر بود که بازتاآخرین گلوله با شما جنگید و استاد مزاری درباره او هم می گوید: «شما شاهد بوده اید که قمبر و صابر بالاترین فاجعه را در دشت آزادگان به وجود آورده بودند.»[8][8] داکتر صادق مدبر بود که به گفته استاد مزاری او اصلا ًدر جریان کودتا قرار نداشت و بی خبر از توطئه بود: «در این تصمیم گیری فقط کسانی از حرکت شامل بودند که وارد معامله شده بودند. اشخاص دیگری مثل داکتر صادق و داکتر شاه جان و اینها در جریان نبودند.»[9][9] با این حساب، صادق مدبر و شاه جان هم از گردونه خارج می شوند. غیر از اینها، قوماندان شیر کاراته، قوماندان کرم و ... بودند که تا آخر پیکار کردند و دستگیر شدند. به همین ترتیب دست روی هر قوماندان شناخته شده حرکت اسلامی بگذارید یا در کابل نبودند و یا اگر بودند تا آخرین توان در مقابل نیروهای مهاجم جنگیدند.

پس این قوماندانان مردم دوست حرکت اسلامی که شما را از توطئه آگاه کردند چه کسانی بودند؟ آنها نام و نشان ندارند؟ آنان چطور جانورانی بودند که با گذشت چهار سال از حادثه، باز هم شما از ذکر نام آنها خجالت می کشید؟ این چهره های مردم دوست و روشن ضمیر را به مردم معرفی کنید تا آنها این دوستان شان را بشناسند.

  منبع دوم:

منبع دوم را «خبرنامه وحدت» اینگونه معرفی می کند:

یک منبع نزدیک به شورای نظار و اتحاد سیاف، طی تماسی با خبرگزاری وحدت اسلامی یادآور شد که در این توطئه، شورای نظار، اتحاد سیاف، عده ای از افراد فروخته شده حرکت اسلامی و نیز عناصر ضعیف النفس از حزب وحدت اسلامی اشتراک داشتند و قرار بود که طی عملیات مشترک از جوانب گوناگون، نیرو ها و مواضع حزب وحدت اسلامی را مورد حمله قرار دهند»[10][10]

در رابطه با این منبع همین قدر می توان گفت که: اگر شما با اعتماد به تماس دشمن – آنهم به تعبیر خودتان دشمن تشنه به خون هزاره – خانه دوست را آتش می زنید و اگر با اتکاء به گزارش بیگانه، خنجر در قلب آشنا فرو می کنید، آفرین بر درایت، ذکاوت، منطق و شعور سیاسی شما!

  4- پرواضح است که کودتای یک نیروی سه هزار نفری علیه یک نیروی ورزیده، جنگ دیده و شش هزار نفری، مقدمات و آمادگی های بسیاری لازم دارد، مانند تجمیع و جابجایی نیروها، نقل و انتقال تسلیحات و وسائط نقلیه، عملیات اکتشافی و شناسایی و ... حداقل باید گردانندگان و سرکردگان کودتا، مهیا و حاضر در صحنه باشند.

اما حقایق موجود در متن حادثه 23 سنبله  ونیز گفته ها و نوشته های جناح استاد مزاری، نشان می دهد که چنین تحرکات و آمادگی ها هرگز در اردوی حرکت اسلامی مشهود نبوده است. هنگام وقوع کودتا، آقای هادی در بهسود بوده است و آقای جاوید هم مریض و در بیمارستان. انوری هم در منزلش در مرکز شهر بوده است نه در میان نیروهایش در غرب کابل. آقای اکبری با 25 نفر یک شب و روز در محاصره قشون استاد مزاری ماند و سرانجام به صورت معجزه آسا نجات یافت. آیا با 25 نفر می شود علیه یک نیروی شش هزار نفری کودتا کرد؟ کسانی که سردمداری کودتایی با آن پیچیدگی و گستردگی را به عهده داشته باشند، باید چقدر ناشی و نادان باشند که درست در آستانه کودتا، یکی راهی بهسود شود و دیگری رهسپار بیمارستان؟ و سومی حتی در میان نیروهای کودتاچی اش هم نباشد و چهارمی، فقط 25 نفر نیرو برای کودتا جمع کند؟!

گذشته از اینها، گفته ها و نوشته هایی که از استاد مزاری، کمیسیون سیاسی، نظامی و فرهنگی اش در قسمت اول نقل کردیم، همه گواه بر بی خبری و بی اطلاعی نیروهای حرکت اسلامی و جناح اکبری از چنین توطئه و کودتایی است. استاد مزاری می گوید: «ما جلو توطئه را روز اول گرفتیم.» اطلاعیه نظامی می گوید: «اینک آخرین تلاش های مذبوحانه دشمن… به شکست نهایی خود نزدیک شده.» خبرنامه می نویسد: «طی عملیاتی تصفیوی پیروزمندانه… تمامی مراکز دسیسه و خیانت را از وجود افراد شرور و فساد پیشه، پاکسازی نمودند.»

این گفته ها، آشکارا نشان می دهد که شما همان شب و روز اول، اکثر مراکز استقرار حرکت اسلامی و جناح آقای اکبری را تصرف کردید. اگر واقعا آنها قصد و آمادگی برای کودتا می داشتند، مگر دست های آنها همه بسته بود که به این آسانی، خلع سلاح و متلاشی شوند؟

ج – جعل اسناد، مضحک ترین بخش این سناریو

انفجار مهیبی که در 23 سنبله با «عملیات بزرگ تصفیوی» سنگرداران عزت و شرف استاد مزاری، جرقه آن زده شد، 29 هزار انسان بی پناه و بی گناه را به خاک و خون کشید. بر کلبه های مردم ماتمدار و جفا دیده کابل آتش افکند و اکثریت این مردم خسته از جنگ را عزادار و سیاه پوش نمود. این منطقۀ صاعقه زده، صحنه شدید ترین و خشن ترین جنگ در تاریخ جنگ های داخلی افغانستان گردید. این انفجار ویرانگر، خسارات، ضایعات و پیامدهای بسیاری داشت که بعداً به شرح آنها خواهیم پرداخت.

برای خلق این فاجعه خونبار، استاد مزاری جز مشتی ادعا – که مثلا قوماندانان بی نام و نشان حرکت ویا یک منبع نزدیک به اتحاد سیاف چنین گفته است – هیچ چیز معقول، مستند و قابل قبولی برای ارائه نداشت. از یک طرف مسئولیت آغاز جنگ را به عهده گرفته بود- جنگی که استاد مزاری به قصد خلق حماسه آغاز کرده بود ولی به فاجعه انجامید – و از جانب دیگر هیچ توجیه و محمل مشروع برای خلق این رخداد سیاه و زیانبار نداشت و آشکارا خود را در بن بست و تنگنا احساس می کرد.

از اینجا بود که استاد مزاری و یارانش برای فرار از بن بست، فریب و تحمیق مردم و طهارت و برائت خود، بخش دیگری از این سناریو را روی صحنه آوردند و آن جعل به اصطلاح اسناد همکاری و تبانی میان دولت و جناح اکبری و حرکت اسلامی بود. بر این اساس یک سلسله اوراق فتوکپی شده تحت عنوان «اسناد خیانت و توطئه» تکثیر و در مقیاس وسیع در داخل و خارج پخش گردید. در این اسناد که گویا میان مسئولان دولت (ربانی، مسعود و فهیم) و برخی شخصیت های حزب وحدت (اکبری، کاظمی، آیه الله فاضل) به امضاء رسیده است؛ نشان دهنده این راز است که گویا توافقات و معاملاتی مبنی بر حذف مزاری و نیروهایش، میان آنها در جریان بوده است.

ابتدا دو نمونه از این اسناد را از نظر بگذرانید تا بعد کمی درباره آنها گپ بزنیم:

                 (درمتن اصلی کتاب دونمونه ازاسناد دراینجا درج است )
حال که دو نمونه از باصطلاح اسناد «موثق» و «محرمانه» را رؤیت کردید، به تذکر چند نکته در خصوص صحت و سقم اینها توجه کنید:

  1- نخست ببینیم اعضای شورای مرکزی حزب وحدت استاد مزاری به عنوان عالی ترین مجمع تصمیم گیری و نیز نخبگان سیاسی این حزب و نخستین کسانی که این اسناد برای اقناع و توجیه آنها ارائه شده است، چه برخورد و نظری نسبت به این اسناد داشته اند. یکی از اعضای شورای مرکزی که در نخستین جلسه این شورا بعد از حادثه 23 سنبله حضور داشته است، خاطراتش را از آن جلسه اینگونه بازگو می کند:

« ... خلاصه، جلسه طبعا ًحالت عادی را نداشت که هیچ، بلکه خشم و عصبانیت کاملاً در آن موج می زد. در این میان استاد مزاری تعدادی اوراق را بیرون آورد و گفت: «اینها اسنادی هستند که ما به دست آورده ایم و آقایان درباره انتشار آن تصمیم بگیرند.» اوراق دست به دست شد و یکبار صدای آقای حسینی میدانی بلند شد و گفت: «آقای استاد، اصل آنها کجاست و این فتوکپی ها نمی تواند قابل قبول باشد و ثانیا اگر قبول کنیم، نحوه به دست آوردن آنها را چگونه توجیه کنیم ؟ »

خداوند متعال شاهد قضیه هست که استاد مزاری، لب از روی لب بر نداشت و با خیره خیره نگاه کردن ایشان (مزاری) و سکوت متقابل دیگران، آن کاغذها – بی آنکه درباره انتشارآنها تصمیمی گرفته شود – جمع شدند و صحبت ها به مسائل دیگر کشیده شد.»[11][11]

اسنادی که شورای مرکزی حزب وحدت استاد مزاری با چنین سردی و پوزخند با آنها برخورد کرده اند، تکلیف دیگران نسبت به آنها روشن و مشخص است! صد البته که تنها شورای مرکزی این جناح با سکوت سرد و متعجبانه با این اوراق مواجه نشدند، بلکه بسیاری از افراد خردمند و معتدل جناح مذکور با سکوت و ناباوری با اوراق مذکور معامله کردند. در این مجموعه فقط سه گروه با چنگ و دندان به این کپی ها چسپیده بودند:

الف – استاد مزاری و دستیاران نزدیکش که زحمت کشیده، این اوراق را ساخته بودند و در قبال 29 هزار کشته و زخمی و آنهمه خسارت، مصائب و پیامدهای سوء، جز همین چند ورق کپی چیزی برای ارائه به مردم و سپردن به تاریخ نداشتند.

ب- حلقات چپی و التقاطی درون حزب که در عمق جان به این اسناد می­خندیدند، ولی چون مطابق میل و طبع نفاق افکنانه شان بود، مجدّانه و مغرضانه به آنها چسپیده بودند.

ج- افراد ابله، تندرو و نادان که از فرط حماقت و سفاهت این جعلیات را باور کرده بودند.

  2- از خاطره و روایت فوق معلوم می گردد که اصل این اسناد را استاد مزاری هم در دست نداشته و آنچه در دسترس ایشان بوده، همین فتوکپی ها بوده است. در مقدمه ای که ناشران اوراق مذکور برای آنها نوشته اند نیز تصریح کرده اند:

«لازم است چند نکته در مورد مطالعه این اسناد مورد توجه قرار گیرد: 1- این اسناد توسط همکاران اطلاعاتی حزب وحدت اسلامی از آرشیو اطلاعات و امنیت شورای نظّار در کابل عکسبرداری  شده است...»[12][12]

پس آنچه به عنوان اسناد موثق و محرمانه از آنها یاد شده و برای فریب مردم و طهارت و برائت آفرینندگان این فاجعه انسانی وحشتناک ارائه شده، همین چند برگ فتوکپی است و نسخه اصلی در اختیار هیچ کس و حتی استاد مزاری نبوده است.

حال با توجه به نکته متذکره می گوییم: اگر فتوکپی بتواند سند و مدرک به حساب آید، هر کس ولو یک بچه دبستانی هم می تواند آنرا تنظیم و جعل کند. به همان دو نمونه از اسناد نگاه کنید! هر کسی می تواند امضای آقایان اکبری و مسعود را از زیر این اوراق قیچی و زیر یک ورقه سفید دیگر بچسباندو آنگاه هر قرار داد و معاهده ای راکه دلش خواست، تنظیم وروی آن ورقه تایپ کند و ازآنها کپی بردارد و میان توده نا آگاه مردم پخش کند و مدعی شود که از آرشیو وزارت دفاع یا امنیت ملی عکسبرداری کرده است.

نمونه دیگر: مثلا متن آخرین نامه استاد مزاری که برای ملا بورجان نوشته است، با خط و امضای ایشان در نشریات متعدد چاپ شده و در دسترس همه قرار دارد. امضای آقای حکمتیار هم در پای معاهده جلال آباد، اسلام آباد و یا معاهده ها و نامه های دیگر بارها چاپ شده و در دسترس همه است. حال اگر کسی امضای این دو نفر را از زیر آن اوراق قیچی کند و ذیل یک ورقه سفید بچسباند، آنگاه متنی را به صورت قرار داد و معاهده، بالای آن امضاها تایپ کند به این صورت:

بر اساس این معاهده، اینجانب عبدالعلی مزاری، پس از سپردن اسکاد به حزب اسلامی، اینک حزب وحدت را نیز در بست به حزب مذکور فروختم و از این به بعد به عنوان قوماندان مطیع قائد انقلاب، حکمتیار صاحب عمل خواهم کرد و ...

بعد، این قرداد خیالی را فتوکپی و در مقیاس وسیع میان مردم توزیع کند و مدعی شود که این اسناد موثق و محرمانه را از سازمان اطلاعات حزب اسلامی عکسبرداری کرده است؛ آیا باز رهروان استاد مزاری به این سند ساختگی هم با چنگ و دندان خواهند چسبید که این «سند توطئه و خیانت» استاد مزاری است؟ این است تمام حقیقت و ماهیت اسنادی که استاد مزاری با تمسک و توسل به آنها، سیل خون در جامعه شیعه جاری ساخت.

عجبا از این پیشوای شهید خلق! که در سخنرانی اش برای مردم غرب کابل به سادگی تمام می گوید: «درباره وحدتی های که فرار کرده و درکنار جناب مسعود رفته اند صحبت نمی کنم، اسناد منتشر شده.»[13][13]

29 هزار انسان را به خاک و خون کشیدی، غرب کابل را ویران کردی، بذر نفاق، خصومت و جنگ داخلی را در جامعه شیعه پاشیدی، آنوقت می خواهی با چند برگ فتوکپی همه این فجایع و مصائب را به دامان تاریخ دفن کنی؟

و عجبا که رهروان استاد مزاری درباره او می گویند: رهبر کسی است که زیربنای مکتبش را صداقت و قربانی در برابر سرنوشت مردم تشکیل بدهد. مقصود شما از صداقت همین است که خون مردم را ریختن و با چهار برگ فتوکپی، بر سرشان کلاه گذاشتن؟ اگر صداقت این است الحق و الانصاف که استاد مزاری صادق ترین رهبر در جهان بود!

  3- تاریخ انعقاد این به اصطلاح معاملات و قراردادها،مربوط به ماه ها قبل از حادثه 23 سنبله و حتی قبل از تعیینات حزب وحدت است؛ مثلا تاریخ سند شماره 8، 12 حمل 73 و سند شماره 9، 4/3/73 و شماره 10، تاریخ 12/3/73 است. و همینطور بقیه اوراق که یا اصلا ًتاریخ ندارند و یا اگر دارند، مانند نمونه های فوق است.

نشر کنندگان این اوراق نیز در مقدمه ای که برای آنها نوشته اند، چنین می گویند: «اسناد مذکور مربوط به قبل از جنگ اخیر و تعیینات حزب وحدت می باشد و انتشار این اسناد در گذشته به خاطر رعایت بعضی مسائل صورت نمی گرفت. چون اصلا ًمردم ما شناخت درستی از آنها نداشتند، ممکن بود که انتشار اسناد مسایل لاینحل و خطرسازی بوجود آورد و موجودیت و اتحاد حزب وحدت را در خطر اندازد. ثانیا ًبسیاری از آنها با عناوین بزرگ مذهبی و لباس مقدس روحانیت در حزب وحدت حضور داشتند و امکان اینکه مردم ما خیانت آنها را باور نکنند، بسیار بود...»[14][14]

در رابطه با تاریخ این اسناد  و نیز توجیه حضرات، دو نکته را قبل یادآوری می دانیم:

الف: اگر شما واقعا از ماه ها قبل چنین اسناد موثق و محرمانه را در اختیار داشتید که بنا بر مندرجات آنها، بخشی از سران حزب وحدت در صدد معامله و خیانت به آرمان حزب و سرنوشت مردم خود بودند و در عین اطلاع و آگاهی، مردم و شورای مرکزی را در جریان قرار نداده اید، این خود نوعی خیانت به حزب و مردم است.

گذشته از این، اگر هم گفته شما را قبول کنیم که در گذشته ها روی برخی مصالح از انتشار آنها خودداری کرده اید، حداقل قبل از تهاجم و کودتا، این اسناد را در اختیار مردم و شورای مرکزی قرار می دادید تا آنها می دانستند که دعوا بر سر چیست؟ اینجا دیگر حرمت ها شکسته شده بود و کار به توپ و تانک رسیده بود و از مرز مصالح عبور کرده بودید؟

ب: در جریان تعیینات حزب وحدت، همه شاهد بودند که شما خود را به آب و آتش زدید تا دیگران را ترور شخصیت و بدنام کنید و ریاست استاد مزاری را تثبیت نمایید. در این عرصه تا حملات مسلحانه به اقامتگاه های رهبران حزب، قتل و آدم کشی، جنگ تبلیغی و ترور شخصیت، تهدید و تطمیع و توسل به اسلحه دلار پیش رفتید. اگر واقعا ًچنین اسناد موثقی در دست داشتید، آنهمه غوغا سالاری و تفنگ سالاری راه نمی انداختید، همین اسناد را به شورای مرکزی ارائه می دادید و می گفتید: «آقایان! بر اساس این مدارک معتبر و محرمانه، اینها خائن به حزب و مردم هستند و نه تنها حق کاندید شدن ندارند بلکه باید محاکمه و مجازات شوند.»

اگر واقعا چنین سلاح برنده ای را در اختیار داشتید، چرا به چوب و چماق، تفنگ و خشونت، دلار و کلدار متوسل شدید؟

می گویید: «بسیاری از آنها با عناوین بزرگ مذهبی و لباس مقدس روحانیت در حزب وحدت حضور داشتند.» بسیار خوب! مگر آقای مرتضوی لباس روحانیت نداشت که ماه ها قبل از تعیینات، در ماه رمضان، شب قدر و در محراب و مسجد توسط ارازل چماق به دست مورد هتک حرمت قرار گرفت؟ مگر آقای فصیحی ورسی لباس روحانیت نداشت که به دست گروپ های مسلح شما کشته شد؟ آیت الله بهشتی مگر عنوان بزرگ مذهبی نداشت که از ترس مهاجمین مسلح شما ... براستی قبل از انتشار اسناد و حادثه 23 سنبله، حرمت و حریمی مانده بود که توسط شما نشکسته باشد تا کتمان اسناد را از آن جمله حساب کنیم؟

وانگهی، بر فرض هم قبول کنیم که شما با هم حزبی های تان بخاطر «حفظ اتحاد و موجودیت حزب وحدت» مدارا و اغماض کردید، در مورد حرکت اسلامی این کتمان اسناد را چگونه توجیه می کنید؟ شما که از اول حرکت اسلامی را «باند شرور مولوی محسنی» می گفتید! اسناد خیانت این باند شرور را روی چه مصالحی پنهان و کتمان کردید و چرا مردم را در جریان خیانت و توطئه اینها قرار ندادید؟

سخن آخر اینکه، تمام این باصطلاح اسناد با یک نوع تایپ و با یک قلم، حروفچینی شده است؛ مثلاً قرار داد ریاست جمهوری با آقای اکبری با همان تایپ و قلمی است که قرارداد مصطفی کاظمی با فهیم. در عین حال ابلاغیه وزارت دفاع برای امنیت ملی باز هم با همان قلم است. همینطور سایر اوراق. سازنده و جعل کننده این اسناد آنقدر ناشی و بی تجربه بوده است که نمی دانسته در دنیا انواع مختلف دستگاه تایپ و با قلم های متفاوت وجود دارد. او فکر می کرده که در تمام ادارات افغانستان و در همۀ دنیا فقط یک نوع تایپ وجود دارد؛ آنهم از همان نوعی که سازنده محترم این اسناد در اختیار داشته است. فاعتبروا یا اولی الابصار!

د- بسترها و ریشه های حقیقی غائله 23 سنبله

این تراژدی خونبار و غمبار برای شیعیان افغانستان، نه یک رخداد اتفاقی و خلق الساعة بود و نه آنگونه که استاد مزاری می گفت، اقدام بازدارنده و ضد کودتا؛ بلکه فاجعه ای بود زاییدۀ یک توطئه پیچیده و حساب شده که از مدت ها قبل زمینه های آن توسط بدخواهان جامعه شیعه و حتی کشورهای خارجی و با همکاری برخی حلقات خودی، هموار و مهیا شده بود. آنهمه اقتدار، انسجام و صلابت شیعیان و جایگاه شایسته ای که این مردم در کابل کسب کرده بودند، برای بسیاری از جریان ها و مدعیان قدرت قابل تحمل نبود. لذا پلان های مرموزی را روی دست گرفتند تا ابتدا خود اینها را به جان هم اندازند و آنوقت طراحان پشت پرده توطئه از چهار سو بر سر این مردم بریزند و دار و ندارشان را تاراج کنند؛ که در عمل چنین هم شد. با آغاز جنگ، نیروهای حزب اسلامی و دولت از دو سو وارد معرکه شدند. یکی قطعه اسکاد، سلاح کوت های آن و مناطق جنوب غرب را از چنگ هر دو جناح بیرون آورد و دیگری، دانشگاه کابل و مناطق شمال غرب را. دو جناح درگیر شیعی همدیگر را درو کردند و دیگران خوشه چیدند. در این جنگ جنون آمیز در حقیقت جامعه شیعه قربانی ناپختگی و بی کفایتی رهبران خود شدند و رقبای رند و چالاک، موفق شدند که این مردم را قربانی کنند.

با توجه به آنچه گفته شد، عوامل مرئی و نامرئی فاجعه 23 سنبله را به این ترتیب می توان دسته بندی کرد:          

1- تداوم رقابت و خصومت حزب اسلامی و دولت ربانی

حادثه 23 سنبله در حقیقت حلقه ای از سلسله زنجیروار و دوامدار رقابت و جنگ قدرت حزب اسلامی و دولت ربانی بود که در این حلقه، نیروهای شیعی به عنوان پیشمرگ و هیزم آتش، مورد بهره برداری قرار گرفتند. در این رابطه به یادآوری یک اعتراف از امیر حزب اسلامی اکتفا می کنیم. شخص گلبدین حکمتیار در سلسله مقالاتی در «میثاق ایثار» تصریح می کند که حزب اسلامی به تلافی شکست از نیروهای دولت در دره غوربند، این جنگ (23 سنبله) را سامان داد و در مقابل آن شکست، پیروزی های چشمگیری در جنوب غرب کابل بدست آورد.

قبل از نقل متن نوشته ایشان، کمی به عقب باز می گردیم و ماجرا را از اول تعقیب می کنیم:

ابتدا خبر ناکامی های حزب اسلامی را در ولسوالی غوربند ولایت پروان به روایت از نشریه «فتح» چاپ پیشاور بخوانید:

«سلسله پیوستن افراد و اعضای حزب اسلامی به دولت ادامه دارد. در این سلسله پس از پیوستن بیش از یکصد تن که هفته قبل در ولسوالی غوربند ولایت پروان به دولت پیوستند، گروه دیگری که شامل 148 تن از افراد و فرماندهان حزب می­شوند، جدایی شان را اعلام و با تمام سلاح ها و امکانات نظامی با اردوی اسلامی یکجا شدند...»[15][15]

بدنبال این شکست ها و دو هفته قبل از حادثه 23 سنبله، ناگهان حکمتیار از یک تحول و انکشاف مهم سیاسی – نظامی در آینده نزدیک خبر داد که بسیاری از رادیو ها این خبر را اعلام کردند:

«دو هفته قبل از کودتا (23 سنبله) آقای حکمتیار اعلام کرد که بزودی مردم افغانستان شاهد تحول سیاسی نظامی خواهند شد. این تحول سیاسی و نظامی که آقای حکمتیار تدارک دیده بود و به دوستانش بشارت می داد کدام تحرک بود؟ همین که در 23 سنبله در غرب کابل صورت گرفت.»[16][16]

بعد از این اعلام و بشارت آقای حکمتیار بود که حادثه غیر منتظره 23 سنبله در میان بهت و حیرت همگان اتفاق افتاد. نیروهای حزب اسلامی با شتاب و در مقیاس وسیع داخل معرکه شدند و غنایم و ثمرات عمدۀ این جنگ نیز نصیب این حزب گردید. سه سال بعد آقای حکمتیار با صراحت و صداقت تمام، ارتباط و پیوند این مجموعه حوادث را این گونه به تحریر کشید:

«از جانب دیگر قطعات مربوط به ایشان (مسعود) با شکست های پی در پی در جبهات مواجه گردید، در جریان یک سال مکمل، تنها در استقامت غوربند واز طریق توزیع پول کافی و خریدن افراد بدضمیر، پیشروی محدودی داشتند که در نتیجه مجاهدین حزب اسلامی مجبور به عقب نشینی از دره غوربند گردید که در مقابل تهاجم بر غوربند، قطعات حزب اسلامی مستقر در کابل، مجبور گردیدند، عملیاتی در غرب کابل برای تصرف مهم ترین نقاط استراتژیک داشته باشد. طی این عملیات، غند مهم اسکاد و سلاح کوت های مربوط به آن به شمول مناطق مهم دیگری فتح شد و جنوب غرب کابل به شمول قسمت های مهم غرب شهر از وجود افراد حامی آنان تصفیه گردید...»[17][17]

نیازی به توضیح ندارد که جناب حکمتیار در اینجا تمام ماجرا (هم آغاز جنگ و هم پیروزی ها) را مربوط به حزب اسلامی می داند و حتی نامی هم از متحد خود، حزب وحدت استاد مزاری نمی برد. گویا از منظر ایشان، استاد مزاری صرف یک بازیگر بی اراده در این سناریو بوده است.

2 - جنگ دارالامان میان حرکت اسلامی و حزب اسلامی :

یکی از ریشه های حادثه 23 سنبله را باید در جنگ دارالامان جستجو کرد:

در تاریخ 24 جوزای 73، یک عراده موتر نیروهای حرکت اسلامی همراه با دو نفر سرنشین در مسیر دارالامان توسط نیروهای حزب اسلامی ربوده شد. حرکت اسلامی بلافاصله با انجینر بشیر نماینده شهری حزب اسلامی تماس گرفته، خواستار استرداد موتر و سرنشینان آن شد. انجینر بشیر بعد از تماس با مقامات عالی رتبه حزب، جواب منفی داد. به دنبال این حادثه، درگیری های پراکنده میان نیروهای دو طرف – ظاهرا با پیش دستی قوت های حرکت اسلامی – در نواحی دارالامان آغاز گردید که با میانجی گری هیأت حزب وحدت، آتش بس برقرار گردید. هیأت مذکور، سه بار اعلام آتش بس نمود، ولی بلافاصله آتش بس نقض و شعله جنگ، زبانه می کشید. و هر کدام دیگری را متهم به آغاز جنگ می کرد. عصر روز چهارم سرطان، ساعت شش، سومین اعلامیه آتش بس میان طرفین به امضاء رسید؛ ولی درست نیم ساعت بعد، بار دیگر تنور جنگ زبانه کشید. حزب اسلامی که در حقیقت، خواب تصرف قطعه مهم و استراتژیک اسکاد را می دید، اینبار با یک نیروی یکهزار نفری، پیشروی به سوی اسکاد را آغاز کرد و در مراحل اولیه، برخی از مواضع حرکت اسلامی را هم تصرف نمود؛ اما با ضد حمله نیروهای حرکت اسلامی، قوت های مهاجم با شکست غیر منتظره روبرو گشتند و نواحی و مواضع بسیاری را از دست دادند؛ از جمله: قصر دارالامان و پسته ها و سنگرهای اطراف آن، لیلیۀ محمود طرزی، ریاست اداری وزارت دفاع سابق، خدمات تهیه مسکن، شفاخانه نور، معاونت ساختمانی وزارت دفاع، کلنیک حیوانی و ...[18][18] به علاوه تعدادی از نیروهای عرب و پاکستانی نیز در صفوف نیروهای حکمتیار کشته و اسیر شدند.

این شکست غیر مترقبه، برای حکمتیار بسیار تحقیر کننده و اسباب شرمساری بود. حزبی که خود را ستون فقرات جهاد و قدرتمند ترین تشکیلات در افغانستان می دانست و رهبر آن عنوان «قائد انقلاب» را یدک می کشید، در برابر یک گروه کوچک شیعی، شکست سنگینی را پذیرا شده بود و مقر تشکیل دولت و بارگاه خود را از دست داده بود. حزبی که همگان را متهم به مزدوری و وابستگی به خارج می نمود و پیوسته سنگ عدم وابستگی به خارج را به سینه می کوبید، اینک نیروهای عرب و پاکستانی در صفوف نیروهایش به اسارت در آمده بودند. تلخ تر از همه اینها آنچه که روی زخم آقای حکمتیار نمک می پاشید، تبلیغات وسیعی بود که به دنبال شکست یادشده در محافل و رسانه ها جریان داشت. اخبار پیروزی های گروه کوچک حرکت اسلامی و شکست و هزیمت نیروهای قائد انقلاب نُقل محافل سیاسی، خبری، مطبوعاتی و مردمی بود و مصاحبه با اسرای عرب از طریق رسانه ها انتشار می­یافت.

آنچه حزب اسلامی از دست داده بود، محل کوچک و دور افتاده ای هم نبود تا با تکذیب و انکار، روی قضیه را سرپوش بگذارد. قصر عظیم و تاریخی دارالامان و مناطق اطراف آن بود که در معرض دید خبرنگاران و عامه مردم قرار داشت. حزب اسلامی جز سکوت تلخ و غمبار هیچ مانور تبلیغاتی و جنجال آفرینی هم از دستش بر نمی آمد.

این رخداد همانگونه که برای حزب اسلامی، بسیار ناگوار و زجرآور بود، برای جناح استاد مزاری نیز به دلایل چندی خوشایند نبود:

الف: تا این زمان استاد مزاری 14 – 13 جنگ برای ساکنان غرب کابل به ارمغان آورده بود؛ اما با همۀ هیاهو و تبلیغات، هنوز چنین پیروزی چشمگیر و آشکاری به دست نیاورده بود. نه تنها از فتح و ظفر خبری نبود بلکه بسیاری از مناطق مانند چنداول، افشار و مرکزیت حزب (علوم اجتماعی) را هم از دست داده بود. این موفقیت غیر منتظره گروه گم نام حرکت اسلامی، موقعیت و سیاست های استاد مزاری را در ذهن مردم زیر سئوال برده بود.

ب: این شکست تحقیر آمیز حزب اسلامی و نیز گلوله باران سلاح های ثقیله این حزب بالای مناطق مسکونی غرب کابل، ائتلاف استاد مزاری با حکمتیار را با علامت سئوال بزرگ مواجه ساخته بود. مردم طبعا ًاز خود می پرسیدند: وقتی که این حزب یک ببر کاغذیی بیش نیست، چرا استاد مزاری به چنین جریان ضعیفی اتکاء دارد؟ اگر حزب اسلامی متحد ماست، چرا خانه های ما را موشکباران می کند ؟

ج: مهمتر از همه با آغاز این جنگ بسیاری از نیروهای حزب وحدت به صفوف نیروهای حرکت اسلامی پیوستند. بخشی از این نیروها بر اساس اشتراک مذهبی و نیز دفاع از خانه و منطقه مسکونی شان به نیروهای حرکت ملحق شدند. بخش دیگر بر اساس احساسات ضد پشتون، جانب حرکت اسلامی را گرفتند. «عصری برای عدالت» در این رابطه می نویسد:

«نیروهای حرکت اسلامی به اعتراف یکی از بلند پایه ترین مسئولین نظامی این حزب از حداکثر 1500 نفر قبل از جنگ دارالامان به حداقل 4500 نفر بعد از جنگ دارالامان (و مخصوصا در آستانه 23 سنبله) ارتقاء یافته بود. یکی از مسئولین فرقه 95 حزب وحدت اسلامی به تاریخ 17 سنبله 73 با نگرانی یاد کرد که از میان نیروهای این فرقه همه روزه تعدادی می آیند و با مطرح کردن مشکلات اقتصادی خویش ده هزار افغانی معاشی را که حزب وحدت پرداخت می کند، برای تامین معیشت فامیل خود نا کافی خوانده و استدلال می کنند که منظور ما دفاع از غرب کابل و از خانه و ناموس ماست، چه فرق می کند که در جبهه حزب وحدت باشیم یا در جبهه حرکت...»[19][19]

همین نشریه در ادامه همین نوشتار از نگرانی استاد مزاری به خاطر پیوستن نیروهای حزب وحدت به صفوف حرکت اسلامی این گونه یاد می کند:

«رهبر شهید در خاطرات خود از این دوره (جنگ دارالامان) می گفتند که بعضی از قوماندانان برای جلوگیری از پراکنده شدن نیروهای خویش پیشنهاد کردند که معاش و اعاشه سربازان بیشتر شود؛ اما با مشکلات اقتصادیی که داشتیم، این کار به هیچ وجه ممکن نبود ... ما صرفا ًهمین قدر برای قطعات مربوط حزب وحدت گفتیم که کسی حق ندارد از یک قطعه به قطعه دیگر، نیرو جذب کند.»[20][20]

با توجه به آنچه گفته آمدیم، جنگ دارالامان هم ضربه تحقیر کننده برای حزب اسلامی بود و هم ضربه حیثیتی برای استاد مزاری و کینه هر دو جریان را نسبت به حرکت اسلامی برانگیخت. به همین خاطر بود که در جریان جنگ، در یکی از جلسات شورای مرکزی حزب وحدت، استاد مزاری با عصبانیت گفت: «حزب وحدت نمی تواند در قبال جنگ حرکت اسلامی با متحد حزب وحدت (یعنی حزب اسلامی) بی تفاوت باقی بماند.»[21][21]

به دنبال این اخطار، جلسات مشترکی میان برخی از قوماندانان نزدیک استاد مزاری و حکمتیار در سفارت شوروی، چهار آسیاب و غرب کابل برگزار گردید. بعد حکمتیار اعلام نمود که به زودی شاهد یک تحول مهم سیاسی – نظامی در افغانستان خواهیم بود و آن تحول در 23 سنبله اتفاق افتاد و هر دو جریان، عقده های خود را نسبت به حرکت اسلامی خالی کردند.

3- قطعه مهم و استراتژیک اسکاد و انبارهای تسلیحاتی آن

معروف است که ملانصر الدین، شبی از شبها، آرام در بسترش خفته بود که ناگهان صدای قال و مقال و بزن و بکوب از داخل کوچه به گوشش رسید. ملا لحاف را دورش پیچید و از خانه بیرون آمد تا ببیند دعوا بر سر چیست؟ دعوا کنندگان که مشتی شیاد بودند و دعوای ساختگی راه انداخته بودند تا ملا را بیرون بکشند؛ لحاف ملا را ربودند و گریختند. ملا به خانه برگشت. زنش پرسید: دعوا بر سر چه بود؟ ملا جواب داد: سر لحاف ملانصر الدین.

بسیاری از کسانی که در مورد حادثه 23 سنبله، گفته و نوشته اند به موضوع اسکاد کمتر توجه کرده اند. ولی نگارنده را عقیده بر این است که در این غائله دعوای حقیقی بر سر لحاف ملانصر الدین بود. جریان هایی که روی پروژه 23 سنبله سرمایه گزاری و برنامه ریزی رندانه و حسابگرانه کرده بودند، چشم داشت اصلی شان روی اسکاد بود. تفاوتی که میان این ماجرا با ماجرای ملا وجود دارد این است که شیادان رویداد 23 سنبله چنان ماهر و زبردست بودند که هم دعوا را میان شیعیان به راه انداختند و هم لحاف را از آنها گرفتند. چنان پلان سنجی شده بود که آب را توسط وحدت و حرکت، گل آلود کنند و ماهی مقصود را صیادان در کمین نشسته صید نمایند.

وجود این یگانه پایگاه مهم موشکی افغانستان و انبارهای تسلیحاتی آن به دست شیعیان، حساسیت و حسادت بسیاری را برانگیخته بود و کنترل آن توسط حرکت اسلامی که گروه کوچک و فاقد پایگاه مردمی و توان موثر نظامی معرفی شده بود، اشتهای بسیاری را تحریک کرده بود. استخبارات ارتش پاکستان روی این مرکز حساس بود و کنجکاوانه می خواست بداند زیر این تپه چیست؟ نکند در اینجا چیزهایی باشد که امنیت پاکستان را تهدید کند؟ حزب اسلامی، جنبش شمال و حکومت ربانی هم چشم طمع به اسکاد دوخته بودند و سعی می کردند تا این برگ برنده را از کف شیعیان بیرون بکشند.

صد دریغ و افسوس که برخی از رهبران کوته فکر و نادان جامعۀ شیعه در این راستا، ابزار دست بیگانگان قرار گرفتند و رؤیای شوم آنان را به حقیقت تعبیر کردند. قطعه 333 اسکاد، غند توپچی، دیپوهای مهمات و تسلیحات، 41 دستگاه تانک و سایر امکانات و دستگاه های مدرن این مرکز، به دوش مردم شیعه و هزاره حمل و در چهار آسیاب تخلیه گردید. چند دستگاه پرتاب کننده اسکاد به پاکستان انتقال یافت و تعدادی از موشک های اسکاد نیز به پایگاه نظامی «نوشهر» در پیشاور منتقل گردید...[22][22] [23][23]

4- استاد مزاری و حواریون التقاطی و افراطی اش

از توضیحات پراکنده ای که در بخش های قبل ارائه کردیم، معلوم گردید که استاد مزاری از لحاظ مشی سیاسی – فکری با حرکت اسلامی مشکل داشت و با جنگ دارالامان، این مشکل گرایشی و بینشی به تنفر و تنش تبدیل گردید. از سوی دیگر، اختلافات استاد مزاری با رقبای درون حزبی اش، روز به روز حادتر و عمیق تر می­گردید. او و پیروانش، عضو شورای هماهنگی و هم پیمان حزب اسلامی بودند و طبعاً خواستار اشتراک در جنگ های این شورا با دولت. اما فراکسیونی در درون حزب وحدت موسوم به جناح اکبری و اکثریت شورای مرکزی، مخالف این اتحاد و خواستار کنار گذاشتن سیاست ستیزه جویانه حزب وحدت بودند. استاد مزاری، خصومت و عداوت عمیقی نسبت به دولت ربانی و شخص احمد شاه مسعود داشت؛ ولی جناح مخالفش با یادآوری هم دردی تاریخی و هم پیمانی گذشته، خواستار مصالحه و یا حداقل بی طرفی در برابر دولت بودند. استاد مزاری از حقوق، شخصیت و هویت هزاره دم می زد و آنان از حقوق و حیثیت شیعه. استاد مزاری علاقمند بود که حزب وحدت، حزب هزاره ها باشد و هر هزاره ای اعم از چپی و راستی، زیر چتر این تشکیلات اجتماع کنند؛ ولی آنان مخالف حضور نیروهای التقاطی و بی بند و بار درچارچوب حزب وحدت بودند و ...

خلاصه کلام به تعبیر رهروان استاد مزاری «اینها خاربنه هایی بودند در مسیر مقاومت عدالتخواهانه» و سرانجام استاد مزاری بر اساس منطق نیزه و برچه، تصمیم گرفت که این خاربنه را با داس خونین درو کند و خود به عنوان «پیشوای کبیر مقاومت خلق» یکه تاز میدان و قافله سالار بی رقیب باشد.

حال به یک نمونه از اعترفات صریح رهروان و مشاوران استاد مزاری توجه کنید که با صراحت تمام از زبان شخص ایشان و ژنرال بهرامی آمر کشف حزب وحدت، جزئیات طرح ریزی عملیات را از مدت ها قبل و نیز چگونگی آغاز آن را با شفر مخصوص توسط رهبر شهید قوم! بیان می کنند:

«رهبر شهید با وجود آن که طرح کلی عملیات را با قوماندانان خود در میان گذاشته بود، وقت عملیات را به فرصت مناسبی موکول نموده بود که خود تصمیم نهایی را اتخاذ می کرد. بناءً شیعیان درباری نیز با وجود آمادگی کلی خویش، از وقت دقیق عملیات چیزی نمی دانستند و هنگامی هم که اطلاع حاصل نمودند، صرف شخصیت های کلیدی آنها موفق شدند که خود را از صحنه خارج سازند.

تصمیم رهبر شهید برای آغاز عملیات، نردیکی های شام 22 سنبله برای قوماندانان ابلاغ شد. پیش از این تاریخ نقاط مورد حمله میان گروپ های مختلف تقسیم بندی و مشخص گردیده بود. طبق اظهارات آقای بهرامی آمر کشف حزب وحدت اسلامی، تقسیم بندی مناطق قرار ذیل بود:

سیمای شاهد در کارته چهار که قرار گاه غند سید هادی بود، توسط نیروهای انجینر لطیف و پهلوان حر تصفیه می شد.

قرارگاه عباس پایدار در نزدیکی کوته سنگی به نیروهای علی جان.

قرارگاه پل سرخ و دارالتأدیب به نیروهای مرادی.

قرارگاه لیسه حربی و اطراف آن به نیروهای گل احمد.

قرارگاه های آخر دشت آزادگان که عمدتاً از نیروهای وابسته به سید انوری بودند به نیروهای انجینر شیر حسین.

قرارگاه و پسته های شیخ ناظر به فرقه 95 مربوط به جنرال قاسمی.

خطوط دارالامان، قصر و تپه اسکاد، به فرقه 97 مربوط به نیروهای مزاری. طبق اظهارات رهبر شهید عملیات در تپه اسکاد با هماهنگی نیروهای حرکت اسلامی صورت می گرفت و پس از تصفیه عناصر وابسته به سید انوری، اداره قطعه اسکاد به مجموعه  نیروهای حرکت اسلامی سپرده می شد.

اقامتگاه اکبری، شورای سازماندهی حرکت اسلامی و قرارگاه داکتر احمدی به گروپ کشف حزب وحدت اسلامی.

شورای میدان حرکت اسلامی به نیروهای سید اعلاء و محاصره اقامتگاه داکتر صادق مدبر به نیروهای سید هاشمی سپرده شده بود.

آقای بهرامی می گفت که در عملیات مجموعاً حدود یک هزار نفر از نیروهای نظامی حزب وحدت اشتراک داشتند. بقیه نیروها یا مشخصاً تحت فرماندهی قوماندانان وابسته به تشیع درباری قرار داشتند یا این که از لحاظ روحی و ذهنی در مرتبه ی بودند که نمی توانستند در همچون عملیات مورد اعتماد قرار گیرند.

بر اساس اظهارات رهبر شهید و قوماندانانی که در جریان قرار داشتند، برنامه طوری ریخته شده بود که عملیات ساعت سه شب از طریق مرکز مخابره که در اقامتگاه رهبر شهید قرار داشت با شفر مخصوص به اطلاع گروپ های عملیات رسانیده می شد و آغاز عملیات نیز توسط گروپ کشف صورت می گرفت.

اما در جریان عمل، نیروهای سید هاشمی پیش دستی نموده و به محض اعلام آماده باش توسط مخابره مرکزی، با راکت آر.پی.چی و رگبار پیکا، منزل داکتر صادق مدبر را مورد حمله قرار دادند که در نتیجه آن، جنگ در تمام نقاط غرب کابل آغاز شد و در مدت اندک تمام غرب کابل به استثنای قرارگاه شیخ ناظردرآژانس، قطعه اسکاد، قرارگاه تانک تیل دشت آزادگان، قرارگاه رحمان در نزدیک قلعه قاضی، تصفیه شد. و نیروهایی که قبلاً با تشیع درباری بودند اجازه یافتند که به دلخواه خود یا در قرارگاه های شان بمانند و یا به خانه های خویش مراجعت کنند. »

(عصری برای عدالت، نشریه کانون فرهنگی رهبر شهید، شماره 12 )

خلاصه کلام، زمینه های بیرونی این رخداد سیاه را حزب اسلامی، جنگ دارالامان، قطعه اسکاد و استخبارات پاکستان فراهم ساخت و زمینه های داخلی آن را شخص استاد مزاری و حواریون بیمار دل و منحرفش.

با یک جا شدن این جویبارهای فتنه در 23 سنبله، سیلاب خون شکل گرفت که هست و بود جامعه شیعه و هزاره را برد و بلای نفاق و خونریزی را در بستر خود رسوب کرد. و تازه این همه، اول کار بود.

هـ - خسارات، تلفات و پیامدهای 23 سنبله

آتشی که در 23 سنبله شعله ورد گردید، دودش به چشم شیعیان رفت و سودش به جیب دیگران، برای ما فاجعه بود و برای دیگران حماسه. تخریب، مرگ، آتش، مصیبت و صاعقه بر غرب کابل سایه افکند و تبریک، شادباش و لبخند در چهار آسیاب و شرق کابل گل کرد.

این فاجعه وحشتناک علاوه بر تلفات انسانی، خسارات و ضایعاتی که در جریان دو هفته جنگ خشن و تمام عیار به ارمغان آورد، پیامدها و اثرات بلند مدتی نیز در جامعه شیعه و هزاره به یادگار گذاشت که تا امروز ادامه دارد. این حادثه زخم خونین و چرکینی بر پیکره جامعه تشیع بر جای نهاد که تا قیامت از آن خون خواهد چکید.

فشرده ای از تلفات، خسارت و پیامدهای این رویداد سیاه و تراژدی خونبار را به این شرح می توان فهرست نمود:

    1ـ تعداد قربانیان این جنگ در منابع مختلف از 2500، 2650، 3000، تا 6000 نفر ذکر شده است که با توجه به ابعاد و گستردگی این جنگ و نیز خشم و خشونتی که در آن به کار گرفته شد، رقم اخیر نزدیک به واقع به نظر می رسد.

    2ـ تعداد تلفات (اعم از کشته و زخمی) از 22 هزار، 25 هزار، 27 هزار تا 29 هزار نفر در منایع مختلف آمده است که رقم 27 هزار، آمار صلیب سرخ جهانی و پزشکان بدون مرز است.

    3ـ تعداد آوارگان این جنگ از 50% تا 70% مردم غرب کابل ذکر گردیده و از لحاظ رقم 150000 تخمین زده شده است.

تخریب و ویرانی وسیع منازل، اماکن و تأسیسات غرب کابل با توجه به جنگ خانه به خانه و نیز بمباران و آتشباری طرف های مختلف بر روی این منطقه به مدت دو هفته.

     4ـ غارت و چپاول اموال و دارایی مردم، منازل شخصیت ها، مراکز فرهنگی، مراکز امدادی و صحی، قرارگاه های نظامی و سایر مراکز استقرار حرکت اسلامی و حزب وحدت استاد اکبری.

      5ـ قطعه استراتژیک و حیاتی اسکاد و سلاح کوت های آن که برگ زرینی در معادلات سیاسی – نظامی افغانستان و مایه آرامش خاطر و قوت قلب شیعیان به حساب می آمد و به همین خاطر «ناموس شیعه» عنوان یافته بود، به دست بیگانگان شیعه ستیز و دشمنان سوگند خورده این مردم افتاد. استاد مزاری پیوسته درباره اسکاد گفته بود:

         «اسکاد حیثیت ناموس ما را دارد، آنطور نیست که اسکاد مال حرکت و وحدت باشد . هر کسی که طرف اسکاد نگاه کند، گویا به طرف ناموس ما نگاه کرده، ماباید با جان ومال ازحیثیت ناموسی خود حفاظت کنیم وازاسکاد دفاع کنیم ...».[24][24]

اما صد دریغ و درد که این پیشوای شهید خلق، ناموس را سخاوتمندانه ...

      6ـ ایجاد شکاف عمیق و تنش شدید میان جامعه شیعه و گردانندگان آن، به گونه ای که بعد از رویداد مذکور جامعه شیعه عملاً به دو قطب و طیف کاملا مخالف تقسیم گردید. جنگ تبلیغی و خشونت فرهنگی میان طرفین اوج گرفت. بازار اتهام، افترا، دشنام، تکفیر و تفسیق، رونق گسترده یافت. عناوین و برچسب هایی چون «تشیع درباری» «تشیع معامله و خیانت» و نیز مزدور فلان، پیشمرگ فلان و عصای دست فلان، ذکر صبح و شام طرفین گردید. بسیار طبیعی است که وقتی دو جناح متعلق و منحصر به یک مردم، همدیگر را مزدور، جاسوس و جاده صاف کن دیگران بخوانند، در مجموع مزدوری کل آن مردم را اثبات کرده اند. این تبلیغات مسموم و منفی، ضربه حیثیتی جبران ناپذیری بر جامعه شیعه وارد نمود و آنان را در انظار دیگران، خرد و حقیر ساخت.

7- فروپاشی حزب مقتدر و توانمند وحدت اسلامی و تقسیم آن به دو شاخه متضاد و نیز تبدیل شدن همجواری مسالمت آمیز و دوستانه حزب وحدت و حرکت اسلامی به خصومت و عداوت.

8- این حادثه، سر آغاز فصل جدیدی از جنگ های ویرانگر داخلی و نیز ترور ها و تصفیه های خونین در سراسر هزاره جات و صفحات شمال کشور گردید. نبردهای شدید بر سر کنترل بامیان و جنگ های خونین جاغوری، شیخعلی، ورس، دایکندی، پنجاب، بهسود، ارزگان خاص و سایر نقاط که عمدتاً میان دو جناح حزب وحدت جریان داشت، همه از انفجار 23 سنبله ناشی می شد. در شمال کشور نیز مناطقی چون چارکنت، دره صوف، بلخاب و ... صحنه جنگ های خونین و پرتلفات گردید. بسیاری از شخصیت ها و فرماندهان صالح و جهادی این خطه، مانند ژنرال اختری، مصباح مزاری، کاشفی مسئول کل نظامی حرکت اسلامی، دانش سرپلی، فلسفی و ده ها تن از ستون های جهاد و پشتوانه مردم از دم تیغ استاد حاجی محمد محقق گذشتند. در میان شیعیان شمال، هر کسی سرش به تنش می ارزید، توسط این فرزند جهاد! سر به نیست و متواری گردید. بدین ترتیب مردان روزگار و مردان روز مبادا، مظلومانه و غریبانه رفتند و سرنوشت جامعه تشیع شمال به دست کسی افتاد که همه روزه، گل دخترهای مزار شریف را دستچین می کند و خود را در حجله عروسی می بیند. عنان این منطقه حساس به دست پهلوان و عیاشی افتاد که حرمسرا، ثروت قارونی، حاتم بخشی، ترورهای بی رحمانه و سازمان مخوف جاسوسی اش شهره آفاق است. آینده این مردم رنج دیده با چنین پیشوای زنباره، قدرت طلب، سنگ دل و تروریست به کجا می انجامد، فقط خدای بزرگ می داند.

9- برخی از رهروان استاد مزاری که این حادثه شوم را «رنسانس یک ملت» و «نقطه انفجار تاریخ» می خوانند، چنین تبلیغ و ترویج می کنند که گویا این رخداد، رنسانس و طغیان مردم هزاره علیه تشیع درباری (شیعیان غیر هزاره به ویژه سادات) بوده است و با این انفجار، صفوف خائنین و خادمین به سرنوشت و آرمان جامعه هزاره کاملا مشخص شده است؛ در حالی که بیشترین ضربه و زیان در این رنسانس و انقلاب، متوجه هزاره ها گردید. حزب وحدت به عنوان ممثّل آرمان های این مردم از هم پاشید و دو شخصیت عمده و محوری هزاره ها یعنی استاد مزاری و استاد اکبری – و به تبع آنها، سازمان نصر و پاسداران جهاد دو جریان عمده هزاره ها – رو در روی هم قرار گرفتند. رویارویی این دو چهره و دو جریان عمده، فاجعه بزرگی برای هزاره ها بود. به علاوه آنهمه تلفات، خسارات و ضایعات این انفجار هم اغلب مربوط به همین مردم بود.

10- بیش از هر کس و یا جریان دیگری، دود این آتش به چشم استاد مزاری و جناح تحت رهبری او رفت. استاد مزاری با این اندیشه و نیت، آتش جنگ را شعله ور ساخت که با حذف و هدم رقبای درون حزبی و حرکت اسلامی به پیشوای بی رقیب و بی بدیل هزاره ها مبدل گردد و دیگر کسی موی دماغش نباشد؛ اما سیر حوادث به مراد دل ایشان پیش نرفت و این حادثه اسباب ضعف، انزوا و سرانجام حذف استاد مزاری گردید.

آنچه مزاری را مزاری کرده بود و آنچنان از موضع قدرت و قوت سخن می گفت، حزب متحد و مقتدر وحدت بود که زیر فرمان او قرار داشت. نیروهای حرکت اسلامی بود که به دلیل هم مذهبی و همجواری به ناچار در برخی جنگ ها در کنار حزب وحدت قرار می گرفتند. شخص استاد مزاری در این رابطه می گوید:

«نیروهای حرکت اسلامی در همه جنگ ها در کنار وحدت بوده، زیرا مناطق مسکونی مردم هم مربوط به حزب وحدت اسلامی است و هم مربوط به حرکت اسلامی، وقتی جنگ شروع می شود آنها طبعا ًاز خود دفاع می کنند.[25][25]

مزاری زمانی به عنوان یک محور و قدرت مطرح بود که قسمت اعظمی از غرب کابل و بیش از یکصد نقطه حساس شهر در اختیارش بود و قطعه اسکاد و انبارهای تسلیحاتی آن نیز در مواقع تاریک و باریک به فریادش می رسید و ...

اما با انفجار ویرانگر 23 سنبله، نه وحدتی تحت فرمانش ماند، نه حرکتی در کنارش و نه اسکادی مایه پشتگرمی اش. غرب کابل هم قطعه قطعه شد. مناطقی از جنوب غرب به تصرف حزب اسلامی در آمد و شمال غرب به شمول پوهنتون به کنترل دولت. استاد مزاری و نیروهایش در 4-3 راسته کابل در محاصره کامل در آمدند. تنها راه ارتباطی و اکمالاتی آنها از مناطق تحت کنترل حزب اسلامی می گذشت که این وضعیت بر زجر و تلخ کامی استاد مزاری می افزود؛ زیرا گلوگاه و حلقومش در چنگال حکمتیار بود و دیگر از خود اراده و اختیاری نداشت. بسیاری از چهره های معقول و معتدل در جناح استاد مزاری، آرام آرام جوار او را ترک کردند. اینبار کسی برای مزاری به به و چه چه نگفت و هورا نکشید. مردم هزاره جات، شمال و نیز مهاجرین مقیم خارج با بهت و حیرت به این ماجرای شگفت می نگریستند. همانگونه که رهروان چپی او در «عصری برای عدالت» می گویند، بعد از حادثه 23 سنبله مزاری تنها ماند. اگر بگوئیم، مزاری زمانی که با همه درگیر شد، گور خود را کند و در 23 سنبله برایش کفن دوخت تا بعدا توسط طالبان دفن شود، هرگز گزافه نگفته ایم.

   11ـ و سرانجام در 23 سنبله، توان نظامی و تسلیحاتی هر دو طرف منازعه به تحلیل رفت و ابهت و پرستیژ سیاسی هر دو طرف خدشه دار گردید و هر دو جناح شیعیان عملا ًدنباله رو دیگران شدند.

12- ...

و – دو خاطره از یک فاجعه

آنچه تا به حال گفته آمدیم، کلیاتی بود حول محور تراژدی  وحشتناک 23 سنبله؛اما از ریز مسایل و درد و اندوه مردم پایمال شده و خسته از جنگ غرب کابل چیزی نگفتیم. برای اینکه قطره ای از دریای بیکران زجر و مصیبت این مردم بی یاور را منعکس کرده باشیم، دو خاطره از روزهای خون و آتش 23 سنبله برای شما روایت می­کنیم. یک خاطره از خشونت و قساوت جنگجویان و دیگری از استیصال و درماندگی مردم:

«1- توجه خوانندگان را به گفتار یک تن از این قاتلین کودتاچی جلب می نماییم که با صدها افتخار و پررویی بیان می داشت: «روزی که اسکاد را گرفتیم در جمله آنچه ولجه کرده بودیم یک ضرب توپ اوبوس همراه دو صد فیر مرمی آن بود. در اولین لحظات فقط روی توپ را از سمت چهار آسیاب به سوی کوه تلویزیون دور دادیم و شروع به انداخت نمودیم. ظرف چهار ساعت، دو صد فیر مرمی توپ به آخر رسید. هر چه می کوشیدیم به کوه اصابت نمی کرد و بالا می پرید. از جانب دیگر نسبت شدت آتش از مواضع متعدد اصلا ندانستیم که مر می های توپ ما به کجا می خورد و فقط فیر می کردیم و بس» . آری هموطن گرامی! در همان روز رادیو های جهانی و نشرات جهان خبر دادند که تنها در اثر اصابت یکی از این مرمی ها در ساحات داخل شهر کابل خونین، جشن عروسی یکی از هموطنان ما به محفل شهادت اضافه از چهل تن زن و مرد و طفل و زخمی شدن حدود هفتاد تن دیگر مبدل گردیده بود.»[26][26]

2- مدت ده روز این جنگ خونین ادامه یافت و طی این مدت، مردم در پناهگاه ها و تکاوی های نمناک به سر بردند. من و خانواده ام در آن روزها در دشت برچی بودیم. روز چهارم بعد از حادثه، در خانه ای همسایه های ما یک مرمی سکر اصابت کرد و هشت نفر قربانی گرفت. وقتی آنها را به قبرستان منتقل کردیم، ناگهان در همانجا هم مرمی دیگری آمد و دو نفر قربانی و چند نفر زخمی بر جای گذاشت و ما به زحمت توانستیم قربانیان را به خاک بسپاریم. با دیدن این وضعیت، تعدادی از مردم تصمیم گرفتند از راه دارالامان و دهمزنگ به مرکز شهر بروند. قرار شد که پیش از اذان صبح، منطقه را ترک کنیم. صبح زود که حرکت کردیم، دیدیم که قافله بزرگی از زن و بچه  و ... راه افتاده اند. هنگامی که از منطقه «ده قابیل» تیر می شدیم، صدای دردناک کودکی توجهم را جلب کرد. لحظه ای ایستادم که مسیر صدا را مشخص کنم اما نمی توانستم. از اینکه مریض بودم و دختر خردسالم هم روی دوشم بود، دقایقی برای رفع خستگی و تشخیص سمت صدا، کنار دیواری نشستم. در این وقت خانواده ام صدا زد: زود حرکت کن که دیر میشه و آنوقت رفته نمی تانیم.» لحظاتی نگذشته بود که سمت صدا مشخص شد. دیدم زنی از یک خانه بیرون شد و دختر چهار – پنج ساله اش در حالیکه به شدت گریه می کرد، از دامن مادرش می کشید و می گفت: «ننه جان! ننه جان! مره هم ببر، مره اینجه نمان...» مادرش می گفت: « ده کجا ببرم ...» و از بازویش می گرفت و به طرف حولی می کشاند و در را بر رویش می بست. اما دختر کوچک از بس که ترسیده بود، جیغ می زد. مادرش مجبور شد طفل شیرخوارش را به خانه بگذارد و او [دخترش] را با خود بردارد و با پای و سر برهنه و پر از خون، خود را به قافله برساند.

صحنه غمبار و رقت آوری بود. پیرزن، کودک، ضعیف و ناتوان نمی خواست، هر که بود باید می دوید و خود را از مهلکه نجات می داد. با این وضعیت دیگر نتوانستم آن زن را ببینم و به راهم ادامه دادم تا بچه هایم را نجات دهم. از منطقه دهمزنگ که گذشتیم، نزدیک «پل آرتن» دوباره به همان زن برخوردم. دیدم که با وضعیت آشفته، در حالی که از سرش خون می ریخت و یخن پیراهنش هم باز شده بود، کفش و چادر هم نداشت، نشسته است و دخترکش در پهلویش به خواب رفته. طفل بیچاره نیز از بس که پیاده راه رفته بود، هر دو پایش پر از خون شده بود. به زن گفتم: چرا وضعیتت ای رقمی است؟ چرا طفلته د جایت ماندی؟ زن در حالی که گریه راه گلویش را بسته بود، گفت: مه ده ای دنیا یک نفر مسلمان نمی بینم، الهی امو طور که آتش غم ده خانه مه روشن کدن، امو آتش ده خانه خودشان روشن شوه.»

گفتم: «کدام کس ده خانه ات بود که طفلته ده خانه ماندی؟»

گفت: « غیر از طفلم دیگه کسی نیس. شویم، برادر و یورم (برادر شوهرم) هر سه شهید شدند و مه طفل بی پدر ره ده کجا می بردم.»

گپای زن مظلوم مرا هم به گریه در آورد و گفتم کلید خانه ات را بده که بروم طفلت را بیاورم. اول حاضر نبود، بعد که اصرار کردم با ناراحتی کلید را داد و گفت: «طفل بی سرپرست ره مه کجا کنم، بان که همانجا از بین برود.»

وقتی راه افتادم، خانواده ام مخالفت کردند که نروم؛ اما من از تصمیمی که گرفته بودم، منصرف نشدم. هوا هم روشن شده بود و راهی را که دوباره می پیمودم نیز بسیار خطرناک بود و امید برگشتن نبود. با آنهمه، دل به دریا زده و حرکت کردم و به خانه آن زن رفتم. دیدم که طفلش از بس گریه کرده بود، صدایش به زحمت بیرون می­آمد. طفلی که بیش از یک سال و چند ماهی از زندگی اش نمی گذشت. وقتی او را برداشتم خیال کرد که پدرش هستم و با لبخندی در بغلم آرام گرفت. اطرافم را نگاه کردم، دیدم که مرمی ای به سقف خانه اصابت کرده و غیر از دهلیز، همه را پایین کرده و شهدا در زیر آوار مانده است. لحظه ها، حساس و خطرناک بود. هیچ کاری از من ساخته نبود که شهدا را از زیر آوار در آورم. هم و غم من این بود که جان طفل را از خطر مرگ نجات دهم. به این دلیل شهدا رابه همان غربت شان به امان خدا رها کردم. موقع برگشتن، چشمم به تکه نانی خشکی افتاد و آن را با آب تر کرده، کم کم به دهن طفل گذاشتم و آنوقت دوباره حرکت کردم. اینبار به هر کیفیتی که بود از صحنه خطر بیرون شده و به خانۀ یکی از اقوام در «چند اول» رفتم؛ چون خانواده ام نیز در آنجا رفته بودند و مادر سرگردان بچه ها را هم با خودشان برده بودند. وقتی کودک را پیش مادرش گذاشتم، مادرش سر را برهنه نمود و دست­ها را به طرف آسمان بلند کرده و گفت: خدایا! انتقام این طفل های معصوم را از ای کسا که جنگ را شروع کردند، بگیر! ما چه گناهی کدیم که خانه ما خراب شوه؟ خدایا این طفل های یتیم ره مه ده کجا ببرم.» زن بیچاره کنترل خود را از دست داده بود و به زمین و زمان فحش می داد و از خدا همواره طلب مرگ می کرد. چنان در پیشگاه خداوند به استغاثه افتاده بود که همه ما از سخنانش به گریه افتادیم و در آخر دلداری اش دادیم که خداوند مهربان است، زیاد بی تابی نکند. وقتی کمی آرام گرفت، از او پرسیدیم که در کابل کسی از دوستانش هست یا نه؟ گفت: «دیگه هیچ کس را ندارم، همه اقوامم ده دهات است.»[27][27]



[1][1] - بنیاد وحدت، شماره صفر، 5 عقرب 73.

[2][2] - امروز ما، نشریه حزب وحدت در پاکستان، شماره اول، سخنرانی استاد مزاری.

[3][3] - اطلاعیه شماره 4 نظامی، کمیته نظامی حزب وحدت اسلامی – کابل.

[4][4] - خبرنامه وحدت، نشریه روزانه کمیته فرهنگی حزب وحدت در کابل، شمار 578، تاریخ 27 سنبله 73.

[5][5] - هفته نامه وحدت اسلامی، چاپ پیشاور، شمال 12، سخنرانی استاد اکبری.

[6][6] - خبرنامه وحدت، ارگان نشراتی کمیته فرهنگی حزب وحدت در کابل، ش 578.

[7][7] - امروز ما، شماره اول، سخنرانی استاد مزاری.

[8][8] - همان مدرک.

[9][9] - همان مدرک.

[10][10] - خبرنامه وحدت، کمیسیون فرهنگی حزب وحدت، ش 578.

[11][11] - بنیاد وحدت، شماره 59، خاطرات م – ی – عرفانی، عضوشورای مرکزی حزب وحدت .

[12][12] - «اسناد توطئه و خیانت» قسمت اول، منتشره از سوی هواداران حزب وحدت اسلامی.

[13][13] - امروز ما، شماره اول، سخنرانی استاد مزاری .

[14][14] - مقدمه جزوه «اسناد خیانت و توطئه» بخش اول، منتشره از سوی هواداران حزب وحدت.

[15][15] - نشریه «فتح» ارگان جمعیت اسلامی در پاکستان، شماره 21.

[16][16] - هفته نامه «وحدت اسلامی» چاپ پاکستان شماره 12، سخنرانی استاد اکبری.

[17][17] - «میثاق ایثار» شماره 28، سلسله مقالاتی تحت عنوان « حوادث بعد از سقوط نجیب». از شماره بعد کاملا روشن است که این سلسله مقالات به قلم شخص حکمتیار نوشته شده است.

[18][18] - اطلاعیه شماره 3 نظامی حرکت اسلامی در جریان جنگ، تاریخ 6/4/73.

[19][19] - عصری برای عدالت، شماره 6، ص28.

[20][20] - همان مدرک.

[21][21] - از خاطرات چاپ نشده آقای محقق دایمردادی.

[22][22] - «پیام وحدت» نشریه حزب وحدت اسلامی در خارج از کشور، شماره 10، مصاحبه با آقای بشیر یکی از مسئولین حرکت اسلامی.

[23][23] - در حالی که مطالب این جزوه رهسپار جعبه جادویی (کامپیوتر) بود، استاد خلیلی و همراهان نیز خسته و نفس زنان، وارد فرودگاه مشهد شدند و بامیان سرافراز را با آن نقش محوری! و دیپوهای مهمات، انبوه تسلیحات سبک و سنگین، غول پیکرها و زنبورک ها (چرخ بال های) حزب، انبارهای مواد غذایی و خلاصه تمام دار و ندار حزب را در کمال سلامت و امنیت به طالبان سپردند و حتی یک گلوه ناقابل را به عنوان شادیانه و خیر مقدم هم فیر نکردند.

گرچه سقوط بامیان یا به عبارت بهتر تحویل بامیان به طالبان، حادثه مرموز و مشکوک بود و حدس و گمان های بسیاری (مانند معامله دوازده میلیون دلای با آِی.اس.آی پاکستان و چمدان های پر از دلار رهبر بعد از ملاقات با ترکی فیصل، وزیر اطلاعات سعودی و ...) در جریان است، اما قضاوت در این مورد، نیازمند به گذشت زمان است.

وقتی این حادثه را در کنار برخی حوادث مشابه ردیف کردم، به طور خودکار این نتیجه و اندیشه در ذهنم جوانه زد که، در طول شش سال جنگ داخلی افغانستان، استاد مزاری و سازمان نصرش گویا مأموریت داشته اند که پشتون ها را مسلح کنند و وظیفه خود می دانسته اند که تسلیحات و امکانات را با خونریزی از دوستان و یا با گدایی از بیگانگان بگیرند و سرانجام در یک حاتم بخشی آشکار به اردوگاه فاشیزم سرازیر کنند و ماشین جنگی دشمن را تقویت نمایند. در طول شش سال گذشته، سه بار این عمل بدیع تکرار شده است:

بار اول: قطعه مهم و استراتژیک اسکاد و سلاح کوت های مربوط به آن را با خلق فاجعه و ضایعه، از چنگ حرکت اسلامی در آوردند و سخاوتمندانه به حزب اسلامی پیش کش کردند.

بار دوم: تسلیحات و امکانات گسترده غرب کابل را طی یک تسلیم نامه ننگین و ذلت بار به طالبان سپردند.

بار سوم: اینبار در بامیان این سنت حسنه پدر! تکرار شد و الحق و الانصاف که در این مورد، فرزندان بابه، شاهکار و شگفتی آفریدند!

[24][24] - مصاحبه آقای جاوید با رادیو کابل، چاپ و تکثیر از ریاست فرهنگی اداری کابل حرکت اسلامی.

[25][25] - فریاد عدالت، ص 244، مصاحبه استاد مزاری با بی.بی.سی و فرانس پرس.

[26][26] - هفته نامه «وحدت اسلامی» چاپ پیشاور شماره 7، 30/9/73.

[27][27] - بنیاد وحدت، شماره 60، خاطره از س. ع مبارز.

فصل سوم(افتخار یا انتحار)

  

افتخار یا انتحار؟ 

یکی از تحولاتی که استاد مزاری در حزب وحدت و به تبع آن در جامعۀ شیعه و هزاره پدید آورد، تغییر بستر حرکت حزب و جامعه بود. او حزب وحدت و جامعه هزاره را از بستر دینی و مذهبی به سمت بستر ناسیونالیزم و قومیت، هدایت نمود و یک حزب مکتبی و جهادی را تبدیل به کانون تجمع نیروهای لائیک و معارض با مکتب و دیانت نمود.

حزب وحدت از بدو تولد و تکوین و بر اساس اندیشه و آرمان بنیانگذاران آن و نیز بر مبنای میثاق وحدت و اساسنامۀ حزب، یک جریان اسلامی، شیعی و جهادی بود. چه از لحاظ مبانی تئوریک و نظری و چه از نظر خط مشی سیاسی و عملی به حیث یک تشکیلات مکتبی و منبعث از مبانی و مفاهیم دیانت شناخته می شد. اسلام، تشیع، جهاد مقدس، برپایی حکومت اسلامی و عدالت اجتماعی، جوهره این جریان را تشکیل می داد. اکثریت اعضای شورای مرکزی حزب را چهره های روحانی، جهادی و مؤمن تشکیل می دادند. بعلاوه شش نفر فقیه و اسلام شناس در شورای عالی نظارت، کار تطبیق مصوبات شورای مرکزی را با احکام اسلام به عهده داشته، بعنوان چشم و چراغ حزب بر تمام سطوح و لایه های آن، اشراف و نظارت داشتند. دبیر کل حزب نیز ار چهره های روحانی و شناخته شده بود. دیگر پست های مهم و کلیدی حزب نیز در دست چهره های متعهد و جهادی قرار داشت. همچنین نیروهای مسلح حزب را افراد مؤمن، مکتبی و فرزندان جهاد مقدس، تشکیل می داد.

حزب وحدت از لحاظ هویت بیرونی و در انظار مردم افغانستان و جهانیان نیز به عنوان یک حزب شیعی و مرکز تجمع و کانون همبستگی شیعیان افغانستان و مدافع حقوق و آرمان های آنها شاخته می شد و از هر گونه صبغه و رنگ قومی و نژادی بدور بود. به همین خاطر شیعیان افغانستان از هر قبیله و منطقه، حزب وحدت را متعلق به خود می دانستند. از شیعیان هرات و قندهار گرفته تا هزاره ها، سادات، قزلباش ها و... همه دور این مشعل امید بخش حلقه زده، فردا های بهتر، افق های روشنتر و دورنمای پر امید تر را در پرتو این مشعل جستجو می کردند. حزب وحدت نیز در مقابل، دفاع از حریم تشیع و احقاق حقوق شیعیان را وجهۀ همت خود ساخته بود.

اما زمانی که استاد مزاری جلودار این قافله گردید و در غرب کابل استقرار یافت، حزب وحدت و جامعه شیعه و هزاره در بستر جدیدی قرار گرفت و در خط دیگری به حیات و حرکت خود ادامه داد. این حزب تحت ریاست استاد مزاری، آرام آرام از بستر مکتب و مذهب فاصله گرفت و در باتلاق ملیّت و قومیت فرو رفت. از یک حزب مکتبی و دارای آرمان های مقدس و الهی به یک کلوپ قومی تبدیل شد که ملاک عضویت در آن فقط هزاره بودن بود. هر کسی که روی تذکره اش نوشته شده بود «ملیت هزاره» بدون هیچگونه مانع و تفتیشی به عضویت این کلوپ در آمد.

بر اساس این سیاسیت «درهای باز» آقای مزاری که دروازه حزب را بر روی هر هزاره می گشود و کاری به گرایش اعتقادی و سیاسی و نیز سابقه و پیشینه آنها نداشت، گروه های سیاسی، دسته جات و حلقات مختلف اعم از چپ و راست، سیاه و سفید، مؤمن و ملحد، زیر پرچم حزب وحدت تجمع نمودند و در درون این حصار بی صاحب برای خود جا خوش کردند. برخی از این گروه ها را به این شرح می توان طبقه بندی نمود:

1-گروه های چپی مائوئیستی مانند «شعله جاوید» و «ستم ملی». این گروه ها که دارای ایدئولوژی مارکسیستی از نوع و ساخت چینی آن بودند؛ به دلیل داشتن عقاید و گرایشات مغایر با باورهای مردم و نیز به این دلیل که خیزش مردم علیه روس ها و ایادی آنان ماهیت دینی داشت، اینان جزء گروه های متروک، مطرود و در حال احتضار به حساب می آمدند. پیوسته از فقدان پایگاه و جایگاه میان مردم رنج می بردند. فقط در میان برخی طبقات تحصیل کرده و نیمه روشنفکر از هوادارانی برخوردار بوده، بصورت نیمه جان به حیات خود ادامه می دادند. وقتی فضا و شرایط نوین در غرب کابل پیش آمد آنها در یک محاسبه سرانگشتی، خود را بر سر دوراهی مرگ و زندگی احساس کردند:یا ادامه حیات تحت پرچم حزب وحدت یا تداوم انزوا و گوشه نشینی که لامحاله مرگ و اضمحلال را در پی داشت. آنها بدون هیچ گونه تأمل و تردید، راه اول را برگزیدند و زیر بیرق حزب وحدت تجمع نمودند.

2- بقایای رژیم نجیب: آنچه در سال 1371 در کابل اتفاق افتاد و از آن به «سقوط حکومت نجیب» و یا «فتح کابل» و «پیروزی مجاهدین» تعبیر می­کنند، در حقیقت فروپاشی و تقسیم حکومت نجیب بود. به این ترتیب که مجموعه ای افراد زیر بیرق حکومت و قوای مسلح نجیب، آرم و پرچم احزاب هم خون خود را در میان مجموعه های مجاهدین، بر سر دروازه ادارات و اماکن به اهتزاز در آوردند. پشتون ها پرچم حزب اسلامی، تاجیک ها آرم جمعیت اسلامی و هزاره ها نیز آرم حزب وحدت اسلامی را در اماکن و مؤسسات تحت کنترل خود به اهتزاز در آوردند که یعنی این مکان بدست این حزب فتح شده است؛ در حالیکه فتحی در کار نبود. با این حساب و بر اساس این تقسیمِ متنی بر تبار، کلیه کادرهای حزب وطن، پرسنل دولت، قطعات و اعضای قوای مسلح، اعضای جبهه ملی پدر وطن، ملیشای مسلح و بویژه پرسنل و نیروهای یکصد هزار نفری وزارت خدمات امنیت دولتی (خاد) که اکثراً از ملیت های محروم بودند و ... همین که چشم بادامی داشتند، سهم حزب وحدت گردیده، در نیروهای مسلح این حزب قرار گرفتند

3-گروه های التقاطی که از متن جهاد روییده بودند: برخی از گروه ها و حلقات با شعار اسلامی و پرچم دیانت ولی با افکار و ماهیت التقاطی از میان تنظیم های جهادی سر در آوردند؛ مانند «کانون مهاجر» و «مجاهدین مستضعفین». این گروه ها که با بر افتادن نقاب ها و افشای ماهیت عریان شان به سرنوشت احزاب دسته اول دچار گشته بودند؛ آنها نیز برای ادامه حیات زیر پرچم حزب وحدت اجتماع نمودند.

4- افراد و حلقات آشوب طلب، چپاولگر و بی بند و بار که فاقد هر گونه ایدئولوژی و گرایش سیاسی و فکری بوده، صرفا برای غارتگری و تداوم زندگی گرگ مانندشان به جمع تفنگ بدستان حزب وحدت پیوستند؛ مانند شفیع دیوانه، بلال دیوانه، نصیر دیوانه، ظاهر سکس، سرور گنگس، قوماندان کوُچوُک، داود معاون خدا، قوماندان مارخور و دیوانه های بیشمار دیگر که این باندهای غارت و چپاول بعد ها به «بچه­های آقای مزاری» و «وندی» معروف شدند.

5- حلقات و افرادی که صرفا ًاندیشه ها و اهداف قومی داشتند و به تعبیر خودشان به «سعادت قوم» می اندیشیدند که از این دسته بعنوان نمونه می توان از عبد الحسین مقصودی و تنظیمی های پاکستان نام برد.

حزب یا باغ وحش؟

با پیوستن این مجموعه ها و حلقات، حزب وحدت به باغ وحشی تبدیل گردید که هر نوع جانوری از پرنده، چرنده و خزنده در آن یافت می شد. چپی و راستی، جهادی و وندی، عادل و فاسق، مؤمن و ملحد، همه در داخل یک چوکات و زیر یک پوستین جای گرفتند. حزب وحدت که تا قبل از سیاست درهای باز آقای مزاری و سرازیر شدن حلقات بیگانه، یک مجموعه یکدست و هماهنگ و برخوردار از آرمان و اهداف مشخص شناخته می شد؛ با این تحولات به یک مجموعۀ ناهمگون و پراکنده و متشکل از گرایشات متنوع و طیف های همه رنگ تبدیل گردید که نه قافله سالار و سرخیل این قافله معلوم بود و نه اهداف و دور نمای حرکت آن.

این تازه از راه رسیده ها، صرف سیاهی لشکر و بصورت افراد پناه آورده به حزب وحدت هم نبودند؛ بلکه هر آنچه حزب داشت به این حضرات تعلق گرفت و مهمان، دست صاحب خانه را از پشت بست. مبارزان و مؤمنان صدر انقلاب و نیروهای زجر چشیدۀ جهادی عملا ًبه حاشیه و زوایه رانده شدند. تصمیمات حزب در پشت درهای بسته توسط استاد مزاری و حواریون و مشاوران چپی اش اتخاذ می گردید. مناصب و موقعیت های عمده حزب و پست های حزب وحدت در دولت نیز به بهانه تخصص و تجربه به همین حلقات واگذار گردید. برای اینکه به عمق و وسعت نفوذ عناصر بیگانه وبیماردل درحزب وحدت پی ببریم، به نمونه هایی از سرایت این ویروس های مرگبار در سطوح و لایه های مختلف حزب وحدت اشاره می کنیم :

1- در بعد سیاسی :

در این صفحه و بستر، عناصر بیگانه و مشکوک بسیاری در چوکات حزب وحدت قرار گرفتند که درشت ترین آنها عبد الحسین مقصودی بود. نامبرده با اینکه اصلا ًعضو حزب نبود و تازه از راه رسیده، هنوزعرقش خشک نشده بود، به مقام سخنگوی شورای تصمیم گیری – عالی ترین مرجع تصمیم گیری حزب وحدت در غیاب شورای مرکزی – منصوب گردید که در واقع مهم ترین مقام سیاسی حزب پس از دبیر کل بود.

از جانب دیگر شبکه ای از غرب گراهای پولخوار و دلال مانند غلام محمد ییلاقی، داکتر رسول طالب، اکرم گیزایی و کسان دیگر که از کابل تا پاکستان و واشنگتن گسترده بودند؛ برای تقرب و پیوند استاد مزاری با سازمان سیا (C.I.A) و I.S.I پاکستان تلاش می کردند. همزمان، محمد کریم خلیلی و غلام محمد ییلاقی به صورت پل ارتباطی میان حکمتیار و استاد مزاری در آمده، اکثر زد و بندهای حزب وحدت و حزب اسلامی با وساطت این دو دلال و اغلب در منزل ییلاقی واقع در نزدیکی علوم اجتماعی که خوابگاه شبانه استاد مزاری بود، صورت می گرفت.

در اولین کابینه حکومت مجاهدین که حزب وحدت در آن اشتراک ورزید و وزرای خود را معرفی کرد، همه وزرای پیشنهای حزب و برخی مقامات دیگر از بقایای رژیم سابق و عناصر بیگانه بودند. ژنرال خداداد، عبدالواحد سرابی و انجینر لعلی وزرای حزب و غلام محمد ییلاقی رئیس کل بانک مرکزی.

2- گلوگاه حزب :

از همه مهمتر و آفت خیزتر اینکه گلوگاه حزب و رأس هرم قدرت و تصمیم گیری یعنی اطراف دبیر کل حزب نیز جزء قلمرو و در سیطره مطلق همین حلقات بیگانه و تازه از راه رسیده قرار داشت. این سلطه و محاصره چنان وسیع و تنگاتنگ بود که نزدیک ترین یاران و همفکران مزاری مانند عرفانی یکاولنگ، ناطقی شفایی، حکیمی غزنوی و دیگران از استاد مزاری و حواریون ویژه اش آزرده خاطر بودند و به کرّات از آن وضعیت شکایت می کردند.

چهره هایی چون ژنرال خداداد، غلام محمد ییلاقی، استاد حسن علی، عبدالحسین مقصودی، ندام و بسیاری از ژنرال های رژیم سابق و شبه روشنفکران چپی[1][1]، از ندیمان و مشاوران خاص استاد مزاری بودند. تصمیمات مهم سیاسی و جنگی حزب وحدت را استاد مزاری در مشورت و رایزنی با همین عناصر اتخاذ می نمود. اطلاعات و گزارش ها از اوضاع و حوادث بیرونی و تحلیل ها و راهکارهای غلط، توسط همین عناصر بعنوان چشم و چراغ و مشاوران دبیر کل در اختیار استاد مزاری قرار می گرفت.

از طیف نیروها و عناصر منصوب به جهاد و انقلاب نیز کسانی در زمره خواص استاد مزاری قرار گرفتند که اکثراً افراد ناصالح و دارای سوابق منفی و انحرافی بودند. کریم خلیلی بحیث وزیر دست راست دربار استاد مزاری از زمانی که دکان «نصر نوین» را با پشتیبانی I.S.I و حزب اسلامی در مقابل حزب وحدت گشود، ارتباطات مشکوکی با این دو سازمان داشت. سید محمد سجادی نیز بحیث وزیر دست چپ، سابقه عضویت در کانون مهاجر و گرایشات چپی و افراطی اش کاملا آشکار بود.

نفوذ و سلطه عناصر چپ گرا، منحرف و بیمار دل در دربار استاد مزاری چنان هویدا و وسیع بود که اندکی از ابعاد آن به خارج افغانستان نیز درز کرده بود. در این خصوص به اعترافی از همان عناصر توجه فرمایید:

«آقای بلاغی مسئول کمیته سیاسی حزب وحدت که در سال 1373 سفری به اروپا داشت، ملاقاتی با سید میر حسین هدی [دکتر هدی مقیم اتریش] انجام می دهد. در این ملاقات سید هدی جریان دیدارش با آیت الله سید علی خامنه رهبر مذهبی جمهوری اسلامی ایران را حکایت می کند و می گوید که آقای خامنه ای با ناراحتی گفت که «در دربار آقای مزاری دشمنان اهل بیت(ع) بحدی رخنه کرده اند که حتی به بی بی فاطمه زهرا(س) هم اهانت صورت می گیرد...»[2][2]

سیطره انحصاری خنّاسان و بیمار دلان بر دربار استاد مزاری، سرفصل مصائب و دشواری های بسیاری برای حزب وحدت و جامعه شیعه و هزاره گردید. می توان گفت یکی از علل عمده اشتباهات و کجروی های آقای مزاری و اتخاذ مواضع و سیاست های نادرست و نسنجیده توسط ایشان – مانند اتحاد با حکمتیار، زیر پا گذاشتن هم پیمانی ملیت های محروم، عطش جنگ طلبی، تقدم ملیت بر مذهب و ... – ناشی از وسوسه گری ها و دادن اطلاعات غلط توسط همین بیمار دلان بود که اقامتگاه دبیر کل را تنگ در محاصره داشتند. در این مورد به دیدگاه های یک محقق و صاحب نظر در مسایل افغانستان توجه کنید:

« مزاری را آنگونه که دیدم مردی بود سرسخت و یکدنده که نمی خواست تغییرات اوضاع را بسنجد و مصلحت عام شیعیان را مقدم بر پافشاری و مصلحت های موردی خود بداند. او مردی مغرور بود، گرفتار مشاورانی شد که نمی گذاشتند به راه راست برود  »[3][3]

3- در بعد نظامی :

در این بخش، اکثر موقعیت ها و مسئولیت های حزب وحدت به عناصر بیگانه و حلقات دین ستیز رسید و اینان توانستند بخش نظامی و قوای مسلح حزب را در اختیار بگیرند. ژنرال خداداد تا مقام فرمانده کل نیروهای حزب وحدت ارتقا یافت. پس از او یزدان شناس هاشمی از سران مجاهدین خلق و از چپی های معروف این سمت را اشغال نمود و تا روز مرگ در اختیار داشت. کسانی که بنا بر ادعا، قضیه افشار و سقوط مرکزیت حزب را بوجود آوردند، از همین حلقات بیگانه و از نور چشمی های استاد مزاری بودند. ژنرال صداقت، ژنرال غرجی و ژنرال دّر محمد که از جمله سنگر فروشان و معامله گران این ماجرا معرفی شدند، همگی در جرگه ملیشیای رژیم نجیب قرار داشتند. شفیع دیوانه آن مجسمه فتنه و فساد که به حیث سردسته سنگرداران عزت و شرف! و مالک اشتر آقای مزاری شناخته می شد و یکه تاز غرب کابل بود. ده ها دیوانه و پای لوچ دیگر مانند نصیر دیوانه، بلال دیوانه، داود معاون خدا!، ظاهر سکس، سرور گنگس، جلیل کپچه، رستم چنته، محمد علی کوچوک، ادریس مزاری (پایو) عبدالله مزاری (جنگلی) مرتضی مزاری (قرط) قوماندان سیاه مار، قوماندان بی خدا و ... همگی از قوماندانان و هر کدام سر دسته گروهی از نیروهای حزب وحدت و صاحب اختیار یک منطقه بودند.

شکنجه گران و دژخیمان زندان های استاد مزاری مانند حسن کارگر و پروانه، شکنجه گران معروف زندان «گانی» استاد مزاری (معروف به خاد حزب وحدت) همگی از مستنطقان سابق خاد بودند.

یکی از عوامل عمدهء آنهمه جنگ های بی حاصل و بی دلیل و آنهمه فساد و سیه کاری در میان نیروهای حزب وحدت، حضور همین عناصر آشوب طلب و بی بند وبار در صفوف جنگجویان این حزب بود.

4- در بعد فرهنگی :

در این ساحه نیز مراکز فرهنگی و کانون های تبلیغی حزب وحدت به مرکز تجمع و پاتوق چپی ها مدبل گردید. بیشتر شبه روشنفکران و عناصر چپی هوادارا اندیشه های «مائو» مانند شعله جاوید و ستم ملی که بعد ها حول محور مجله «غرجستان» زیر پرچم رقبای خلقی و پرچمی خود اجتماع کرده بودند، بخش های فکری و فرهنگی حزب وحدت را به اشغال خود در آوردند. برای نمونه از این طیف افراد می توان اینها را نام برد: حسین حلامیس با نام مستعار ع – ارزگانی از کادرهای فرهنگی شعله جاوید (شاخه ساما) بعدها دایفولادی، رضا مسکوب از کادرهای شعله جاوید (شاخه رهایی) و از نویسندگان مجله غرجستان و پدر حسین حلامس، معلم عزیز با نام مستعارع – غزنوی، ابراهیم فنی از اعضای مرکزی شعله جاوید (شاخه ساما) داکتر انور یوسفی، انجینر سلطان حسین، استاد کامن و...

سید محمد سجادی – این عنصر مستعد و پر انرژی ولی تندرو و ابله که خود و خاندان بزرگش را فدای مزاری و سازمان نصر نمود و بدینوسیله نقد جوانی زندگی را به نسیه عذاب الهی فروخت و مایه عبرت دیگران و نیشخند دوستان مزاری گردید – بعنوان مسئول کمیته فرهنگی و یکی از دستیاران نزدیک دبیر کل، نقش مهمی در جلب و جذب عناصر چپ گرا و روشنفکران غیر دینی در حزب وحدت داشت. او با پلانی تحت عنوان «طرح جذب روشنفکران و تحصیل کرده های جامعه هزاره در حزب وحدت» بسیاری از بیمار دلان و چهره های مشکوک و بعضا ًدین ستیز را داخل اردوی حزب وحدت نمود و اهرم های فرهنگی و تبلیغی حزب را به آنان سپرد. حسین حلامیس با هدایت و معرفی سید محمد سجادی و کمک مالی و حمایت معنوی استاد مزاری، نشریه «امروز ما» را پدید آورد که این جریدهء دریده و هتاک در پاشیدن بذر نفاق و التقاط و ستیز با دیانت، ارزش ها، مقدسات و چهره های متدین و جهادی حزب، سنگ تمام گذاشت. همان ها که در میدان وقاحت و فضاحت آنقدر لجام گسیخته به پیش تاختند که سرانجام نیش های زهر آلودشان را متوجه ولی نعمت های خود نیز نمودند و القابی چون «قارون»  «فرعون» «درباری» و «اشرافیت جاهلی» را به ریش محمد محقق و سید محمد سجادی نیز چسپاندند که سرانجام به طرد آنان از سوی برخی از پیروان استاد مزاری انجامید و اینبار دور شجرۀ خبیثۀ «عصری برای عدالت» اجتماع نمودند.

این حلقات در حقیقت، اهداف و مرام های خاص خود را با استفاده از امکانات حزب وحدت دنبال می کردند و صرف به منظور تحمیق سران حزب وحدت، آرم این تشکیلات را با خود یدک می کشیدند. به یک نمونه از اعترافات خودشان توجه کنید:

«در جریان تعیینات کمیته حزبی که پس از انتخابات صورت گرفت، یکی از وابستگان تشیع درباری به اسم «افضلی» به مسئولیت کمیته فرهنگی منصوب شد ... شیعیان درباری برای در هم شکستن این نظام [خطوط مشخص فرهنگی و نشراتی کمیته] توطئه ای را تدارک دیدند که جمعی از منضبط ترین و فعال ترین پرسونل کمیته را بطور قانونی از کمیته اخراج نموده و به جای آنها عناصر مطلوب خویش را جایگزین نمایند. بر اساس این توطئه، مسئول کمیته به بهانه معرفی پرسونل خود، لیستی را به شورای مرکزی تقدیم کرد که در آن اسم های چند عضو کمیته از جمله عنابی مسئول نشرات و استاد کامن مسئول بخش خطاطی – هنری شمولیت نداشت و چون رهبر شهید و سایر اعضای مخالف تشیع درباری با اسم اکثریت اعضای کمیته آشنا نبودند بدون توجه به این حیلۀ مسئول کمیته، لیست را از تصویب گذرانده و رسمیت بخشیدند. اما وقتی که این مصوبه در کمیته فرهنگی مطرح شد، تمام اعضای کمیته با درک از مقاصد شیعیان درباری در مقابل آن احتجاج کرده و مصوبه مذکور را فاقد اعتبار اعلام نمودند و هنگامی که مسئول کمیته بر لازم الاجرا بودن مصوبه شورای مرکزی تأکید کرد، با صراحت گفتند که در این کمیته صرفا لوحۀ آن مال حزب است، آن را می تواند بردارد و برود؛ کمیته فرهنگی را با تمام لوازم و وسایل آن خود ما تهیه کرده ایم و اگر حزب نمی خواهد، مجزا از آن به کار خویش ادامه می دهیم و هیچ ضرورتی به تأیید و یا رد شورای مرکزی نداریم.»[4][4]

یک مقایسه ساده

برای اینکه با وسعت و ابعاد نفوذ عناصر بیگانه با آرمان های حزب وحدت در ساختار این تشکیلات آشنا شویم، سرگذشت این حزب را پس از پیروزی، با سازمان دیگری که دارای تشابه و اشتراکات بسیاری با این جریان بوده است، مقایسه می کنیم. حزب وحدت و حرکت اسلامی، دو جریان اسلامی، شیعی، جهادی و دارای خاستگاه، آرمان و پایگاه اجتماعی یکسان بودند. هر دو حزب با فروپاشی رژیم نجیب، نیروهای خود را وارد کابل کردند، موقعیت هایی را در اختیار گرفتند و بازیگر تحولات سیاسی – نظامی کابل شدند.

حرکت اسلامی تا اندازه ای به آرمان های انقلاب و جهاد پایدار ماند. ساختار تشکیلاتی و مرام های اولیه خود را حفظ کرد. هیچیک از وزارت ها و پست های این حزب در دولت به کمونیست های سابق نرسید. هیچ یک از ژنرال ها، ملیشه ها و خادیست های سابق، موقعیت چشمگیری در این تشکیلات بدست نیاوردند. نیروهای مسلح و قوماندانان حرکت اسلامی اغلب همان نیروهای جهادی بودند و از دیوانه ها و وندی ها خبری نبود. فرهنگیان و روشنفکران چپی خارج از رژیم نجیب (شعله جاوید، ستم ملی، نسل نو) جذب مراکز فرهنگی این حزب نشدند. خلاصه، حزبی بود با همان آرمان، ساختار و کادرهای قبل از پیروزی.

حال اگر این سرنوشت و سرگذشت حرکت اسلامی را در کابل با دگرگونی ها، سرازیر شدن ها وسیاست درهای باز حزب وحدت مقایسه کنیم، متوجه می شویم که تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟ و حزب وحدت دستخوش چه خانه تکانی مهیب شده است.

سرنوشت نیروهای جهادی 

آنچه تا بدینجا گفته آمدیم تنها یکی از عوامل پیدایش انحراف و کجروی را در حزب و جامعه بر شمردیم؛ و آن سرایت گسترده حاملان ویروس الحاد و فساد در بدنه حزب و در میان جامعه بود. عامل دیگر و مهم تر بروز انحراف، حذف شدن تدریجی نیروهای مؤمن و جهادی از سطوح و لایه های حزب و نیز از رهبری و کارگردانی امور جامعه بود که اینک به بررسی اجمالی آن می پردازیم:

به همان میزانی که بر حجم و تعداد افراد تازه از راه رسیده و مشکوک افزوده می­گشت، عناصر متعهد، جهادی و دلسوز در زاویه و حاشیه قرار می گرفتند. آنقدر افراد بیگانه و دارای گرایشات مختلف از اطراف و اکناف سرازیر گشتند و در اردوگاه حزب خیمه زدندن که نیروهای مؤمن و جهادی، آشکارا احساس نمودند که قافیه را باخته اند و سرشان بی کلاه مانده است. در این آشفته بازار و اوضاع قمر در عقرب که نیروهای جهادی بوضوح می دیدند که چپی های با پرچم دیروز، امروز بدون پرچم به میدان آمده و به مدد حمایت دبیرکل، در یک جنگ اعلام نشده، بسیار به راحتی بر آنها پیروز شده اند؛ به دسته های مختلف تقسیم شدند:

گروهی از آنها بی سر و صدا دستارها را به سر بسته، رهسپار دار و دیارشان شدند و حزب وحدت را به نیروهای بی تعهد و آقای مزاری واگذار کردند.

دستهء دیگر که بر سبیل اتفاق رفیق قافله جهادگران شده، از بینش و تعهد کافی بهرۀ چندانی نداشتند؛ این جماعت در یک چرخش آشکار، رنگ زمانه را بخود گرفتند. اینان به سهولت در جمع نیروهای بی بند و بار و فاقد تعهد، جذب و حل شده و همرنگ جماعت شدند. کوله بارهایی که اندوخته های اندکی از ارزش های جهاد را در آنها انباشته بودند، یکباره به دور انداختند و کوله بارهای خالی را برای وند زدن و چپاول کردن بدوش انداختند.

دسته سوم از کسانی تشکیل می گردید که بر سر پیمان خود پایدار ماندند. گوهر ناپیدای معنویت و دستاوردهای مقدس جهاد را به ثمن بخس نفروختند. از کژراههء آفت خیزی که حزب در پیش گرفته بود و چهار نعل به سوی چاه می رفت، رنج می­بردند. آشکارا می دیدند که بر خون بهای همسنگران شهیدشان، چوب حراج زده می شود. دیانت، معنویت، مقدسات و ارزش ها، یکجا در هجوم بنیان کن حلقات چپی چون مه ای در برابر خورشید از میان می رود. این دسته استخوان در گلو و خار در جگر در درون مجموعه حزب باقی ماندند؛ به این امید که شاید بتوانند جلوی سیل انحرافات را سد کنند و پاسدار مبانی اولیه حزب و ارزش های دینی و جهادی باشند. اما هجوم فتنه ها چنان وسیع و سیل آسا بود که تلاش های آنها برای نجات حزب، نتیجه نمی داد. آنها وقتی قدم در راسته و بازار می گذاشتند، فریاد دست فروش به گوش شان می رسید که می گفت: «ای بی خبر کجایی!! صابون داریم، صابون! چرک چهارده ساله را پاک می کند.» بدین ترتیب، مجاهد قصه ما آشکارا می دید که جهاد مقدس او نه تنها مایهء مباهاتش نیست بلکه به ابزاری برای نیشخند او نیز تبدیل شده است. اگر با یک زن بی حجاب روبرو می شد و نصیحت می کرد که همشیره خود را بپوشان، زن با گستاخی تمام پاسخ می داد: هر وقت شما جهادی ها دزدی را ایلا کردید، ما هم چادر می پوشیم. وقتی یک نفر روحانی برای تبلیغ و ارشاد به یکی از پسته های نظامی حزب می رفت، قوماندان پسته که سرگرم چرس کشیدن بود، دود چرس را از ریه هایش بیرون می کشید و به صورت روحانی پف می کرد. نخستین سئوالش هم این بود که جناب شیخ! بابه چه مقدار پیسه برای چرس و شراب ما فرستاده است؟ روحانی که می دید سخن گفتن از دین و معنویت در میان اینها در حکم خواندن سوره یاسین در گوش الاغ است، با دل شکسته و پر درد باز می گشت. در راه بازگشت، ناگهان صدای فیر راکت و پکا او را تکان می داد. وقتی از چند و چون ماجرا پرس و جو می کرد، سرانجام سرنخ ماجرا به این تفصیل بدستش می آمد: دو نفراز نیروهای حزب در فلان سماور (قهوه خانه) سرگرم نوشیدن چای بودند. حین صرف چای، دربارهء دو قطعه عکس سکس با هم گپ می زدند. یکی می گفت از من قشنگ تر است و دومی اصرار داشت که از من. این گفتگو کم کم به جر و بحث و پرخاش گویی کشید و بالاخره به درگیری و چاقوکشی. وقتی مردم حاضر در محل میانجی شده، آنها را جدا کردند، هر کدام به سوی پستهء خود دویده و با راکت و پکاه پستهء دیگری را زیر آتش گرفتند. در نتیجه جنگی تمام عیار بر سر یک عکس هندی، یک گوشهء شهر را فراگرفته و گرد و خاک به آسمان بلند است.

روحانی و یا مجاهد قصۀ ما، وقتی از مشاهدۀ این همه بی بند و باری دلش به درد می آمد بناچار به عنوان آخرین نقطۀ امید به سمت قرارگاه دبیر کل رهسپار می گردید. در آنجا نیز با انبوهی از چهره های جدید روبرو می گشت که مانند زنبورهایی که روی استخوان تجمع کرده باشند، اطراف دبیر کل را تنگ در محاصره داشتند. آنان به محض اینکه یک عمامه به سر را می دیدند و می فهمیدند که جهادی و دیندار هست، با خشونت فریاد می زدند که استاد وقت ندارد. با اولین تشر چپی ها یا از دم دورازه باز می گشت و یا با صد گردن کجی خود را به استاد می رساند. اگر شانس یاری می کرد و به زیارت استاد نایل می گردید و از تباهی ها و سیه کاری های موجود، لب به شکوه و شکایت می گشود، پاسخ ساده، صریح و همیشگی دبیر کل به این مضمون بود: «اگر شما مخالف تریاک هستید بروید جنگ کنید، این بچه ها بدون تریاک و چرس یک لحظه هم جنگ نمی کنند.»[5][5]

اینجا بود که آخرین نقطۀ امید نیز به یاس مبدل می گردید و این شایعات که نیروهای حزب از طرف دبیر کل، سهمیۀ مصرف چرس و شراب شان را هم دریافت می دارند، لباس حقیقت می پوشید. این نحوهء برخورد، این پیام را برای نیروهای جهادی داشت که آب از سر چشمه گل آلود است.

خاربنه های تازه بر ویرانه های انقلاب و جهاد

از آغاز این فصل تا اینجا دو فاکتو از فاکتور های عمده و بنیادین بروز و ظهور انحراف و انحطاط  در حزب و جامعه را مرور کردیم . اگر بخواهیم چکیده و عصاره گفته های فوق را در دو جمله کوتاه، گویا و رسا، خلاصه و تکرار کنیم، این جمله ها ساخته خواهد شد: ناپاکان آمدند و پاکان رانده شدند؛ به بدان هم میدان جولان داده شد و هم مجال عصیان؛ برای خوبان هم نفس تنگ بود هم قفس. مؤمنین صدر جهاد و صاحبان انقلاب"خائنین ملی" نامیده شدند و معاندین دین و انقلاب، قدر دیدند و در صدر نشستند.

در ادامه این گفتار اینک لازم می نماید که نگاهی هر چند گذرا و شتاب زده به پیامدها و دستاوردهای این انقلاب و دگرگونی در حزب وحدت و نیز در میان مردم بیندازیم: 

می توان گفت با این سرازیر شدن ها، کنار رفتن ها و دگرگونی در کادرها، حزب وحدت بطور اساسی دچار خانه تکانی و بلکه استحاله گردید. گویی انفجار عظیمی در هسته این تشکیلات بوقوع پیوست که تمام لایه های آن را زیر و رو ساخت. آنچه از بستر این تحولات سر بر آورد، دیگر آن حزب وحدت اولیه با همان هویت و ویژگی نبود؛ بلکه درختچۀ بی گل و پرخاری بود که بر روی خاکستر حزب وحدت اصلی روییده بود. این مولود تازه، تافته جدا بافته و پدیده غریبی بود که فقط تذکره و آرم حزب وحدت بامیان را با خود داشت. مناسب ترین عنوانی که برای این پدیده نوظهور می تواند برگزید «حزب وحدت بابه» و یا «حزب وحدت وندی ها» ست. میان آن پدر (حزب وحدت اولیه) و این فرزند ناخلف (حزب وحدت بابه) از خاور تا باختر تفاوت وجود داشت:

در حزب وحدت جدید، آرمان ها و شعارها، درست در نقطه مقابل خواست ها و شعارهای حزب وحدت اصیل قرار داشت. در این گردنه از تاریخ و سرگذشت حزب، دیگر مکتب و مذهب، موتور تحرک و لنگرگاه تئوریک و فکری حزب نبود؛ بلکه تبارگرایی و ملیت خواهی زیر بناء فکری و موتور تحرک این تشکیلات گردید. آنهم تبارگرایی افراطی و قریب به فاشیزم که مانند نازی ها دیگر اقوام را شایسته کوره های آدم سوزی می دانست (که نمونه های آن را در آینده خواهید خواند).

داعیه احقاق حقوق شیعیان – از هر قبیله و منطقه – و رسمیت یافتن مذهب جعفری در قانون اساسی کشور که آرزوی دیرین وبرحق پیروان این مذهب بود، در چشم انداز حزب وحدت بابه بطور کلی تاریخ مصرفش بسر رسید و از لیست خواسته های حزب، خط خورد. چنین استدلال می شد که تشیع درباری (شیعیان غیر هزاره بویژه سادات) با تکیه و تأکید بر اشتراک مذهبی با هزاره ها و طرح شعارهای مذهبی مانند رسمیت یافتن مذهب جعفری در قانون اساسی، می خواهند هزاره ها را توسط مذهب به بردگی بکشانند و تمام حقوق و امتیازات شان را آنها به جیب خود سرازیر کنند.

بر اساس چنین وسوسه های که مبتکر و مبلغ آنها خنّاسان وسوسه گرو دسیسه گر چپی بودند، سادات ستیزی در حزب وحدت و جامعه هزاره کم و بیش رایج گردید. در این القائات بی بنیان تلاش می شد اینگونه وانمود گردد که گویا تمام بدبختی ها و محرومیت های تاریخی و پس مانی های فعلی هزاره ها، معلول تبانی تشیع درباری و دربارهای گذشته بوده است و اینان با رخنه کردن در جوار حاکمیت های گذشته، تمام حقوق و امتیازات هزاره ها را با بهره گیری از اشتراک مذهبی به کیسه خود سرازیر می کردند. توصیه آخر هم این بود که اگر هزاره ها می خواهند سعادت و بهروزی بر روی آنها لبخند بزند، باید سرنوشت شان را از تشیع درباری جدا کنند و بجای مذهب در چهارچوب قومیت حرکت کنند.

بجای این آرمان مقدس و بنیادین (رسمیت مذهب جعفری و اعاده حقوق شیعیان) احقاق حقوق هزاره ها، احیاء هویت هزاره ها و ... آرمان و مرام حزب وحدت گردید. هزاره بودن، هزاره شدن و هزاره مردن بالاترین ارزش شد. خلاصه کلام، هزاره بجای شیعه نشست و چنگیز بجای پیامبر.

اصول انقلاب اسلامی و ارزش های جهاد مقدس که مردم ما بیش از یک ملیون قربانی برای آنها تقدیم کرده بودند، در حزب وحدت بابه جایگاهی نداشت. اگر کسی از انقلاب اسلامی و جهاد مقدس و حراست از ارزش های آنها سخن به میان می آورد، چنان مورد استهزاء و ریشخند قرار می گرفت که گویا دچار کابوس شده است و هزیان می گوید. ایجاد حکومت اسلامی که هدف نهایی انقلاب و جهاد بود و انتظار می رفت که درفش آن بر مزار یک ملیون شهید وطن به اهتزاز در آید درهیاهو و بلوای ملیّت گرایی، متروک و مهجور گردید. ماهیت و فرم حکومت هیچ اهمیتی نداشت. مهم این بود که چه تعداد وزیر هزاره در کابینه آن عضویت داشته باشد، ولو این وزیر در گذشته، جلاد و قاتل هزاران مسلمان بی گناه هم بوده است.

عمده ترین تفاوت و بلکه تعارض، میان نیروهای مسلح حزب وحدت اولیه و حزب وحدت بابه، شکل گرفت. نیروهای دیروز این حزب از پاک ترین و صالح ترین نیروهای جهادی بودند. هیچکدام از اینان بخاطر دالرهای اهدایی امریکا و اروپا، دالرهای نفتی اعراب و روپیه پاکستانی دست به تفنگ نبرده و مسلح به سلاح استکبار غرب و ارتجاع عرب نبودند. اینان سر در آخور هیچ قدرت استکباری نداشتند و صرف به منظور دفاع از دیانت و سرزمین شان، خالصانه و بی توقع بپا خاسته، تمام هست و بودشان را در طبق اخلاص نهاده بودند.

اما نیروهای حزب وحدت بابه، جانوران دوپایی بودند که از گرگ درنده فقط دو پا و یک دم کم داشتند و از مار گزنده فقط نیش زهر دار. این شبه انسان های ترسناک واعجوبه های بی مانند؛ در هرزه­گی، می­خوراگی، افیون کشی، زنباره­گی، یغماگری و ده ها جنایت و رذالت دیگر، سنگ تمام گذاشتند و روح جنایتکاران و تبهکاران تاریخ را شاد و روی شان را سفید کردند. در غرب کابل و در میان این دسته های فتنه و فساد، فرهنگ و هنجاری پدید آمد که نظیر آن در قاموس بشریت کمتر یافت می شود و آدم حیران می ماند که نام آن را چه بگذارد. فرهنگ جنایت و آدم کشی؟ فرهنگ خشونت و قساوت؟ اینها بازتاب دهنده بخشی از اعمال ضد بشری آنهاست. فرهنگ غارت و چپاول؟ فرهنگ فساد و بی بند و باری؟ اینها نیز گویای همه حقایق نیست و گوشه ای از آنها را نشان می دهد. تنها عنوانی که تا حدودی می تواند واقعیت های موجود در غرب کابل را بازتاب دهد «فرهنگ هرزه گی و تبهکاری» است. کار اینان تباه کردن همه چیز بود؛ جان، مال، ناموس و شرف مردم؛ سرمایه های ملی و امکانات کشور؛ دین، مذهب، ارزش های دینی و سنت های اجتماعی و ... و سرانجام هم تباه کردن خودشان.

بر اساس یک چنین فرهنگ (در حقیقت ضد فرهنگ) بود که جنایت و رذالت، قبح خود را در میان این جماعت از دست داد و به هنجار و سنت رایج تبدیل شد. قساوت و خشونت نشانه اوج شجاعت یک فرمانده و یک جنگجو به حساب می آمد. لقب «دیوانه» معادل ستر جنرال، بالاترین رتبه نظامی و مدال شجاعت و لیاقت یک قوماندان محسوب می گردید. القاب دیگری مانند آدمخوار، سیاه مار، کوچوک و ... در مراتب بعدی قرار داشتند. شفیع دیوانه می گفت:« من آیت الله ریش غیب هستم.» نصیر دیوانه عربده می کشید که «مرا بشناسید، من نصیر دیوانه خدای هزاره ها هستم.» داود دیوانه معاون شفیع می گفت: «من معاون اول خدا هستم». افراد تحت فرمانش می گفتند: تفنگم خداست و گلوله اش عزرائیل، اگر سرفه کند، عمرت خلاص است. » گناه و فساد در میان این جماعت به صورت کار روزمره و معمولی در آمد. اهانت به مقدسات و ارزش ها، نشانۀ روشنفکری و آگاهی یک تفنگدار به حساب می آمد. چنانکه مالک اشتر مزاری (شفیع) می گفت: «تا هزاره ها آزاد نشود، من نماز نمی خوانم». وقتی کسی در غند شفیع نماز می خواند، داوود او را زیر مشت و قنداق می گیرد و می گوید: «مگر نمی دانی که اینجا جای نماز نیست، اینجا جای کسی است که اگر گفتم بالای مادرت بالا شو، بالا شود، من خودم اینطور هستم. » انجینر شیر حسین یکی از فرماندهان جهادی سازمان نصر بود که نیروهای تحت امرش درکابل مبادرت به اقامه نماز می نمودند؛ به همین خاطر پوسته او به «پوسته نماز» معروف شده بود و به همین نام شناخته می شد. استعمال چرس، تریاک و دیگر مواد افیونی و مرگ آفرین و نیز استفاده از مشروبات، مسکرات و فیلم های مستهجن در مقیاس بسیار گسترده و بصورت علنی رایج گردید. ناگفته پیداست که استعمال این مواد چه رذالت های دیگری را در پی دارد.

نظافت و طهارت که در آیین ما جزء ایمان شمرده شده، در فرهنگ تبهکاری و هرزه گی به ضد ارزش و منکر مبدل شد. در مقابل، چرکین و ژولیده بودن، موهای جنگلی و پر از جانور، ژست و قواره وحشتناک و ترس آور، افتخار و امتیاز بزرگ شمرده می شد. خلاصه کلام در این فرهنگ، منکر بجای معروف نشست و معروف چهره منکر را بخود گرفت. وصف این روزگاه سیاه را حکیم سخن سرای طوس اینگونه به نظم کشیده است:

نهان گشت کردار فرزانگان

پراکنده شد کام دیوانگان

هنر خوار شد، جادویی ارجمند

نهان راستی، آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیکی نبودی سخن جز به راز

بهتر است از کلی گویی و شعار دادن پرهیز کنیم. نمونه ها و شواهدی از اعمال و رفتار این باندهای تبهکار را به عنوان مشت نمونۀ خروار و یکی از هزار، فرا روی خواننده بگذاریم. پیشاپیش گفته باشیم که آنچه اینجا آمده فقط سطری از کتاب قطور و شاخکی ازیک درخت تنومند است:

1- در جنگی که به تاریخ 11 جدی سال 72 اتفاق افتاد و به کودتای دوستم – حکمتیار علیه ربانی مشهور است، مردم شرق کابل از لحاظ مواد خوراکی، سوخت و دیگر احتیاجات اولیه زندگی، سخت در مضیقه و فشار قرار گرفتند. سرمای سوزنده زمستان، جنگ گسترده و خشن، محاصره و کمبود، یکجا به این منطقه سرازیر گشته بود. حزب وحدت با تدبیر شورای مرکزی در این جنگ اعلام بی طرفی نمود و با این تدبیر، غرب کابل از آفت و فتنه جنگ برکنا ماند. بسیاری از مردم سرمازده و نیازمند شرق کابل برای تهیه مقداری آرد و یا هیزم با پای پیاده و در سوز سرما به منطقه غرب می آمدند. از جمله این تیره بختان، مادر نیازمند و بی کسی بود که برای تهیه یک یا دو سیر آرد به غرب کابل آمده بود. او پس از خرید مقدای آرد، با پای پیاده رهسپار خانه بود تا کودکان گرسنه و چشم به راهش را از مرگ حتمی نجات دهد. این زن تاجیک در گذرگاه شرق و غرب کابل بدست سنگرداران عزت و شرف! حزب وحدت افتاد. این مدافعان سرافراز جبهه ریسمان بدوشان! ابتداء زن سرمازده، جنگ گزیده و رنجور را که پوستی و استخوانی ازاوباقی مانده بود ، مورد تجاز و هتک حرمت قرار دادند، سپس برای اینکه خشم تاجیک ها را هر چه بیشتر برافروزند، جلو و عقب زن را چسب زده، با بدن برهنه به منطقه تحت کنترل آنها فرستادند و با قهقهه و تمسخر گفتند: «کلید این قفل ها در جیب بابه است. برو هر وقت بابه اجازه داد باز می شود.»

2- برخی از پسته های نظامی حزب وحدت که در گذرگاه های شهر مستقر بودند، بمنظور تعذیب و آزار مردم، راه را بر عابرین و موترها بسته، مسافرین و رهگذران را مجبور به توقف می ساختند. آنوفت این مدافعان غیور غرب کابل! خطاب به آنان می گفتند: «یا خط مزاری یا نوت هزاری یا پنج دقیقه سواری». بسیاری از رهگذران که نه خط مزاری داشتند و نه نوت هزاری تا جان شان را خلاص کنند، بناچار مدت پنج دقیقه الاغ جناب وندی می شدند و او را سواری می دادند. (این هم نوعی دفاع از عزت و شرف مردم!)

3- بسیاری از جنگجویان حزب وحدت در کابل چنان موهای جنگلی و انبوه داشتند که اگر گنجشک از قواره وحشتناک آنها نمی ترسید، براحتی می توانست در لابلای موهای آنها لانه بسازد. شانه زدن و آراستن این موها، عیب بحساب می آمد و ژولیدگی و چرکین بودن افتخار بزرگ. برخی از آنها اگر به حسب اتفاق گذرشان به حمام می افتاد، موهای شان را با کیسه نایلوی می پوشاندند تا آب به آنها نرسد و هر چه بیشتر چرکین شود. با گذشت زمان این جنگل پر از شغل (شغال) می شد. بعدها هنگامی که در میان جمعی و یا در مجلسی نشسته بودند لابلای موهای شان را پالیده، شپش ها را یکی یکی بیرون کشیده، روی زمین می انداختند و با غرور و افتخاری می گفتند: «اینها چینداری های بابه است.» (یعنی تانک های چیندار استاد مزاری).

4- این سرگذشت را از زبان یکی از ساکنان غرب کابل برای شما روایت می کنم: یکی از قوماندانان مهم استاد مزاری (نصیر دیوانه یا بلال دیوانه) روزی سوار بر موترش از منطقه ای در غرب کابل می گذشت. نیمه های روز بود و بازار، شلوغ و پر ازدحام. حین عبور، چشم جناب قوماندان به دختر زیبا و جوانی از مردم هزاره افتاد که در حال گذر از بازار بود. قوماندان صاحب که در اولین نگاه دلباخته دخترک شده بود، موترش را نزدیک او متوقف کرد و خود پیاده شد. دروازه موتر را مقابل دختر جوان گشود و با اسلحه تهدید نمود که سوار شود. دخترک که انبوهی از رهگذران را در اطرافش می دید، مقاومت نمود و سوار نشد. چند لحظه­ای از میان نگذشته بود که صدای رگبار در فضا پیچید. در حالی که دختر جوان در میان خون خود دست و پا می زد، مدافع سرافراز غرب کابل با خونسردی موترش را سوار شد و از محل دور گردید.

5- مرد میان سالی از اهالی غرب کابل که هتلی در آن منطقه داشت و از شیفتگان سرسخت استاد مزاری هم بود از حوادث آغازین روزهای جنگ وحدت واتحاد، این تکه را برایم روایت کرد: در آغاز جنگ های حزب وحدت و اتحاد سیاف، بچه های ما در مناطق تحت کنترل شان در به در دنبال شکار پشتون می گشتند. هر کسی را که بینی بلند و ریش انبوه داشت، به محض دستگیری به آن دنیا می فرستادند. چه بسا که شیعیان غیر هزاره مانند سادات و قزلباش ها و سایرین نیز بنام پشتون سر به نیست می شدند. روزی از آن روزهای وحشت و کشتار، مردی را به هتلم آوردند که قواره و ظاهرش نشان می داد که پشتون است. اما مرد اسیر با التماس و تضرع سوگند یاد می کرد که من از شیعیان قندهار هستم نه پشتون. تفنگ بدستانی که او را به دام انداخته بودند برای اثبات ادعایش از او تذکره می خواستند که او نداشت. دیگر چیزی نمانده بود تا او را هم مانند دیگران رهسپار دیار برزخ کنند که من از گفته های مرد اسیر حدس زدم که او باید شیعه باشد. پس وساطت نموده، او را خلاص کردم. پسرم را با یک میل اسلحه همراهش کردم که او را از منطقه غرب کابل خارج کند تا بدست دیگر پسته ها نیفتد. اگر من و پسرم سپر بلا نشده بودیم آن مرد اگر هم از اینجا جان بسلامت می برد، بدست پسته های دیگر کشته می شد.[6][6]

6- این چند روایت کوتاه، صرف نمونه و مثال بود. اگر خواسته باشیم حدیث مفصلی از این مجمل ارائه نماییم «مثنوی هفتاد من کاغذ» می طلبد. بپاس حرمت و قداست قلم که آفریدگار به آن سوگند یاد کرده است و به احترام احساس و عاطفه انسانی شما خواننده گرامی بیش از این به شرح و بسط سیاه کاری های این لاشخواران نمی پردازیم ؛ ولی از سوی دیگر، بسیاری از افراد دور از صحنه، توسط دستگاه ها ی تبلیغی و دروغ پرداز حزب وحدت بابه بگونه­ای اغفال شده اند که تصویر و برداشتی کاملاً معکوس از حوادث غرب کابل دارند؛ لازم می نماید که برای آگاهی اینان، وقایع و فجایع غرب کابل شرح داده شود. برای جمع کردن میان این دو محدودیت، برخی از حقایق را بصورت سربسته و فهرست وار اشاره می کنیم:

- برخی  از اسرای جنگی را میخ آهنی در مغزشان فرو کرده، دست و پا زدن و جان کندن آنها رابا قهقهه های مستانه تماشا می کردند.

- پس از سقوط غرب کابل بدست طالبان، فیلم هایی بدست افراد این گروه افتاد که شفیع دیوانه و یاران او را در حالی نشان می داد که تعدادی زن را برهنه خوبانده و روی سینه آنها، پربازی می کنند.

- برخی از افراد را صرف به این دلیل که به فلان ملیت تعلق داشتند، روی موشک سکر بسته، سپس موشک را عیار نموده، سمت پغمان شلیک می کردند تا آدم بسته شده را در هوا تکه و پاره کند. قبل از شلیک موشک، اسیر بیچاره را زیر مشت و لگد می گرفتند که کرایه ات را بده که تو را سوار به خانه ات می فرستیم.[7][7]

- وقتی مخزن تیل در انستیتوت علوم اجتمای – قرار گاه مرکزی استاد مزاری – تیلش تمام شد و به کف تانکر رسید، ده ها جنازه سر بر آوردند که معلوم نبود توسط چه کسی یا کسانی کشته شده و جرم شان چه بوده است.

- شخصی موسوم به «حسین کارگر» از شکنجه گران معروف مجس های استاد مزاری بود. اوایل انتقال شورای مرکزی حزب وحدت به کابل، چنین بر سر زبان ها افتاد که برخی از زندانیان وقتی از شدت تعذیب و شکنجه به ستوه می­آیند و جناب کارگر را به پیامبر(ص) و ائمه(ع) و فاطمه زهرا(س) سوگند می دهند؛ او و یکی از همکارانش، همه آن بزرگواران را دشنام های رکیک می دهد و پیامبر (ص) را جادوگر می خواند. این گزارش به شورای مرکزی حزب رسید. شورای مرکزی هیأتی را برای تحقیق پیرامون این گزارش به زندان معروف استاد مزاری فرستاد. هیأت اعزامی در گزارش خود تأیید کرد که کارگر و یکی از همکارانش به پیامبر(ص) ائمه اطهار(ع) و فاطمه زهرا(س) دشنام می داده است. هنگام طرح گزارش در شورای مرکزی، یکی از سادات طرفدار استاد مزاری در مقام توجیه و دفاع گفت: «عیب ندارد، فاطمه زهرا(س) مادر ما سادات است و ما می بخشیم». این توجیه بدتر از گناه باعث رنجش و اعتراض دیگر اعضای شورای مرکزی گردید.

همه اینها و ده ها سیه کاری دیگر از این دست که قلم هنگام تحریر آنها به درد زایمان دچار می گردد، سر بسته بماند؛ اما چیزی که نمی توان بسادگی از کنار آن شرجه رفت و آن را سربسته گذاشت جنایات بی حد و شمار این باندهای تبهکار در حق مردم شیعه و هزاره غرب کابل است. بدون تردید، جنگجویان بسیاری از احزاب و گروه های مختلف سیاسی و قومی، در خلال سالیان آشوب داخلی – بویژه در کابل – دست به غارت و جنایت آلوده اند؛ اما این اعمال را در خانۀ حریف و نسبت به کسانی که به اردوی مقابل تعلق داشته اند، انجام داده اند؛ ولی در مورد نیروهای استاد مزاری آنچه بسیار شگفت و عجیب می نماید این نکته بدیع و شنیع است که اینان بدترین جنایات و ناانسانی ها را در حق قوم خود و مردم هم مذهب، هم کوچه و هم خون خود انجام داده اند. همان مردمی که رهبران این باندهای آدمخوار، داعیۀ احقاق حقوق و احیاء هویت و شخصیت آنها را داشتند و این کرکسان نامرد، مدافعان سرافراز آنها نامیده می شدند.

نگارنده تا زمانی که غرب کابل را از نزدیک ندیده بودم و از دریچۀ تبلیغات نشریات، مبلغان ومریدان استاد مزاری به قضایا می نگریستم که این لاشخوران را «سنگرداران عزت و شرف مردم»، «مدافعان سرافراز مردم غرب کابل» و ... می خواندند، فکر می کردم که رابطه عاطفی ویژه و همبستگی فوق العاده ای باید میان این جنگجویان و شیعیان غرب کابل، وجود داشته باشد؛ به گونه ای که مردم اینان را بدید فرزندان دلبندشان نمی نگرند که مدافع عزت و کرامت انسانی آنها هستند.

اما زمانی که به دیار صاعقه زدۀ غرب کابل رفتم و پای درد دل های این مردم محنت کشیده و وندی گزیده نشستم، تاز دریافتم که این تیره بختان بی پناه و بی سلاح، قربانیان و پایمال شدگان اصلی این باندهای فتنه و فساد بوده اند. آنوقت متوجه شدم که من چقدر تحمیق شده بودم و دامنه بی خبری و جهالت من تا کجا گسترده بوده است. نمی توان خانه ای را در غرب کابل یافت که خاطره و اثری از جنایت و رذالت این تفنگ بدستان جبهه ریسمان بدوشان! بیادگار نداشته باشد. یافتن انسانی بدون زخم و قلبی بدون جراحت در این منطقه طاعون زده، معجزه بزرگ است. هزاره ها، مخصوصاً هزاره های کابل بیش از هر مجموعه خونی دیگر قربانی نیش های زهر آلود این عقرب های جرّار بوده اند. تعذیب و آزار مردم بی پناه، غارت و چپاول، هتک حرمت نوامیس شیعیان، بهترین سرگرمی و تفریح این گروپ های آشوب طلب بوده است. آنچه را که نیروهای اتحاد سیاف در افشار انجام دادند، شنیع تر و قبیح تر از آن را وندی ها در کل غرب کابل انجام دادند.

از آنجا که قبلاً مثال هایی از اعمال و رفتار غیر انسانی این باند ها را یادآور شدیم، اینک از ذکر نمونه و مثال در این مورد (جنایت و رذالت در حق شیعیان کابل) خودداری می کنیم. اما از خواننده می خواهم که یکبار دیگر آن مثال ها را مرور نماید، آنوقت شهری را در ذهن مجسم نماید بنام غرب کابل. در این شهر خیالی صدها هزار انسان بی دفاع و بی سلاح به شمول زنان و کودکان زندگی می کنند. از حکومت، نظم و بازخواست خبری نیست. هزاران تفنگ بدستِ جن زده و آدمخوار بر جان، مال، ناموس و همه چیز این مردم مسلط اند. همین ها هم حکومت و قانون هستند و هم صاحب اختیار همه چیز مردم. حال، کلاه تان را قاضی قرار دهید و قضاوت  کنید که اینان چه رفتاری با مردم غرب کابل داشته اند؟ یک گله گرگ درنده و گرسنه که رمه­ای بی صاحبی را به چنگ آورند، چه معامله ای با گوسفندان خواهند کرد؟ این گرگ های دو پا همین معامله و بسیار بدتر از ان را با مردم بی پناه غرب کابل کرده اند.

پاسخ به یک پرسش

ممکن است خواننده از خود بپرسد: در طول سالیان جنگ داخلی افغانستان همه گروه های متخاصم در بسیاری از نقاط این سرزمین مخصوصا ًدر کابل، دست به چپاول، جنایت و اعمال ضد بشری آلوده اند، چرا از میان این همه، روی غرب کابل و نیروهای استاد مزاری انگشت تأکید و اصرار گذاشته می شود؟

در پاسخ می گوییم: اینکه اکثر گروه های درگیر در خلق این فاجعه ملی و نیز در جنایت علیه مردم، شریک و سهیم بوده اند، جای شک و بحث نیست؛ ولی میان موارد مختلف، تفاوتی هایی وجود دارد. اگر نیروهای جنبش شمال چنین می کنند نه بدیع است و نه بدعت؛ بلکه امریست مطابق انتظار و توقع. آنها از بدو پیدایش بعنوان «گلیم جم» شناخته می شدند که اعطاء این عنوان از سوی مردم به آنان، شناسنامه و معرف هویت و رفتار آنها بود. اگر نیروهای اتحاد اسلامی سیاف جنایت می کنند باز جای تعجب ندارد؛ زیرا از مشتی چرسی های قندهار و پغمان، غیر از آن انتظاری نمی توان داشت.

اما آنچه مایه شگفتی است و دل را سخت بدرد می آورد، این است که نیروهای مؤمن، مخلص و صالح شیعه نیر در غرقاب جنایت و سیه کاری فرو رفتند و در ردیف آنان و بلکه بالاتر از آنها قرار گرفتند. این استحاله و انحطاط در غرب کابل شکل گرفت و به فاجعه بزرگ اخلاقی در حزب و جامعه انجامید. غرب کابل سرآغاز ظهور انحراف و محل رویش فتنه ها بود. تمام انحرافات و سیه کاری هایی که امروز در میان برخی از تفنگ بدستان شیعه و هزاره رایج است، از غرب کابل سرچشمه می گیرد. امروزه در هزاره جات جنگجویانی وجود دارند بنام وندی که هنوز هیچ چشمی چنین جانوران دو پایی را ندیده است. مردم بی پناه هزاره و بخصوص مسافران، چه آزارها و شکنجه هایی از دست اینها دیده اند، فقط خدای این مردم می داند و بس. این اجنه های ترسناک که بوی تعفن ناشی از چرک و چرس شان از صد متر دور به مشام انسان نیش می زند، حتی شپش های خود را به قیمت 15 لک افغانی بالای موتروان ها به فروش می رسانند. پای چرس، تریاک، شراب و ده ها کثافت و دنائت دیگر توسط همین ها وارد این سرزمین گردید. جنایت و رذالت اینان در حق مردم هزاره جات، چیزی از اعمال شنیع آنان در غرب کابل کم ندارد؛ تنها تفاوت دو مورد در این است که ماجراهای غرب کابل تا حدودی در بیرون انعکاس یافت؛ اما در هزاره جات دروازه خانه بسته است و کسی نمی داند که درون آن چه می گذرد. اینها همه از آثار و افتخارات غرب کابل است. در آنجا بود که قبح معصیت و فساد از میان رفت و جنایت و تبهکاری به پدیده معمول مبدل گشت. برای اینکه دستاوردها و بازده های منفی و منفور تحول غرب کابل را در جامعۀ شیعه و هزاره تا اندازه ای درک کنیم، چند نمونه کوتاه و گویا از اعمال و رفتار وندی ها را در هزاره جات برای شما بازگو می کنیم. شما خود حدیث مفصل بخوانید از این مجمل:

1- مسافری که از هزاره جات آمده بود، می گفت: در منطقه ای از ولایت غزنی یکی از وندی ها سوار موتر ما شد. پس از مدتی رو به ما کرد و پرسید: اصول دین تان را یاد دارید؟ ما هم با شهامت تمام «بلی صاحب» گفتیم و شروع کردیم به شمردن: اول توحید و دوم نبوت و ... تازه به رقم سوم رسیده بودیم که جناب وندی حرف ما را قطع کرد و گفت: من به آن اصول دین کار ندارم؛ اصول دین وندی را از شما خواستم که اینست خوب یاد بگیرید: اول پکل جانانه[8][8]، دوم پیکا[9][9] سرشانه، سوم دستمال چهارخانه، چهارم فیر خودسرانه و پنجم وند[10][10] خانه بخانه.

2- مسافر دیگری می گفت: در یکی از مناطق هزاره جات، موتر ما در یک سماور (قهوه خانه) توقف کرد. یکی از قوماندانان معروف حزب وحدت نیز با تعدادی از نظامیانش در سماوات مذکورفرود آمده بودند. قوماندان باچند نفر دیگر در سماوات مانده بود و دیگر نظامیان برای تهیه غذا در قریه پراکنده شده بودند. لحظات بعد، مردی از اهالی قریه در حالی که چند رأس الاغ برهنه را پیش رو داشت بطرف سماوات آمد. الاغ ها را بیرون ایستاد کرد، خود داخل سماوات آمد و یکراست سراغ قوماندان رفت. در حالی که با دستش به سوی الاغ ها اشاره می کرد، گفت: قوماندان صاحب اینها همه موطوئه نظامیان شما هستند، مهربانی کنید و بیری ها(عروس ها)ی خود را ببرید که بدست نامحرم نیفتند.

3- مسافر سوم گوشه ای از مشاهداتش را اینگونه روایت می کرد: یکی از پسته های حزب وحدت در مسیر راه غزنی – هزاره جات، موتر ما را برای تلاشی متوقف ساخت. قبل از ما موتر دیگری را تلاشی می کردند که حامل آرد و گندم بود و از شهر غزنی بسوی هزاره جات می رفت. نظامیان پسته پس از بازرسی بار موتر، از صاحب بار پرسیدند که از کجا هستی؟ او پاسخ داد که از ولایت ارزگان و فلان ولسوالی. نظامیان تا این پاسخ را شنیدند، فوراً گفتند: «آها گندم ها را برای اکبر زوار (استاد اکبری) می بری!» دکاندار بیچاره هر چه سوگند یاد کرد که او یک دکاندار است و اینها را برای فروش می برد، اثری نکرد. بلافاصله بارها را از موتر پایین کرده، صاحب بار را زیر چوب و جزا انداختند. مرد دکاندار وقتی از شدت شکنجه به ستوه می آمد، به تضرع و سوگند متوسل می شد و آنها را به خدا و پیامبر (ص) قسم می داد. نظامیان در مقابل بر شدت شکنجه افزوده می گفتند: زن خدا و زن پیامبر تو را ... اگر به ائمه و دیگر مقدسات قسم می داد باز همان پاسخ همراه با تشدید شکنجه تکرار می شد.

نظامیان وقتی از چوبکاری و تعذیب خسته شدند، مرد دکاندار را بسته به تنه درخت رها کرده، خود برای رفع خستگی و تجدید قوا به درون پسته رفتند. یکی از مسافران موتر ما – که همه شاهد این صحنه بودیم – خود را به مرد دکاندار رساند و به گوشش گفت: اینبار که تو را زیر چوب انداختند آنها را به خون شهید مزاری قسم بده.

لحظات بعد شکنجه گران بازگشته، کار را از سر گفتند. مرد به دام افتاده اینبار طبق توصیه قبلی به التماس و زاری پرداخت و گفت:«تو را بخون شهید مزاری قسم می دهم که بمن رحم کن!» تا این را گفت، شکنجه گر دست از چوب کاری کشید و گفت: «چکنم قوم! مرا بردی بردی به کوه بند کردی و گرنه آسمان را به سرت لحاف تیار می کردم». مردی را که خدا، پیامبر و همه امامان نتوانسته بود نجات دهد، خون شهید مزاری نجاتش داد.

4- این هم روایت مسافر چهارم:

در یکی از مناطق هزاره جات موتر ما برای نان چاشت توقف کرد. بر حسب اتفاق موتر یک گروپ از وندی ها نیز قبل از ما برای نان چاشت توقف کرده بود و آنان در گوشه و کنار بازارچه و قریه پخش شده بودند. لحظاتی از میان نگذشته بود که دیدیم یکی از آن تفنگ بدستان، گاوی را کشان کشان به طرف قصابی بازارچه می برد. زبان بسته را به قصابی رساند و خطاب به قصاب گفت:این را به پانزده لک افغانی بخر! قصاب در پاسخ گفت:«این حیوان را از فلان کشتزار آورده ای، مال فلان شخص است، من صاحبش را می شناسم، چطور می توانم مال مردم را از تو بخرم». وندی نوک تفنگش را بیخ گوش او گذاشت و گفت:می خری یا نه؟ قصاب به تضرع و التماس افتاد که اینکار را نمی تواند. بلافاصله صدای رگبار در فضا پیچید و مرد قصاب جان به جان آفرین تسلیم نمود.

آنچه ذکر شد نمونه اندکی از اعمال و ندی ها در هزاره جات بود. انسان وقتی این حوادث دردآور و شرم آور را در یک طرف قرار می دهد، آنوقت جامعه سالم و صالح هزاره جات را قبل از این تحولات در سوی دیگرمی گذارد، نمی تواند این همه انحراف و کجروی را در میان مردم و جامعه اش با سکوت برگزار کند. هنگامی که در برابر دیدگان مان ارزشمندترین داشته های یک جامعه یعنی اخلاق، معنویت، ارزش ها و خصال انسانی مورد تهاجم و تطاول قرار می گیرد، نمی توان از عاملان این تهاجم اظهار تنفر و انزجار نکرد.

هزاره ها چنان مردمی بودند که آزارشان به مورچه هم نمی رسید. اگر روزی از روزها، هوا غبارآلود و در عین حال آفتابی بود، این مردم به همدیگر می گفتند:«حتما در یک گوشه دنیا انسانی به قتل رسیده است». جان آدمی زاد تا آن حد در نظر این مردم، محترم و مهم بود که معتقد بودند اگر انسان بیگناهی کشته شود، عرش خداوند می لرزد و آسمان ها، گرفته و غمگین می گردد. اگر شنیده می شد که در فلان قریه، آدمی یافت شده که روزه نمی گیرد، مردم این خبر را بصورت یک رخداد بدیع و باور نکردنی برای همدیگر بازگو می کردند و شنونده از تعجب دهانش باز می ماند. صداقت، تدین، امانت داری و دیگر صفات انسانی این مردم شهره آفاق بود. دیگر ملیّت های ساکن کشور و نیز سردمداران حکومت های پیشین این مردم را با همین عناوین می ستودند. هر مسافر، سیاح و پژوهشگر خارجی که گذرش به هزاره جات افتاده است، از دیانت، صداقت و امانتداری مردمان این دیار به نیکی یاد کرده و بخشی از سفرنامه و خاطرات خود را به صفات حسنه و خصال نیکوی هزاره ها اختصاص داده اند.

بسیاری از اعمال ناشایست و خلاف اخلاق که در دیگر نواحی کشور، کم و بیش به چشم می خورد، در هزاره جات اثری از آنها دیده نمی شد. چرس، تریاک، هروئین، شراب و دیگر مواد افیونی و سکر آور را این مردم هرگز نمی شناختند. اما امروزه آنچه در هزاره جات می گذرد واقعا ًدلشکن و طاقت سوز است. آن ویژگی ها و خصال انسانی کم کم از میان مردم رخت بر می بندد. همۀ این فجایع و سیه کاری ها از انحراف و استحاله ای که در غرب کابل پیش آمد، سرچشمه می گیرد. پس این غرب کابلی که یک جامعه سالم، صالح و مؤمن را به چنین روزگار سیاه افکنده است و سرمنشأ این همه فساد و تباهی بوده است، ما حق داریم که روی آن انگشت تأکید و اصرار بگذاریم.

حیف ن – والقلم

پرونده گروپ های فتنه و آشوب را همین جا می بندیم و در ادامه این گفتار اینک گذری داریم به کوی ستایشگران اینان:

آنچه که تعجب انسان را صد چندان می کند و به تعبیر روضه خوان ها «آنجا که سرها را برهنه می سازد» این نکتۀ شگفت وبدیع است که علی رغم آن همه جنایت و رذالت این تفنگ بدستان هزره و تبهکار، جمعی در مدح و ستایش اینان حلقوم پاره کردند. گروهی از فرهنگیان، دانش آموختگان وفرزانگان این مرز و بوم که بعنوان قشر پیشتاز، پیشرو، روشنگر و فرهنگ ساز، رسالت آگاهی بخشی، جهت دهی و رهبری جامعه را بدوش دارند و در هجوم فتنه ها و تاریکی ها باید در نقش حصار فولادین و سپر بلای مردم و جامعه عمل کنند و ناهنجاری ها، کجی ها و ناانسانی ها را ابوذر وار فریاد کنند؛ اما بر خلاف توقع و انتظار در صف مداحان و ثناگویان باندهای فتنه و فساد قرار گرفتند. بجای اینکه اندیشه، بیان و قلم شان را در جهت فاش ساختن نانسانی ها و نا مردمی های اینان بکارگیرند و گوشه ای از آلام و رنج های مردم پایمال شده توسط اینها را بر ملا سازند؛ در جهت کتمان حقایق، تحمیق مردم و تبرئه و تطهیر تبهکاران تلاش کردند. قلم، این ابزار مقدس را که حضرت حق به آن سوگند یادکرده است در توصیف و تمجید این لاشخوران بکار انداختند. در منبرها و سخنرانی ها از شهامت ها و رشادت های این کرکسان ناکس، حماسه ها و شاهکارها ساخته و پرداخته شد. برخی از نیمه شاعران مدیحه گو و متملق نیز با اهداء شعر بی شعورشان به این خفاشان، نشان دادند که با خوکان از یک جوی آب می خورند. القاب و عناوینی چون «سنگرداران عزب و شرف مردم» «مدافعان سرافراز غرب کابل» «غیور مردان جبهه عدالت خواهی» «حماسه سازان جبهه ریسمان بدوشان» و ... را به آنان اهداء نمودند. در نشریات و ننگین نامه ها چنان در وصف و مدح این گروپ های شر و فساد، قلم فرسایی کردند که گویی جنگاوران بدر و صفین همین ها بوده اند.

باز آنچه که تعجب و تأسف انسان را مضاعف می سازد اینست که اکثریت این فرهنگیان، نویسندگان و گویندگان به قبیله اهل علم و روحانیت نیز تعلق دارند؛ کسانی که بر اساس هویت صنفی شان، متولیان امور معنوی، اخلاقی و ارزشی جامعه هستند؛ آنان که لباس پیامبر و علی و دیگر ستارگان هدایت را به تن دارند و تداوم بخش خط و فرهنگ هدایتگرانه آن بزرگواران و وارث انبیاء الهی بحساب می آیند. با این حال، قلم این حضرات روحانی! به صورت کلنگی در آمد که زیرساخت ها و بنیان های دیانت و معنویت را ویران می ساخت. حال در مورد این ستایشگران دو فرضیه و تصور می تواند وجود داشته باشد:

فرضیه اول اینکه این حضرات نویسنده و گوینده از کردارهای ناروا و ضد انسانی این کرکسان مسلح بی اطلاع بوده اند و بخاطر ناآگاهی در چنین لجنزاری فرو رفته اند. اگر چنین باشد باید به حماقت، غفلت و نابخردی این فرهنگیان نافرهیخته و نادان، آفرین گفت! کور چگونه می تواند عصاکش کور دیگر شود؟ کسی که خود تا این اندازه از حقایق، حوادث و تحولات پیرامونش ناآگاه است و نمی تواند تبهکار را از سنگردار تشخیص دهد، چگونه خود را به قبیله اهل قلم و فرهنگ متعلق می داند و داعیه روشنگری و آگاهی بخشی دارد؟ او که خود در دام ظلمت اسیر است و در وصف تاریکی و شب پرست، حلقوم پاره می کند، چگونه مدعی هدایت گری و جهت دهی مردم و جامعه است؟ «او خود گم است، کی را رهبری کند».

فرضیه دوم: این حضرات می دانستند که تفنگ بدستان مورد ستایش و تمجید آنها، جرثومه های فتنه و فساد هستند و از اعمال شیطانی آنها مطلع بوده اند؛ در عین حال به دلیل گرایش های حزبی، جناحی و قومی، چشمان شان را بر روی حقیقت بسته اند. اگر این فرضیه صحیح باشد، باید به تعهد، وجدان و شرافت اینان آفرین گفت! که تمام صفات انسانی، رسالت و قداست فرهنگی و تعهد اخلاقی و وجدانی شان را یکجا به پای خوکان می ریزند و فدای تبرئه وندیست های هرزه و تبهکار می­سازند. چه شجاعتی از این بالاتر که انسان های فرهنگی و فرزانه – آنهم اغلب روحانی – هفت کرسی دین، وجدان، شرف، شعور، تعهد، رسالت و انسانیت شان را زیر پا بگذارند تا بوسه ای به پای شفیع دیوانه و نصیر دیوانه بزنند که انسان و ایمان را لگدمال کرده اند؛ ملک و ملت را تباه ساخته اند و برای سرپوش گذاشتن بر جنایات ضد بشری آنان، دست بکار دلاّلی و توجیه گری شوند. بخشیدن این همه به شفیع دیوانه، واقعا ًهنر می خواهد! باید هنرمند باشی تا اینگونه حاتم بخشی نمایی!

هر کدام از دو گزینه و فرضیه فوق که درست باشد این حضرات در پیشگاه خداوند، جامعه و تاریخ مسئولند. اگر نمی دانستند، چرا ندانسته و بدون آگاهی و شناخت به مدح و ثنای کسانی پرداخته اند که مجسمه فتنه و فساد و ماشین طغیان و عصیان بوده اند. و اگر می دانستند، چرا علی رغم شناخت و آگاهی؛ وجدان، تعهد و دیانت شان را زیر پا گذاشته اند. 

مشتی از خروار و یکی از هزار

در این گذرانامۀ موجز، مجال بررسی و بازنگری گفته ها و نوشته های حضرات فرهنگی را که اندر فضایل و کرامات وندی جماعت خامه دوانی و سخن پراکنی کرده اند، نداریم. علاوه بر فرصت اندک نیازی هم به نقد و تحلیل آنها احساس نمی شود. با گذشت زمان و برملاشدن ماهیت و چهره واقعی این گروپ های فتنه و آشوب، خود بخود بر این ستایش ها و مدیحه گویی ها خط بطلان کشیده می شود. بعلاوه هر وجدان سالمی که افغانستان را دیده باشد، در و دیوار این سرزمین، خاک های سوخته و مردمان رنجور و در به در این دیار بلازده، خود چهره واقعی این کرکسان مسلح و رهبران آنها را گویا تر از هر سخنی برملا می سازد.

با این همه برای اینکه با نمونه­ای از قلم های سیاه و بیماری که در پی توجیه و تقدیس جنگ و آشوب، فتنه و فساد برآمده اند، آشنا شویم؛ بخشی از نوشتۀ یک به اصطلاح روشنفکر را که در وصف مدینۀ فاضله و آرمان شهر غرب کابل به تحریر کشیده شده با هم مرور می کنیم:

«طرح های نظری استاد شهید در دوران سه ساله مقاومت در غرب کابل به مرحله عملی رسید وا یشان قادر به تشکیل حکومت کوچکی در درون حکومت کابل گردید. حکومتی که مایه افتخار تشیع و هزاره ها به حساب می آید. حکومت محلی غرب کابل نمونه عینی یک حکومت ملی – اسلامی بود. همین حکومت کوچک چنان وحشت و رعبی در دل ها انداخت که تمامی قدرت های منطقه و جهان در پی حذف آن از صحنه گیتی شدند. روشی که بابه مزاری در حکومت داری پیشنهاد می کرد و خود در غرب کابل به مرحله اجرا گذاشت روشی بود کاملا ابتکاری و نو و با سبک حکومت داری گذشته افغانستان تطابق نداشت ... لذا ترس از فکر مزاری نه تنها حکومت گران و گروه های مدعی حکومت در کشور را فرا گرفت بلکه حکومت گران بیرونی هم به وحشت افتادند که نشود راه و رسم مزاری جهانی گردد! اینجا بود که وجود مزاری برای همه مدعیان حکومت در داخل و خارج قابل تحمل نبود. و سرانجام در یک توافق این قلب پرطپش و این مغر مبتکر در هم کوبیده شده، متلاشی گشت...»[11][11]

در ارتباط با متن فوق نکاتی قابل یادآوری است:

1- نفس تشکیل حکومت کوچک در درون حکومت توسط یک گروه مسلح و آنهم نه در یک گوشۀ کشور بلکه در یک گوشۀ پایتخت کشور واحد، اصولاً اقدام غیر معقول، خلاف مصالح ملی و مغایر با عرف سیاسی است و نه تنها ملاحت ندارد که ملامت هم دارد. اگر قرار باشد هر کسی که تعداد تفنگ بدست در اختیار داشته باشد، فوراً در چند راسته یک شهر «موفق به تشکیل حکومت کوچک» گردد، در این صورت دیگر وحدت ملی، حاکمیت ملی، کشور واحد و ... مفهومی نخواهد داشت. چنین اقدامی را جز تجزیه طلبی و آشوب خواهی چیز دیگری نمی توان نامید و هیچگونه فضیلت و افتخاری برای هیچکس به حساب نمی آید. هر یاغی متمرّد و راهزن هم می تواند در یک گوشه مملکت آشوب و بلوایی بپا کند و از اطاعت حکومت خارج گردد و آنگاه اقدامات خودسرانه خود را حکومت محلی بنامد و آن را شاهکار و مایه افتخار قلمداد کند.

2- سبحان الله! اگر آنچه در غرب کابل گذشت نمود عینی یک حکومت ملی – اسلامی و مایه افتخار تشیع باشد، پس هرج و مرج، انارشیسم، قانون جنگل و وحشت آفرینی چه شکل و قواره ای خواهد داشت؟ این چگونه حکومت ملی – اسلامی بود که جز آتش و خون، مرگ و خشونت، ویرانی و سیه روزی، هیچ ارمغانی برای ملک و ملت نداشت؟ آیا مسلط کردن یک مشت دیوانه و جن زده وندی بر جان، مال و حیثیت مردم و لگدمال کردن آنان مایه افتخار تشیع است؟ گویا در نظر و باور نویسنده محترم ، حکومت جز تباه کردن ملک و ملت، هیچ رسالت دیگری ندارد. اگر چنین پدیده ای را بتوان حکومت نامید پس باندهای تبهکار و مافیایی، مدرن ترین و ایده آل ترین نوع حکومت را دارند.

نویسنده در جایی می گوید: «روشی که بابه مزاری در حکومت داری پیشنهاد می کرد و خود در غرب کابل به مرحله اجرا گذاشت روشی بود کاملا ابتکاری و نو...» براستی که خراب کردن یک شهر و آباد کردن قبرستان های آن و حراج کردن استخوان های مردگان آن روشی کاملا ًابتکاری در حکومت داری بود که فقط از مغز مبتکر استاد مزاری تراوش کرده بود و بس.

در جای دیگر می گوید: «همین حکومت کوچک چنان وحشت و رعبی در دل ها انداخت که تمامی قدرت های منطقه و جهان در پی حذف آن از صحنه گیتی شدند...». باز هم باید به هوشمندی نویسنده تحسین فرستاد ! واقعا که هنر و افتخار این حکومت ملی – اسلامی، ایجاد رعب و وحشت در دل ها بود و شایسته ترین عنوان برای آن «حکومت وحشت» است؛ همانگونه که مردم کابل حزب وحدت را حزب وحشت نامیده بودند. در فراز دیگر می گوید: «حکومت گران بیرونی هم به وحشت افتادند که نشود راه و رسم مزاری جهانی گردد...» الحق و الانصاف که وحشت حکومت گران بیرونی بسیار با جا و درست بوده است. نعوذ بالله اگر این شیوه وحشت و کشتار، جهانی می گردید و سراسر این کره خاکی به روزگار سیاه غرب کابل دچار می گشت واقعا ًحیات این موجود دوپا با خطر انقراض مواجه می گشت. خداوند به ساکنان این سیاره دورافتاده رحم کرد که چنین نشد.

3- کسانی که سر گردنه غرب کابل را نمونه ای از یک حکومت ملی – اسلامی و افتخار تشیع معرفی می کنند در حقیقت بزگترین اهانت را به مردم شیعه و هزاره روا می دارند. این افراد ندانسته و ناخواسته، جنگ روانی و تبلیغی بدخواهان این مردم را مهر تایید می زنند. در یک بعد از این جنگ روانی که در قالب جعل ضرب المثل ها صورت می گرفت کوشیده می شد تا هزاره ها را فاقد اهلیت برای مشارکت در حاکمیت و تعیین سرنوشت خود معرفی کنند. ضرب المثل هایی با این مضامین: «هزاره ها نصف روز پادشاه شد، سگ را نعل کرد.» یا «طاقت سیری را گوسفند دارد و طاقت حکومت را افغان» و مشابه اینها. مثل های یاد شده در این راستا جعل می شد که هزاره کجا و حکومت کجا! اگر روزی چوگان به دست این مردم بیفتد چه قیامتی که بر پا نخواهند کرد.

با توجه به این جنگ روانی پیشینه دار، کسانی که سرگردنه غرب کابل را ستایش می کنند و آن را حکومت مطلوب هزاره ها معرفی می کنند، تمام این گفته ها را جامه حقیقت می پوشانند. در آن فتنه آباد، سگ که هیچ آدم را هم نعل کرده، سوار شدند. اگر فتنه و بلوای سه ساله غرب کابل را نمونه ای از حکومت ایده آل و مطلوب هزاره بنامیم دیگر آبرویی برای این مردم باقی نگذاشته ایم. بناءًً دیگر ملیت های ساکن کشور حق خواهند داشت که از دستیابی هزاره ها به حکومت جلوگیری کنند؛ زیرا حکومت مطلوب و دلخواه این ها حکومت وحشت و کشتار است.

سخن آخر

نگارنده به خاطر بسیاری از مطالب و نیز قصه های پر غصه ای که در این فصل آمده، هم متأسف است و هم شرمسار. در هیچ سطری از این سطور خامه ام شادمان و مشتاق طی طریق ننموده؛ بلکه پیوسته چموشی و ناسازگاری پیشه کرده است. کلمه کلمه این فصل سیاه را غرق در عرق شرمندگی نوشته ام .

اولا ًبه این جهت که چرا وسیله مقدس قلم را – که افضل از خون شهدا است – به این اراجیف و مطالب سخیف آلوده ام.

دوم: حکایت های تلخ و قضایا و فضاهای شرم آوری که در این فصل به تصویر درآمده به هر حال مربوط به من، حزب من، و قوم من است. چرا قلمم به شکل خنجری در آید که گلوی حیثیت و پرستیژ قوم محنت کشیده و تلخی چشیده مرا بدرد.

سوم: این مطالب ممکن است باعث تشدید و تعمیق اختلاف و تنش در جامعۀ شیعه و هزاره گردد؛ در حالی که اساس ترین نیاز این مردم اکنون تفاهم و اتحاد است.

چهارم: بخش هایی از این فصل ممکن است زمینه ساز ایجاد خصومت و عداوت میان ملیت های ساکن در کشور باشد.

پنجم: با این مطالب ما اسناد به تاریخ می سپاریم که ممکن است در آینده علیه خود ما از آنها استفاده شود.

نگارنده با آگاهی و در نظر داشت همۀ این عواقب و آثار، دست به تحریر این فصل زده است. علی رغم این پیامدهای سوء و ناخوشایند دلایل چندی برای طرح این مسائل وجود دارد:

1- این حوادث و حکایت ها با همه تلخی و زشتی حقایق مسلم و غیر قابل انکار هستند. اینها و بسیار نارواتر از اینها در دنیا ی خارج و واقع اتفاق افتاده است. نه مخلوق ذهن و تخّیل کسی است و نه زاییده شایعات و تبلیغات. حال که اینها به عنوان مشتی از خروارها ناانسانی، حقایق مسلم اند، در این میان اگر ملامتی در کار باشد باید متوجه کسانی گردد که این فجایع را آفریده اند و در عین حال ادعای قهرمانی و دفاع از مردم را هم دارند. اما کسی که صرف به بیان حقیقت می پردازد و گوشه ای از زندگی دوزخی مردمش را به تصویر می کشد، هرگز سزاوار ملامت نیست. اگر قرار است عرق شرمی در این میان جبین ها را مرطوب سازد در قدم اول شایسته کسانی است که خالق این فجایع و اعمال ضد انسانی بوده اند و در گام دوم، سزاوار کسانی است که ثنا گو و توجیه گر آنان بوده و هستند. اما کسی که صرف به بیان حقایق اکتفا می کند کدام جرمی را مرتکب نشده است.

2- نگارنده معتقد است که تبیین این گونه مسائل نه تنها موجب ایجاد خصومت و عداوت در میان ملیت های ساکن در کشور نمی شود؛ بلکه می تواند بستر مناسبی برای گفتگو، تفاهم و مؤدت هم باشد. اگر همۀ ملیت ها، حساب و سرنوشت شان را از جنگ افروزان و تشنگان قدرت جدا کنند و آنانی را که با شعار حق خواهی فلان ملیّت دست به جنایت و رذالت آلوده اند، بی پرده و بی پروا معرفی کنند، در اینصورت تقابل و تخاصم میان قدرت طلبان باقی می ماند و ربطی به ملیت ها و توده مردم نخواهد داشت. برعکس اگر اصحاب فکر و فرهنگ ملیت ها، اغراض شوم رهبران شان را صبغه مذهبی و یا قومی ببخشند و در پی توجیه و تقدیس آنها برآیند، در این صورت اعمال ناروای رهبران به حساب ملیت ها تمام خواهد شد و خصومت میان توده­ها را موجب می گردد. بر این اساس ما با بیان این حقایق می خواهیم به ملیت های همکیش و هموطن بگوییم که آنچه از ناانسانی و نامردمی درغرب کابل اتفاق افتاده است مربوط به مزاری و مشتی از پیروان اوست، نه ملیت هزاره. هزاره به خون هیچکس تشنه نیست و با هیچکس پدر کشتگی ندارد. حساب آنها از ما جداست؛ همانگونه که حساب سیاف از پشتون ها و مسعود از تاجیک ها جداست.

3- ما قاطعانه مصمم هستیم که این اسناد را به تاریخ بسپاریم و رد پایی از این حوادث و فجایع در تاریخ بگذاریم. چاره ای غیر از این هم نیست؛ زیرا در جامعه ای که به شدت دچار ضعف و پسمانی فرهنگی است و به همین خاطر حقایق، وارونه به خورد مردم داده می شود، ممکن است همین کسانی که دست به این همه جنایت علیه مردم و خیانت به کشور زده اند، در تاریخ فردا به حیث اسطوره، سمبل و قهرمان ملی معرفی شوند. همین ها که خالق این سیه روزی ملی و فاجعه بی نظیر انسانی بوده اند و کشور را تا مرز محو از نقشۀ جغرافیایی رسانده اند و مردم را در تنور جنگ قدرت سوزانده اند، فردا اینها را حماسه و شاهکار بنامند و ادعای امتیاز هم بنمایند.

مضافاً بر اینها وقتی که این همه ناانسانی، جنایت، قساوت و تبهکاری در حق یک ملت پابرهنه و بی سلاح و بی دفاع اعمال شده است، حیف است که رد پایی از اینها در موزه تاریخ بیادگار نماند و نسل های آینده ندانند که این ملت چنین تونل وحشتی را پشت سر گذاشته اند. در سالیان جنگ داخلی آنقدر جنایت، تجاوز، ستم و وحشیگری بر مردم بی پناه ما اعمال شده است که اگر ما از غصه آن به کوه ها فرار کنیم و از همه انسان ها خجالت بکشیم، حق داریم و جا دارد. اگر از این اندوه وطن و مردم مان بمیریم، بسیار شایسته و رواست. آنوقت چقدر سنگدل و بی غیرت باشیم که از روایت و بازگو کردن آنچه بر مردم و میهن مان رفته است، ابا ورزیم و بجای آن به ستایش رهبران بی خرد و نالایقی بپردازیم که عامل و خالق این همه تباهی و نکبت و سیه روزی بوده اند.

چکیده فصل

در این فصل چنان دچار پراکنده گویی شدیم که موضوع و هدف اصلی در لابلای مطالب متنوع، مدفون گردید. برای اینکه میان آغاز و پایان این فصل پل ارتباطی برقرار کرده باشیم، چکیده و فشرده آنچه را که در این فصل بدنبال آن بوده ایم، فهرست وار تقدیم می گردد:

1- استاد مزاری با تغییر بستر حرکت حزب و جامعه از مذهب و مکتب به سوی ملیّت و قومیت، یک جامعه مؤمن و صالح را از حرکت سیاسی در چوکات مذهب و تعالیم دینی بازداشت و در باتلاق ناسیونالیزم قومی و ملیّت گرایی گرفتار ساخت. این تحول منفی چه پیامدهای سوء برای حزب و مردم داشته است، فعلا بماند.

2- استاد مزاری را باید پدر و احیاگر چپی ها و اوباش در جامعه شیعه و هزاره نامید. او با اتخاذ سیاست درهای باز و جمع کردن اینان در زیر چتر حزب وحدت به چپی ها و اوباش حیات دوباره بخشید و مرده ها را زنده کرد. او ولی نعمت و قبله عالم این دسته­جات گردید و آنان هر چه دارند از سایه دولت و لطف استاد مزاری دارند.

3- استاد مزاری با سپردن حزب وحدت به عناصر چپی و التقاطی و نیروهای بی بند و بار، کلیه ارزش ها، مقدسات، اصول انقلاب اسلامی، دستاوردها و ارزش های جهاد مقدس، آرمان تشکیل حکومت اسلامی، خونبهای یک میلیون شهید وطن، اصل رسمیت یافتن مذهب تشیع در قانون اساسی و ... را به دیار فراموشی سپرد و بجای آنها، فرهنگ و هنجار تبهکاری و بی بند و باری، عصیان و طغیان و جنایت و رذالت را در حزب و جامعه شایع ساخت. فاجعه بزرگ اخلاقی که امروز دامنگیر جامعه شیعه و هزاره گردیده و نیز پیدایش پدیده نحسی بنام وندی که در هیچ جای دنیا نظیر چنین جانوران درنده ای را نمی توان یافت و سایر انحرافات، همه از خیر سر استاد مزاری و مدینه فاضله غرب کابل است.

4- استاد مزاری با اتخاذ تاکتیک جنگ و تفنگ و در نتیجه، خلق خون و خشونت و دامن زدن به نفاق ملی، تا توانست برای جامعه هزاره دشمن تراشید و خصومت و نفرت بسیاری از ملیّت ها و مجموعه ها را علیه این مردم برانگیخت. همزمان با این سیاست مرگبار، آنهمه جنگ و خونریزی با آشنا و بیگانه، توان رزمی و تسلیحاتی این مردم را به شدت و سرعت به تحلیل برد. در حالی که از منظر بیرونی، هم دیگران را به خون این مردم تشنه کرد و هم دستان شان را خالی؛ از لحاظ درونی نیز ایمان، انگیزه و سرمایه ها معنوی اینان، مورد تطاول و دستبرد مزاری و یارانش قرار گرفت. با جولان و عصیان چپی ها و اوباش در حزب وحدت و جامعه هزاره، فساد و بی بند و باری بسیاری از تفنگداران و نیروهای کارآمد جامعه هزاره را فرا گرفت و عنصر ایمان و معنویت – یگانه سلاح این مردم در مقابل روس ها – در میان این نیروها کمرنگ گردید. استاد مزاری همانگونه که در مقابل انبوهی از دشمنان، دستان این مردم را از سلاح تهی کرد، درون این مردم را نیز از ایمان و انگیزه خالی کرد. و این بزرگترین ضربه بر جامعه هزاره بود. امیر عبدالرحمن توانست 62% هزاره ها را قتل عام کند؛ ولی نتوانست ایمان این مردم را بگیرد؛ اما استاد مزاری...


[1][1] - هر گاه تعبیر «چپ» در این جزوه به کار رفته است، منظور چپ اعتقادی و فکری است نه چپ سیاسی.

[2][2] - عصری برای عدالت، نشریه کانون فرهنگی رهبر شهید، شماره 7.

[3][3] -مجله کلک، شماره 18، دکتر جنگیز پهلوان.

[4][4] - عصری برای عدالت، شماره 7.

[5][5] - فجر امید، نشریه حرکت اسلامی، شماره 19.

[6][6] - منبع و راوی این روایت ها، شاهدان عینی صحنه ها یعنی مردم غرب کابل است که مشاهدات و شنیده های شان را برای نگارنده نقل کرده اند.

[7][7] - بنا بر اظهار برخی از آگاهان، این مورد مربوط به یکی از قوماندانان معروف حرکت اسلامی بوده است.

[8][8] - نوعی کلاه لبه دار

[9][9] - نوعی اسلحه خودکار

[10][10] - وند یعنی چپاول. وندی: چپاول گر.

[11][11] - مجله حبل الله، شماره 133، میزان 1376،ص 25، مقاله بصیر احمد دولت آبادی.

فصل چهارم(دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان)

بحران بیست ساله افغانستان که در روز هفتم ثور سال 1357 هـ ش. با فیر تانک های کودتاچیان خلق و پرچم به سوی کاخ ریاست جمهوری محمد داوود، جرقه آن زده شد؛ عناصر و مؤلفه­های گوناگون در تکوین، تداوم، تعمیق و پیچیدگی این تراژدی تلخ انسانی، مؤثر و دخیل بوده اند؛ مانند فاکتورهای اعتقادی، نژادی، لسانی، مذهبی، حزبی، قدرت های جهانی، قدرت های منطقه ای، پیشینه تاریخی و ...

آشکار است که کلیه عوامل فوق بطور همزمان و یکسان در طول مدت بحران، تاثیر گذار و نقش آفرین نبوده اند؛ بلکه دخالت فاکتورها در طی این مدت دچار نوسان بوده است؛ بگونه ای که برخی از آنها در مقاطع زمانی خاص، نقش محوری و رول اساسی داشته اند و برخی دیگر در فصل ها ی دیگر.

از زاویه دید عوامل و فاکتورها، تفاوت عمده و محوسی میان دوره جهاد و بعد از پیروزی جهاد به چشم می آید. در دوران جهاد، رول اصلی و نقش اساسی را در تحولات افغانستان، دین و مکتب به عهده داشت و تقابل ایدئولوژی ها، کشمکش اصلی این سناریو را می آفرید. در کشوری با 99% مسلمان و مردمان متدین و پایبند به سنت های دینی، نظامی روی کار آمد که نه تنها باورهای متضاد و متناقض با معتقدات مردم داشت، بلکه آشکارا اعتقادات آنان را به مبارزه می طلبید و دین را آفت و افیون جامعه می خواند. طبیعی بود که چنان مردمی، چنین نظامی را برنتابند و آتش خشم و نفرت شان شعله ور گردد. و همان بود که انفجار هولناکی رخ داد. از دیگر سو، یک نیروی اشغالگر و ملحد بیگانه با تعرض به قلمرو مسلمانان و اشغال یک سرزمین اسلامی به کمک این نظام الحادی آمد که این هم روغنی شد روی آن آتش.

در چنین اوضاع و احوالی، مردم مسلمان و مؤمن افغانستان بر اساس آموزه ها و دستورات دین شان به جهاد مقدس علیه ملحدان داخلی و مهاجمان خارجی دست زدند. بدین ترتیب، بحران افغانستان با تقابل میان دو مسلک و مکتب آغاز گشت و به مدت نه سال روی همین محور تداوم یافت .

جهاد مردم افغانستان به عنوان یک عامل انسجام بخش و وحدت آفرین، توانست کلیه تنش ها و حساسیت های قبیلوی، مذهبی و گروهی را مهار سازد و مردم را از هرنحله و قبیله، زیر بیرق جنگ مقدس جمع کند. تمام انرژی ها و توانمندی ها صرف دفاع از دین ومیهن و دفع تجاوز خارجی می گشت و مسایل دیگر و خرده حساب ها در زاویه خزیده بود. می توان گفت چنین همبستگی و همدلی ملی در تاریخ افغانستان بی سابقه بوده است. با این حساب، چنین نتیجه  می گیریم که در دوره جهاد، جبهه کفرو دین، ایمان و الحاد رو درروی هم قرار گرفته بود و فاکتور دین و مکتب، نقش محوری در تحولات داشت.

با پیروزی نسبی جهاد و دفع خطر دشمن مقتدر خارجی، آتش حساسیت ها و تنش های قومی که زیر خاکستر جهاد پنهان بود، آرام آرام جان گرفت. جهاد و آرمان مشترک دینی و میهنی، مرهمی بود بر زخم های کهن و ناسور جامعه افغانستان؛ با کم رنگ شدن این عنصر، آن زخم ها بار دیگر تازه شدند. می توان گفت در این مرحله و مخصوصا ًبعد از پیروزی نهایی جهاد (سقوط نجیب) بیشترین رول را در حوادث و تحولات افغانستان، فاکتور نژادی و قومی داشته است.

پس از خروج نیروهای اشغالگر بیگانه چه در جبهه دولت و چه در جبهه مجاهدین، احساسات نژادی جایگزین گرایش های مکتبی گردید. حتی آنان که در شعار و گفتار برای وحدت ملی و تفاهم همگانی، حلقوم پاره می کردند و یا روضه ی دین و مذهب را می خواندند، اگر عملکرد آنها به دقت کالبد شکافی می شد باز جوهره­ی عمل و سیاست آنها را انگیزه های قومی تشکیل می داد. اگر شعار ها گاه رنگ مذهبی ودینی داشت، درعمل مصالح قومی بود که موضع گیری ها را رقم می زد.

در جبهه دولت، هم طول عمر سه ساله و غیر منتظره حکومت نجیب و هم باعث فرو پاشی آن همین انگیره های قومی گردید. دکتر نجیب الله نه معجزه  داشت ونه کرامت. و از ارتش سرخ هم قلدر تر و پهلوان تر نبود. آنچه داشت، مهارت، تردستی و شناخت دقیق از اوضاع زمانه و رقبا بود. او با ذکاوت و مهارت توانسته بود تا حدودی خود را بحیث یک چهره ملی و میهن پرست و فاقد تعصب طائفوی در میان مردم معرفی نماید. حقیقت این است که اگر پیشینه منفی و منفور نجیب نبود او می­توانست بعنوان یک محور وحدت ملی در جامعه عرض اندام کند. بخاطر همین ظاهر فریبنده او بود که تا نقاب از چهره نجیب بر نیفتاد، ملیت های محروم باعث تداوم حیات سه ساله او گردیدند. از سویی، ستون فقرات مقاومت غیر مترقبه حکومت نجیب را در برابر مجاهدین، قوت های ملیشه تشکیل می داد که اکثریت آنها از اقوام محروم کشور بودند. از سوی دیگر آنچه باعث تخفیف بار جنگ از دوش حکومت و اردوی نجیب گردید، تعلل و عدم جدیت مجاهدین هزاره و تاجیک در سرنگونی آن رژیم بود. و دلیل این امر هم بر می گشت به عدم رعایت حقوق این ملیت ها در ساختار حکومت موقت پیشاور. آنها بر این باور بودند که برداشتن نجیب و آوردن حکومت پیشاور به منزله از زیر باران برخاستن و زیر ناوان نشستن است.

اما با همۀ چنین ژست های معتدل و فریبنده، سرانجام در اواخر دوران حکومتش، نجیب هم چهره واقعی خود را عریان ساخت و نشان داد که در نژادگرایی و تمایلات فاشیستی، چیزی از دیگران کم ندارد که هیچ، یک سر و گردن بالاتر هم هست. او در این موقع با یک چرخش 180 درجه­ای و ماهرانه در صدد تداوم انحصار قبیلوی پشتون­ها برآمد. و این پلان را در دو خط موازی و جدا از هم روی دست گرفت؛ خط پیدا و آشکار، خط پنهان و نهان. در مسیر دوم، او به طرز سرّی و مخفیانه با گلبدین حکمتیار رهبر حزب اسلامی بر سر انتقال قدرت به توافق رسید؛ کسی که نجیب بیشترین شعارها را علیه او سر می داد و خروارها لعن و نفرین نثارش می کرد. در آخرین نشست کمیته اجرایی حزب اسلامی در زاهدان ایران، حکمتیار آشکارا اعتراف نمود که او با نجیب بر سر انتقال آرام قدرت به توافق رسیده بود و این اظهارات در روزنامه های ایران (از جمله روزنامه جمهوری اسلامی) هم درج گردید.

در صحبت با محصلین پوهنتون ننگرهار نیز حکمتیار پرده از ارتباطات مخفیانه خود با نجیب برداشت و چنین گفت: «از طرف نجیب برای من پیغام های بسیار رسید. هیأت­ها یکی بعد دیگری می آمدند، حتی قبل از استعفای نجیب، صرف پنج روز قبل، هیات آخری با مکتوب رسمی آمد و برای من پیشنهاد کرد که حل مسأله افغانستان صرف اینست که ما و حزب اسلامی با هم آشتی کنیم، یک اداره ائتلافی بوجود آوریم. شما را به حیث برادر بزرگ در حکومت قبول می کنم، در حکومت هر پستی را می خواهید انتخاب کنید ولی از ما چشم پوشیدن صحیح نیست.»[1][1]

گفته می شود که در گیر و دار مذاکرات مخفیانه و تبادل پیام میان نجیب و حکمتیار، یک نوار ویدیویی نجیب که برای رهبر حزب اسلامی و برادر کلان خود فرستاده بود، در اطراف کابل بدست نیروهای شورای نظار افتاد. در آن نوار نجیب برای اخوی مجاهدش، هشدار و اندرز داده بود که اگر آنها دیر بجنبند، او (یعنی نجیب) آخرین حاکم پشتون ها در افغانستان خواهد بود.

اینها همه، حرکت های پشت پرده و شطرنج بازی های ماهرانه نجیب بود. اما در روی صحنه و در خط پیدا و آشکار نیز نجیب اقدام به روی کار آوردن هم نژادان خود و محدود ساختن جایگاه اقلیت های محکوم در حکومت و قوای مسلح نمود. و این پلان را از شمال آغاز کرد که آن روزها جولانگاه قوت های مربوط به فارسی زبان ها و ترک­تباران بود. یک تیم از پشتونیست های متعصب و تندرو از حواریون رئیس جمهور با مشوره و صلاحدید اسلم و طنجار وزیر دفاع و راز محمد پکتین وزیر داخله (هر دو پشتون) دستچین و به شمال اعزام شدند تا کار تصفیه و پاکسازی را در ولایات شما به انجام رسانند. در کانون و مرکز این پلان، یک پشتون متعصب هراتی (ژنرال جمعه اچک) و یک پشتون فاشیست دیگر از پکتیا (دگرژنرال منوکی منگل) قرار داشتند که اولی به حیث قوماندان عمومی گروپ اپراتیفی شمال و دومی بعنوان رئیس عمومی امور سیاسی قوای مسلح در شمال انتخاب شدند. دیگر اعضای این تیم تصفیه گر – که همه از پشتو زبان ها بودند – از این عناصر و چهره ها تشکیل می گردید: ژنرال رسول بی خدا به سمت قوماندان فرقه 18 مزار شریف، دگروال ستار بشرمل بحیث قوماندان گارنیزیون حیرتان، تاج محمد رئیس امنیت دولتی بلخ، گل خان قوماندان تسلیم شده حزب اسلامی، عمر معلم و ... در مقابل، ژنرال مؤمن، ژنرال جمعه نظیمی، ژنرال هلال الدین و ژنرال احمدیار – که همگی فارسی زبان بودند – از وظایف شان برکنار و به مرکز فراخوانده شدند. به گفته قهار عاصی: «لجاجت نجیب در مورد ماندن اچک در آن مناطق بحدی بود که گفته بود «روی سینه هر تن ازبک یک اچک می نشانم» و حتی «بیگی» را که از ژنرال ورزیده خودش بود بخاطر ازبک بودن به تقرری فرماندهی کل قوای آنجا تحمل نداشت»[2][2]

اما اعزام این تیم، بزرگترین دسته گلی بود که نجیب در زندگی سیاسی خود به آب داد. این تغییرات زنگ خطر را برای نیروهای شمال به صدا در آورد. آنان دریافتند که گرگ زاده سرانجام گرگ شود و دانستند که نجیب همان عبدالرحمن، داوود، هاشم و امین است، منتهی با چهره مکارانه و در لباس میش. این بود که ملیشه های شمال – نیروهای ژنرال دوستم، ژنرال نادری و ژنرال مؤمن – با نجیب وداع کردند و مزار شریف را در کنترل گرفتند. از همینجا بود که صف آرایی ها و ائتلاف های جدید – اغلب بر اساس گرایش های قومی – چه در جبهه دولت و چه در جبهه مجاهدین، شکل گرفت و شمارش معکوس برای سقوط نجیب آغاز شد. ژنرال های شورشی شمال همدست با مجاهدین فارسی زبان آن سامان، جنبش ملی – اسلامی را بوجود آوردند. سپس در یک همسویی گسترده تر، ائتلاف جبل السراج با اشتراک جنبش شمال، حزب وحدت و شورای نظار بوجود آمد و حرکت بسوی پایتخت آغاز شد. از دیگر سو، حکمتیار نیز سراسیمه از پیشاور عازم لوگر گردید و نیروهایش را از جنوب به سوی کابل سوق داد.

همزمان در کابل نیز یارگیری های جدید شکل گرفت که بیشتر انگیزه و چاشنی قومی و لسانی داشت. ژنرال نبی عظیمی قوماندان گارنیزیون کابل، آصف دلاور لوی در ستیز، فرید احمد مزدک معاون حزب وطن، نجم الدین کاویانی عضور بیوروی سیاسی حزب وطن، عبدالحمید محتاط معاون رئیس جمهور و ... با شورای نظار و ژنرال های متمرّد شمال، داخل معامله و ارتباط شدند و تلاش می کردند که تاج و تخت بی صاحب را به آنها تحویل دهند. از جانب دیگر ژنرال رفیع معاون رئیس جمهور، اسلم وطنجار وزیر دفاع، راز محمد پکتین وزیر داخله، سلیمان لایق، اسد الله پیام، منوکی منگل و دیگر پشتو زبانان، ارتباطات خود را با حزب اسلامی مستحکم کردند. غلام فاروق یعقوبی وزیر خدمات امنیت دولتی (خاد) که گویا شیعه و قزلباش بود و سرش در این میان بی کلاه مانده بود، خودکشی کرد.[3][3] نجیب بیچاره که دیگر کسی به آذانش نماز نمی خواند و رفقا بجای «رفیق نجیب» نجیب گاو خطابش می کردند، بناچار فیلش یاد هندوستان کرد و رهسپار دیار گاوپرستان شد تا به مقام خدایی رسد.

فارسی زبانان به دور گارنیزیون کابل حلقه زدند و پشتو زبانان وزارت داخله را قرارگاه جدید خود انتخاب کردند. آنها قوت های شورای نظّار را زیر نام نیروهای ژنرال بابه جان تاجیک با هیلوکوپتر از پروان وارد کابل می کردند و مراکز حکومتی را به آنان می­سپردند. اینها هم نیروهای حزب اسلامی را تحت پوشش قوت های جبار قهرمان پشتون، داخل کابل ساخته، مراکز حکومتی را به آنها تحویل می داند. ژنرال صنعت الله قوماندان هوایی بگرام، شورای نظار را به میدان هوایی راه داد و ژنرال خالق، حزب اسلامی و اتحاد اسلامی را. ژنرال رفیع در لوگر به ملاقات حکمتیاررفت و عبدالوکیل برای ملاقات مسعود به پروان و ... چنین شد که حکومت نجیب با سرعت و شتاب غیر قابل باوری فرو پاشید و عناصر تشکیل دهنده آن هر کدام بسوی هم نژادان خود شتافتند.

از آنچه تا اینجا اشاره رفت معلوم گردید که در جبهه حکومت و اردوگاه خلق، چگونه پس از خروج روس ها، گرایش ها و کشش های قومی آرام آرام جانشین گرایش های مکتبی گردید. آنانی که از هر دین و تباری، زیر یک پرچم جمع شده بودند، سرانجام هر کدام به راه خود رفتند و در جبهه قبیله خود قرار گرفتند.

اما در اردوی مجاهدین نیز این موضوع – جانشینی فاکتور نژاد بجای مکتب – اولاً آفتابی تر از آن است که نیازی به توضح و سخن داشته باشد؛ ثانیاًدر توضیحات بالا، اشارات و تنبهاتی به این مطلب رفت.

منظور از ذکر مقدمه فوق آشکار ساختن این نکته بود که فاکتور نژادی تا چه میزان در تحولات پس از دوره جهاد، مؤثر و صاحب نقش بوده است. حال ببینیم با همه نقش و تأثیر این عامل، رهبران ملیت های محروم با این پدیده چگونه برخورد کردند و از فرصت طلایی پس از پیروزی چگونه بهره گرفتند؟ از آنجا که هدف اصلی ما در این فصل بررسی همین موضوع است، ناگزیریم در این رابطه بیشتر خامه دوانی نمائیم:

شرایط نوین در روابط میان ملیت های کشور

پس از 250 سال محرومیت، انزوای کمر شکن، دوری از حاکمیت و ساختار سیاسی و زندگی در سایه سرنیزه و زیر نگاه دژخیم، سرانجام به یمن انقلاب و جهاد پیروزمند، سرفصل نوینی در روابط میان مجموعه های انسانی ساکن کشور پدید آمد که با مناسبات سنتی و گذشته میان اقوام این سرزمین بکلی متفاوت بود. ملیت های محروم، سهم فعال در آغاز انقلاب گرفتند و مناطق شان را از لوث ایادی رژیم الحادی پاک کردند. در طول سالیان جهاد و مقاومت نیز غیرتمندانه، درفش عزت آفرین جهاد را بدوش کشیدند. علاوه بر اینها، پیروزی نهایی و فتح الفتوح نیز زینت بخش کارنامۀ پرافتخار آنها گردید. پس از پیروزی، ملیت های محروم با اعتماد به این دستاوردهای چهارده ساله و نیز با اتکاء به چهار برگ برنده و اهرم فشار دیگری که در اختیار داشتند، خواستار احقاق حقوق تضییع شده شان و احراز جایگاه در خورشان در ساختار سیاسی کشور بودند. این امتیازات و اهرم های فشار را می توان به این ترتیب فهرست کرد:

1- نیروهای مسلح آبدیده و رزم آشنا که اینک هفت خوان مبارزه و پیکار را پشت سر گذاشته و دیو هفت سر روس را کشته بودند. اینان که یوغ کمونیزم را با چنان قدرت و هیبت، با غیرت و مردانگی بدور انداخته بودند، هرگز حاضر نبودند گردن زیر یوغ فاشیزم نژادی خم کنند و به زندگی در سایه سرنیزه بازگردند.

2- در پرتو انقلاب و جهاد مقدس، اقوام تحت ستم پس از پیروزی، مسلح شده بودند. علاوه بر سلاح های که در طول سالیان جهاد بدست آورده بودند، وارث زرّاد خانه های اردوی رژیم نجیب نیز شده بودند. آنان نیک می دانستند که پرچم عزت و کرامت شان باید به نوک همین برچه ها به اهتزاز در آید و نیز نیک می دانستند که قوم تمامت خواه و عظمت طلب به سادگی حاضر به پذیرش واقعیت ها نیست و اگر آنان خلع سلاح شوند دیگر هیچ تضمینی وجود ندارد که تاریخ سیاه گذشته تکرار نشود.

3- یکی از پیامدهای انقلاب و مبارزه، آگاهی و بیداری توده های مردم است. انقلاب نه تنها حاکمیت ها و حکومت را زیرو رو می کند؛ بلکه خانه تکانی روح و افکار جامعه نیز هست. هم طوفان نوح است و هم طوفان روح. در پرتو این طوفان بنیان کن، بنیان اندیشه ها از اساس دستخوش تحول می گردد. غفلت ها، رخوت ها و خمودی ها یکسره از میان می رود. این پیام و پیامد، لازمۀ هر انقلاب و خیزش است. بر اساس این سنت، در انقلاب و جهاد افغانستان نیز توده های تحت ستم و مجموعه های محروم و محکوم به آن حد از آگاهی و شعور سیاسی دست یافته بودند که دیگر زیر بار بردگی و اسارت نژادی نروند. و نیز به آن میزان از جرأت و جسارت دست یازیده بودند که فریاد انسانی شان را فریاد کنند و حقوق اجتماعی شان را مطالبه نمایند و هیچ بیمی به دل راه ندهند. آن مرد هزاره یا تاجیک که قبلاً با دیدن عسکر، رنگ از چهره اش می­گریخت، اینک تانک و توپ به نظرش اسباب بازی می آمد و مرگ و شکست افسانه. پرواضح است مردمی که هم بیدار و آگاهند و هم گستاخ و نترس، دیگر زنجیر اسارت نژادی را نمی پذیرند و چنین مردمی حق شان را از حلقوم شیر هم بیرون می کشند.

4- از میان رفتن حاکمیت: در طول سالیان گذشته که فاشیزم طائفوی در افغانستان ستمرانی می نمود، ملیت های محروم گاه گاه سینه سیاه سکوت را می شکافتند و صدای عدالتخواهی و فریاد انسانی شان را فریاد می کردند؛ اما به دلیل حاکمیت فاشیزم تمامت خواه و انحصار طلب، این حرکت ها با شدت و خشونت سرکوب می شد. مانند قیام مردم هزاره در عصر عبدالرحمن، قیام مردم هزاره در دوران استبداد هاشم خان به رهبری ابراهیم خان گاوسوار، قیام مردم تاجیک به رهبری حبیب الله سقازاده، خیزش مجید کلکانی، شورش پنجشیر در دوران جمهوری قلابی داوود و ...

اما در دوران طلایی پس از پیروزی جهاد، چنین غول وحشتناکی دیگر در میان نبود. حاکمیت نیم بند قبلی از هم پاشیده بود و حاکمیت جدید هنوز پا نگرفته بود. بنابراین در این فرصت تاریخی وحشت از قتل عام، نسل کشی، تصفیه نژادی، بردگی و غصب سرزمین توسط حکومت دیگر وجود نداشت. دیو هفت سری به نام ترس از حکومت در میان نبود. حربه تکفیر و محدورالدم بودن توسط علمای درباری نیز به دلیل آگاهی مردم دیگر کارگر نمی افتاد. همه از لحاظ دسترسی به قدرت و حاکمیت یکسان بودند و هیچ یک حاکمیت را در انحصار نداشتند.

فرصت طلایی و سیاست چوپانی

حال با توجه به این فرصت طلایی، تاریخی و بی نظیر که پس از 250 سال آرزو و انتظار بدست آمد، باید دید که رهبران اقوام در بند از این موقعیت کمیاب چگونه بهره برداری کردند؟ آیا ارج و ارزش این فرصت نادر را شناختند و از آن به سود شکستن زنجیر اسارت نژادی استفاده کردند یا نه؟

در پاسخ به این پرسش باید گفت: بدترین و نامطلوب ترین استفاده ممکن را از این موقعیت بعمل آوردند؛ بگونه ای که از آن بدتر دیگر قابل تصور نبود. ابتدا چنان عمل کردند که حساسیت پشتون ها را حسابی تحریک نمودند؛ بعد چنان دیوانه وار به جان هم افتادند که گویی دشمنان دیرین و خونی همدیگر هستند. این اجمال مطلب؛ برای بررسی تفصیلی آن باید کمی به گذشته بازگردیم:

سقوط مزار شریف در واقع نخستین عرض اندام عمده ملیت های محروم بود و با این تحول، صفحات شمال کشور بطور کامل در سیطره این ملیت ها قرار گرفت. از دیگر سو این رویداد چنان به روند حوادث شتاب بخشید که نه برای نجیب، فرصت تحویل قدرت باقی ماند و نه برای حکمتیار مجال در دست گرفتن قدرت. این نخستین بانگ بیدار باش به پشتون ها بود که حوادث در بستر دلخواه آنها حرکت نمی کند. پس از این رخداد، جنبش ملی – اسلامی شمال شکل گرفت که زیر مجموعه آن را حزب وحدت، جمعیت اسلامی، حرکت اسلامی و ملیشه های متمرّد از دولت نجیب تشکیل می دادند. نقطه اشتراک و حلقه وصل همه آنها، محرومیت و درد مشترک تاریخی بود. این دومین هشدار به پشتون ها بود که اقوام محروم از کمونیست و مسلمان، جهادی و ملیشه، شیعه و سنی، دست به گردن هم شده اند و برای احقاق حقوق و احیای هویت شان بر همه تفاوت ها و اختلاف ها نقطه پایان گذاشته اند.

سومین اقدام از این دست، اجلاس جبل السراج و تدوین پلان برای تصرف کابل بود. درآن اجلاس که با اشتراک شورای نظّار، حزب وحدت و جنبش شمال برگزار گردید، شورایی به منظور هماهنگی امور و بدست گرفتن قدرت در کابل تشکیل گردید. ریاست آن شورا به جمعیت اسلامی، معاونت به حزب وحدت اسلامی و فرماندهی نظامی به جنبش ملی – اسلامی شمال رسید. ابن اقدام، آشکار ترین ائتلاف و همسویی میان ملیت های محروم بود. و چنین بود که حکمتیار بعنوان سرخیل پشتونیزم در آن زمان، با شتاب و سراسیمه خود را از پیشاور به حوالی کابل رساند و نیروهایش را درمقیاس گسترده در اطراف کابل بسیج نمود؛ تا جایی که مدتی بعد رئیس استخبارات پاکستان گفته بود: «حکمتیار 80 هزار نیرو در اطراف کابل دارد، در حالی که مسعود بیش از 25 هزار نیرو در کابل ندارد». همزمان با این آرایش نظامی، تماس های گسترده ای را با مقام های پشتون در داخل حکومت نجیب نیز برقرار نمود. در اثر همین تماس ها و تلاش ها، عناصر پشتون گرا در حکومت نجیب مانند راز محمد پکتین وزیر داخله، اسلم وطنجار وزیر دفاع و سائرین، مراکز حکومتی را که در اختیار داشتند به حزب اسلامی تسلیم نمودند.

علی رغم این همه تلاش و تکاپو، با همت و سرعت عمل ائتلاف اقوام محروم و نیز بخاطر حضور نیروهای ژنرال دوستم در اکثر مراکز حکومتی، حکمتیار هم چنان از قافله حوادث عقب ماند و باز کلاهش پس معرکه بود. کاملاً بر خلاف انتظار احزاب پیشاورنشین، پشتون ها و پاکستان که امیدوار بودند کابل بدست نیروهای جنوب و احزاب پیشاور نشین سقوط کند، چنین نشد و پایتخت به دست نیروهای اقوام محروم (تاجیک، هزاره و ازبک) افتاد. این تحول، سنگین ترین ضربه حیثیتی را هم به پشتون ها وارد ساخت و هم به حامی سنتی و تاریخی آنها یعنی پاکستان. از آنسو این تحول خجسته، کفه ترازو را بسیار به نفع ملیت های محروم سنگین نمود.

تا اینجا کارها بسیار ایده آل و مطلوب پیش رفت. الحق و الانصاف رهبران اقوام محروم تا اینجا ماهرانه و هوشمندانه عمل کردند و از این لحاظ شایستۀ تقدیر شایسته و بایسته هستند. اما زمانی که پیروزمندانه وارد کابل شدند و زمان آن فرا رسید که ثمره آن تلاش ها و همسویی ها را بچینند و مکانیزم ملیی مبتنی بر عدالت سیاسی و اجتماعی بوجود بیاورند و فاشیزم طائفوی را برای همیشه مدفون سازند؛ چنان ابلهانه و احمقانه عمل کردند که از چوپان ها هم انتظار نمی رفت. بعد از پیروزی، همه تعهدات و پیمان های گذشته یکجا به بوته فراموشی سپرده شد. درد و محرومیت مشترک تاریخی فراموش گردید. رقیب نیرومند و زخم خورده ای که در کمین بود از یادها رفت. جنگ قدرت، دعوای میراث و نزاع بر سر فلان منطقه شهر، فلان چوک و وزارت و معاونت، چنان جنون آمیز و خصمانه آغار شد که گویی سران اقوام محروم، رسالت انسانی و تاریخی­ای جز کشتن همدیگر و انهدام کشور برای خود قایل نیستند. دست تفاهم و مؤدتی را که به هم داده بودند، یکباره بدور انداختند که سبحان الله! این دست دوست نیست بلکه سر مار است که ما در پنجه گرفته ایم. برادرانی که پس از سال ها رنج فراق، تازه به هم رسیده بودند و پشت و پهلوی شان هنوز زخم تازیانه و زنجیر داشت، ناگهان دشنه به دست در کمین هم نشستند و با خنجز زهر آلود، قلب همدیگر را نشانه رفتند. جنگ های دامنه دار و بزکشی های بی حاصل شورای نظار جمعیت اسلامی و حزب وحدت با خشونت و قساوت تمام آغاز شد. بدین ترتیب دو تشکل سیاسی – نظامی که هر کدام ممّثل یک قوم محروم بودند و در پرتو ائتلاف و همسویی، پله های ترقی را تا اینجا پیموده بودند، رو در روی هم قرار گرفتند. غرّش آتش بارها و چکاچک شمشیر ها چنان فضا را تیره و تار ساخت که هیچ چشمی نمی توانست آرمان مشترک تاریخی را ببیند و هیچ گلویی نمی توانست درد تاریخی و هم پیمانی گذشته را فریاد کند و یا خطر اژدهای زخم خورده ای را که در جنوب دهان گشوده و در کمین فرصت بود، یادآورد شود. اگر هم چشم بینا و دل درد آشنایی یافت می شد و سخن از اشتراکات و قطح خصومت به میان می آورد، فورا ًبه عنوان خائن و جاسوس طرف مقابل تلقی و معرفی می گردید.

علاوه بر تفنگ بدوشان، قلم بکفان و ارباب فکر و تبلیغات دو طرف نیز به جان هم افتادند و خروارها اتهام، ناسزا و ناروا نثار همدیگر کردند. سهم گیری اینان در پاشیدن بذر نفاق و خصومت، خطرناک ترین و زشت ترین کاری بود که صورت گرفت؛ زیرا با تخریب فرهنگی و جنگ روانی، یک برخورد نظامی بصورت تقابل آرمانی و ریشه دار در می آید.

 دوستی با دشمنان

از آنچه تا بدینجا گفته آمدیم روشن گردید که رهبران بی کفایت و کوته اندیش چگونه دو مجموعه انسانی همدرد و هم زنجیر را در تقابل خشن و آشتی ناپذیر قرار دادند. وقتی دو برادر در مقابل هم قرار گرفتند، طبعا ًهر کدام برای غلبه بر حریف، دنبال متحد و یا متحدانی می گردد و از این طریق پای بیگانگان در حریم آنها باز می شود. هنگامی که شعله های جنگ زبانه کشید، انرژی ها و توانایی های طرفین مخاصمه را می بلعد و ضعف و فترت آنها را به دنبال دارد. نتیجه طبیعی ضعف و ناتوانی، دراز کردن دست تکدی و نیاز بسوی دیگران (اعم از قدرت های خارجی و داخلی) و جستجو کردن متحدان داخلی و خارجی است. بر اساس چنین تنگنا و ضرورت خود ساخته بود که آقای مسعود، اتحاد اسلامی سیاف را تنگ در آغوش گرفت و با رقیب حزب وحدت هم پیمان گردید. از آنسو آقای مزاری نیز دست دوستی و همکاری به سوی حکمتیار، سمبل پشتونیزم و رقیب دیرینه آقای مسعود دراز نمود.

بدین ترتیب کسانی که داعیه شکستن انحصار قبیلوی و احقاق حقوق تضییع شده اقوام محروم را داشتند، برای تقرب به ارباب انحصاردر یک مسابقه نفس گیر و ذلت بار شرکت جستند. متحدان دیروز به دشمنان امروز مبدل گشت و دشمنان دیروز بجای دوستان تکیه زد.

گروه های انحصار طلب که پیش آمدن چنین وضعیتی را در خواب هم نمی دیدند، دستان دراز شده هر دو طرف را به گرمی فشردند. حکمتیار که تا آن زمان در کوه ها و بیابان های اطرف کابل آواره و سرگردان بود، کم کم به داخل شهر و میان آدم ها پا نهاد و از انزوا و حاشیه نشینی تحقیر کننده بیرون آمد. از سویی در متن و محور تحولات قرار گرفت و از جانب دیگر نقش عمده در تشدید تنش میان اقوام محروم بازی کرد.

در این مسابقه دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان، تنها جنبش شمال بود که با هر دو هم پیمان سابق – حزب وحدت و شورای نظار – متحد باقی ماند و از اشتراک در جنگ پرهیز می کرد و با هر دو طرف مناسبات حسنه داشت. ولی پس از مدتی بر اثر وسوسه های مزاری و حکمتیار، جنبش شمال هم علیه یک ملیّت محروم و هم پیمان وارد جنگ خشن و بی رحمانه گردید. با این اقدام آخرین حلقه وصل میان ملیّت­های محروم از هم گسست و پروژه دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان تکیمل گردید.

آرزوهای گمشده در غبار رقابت و خصومت

پس از تکمیل پروژه فوق، آنچه میان آقای مزاری و مسعود گذشت، صرف یک نوع رقابت و لجاجت کور و احمقانه بود. دیگر تعقل، تفکر ودوراندیشی بکلی مطرود اعلام شد. این دو رهبر که از ویژگی های مشترکی مانند روحیه لجاجت و رقابت برخوردار بودند و هیچکدام کسی را بالاتر از خود قبول نداشتند، دیوانه وار به لجاجت و خصومت پرداختند و دو قوم هم پیمان و همدرد را بسوی مسلخ برادر کشی هدایت نمودند.

احمد شاه مسعود خود را سپه سالار فاتح جهاد، بنیانگذار اردوی اسلامی و قهرمان بی بدیل مبارزه با شوروی می دانست. انگلیسی ها او را «احمد شاه مسعود افسانوی» نامیده بودند و فرانسوی ها «شیر پنجشیر». او با ذکاوت و مهارت توانسته بود خود را بعنوان فاتح کابل و سالار فتح الفتوح هم جا اندازد. بر مبنای چنین باوری که برای او ایجاد شده بود، او کابل را متعلق به خود و حوزه نفوذ خود می دانست و چشم دیدن قدرت دیگری را در آنجا نداشت. از طرف دیگر در حالی که مسعود سعی می کرد خود را فاتح کابل جلوه دهد، غرب کابل در کنترل حزب وحدت و نیروهای شیعی قرار داشت. این سیطره خود به خود این سئوال را در اذهان خلق می کرد که اگر مسعود فاتح کابل است، پس چرا غرب کابل در اختیار حزب وحدت قرار دارد. لابدکسانی دیگر نیز در فتح این دژ صاحب سهم بوده اند. چنین بود که حزب قدرتمند وحدت به مثابه خاری در چشم آقای مسعود بود. و این سپه سالار فاتح جهاد که سرش از فرط غرور به آسمان می خورد و زمین زیر پایش می لرزید، تاب تحمل قدرت دیگری را در کنارش نداشت.

در جانب دیگر این میدان بزکشی، استاد مزاری قرار داشت که او هم از نظر ویژگی های شخصیتی، انسان سرسخت، انعطاف ناپذیر و ستیزه جو بود و هم انبوهی از تفنگ به دستان آتش مزاج و شیفته جنگ را در اطرافش می دید که بدون جنگ به سردرد شدید مبتلا می شدند. از چپی و راستی، سرخ و سیاه افراد بسیاری گرد او حلقه زده بودند. غرب کابل، یکصد نقطه حساس شهر به شمول چند وزارتخانه، دانشگاه کابل و مهمتر از هم تپه اسکاد در کنترل مجموعه نیروهای شیعی قرار داشت. چنین بود که آقای مزاری هم حاضر نبود، نیم میلی متر در برابر مسعود کوتاه بیاید و به گفته خودش مصمم بود که بینی مسعود را به خاک بمالد و غرور او را بشکند.

این دو رهبر بجای اینکه به مصالح ملی و یا حد اقل به مصالح ملیّت های محروم و حتی مصالح ملیّت هم خون خود بیندیشند، بیشتر در چنبره هواها و نفسانیات خود گرفتار بودند و اشباع غریزه نامجویی و ستیزه جویی از همه چیز برای آنها مهمتر بود. مهم این بود که مسعود بحیث قهرمان و احیاگر تاجیک ها، معرفی و تثبیت گردید و مزاری هم به عنوان «بابه» و قهرمان مردم هزاره.

با توجه به آنچه تا اینجا گفته آمدیم و با نگاهی به آن رقابت های کور و جنگ های بی­حاصل و بی دلیل، آدم به این باور می رسد که باید مزاری و مسعود را خائن ملی ملیّت های محروم نامید. این دو نفر تمام آرمان، امید، آرزو و سرنوشت اقوام محروم را فدای خودخواهی و لجاجت خود نمودند و دو مجموعه انسانی همدرد و هم زنجیر را به دشمنان تشنه به خون یکدیگر تبدیل نمودند. آنان فرصت های سبزی را که آبستن شکوفایی شکوفه های امید و روشنایی بود، به لحظات غروب تمام امیدها و آرزوها مبدل ساختند. دو ملیّت هم درد و هم سرنوشت را که دست دوستی با هم داده بودند، دشنۀ دشمنی در کف شان نهادند و در پرتو این خصومت، هر دو ملیّت را به خاک مذلت نشاندند. مزاری و مسعود همان بلایی را بر سر ملیت های محروم آوردند که عبدالرحمن و دیگر فاشیست ها از انجام آن عاجز بودند. این پرچمداران عرصه رقابت و لجاجت، ملیّت های دربند را یکصد سال به عقب انداختند. فرصت های طلایی و استثنایی اینان را قربانی حماقت و خودخواهی خود نمودند. به فاشیست ها و گروهای انحصار طلب و تمامت خواه، حیات دوباره بخشیدند. یکی از عوامل عمده تداوم جنگ داخلی، این همه زیان ملی، خسارات و انهدام کشور، هدر رفتن دستاوردهای جهاد و ظهور پدیده طالبان، همین حضرات بودند. شیوه هایی که اینها بعد از پیروزی در پیش گرفتند، سیاست نبود؛ بلکه حماقت و لجاجت بود.

آزمون زمان 

حال ببنیم قاضی زمان در مورد سیاست ها، دوستی ها و دشمنی های آقایان مزاری و مسعود چه حکم و قضاوتی ارائه می دهد:

1- ائتلاف خنجان که در سال 1375 میان سه ملیت محروم بوجود آمد، گویاتر و روشن تر از هر دلیل و برهانی، بطلان مشی آقای مزاری و مسعود را به اثبات رساند. این ائتلاف که در چوکات «شورای عالی دفاع از افغانستان» شکل گرفت و امروز در قالب «جبهه متحد اسلامی افغانستان» به حیات خود ادامه می دهد، نشان داد که تنها را شکستن انحصار قومی در افغانستان و راه زنده ماندن اقوام محروم، اتحاد و اخوت این اقوام است. پرواضح است که هیچیک از این ملیّت ها به تنهایی قادر نیست که قوم تمامت خواه و افزون طلب را به حقش قانع سازد و مکانیزمی مبتنی بر پایه های وسیع اجتماعی بوجود آورد. تنها راه ممکن برای این تحول همدستی و همداستانی ملیّت های تحت ستم است. ائتلاف خنجان اقدامی بود در این جهت؛ ولی صد دریغ و افسوس که در حکم نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود. زمانی که از هرات تا کابل و از مزارشریف تا بدخشان در سیطره اقوام محروم بود و همین ائتلاف در قالب پیمان جبل السراج موجود بود و حاکمیت هم برای دومین بار در طول تاریخ افغانستان در دست آنها قرار گرفته بود؛ رهبران اقوام محروم تمام توان شان را برای محو آن پیمان و تضعیف آن حکومت بکار بستند. پس از پنج سال رقابت و خصومت، آنگاه که مناطق مهم را از دست دادند و خود را در دره های هزاره­جات و پنجشیر در محاصره دیدند، برای نجات جان خود به همان پیمان پنج سال قبل بازگشتند. به این می گویند سیاست ملا نصر الدینی!

2- استاد مزاری در توجیه سیاست خود مبنی بر هم پیمانی با حزب اسلامی و خصومت با دولت چنین استدلال می کرد:« اجداد ما در زمان بچه سقو جانب پشتون ها (امان الله و نادر) را گرفتند و ما آنها را ملامت می کردیم، ولی امروز می فهمیم که اجداد ما راه درستی را انتخاب کرده بودند؛ افغان قول و پیمان دارد، افغان ننگ و دامن دارد، افغان صداقت و تعهد دارد؛ ولی تاجیک هیچ ندارد ...»[4][4]

گذشت زمان و سیر حوادث بعدی نشان داد که این کشف تازه و الهام آسمانی استاد مزاری چقدر خطا و بدور از واقعیت بوده است. او با پیمان شکنی و نقض عهد همان کسانی شکست خورد و به اسارت رفت که منادی و مبلغ عهد و پیمان داشتن آنها بود. استاد مزاری در حال اسارت و بر خلاف تمام قوانین بین المللی، در دامن و زیر برچۀ همان کسانی جان داد که مبلغ و فریاد گر دامن داشتن آنها بود. حتی حزب اسلامی که متحد و هم پیمان استاد مزاری بود، نه تنها او را در محاصره انبوه دشمنان تنها گذاشت؛ بلکه راه طالبان را نیز بسوی او باز نمود و از دور نظاره گر شکست، اسارت و مرگ استاد مزاری بود.

این معامله خشن و کینه توزانه پشتون های دامن دار و پیمان دار با استاد مزاری در حالی صورت گرفت که او بزرگترین خدمت را به این گروه کرده بود و نیمی از پایتخت را بدون فیر حتی یک گلوله در اختیار طالبان گذاشته بود. علی رغم این همه خدمت، کینۀ طالبان بحدی عمیق بود که تحمل شش ساعت حیات استاد مزاری را نداشتند.

3- در میان مسئولان حزب وحدت در کابل و بامیان دو طرز تفکر دررابطه با اتحادها و ائتلاف ها وجود داشت:

گروهی بر این باور بودند که مجموعه هزاره، ازبک و تاجیک می توانند اضلاح یک مثلث قدرت را تشکیل بدهند که حرف آخر را در معادلات افغانستان خواهند زد و با شکستن انحصار قومی، مکانیزمی با قاعده وسیع بوجود خواهند آورد. شخصیت هایی چون استاد اکبری، استاد زاهدی، آیت الله فاضل، عالمی بلخی و ... در این جرگه قرار داشتند.

در مقابل گروه دیگری بر این باور بودند که سه مجموعه انسانی هزاره، پشتون و ازبک، قادر به تشکیل یک مثلث قدرت خواهند بود که گره گشای مشکلات افغانستان باشند. چهره هایی چون استاد مزاری، استاد خلیلی، محمد محقق و بسیاری از قوماندان ها به این طرز تفکر گرایش داشتند. البته این گروه نیز در ابتدا با گروه اول همداستان بودند و طرز تفکر اول، استراتژی کلی حزب وحدت و بلکه همه ملیت های محروم بود؛ اما بعداًدر یک چرخش ناگهانی به طرز تفکر دوم روی آوردند.

این موضوع یکی از موارد عمده و اساسی اختلاف در حزب وحدت بود و سرانجام هیمن اختلافات، منجر به فروپاشی و تقسیم آن به دو شاخته جداگانه گردید. شاخۀ استاد مزاری که از قبل با حزب اسلامی هم پیمان شده بود، هم چنان بر سر پیمان خود استوار ماند. جناح استاد اکبری نیز بر اساس همان طرز تفکر، همگام با حرکت اسلامی در مجموعه ائتلافی دولت ربانی قرار گرفتند.

نفس اشتراک و عضویت حرکت اسلامی و شاخه استاد اکبری حزب وحدت در ترکیب دولت برهان الدین ربانی از دیدگاه جناح استاد مزاری، بزرگترین و نابخشودنی ترین جرم و جنایت به حساب آمد. از این پس آنان به عنوان خائنین ملی معرفی گردیدند و خون شان مباح دانسته شد. جنگ علیه دو جریان مذکور نیز مانند جنگ علیه جمعیت اسلامی، جبهه عدالتخواهی نامیده شد. و سنگرهای آلوده به خون آنها را سنگر های «دفاع از عزت و شرف مردم» عنوان دادند. تا زمان حیات استاد مزاری، این جنگ مقدس و غرور آفرین در کابل جریان داشت؛ پس از او رهروانش دامنه این جنگ مقدس را به هزاره جات و دیگر مناطق شیعه نشین مانند صفحات شمال گسترش دادند. رهروان استاد مزاری هنگامی که پس از دفن او، پا به هزاره جات نهادند، تنها منطقه ای که در سیطره داشتند "یکاولنگ" بود. در سایر نواحی هر دو جناح حزب وحدت و در برخی نواحی دیگر این دو جناح به اضافه حرکت اسلامی حضور داشتند. حتی بامیان توسط شورایی اداره می شد که سیاست بی طرفی در پیش گرفته بود و با هر دو جناح روابط حسنه داشت.

رهروان استاد مزاری همین که با کمک های ژنرال دوستم توانستند روی پای خود بایستند، در سراسر هزاره جات و شمال دست به لشکر کشی، تهاجم و تصفیه خونین علیه دو جناح رقیب (حرکت اسلامی و جناح استاد اکبری) زدند. و در این راستا تا آنجا پیش رفتند که حتی برای تسخیر قریه کوچک «پیتاب جوی» که زادگاه استاد اکبری بود و تعدادی از بستگان ایشان در آنجا بسر می بردند، لشکر انبوهی را به آنسو سوق دادند و جنگ خونین و بر تلفاتی را سامان دادند. علاوه بر این، بسیاری از شخصیت ها و فرماندهان این دو جریان توسط رهروان استاد مزاری، ترور و سر به نیست گردیدند.

مضافا ًبر جنگ و ترور فیزیکی، جنگ تبلیغی، ترور شخصیت و طوفان مهیبی از اتهام، افترا و ناسزا نیز در مقیاس گسترده علیه آنها اعمال گردید. نارواترین و سخیف ترین بر چسب ها به آنان چسپانده شد؛ مانند تشیع درباری، تشیع مزدور، تشیع معامله و خیانت، خائن ملی، جاسوس، رانده شده، عصای دست بیگانگان، استفراغ شده و ...

حال که رهروان استاد مزاری در کمال اشتیاق و سربلندی، افتخار عضویت در دولت ربانی را یافته اند و با فاشیزم پنجشیری مسعود هم کاسه شده اند، معلوم نیست که اکنون خودشان را نیز به همان میزان، خائن، مجرم و مهدورالدم می دانند یا نه؟ آن القاب و عناوین سخیف و ناروا را شایسته خود می دانند یا نه؟ برای خون هایی که در راه ساقط کردن آن دولت و تصفیه طرفداران آن (حرکت اسلامی و جناح دیگر حزب وحدت) ریختانده اند، چه پاسخی دارند؟ چه توجیهی برای آنهمه خونریزی، خسارات، زیان ملی و انهدام کشور دارند؟

تفاوتی که این دولت با آن دولت دارد اینست که در دولت کابل، تاجیک ها تنها پست ریاست جمهوری را در اختیار داشتند؛ اما در دولت بی محلی که رهروان استاد مزاری افتخار عضویت آن را یافته اند، تاجیک ها هم ریاست جمهوری و هم وزارت دفاع را در اختیار دارند. با اینجال آن دولت فاشیستی و انحصاری بود، ولی این دولت نه. عضویت در آن ملامت داشت و عضویت در این ملاحت.

حال که رهروان استاد مزاری همان راهی را در پیش گرفته اند که در گذشته، چاه می خواندند، لاجرم باید یکی از دو حقیقت ذیل را  بپذیرند:

یا رهبر، کجرو و نادان بوده، راه را از چاه تشخیص نداده بود و یا رهرو. یا «مقاومت عادلانه سیاسی» استاد مزاری، بیهوده بوده است یا رهروان او اینک از آن صراط عدالتخواهانه منحرف شده؛ در جوار فاشیزم تشنه بخون رفته اند. در این خصوص به اعتراف و اعتراضی از رهروان رهبر شهید توجه کنید:

«امروز اگر ما در جوار فاشیزم می رویم و موجودیت مسعود را بعنوان متحد سیاسی و اجتماعی قبول می کنیم نباید فراموش کنیم که در قدم اول شیعه های درباری را برائت داده ایم، چون این عناصر که از اول موضع گیری های رهبر شهید را لجاجت لقب داده اند، آنقدر دهان شان پر خواهد شد که بگویند: دیدید که چیزی را که ما از اول درک کرده بودیم، آقایان بعد از این همه جنگ و خونریزی پذیرفتند. با دادن این زمینه برای تشیع درباری تمام حقانیت مقاومت عادلانه سیاسی و اجتماعی غرب کابل را دفن کرده ایم...

تشیع درباری با رفتن ما در کنار مسعود بخوبی واقفند که اولین ضربه بر شخصیت و درایت سیاسی و حقانیت موضع گیری های رهبر شهید در برابر این فاشیزم «تشنه بخون هزاره» وارد می شود...

پیامدهای سیاسی ائتلاف با مسعود عبارت از آن است که ما نه تنها شخصیت سیاسی مقاومت عادلانه خویش را در غرب کابل آلوده کرده ایم بلکه با موضع گیری های نادرست، شخصیت رهبر شهید و حقانیت سیاسی رهبران و صداقت آنان را در برابر شخصیت سیاسی و اجتماعی و ملی جامعه خویش نیز نابود ساخته ایم.»[5][5] 



[1][1] - اردو و سیاست در سه دهه اخیر افغانستان، ستر جنرال محمد نبی عظیمی، ج2، ص 547 به نقل از «دجگری عوامل او حل لاری» مطبعه حزب اسلامی، پیشاور، صحبت حکمتیار با محصلین پوهنتون ننگرهار.

[2][2] - آغاز یک پایان، قهار عاصی، ص 32.

[3][3] - بنابر برخی شایعات غلام فاروق یعقوبی، توسط برادر فرید احمد مزدک به قتل رسید.

[4][4] - یکی از سخنرانی های استاد مزاری پس از حادثه افشار. افراد متعددی در حد تواتر این فراز را از آن سخنرانی نقل کرده اند؛ اما در سخنرانی های چاپ شده ایشان در هفته نامه وحدت شماره 130 و نیز کتاب احیای هویت این فرازها حذف شده است.

[5][5] - عصری برای عدالت، شماره 3.

فصل پنجم!طنز: عدالت خواهی مزاری و حمایت از روشنفکری؟!)

 

 

(استاد مزاری؛ روشنفکری، عدالتخواهی، قهرمان­قومی و ...)

 اشاره:

موضوع کلی و محوری اثر حاضر، نقد و بازخوانی کارنامة استاد مزاری در غرب کابل است. قید احترازی «غرب کابل» محدودة زمانی و مکانیِ مورد مطالعه و ارزیابی را در این جزوه نشان می­دهد. در چهار فصل پیشین، از چارچوب زمانی و مکانیِ یادشده فراتر نرفتیم و در بخش خاتمه و «پسگفتار» نیز در همین چوکات، طی طریق خواهیم کرد.

اما در این میان تنها در فصل حاضر (پنجم) با اندکی سنت­شکنی، پا را از چارچوب تعریف شده و تعیین شده، فراتر می­گذاریم. در این فصل، مباحث و مسائلی مطرح خواهد شد که حداقل برخی از آنها، مقطع زمانی­ای فراتر از سه سال نخست دهة هفتاد خورشیدی را در برمی­گیرد و جغرافیای وقوع آنها نیز محدود به غرب کابل یا داخل افغانستان نیست.

همچنین برخلاف فصول پیشین، مسائل و مباحث مطرح شده در این فصل، حول محور واحدی نمی­چرخد و گفتمان یگانه­ی بر آن حاکم نیست؛ بلکه طیف مختلفی از مسائل و مباحث را در بر میگیرد که هرکدام تحت عناوین جداگانه، مورد بحث قرار خواهد گرفت:

1) استاد  مزاری  و  جریانهای  روشنفکری  و  نواندیشی  در جامعه­ی هزاره

اشاره:

آنگونه که در فصل سوم گفته آمد، پس از فروپاشی نظام خلق و ورود تنظیم­های جهادی به پایتخت کشور، تغییرات اساسی در دیدگاه­ها و موضعگیری­های اغلب سازمانهای سیاسی ـ نظامی و احزاب جهادی و غیرجهادی پدید آمد؛ به­گونه­ای که متعاقب آن تغییرات، بسیاری از جریانها و تنظیمهای متخاصم دیروز، اینک به متحد و همسنگر یکدیگر تبدیل گردیدند.

از جملة آن سازمانها که دستخوش تحوّل در مبادی و مبانی نظری و عملی گردید، حزب وحدت اسلامی بود که خط­مشی «درهای باز» «وداع با ایدئولوژی» و «فرو رفتن در لاک قومیت» را در پیش گرفت و مبتنی بر آن خط­مشی تازه، گروهها، گرایشها، حلقات و چهره­های متنوّع و متعددی را زیر چتر خود جای داد. از زمرة این گروه­ها و گرایش­های رنگارنگ، بقایای حلقات و جریانهای روشنفکری و چپ­های سیاسی بودند.

تجمّع این مجموعه­ها و حلقه­ها در اطراف دبیر کل حزب وحدت، این گمانه و شائبه را در ذهن سوادمندان و روشنفکران جامعة هزاره پدید آورد که استاد مزاری و جناح وی نسبت به سایر فراکسیونهای آن حزب، نواندیشتر، نوگراتر و روشنفکرتر هستند. بر بنیان همین پندار، بسیاری از محافل، حلقات و افراد نوجو، تحوّل­طلب، روشنفکر و چپ سیاسیِ جامعة هزاره در آن عصر، حول محور استاد مزاری گرد آمدند؛ بدان امید که شاید آرزوهای سرکوب شده و آرمان­های سوختة خود را در آنجا بیابند. پس از مرگش نیز همانها بودند که مزاری را مزاری ساختند و اکنون نیز همانها هستند که با ایجاد تنفس مصنوعی و تزریق خون اضافی، مأیوسانه تلاش میکنند تا از زوال و مرگ زودهنگام راه و آرمان مزاری جلوگیری می­کنند.

امروزه نیز علیرغم اینکه بسیاری از تحصیلکرده­ها، فرهنگیان و روشنفکران جامعة هزاره در عمق وجدان خود مزاری را یک شخصیت بادکنکی و همطراز با بچة سقو می­دانند؛ اما از آنجا که مزاری­ستایی و مزاری­گرایی، معادل با روشنفکری و التزام به آرمان عدالتخواهی تلقی میشود، آنها هم برخلاف میل باطنی خود با این کاروان گمراهی همراه می­شوند تا از قافلة تجدّد و روشنفکری عقب نمانند.

اینهمه حلقوم پاره کردنها، یخن دریدنها و روضه­های سیاسی­ای شبه­­روشنفکران و نیروهای رادیکال جامعة هزاره برای مزاری در حالی صورت می­گیرد که هیچکس به اندازه­ی او به جنبش روشنفکری و چپ­های سیاسی جامعة هزاره، صدمه و آسیب نزده است. درست است که او مبتنی بر ناگزیری­ها یا فرصت­طلبی­ها، سیاست «درهای باز» را در غرب کابل در پیش گرفت و تمام گروهها و حلقات چپ و راست، تندرو و کندرو ـ و حتی دیوانگان و وندیان ـ را در باغ وحشی به نام حزب وحدت گردآورد؛ اما همة اینها مربوط به سالهای پایانی زندگی استاد مزاری بود؛ سالهایی که جریانها و اشخاص یادشده، نه رقیب یا تهدیدی برای زعامت مزاری، بل مؤید و مکمل پروسة رهبر شدن او به شمار می­آمدند و به حزبِ تحت رهبری می­پیوستند.

درحالی که از سال 1358 تا 1371 به مدت 14 سال، مزاری با چماق ولایت فقیه، مبارزة مکتبی و سیاست نه شرقی نه غربی، با تمام حرکتها و رویش­های روشنفکری، غیروابسته، ملی و مستقل در جامعة هزاره، مجدّانه و مؤمنانه به ستیز برخاست و از هیچ تلاشی ـ حتی ترور و محو فیزیکی ـ در جهت مهار و سرکوب آنها فروگذار نکرد.

در طول سالهای پیشگفته، هرگاه یک حلقه یا مجموعه­ی نواندیش، غیروابسته و متکی به توده­های مردم، در جامعة هزاره عرض اندام می­نمود؛ یکی از نخستین گروهها و کسانی که با توسل به حربه­های «نفاق» «التقاط» و «چپگرا» به مصاف آنان می­رفت، جناح مزاری سازمان نصر و شخصِ نامبرده بود. در مقطع یادشده، استاد مزاری، نماد ارتجاع سیاه و تقلیدِ چشم­بسته از الگوهای بیرونی به شمار می­آمد. گویا او از جانب «اولیای امور» مأموریت داشت تا هرگونه جنبش و اندیشة نوجویانه، مستقل‌، ملی و مردمی را در جامعة هزاره، مجال ظهور و تبارز ندهد. و اگر احیاناً چنان جریانهایی موفق به عرض اندام گردیدند، با استفاده از تسلیحات، امکانات و تریبون­های اولیای امور، در جهت محو و مهار آنها دست به کار شود.

اینک در ادامة بحث حاضر، به چند نمونه از نقش تخریبی و خصومت­آمیز مرحوم مزاری در برابر جریانها و حلقات روشنفکری در جامعة هزاره اشاره می­کنیم:

1/1) جنبش اسلامی مستضعفین و عبد الحسین عاقلی:

یکی از نیروهای فوق العاده مستعد و توانمندِ جامعة محروم هزاره که می­توانست چشم انداز سبز و روشن در افق آینده­ی این مردم داشته باشد، عبد الحسین عاقلی رهبر جنبش اسلامی مستضعفین افغانستان بود.

الف)عاقلی کی بود؟

در سال 1352 خورشیدی، شهید محمد منتظری فرزند آیت الله منتظری(ره)، سه نفر از جوانان شیعه و هزاره را از کابل به کویته فرستاد تا با تهیة پاسپورت پاکستانی، عازم سوریه و لبنان شوند و در جنگ علیه اسرائیل ـ که به تازگی پیروزی­های خیره­کننده در جنگ شش روزه کسب کرده بود ـ شرکت کنند. آن سه نفر عبارت بودند از:

یک) شیهد ضامن علی واحدی (چهرة شاخص جناح چپ سازمان نصر که در سال 59 در کابل دستگیر و اعدام گردید)؛

دو) سید موسی علیپور غفوری (برادر داکتر سید عسکر موسوی و از رهبران مجاهدین مستضعفین یا مجاهدین خلق که در دهة شصت خورشیدی در مصاف با روسها در ولایت بغلان به شهادت رسید)؛

سه) عبد الحسین عاقلی (از منطقه­ی جاغوری و در عین حال دارای تابعیت مضاعف پاکستانی، از بستگان ژنرال موسی خان و رهبر جنبش اسلامی مستضعفین).

پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، عاقلی از سوریه و لبنان به ایران آمد و به یُمن آشنایی­ها و همراهی­ها با انقلابیون این کشور (به ویژه شهید محمد منتظری)، به جایگاه ممتازی در نزد مقامات رژیم جدید دست یافت و به کمک آنان دست به فعالیت­های سیاسی و انقلابی زد.

کتاب «ناگفته­های جنبش روشنفکری افغانستان» شخصیت و کارکرد عاقلی را اینگونه تصویر میکند:

«عبد الحسین عاقلی مار هفت خط و اژدهای هفت سر بود! مرموزترین چهره­ای که در عصر و نسل ما می­شد در میان افغانها سراغ کرد ... او از قدرت فکری فوق العاده برخوردار بود. تعدادی مهارتهای شخصی در زرادخانه­ی عظیم خود داشت که از هر یک به موقع استفادة مناسب میکرد؛ مانند کسی به نظر می­رسید که برای کارهای سرّی ساخته شده باشد. ریزبینی و شکّاکیت یک پلیس، برنامه­ریزی و تهور یک تروریست، فکر یک رهبر، حسابگری یک تاجر، زیکزاکهای یک مأمور دو جانبه و بیرحمی یک عضو مافیا را یکجا در وجود خود جمع کرده بود.

معامله با سازمانهای امنیتی بخشی از کارهای او بود. در امر برقراری ارتباط با هر کسی که می­خواست، استادِ چیره­دست بود ... عاقلی جامع اضداد بود. همه­گاه سرِ دوکتار سوار بود. این از اعتماد به نفس بی­نظیرش مایه می­گرفت.

او در داخل کشور نیز فرامحلی عمل می­کرد. ارتباطات گسترده با جبهات سایر گروهها در مناطق مختلف داشت و نفراتی از همه­ی ولایات شمال، مرکز و غرب کشور جذب کرده بود. دامهایی سرِ راهِ تمام احزاب شیعی در ایران، پاکستان و داخل کشور گسترده بود و یقین داشت که روزی همه­ی آنان یکی بعد از دیگری به این دامها خواهد افتاد و جملگی وارد تور و توبره­اش خواهند شد. اگر او زنده می­ماند بعید نبود به این بخش از آرزوهای خود می­رسید ...». [1]

ب)رقابت عاقلی و مزاری بر سرِ رهبری آیندة جامعة هزاره:

عبد الحسین عاقلی با چنان سوابق مبارزاتی و نزدیکی با مقامات ایرانی و با آن شخصیت و ارتباطات پیچیده و گسترده و با چنان قدرت سازماندهی و تهوّر چهگوارایی، جدّی­ترین رقیب مزاری در دو عرصة رقابت (جلب نظر مقامات ایرانی و رهبری آیندة جامعة هزاره) به شمار می­آمد. هر دو نفر به صورت آشکار، مصروف دسیسه­چینی و جنگ سرد علیه همدیگر بودند:

«ادامة پهلو زدن بین عاقلی و مزاری به مرحله­ی تعیین­کننده رسید. عاقلی یک سر و گردن بالاتر نشان میداد. در همان حال نزد ایرانیها تقرّب می­جست. از قول او نقل شده که حتی موفق شده بود خط تماس ارتباطی میان مزاری با وزارت خارجة ایران را نیز کنترل و استراق سمع نماید ... به هر حال، عاقلی میخواست دست مزاری را از نهادهای ایرانی کوتاه کند و خود را من حیث نماینده­ی واقعی جامعه­ی تشیع افغانستان معرفی نماید. هر دو از همدیگر نزد مقامات ایرانی سعایت می­کردند. یک بار خبر رسید که مزاری طی نشست خصوصی، عاجزانه از او خواسته بود که «بیا دیگر آتش­بس کنیم»؛ اما جریان زمان نشان داد که هیچکدام به آتش­بس وفا نکردند. یک دوئل کامل العیار بین آندو برقرار شد. اوضاع به گونه­ای بود که یکی از دو نفر باید می­رفت. من شک ندارم که اگر مزاری اندکی سست جنبیده بود، خودش رفته بود. مزاری دست به دامن سید مهدی هاشمی و دیگر مقامات ذی دخل ایرانی شده و به نحوی سعی کرد آنها را متقاعد کند که «عاقلی برای پاکستان کار میکند» [یعنی جاسوس پاکستان است]. [2]

ج) قتل عاقلی و پایان دوئل نفسگیر مزاری ـ عاقلی :

در حالی که دوئل نفسگیر میان آن دو ـ با اندک برتری عاقلی ـ به نقطة اوج خود نزدیک می­شد و عاقلی با استفاده از مهارت­های ویژه­اش توانسته بود بخشی از بدنه­ی سازمان نصر (به شمول جناح چپ = فراکسیون مستضعفین و کتابخانه­ی رسالت متشکل از بچه­های مناطق مرکزی) را به سوی خود متمایل سازد؛ ناگهان در خزان سال 1362، عاقلی در گلشهر مشهد مفقود الاثر گردید؛ آنهم دقیقاً هنگام قرار ملاقات با اعضای کتابخانة رسالت (معروف به بچه­های دایکندی)؛ همانها که عاقلی سرگرم چانه­زنی و در آستانة انعقاد پیمان با آنان بود:

«سرانجام مرغ زیرک خود به دام افتاد. در پائیز سال 1362 عاقلی طی اجرای قرار ملاقات در مشهد مفقود الاثر شد؛ در حالی که همواره دو قبضه تفنگچه به کمر می­بست...». [3]

موضوع مفقود الاثر شدن عاقلی به زودی به یک راز تبدیل شد و هم چنان به صورت یک کلاف سر درگم باقی ماند. حدس و گمانهای متعددی در این ارتباط مطرح گردید؛ اما هیچکس به طور قطع نمی­دانست که بر سرِ او چه آمده است. چه کس یا کسانی در این ماجرا دخیل بوده اند و با چه انگیزه­ای؟

د) پیداشدن «جعبة سیاه» ماجرا

سرانجام در اواخر سال 1365،  سید مهدی هاشمی (مسئول پیشین واحد نهضتها در سپاه پاسداران و از اعضای سرشناس دفتر آیت الله منتظری)، در زندان وزارت اطلاعات ایران از این راز، رمزگشایی کرد و کلاف سردرگمِ گمشدن عاقلی را باز نمود. وی در آن اعترافات (که در کتاب "خاطرات سیاسی" وزیر اطلاعات وقت ایران موجود است) خود را آمر قتل عاقلی و عبد العلی مزاری و نوری شولگر (از اعضای سازمان نصر) را، طراحان و مباشران آن قتل معرفی کرد:

«در رابطه با قتلها یکی مسأله­ی یک نفر افغانی است به نام عاقلی که در مشهد به قتل رسید، این را بعداً تحلیل و فلسفه­اش را بعداً می­گویم. ولی آقای جعفرزاده که در رابطه با ما بود، به دلایلی که بعداً میگویم، ایشان به یک طلبه­ی در مشهد به نام نوری که این نوری هم سابقاً عضو سازمان نصر بوده و با آقای مزاری همکاری می­کرده، ایشان مدخلیت داشت در اینکه چند تا از بچه­های سازمان را تحریک بکند برای اینکه این کار [قتل عاقلی] را انجام بدهد که البته به توصیه­ی من بود، به دستور من بود».[4]

بدین ترتیب، یکی از مستعدترین، پرشورترین و جسورترین نیروهای مبارزِ جامعة محروم و محکوم هزاره، با سعایت و دسیسه­چینی مستقیم مزاری و توسط عوامل و اذناب وی، برای همیشه سر به نیست گردید.

2/1) مجاهدین مستضعفین معروف به مجاهدین خلق افغانستان:

یکی از گروه­های پیشگام و پیش­آهنگ در مجموعه و منظومه­ی «چپ­های اسلامی» سازمانی موسوم به مجاهدین مستضعفین افغانستان بود. سید موسی علیپور و سید یزدانشناس هاشمی از لیدرهای این تشکیلات بودند. علیپور در مصاف با روسها در ولایت بغلان به شهادت رسید. یزدانشناس هاشمی و سید سرور همراه با بقیة اعضای سازمان مذکور در سال 1371 به حزب وحدت پیوستند. هاشمی به مقام سپهسالاری استاد مزاری و سپس استاد خلیلی رسید و در حادثه­ی سقوط طیارة حامل غفورزی (صدر اعظم دولت ربانی) در بامیان کشته شد. سید سرور نیز از قوماندانان قهار حزب وحدت گردید و بعدها همراه با سی تن از بستگان و 200 تن از نیروهای تحت فرمانش، به امر استاد خلیلی در بامیان کشته شد.

سازمان یادشده در طول دوران حیات و فعالیت خود، تحت نامهای مختلف، مصروف پیکار سیاسی و جهادی بود: «گروه مستضعفین سال 1351، مجاهدین ملی 1353، جنبش مسلمانان مبارز اوائل 58، مجاهدین خلق اواخر 58، مجاهدین مستضعفین 1360، سپاه عاشورا 1361، عضویت کامل در حزب وحدت 1371».[5]

گروه یادشده تا زمان حیات شهید محمد منتظری، جایگاه مستحکمی در ایران داشت؛ اما با شهادت منتظری و آغاز جنگ بی­رحمانه میان جمهوری اسلامی و مجاهدین خلق ایران، گروه پیشگفته نیز به دلیل همنامی با مجاهدین خلق ایران، مورد غضب مقامات جمهوری اسلامی قرار گرفت و دفاترش در شهرهای ایران مسدود گردید.

در این میان، برخی از رهبران گروه­های شیعه و هزاره که از انسجام درونی و پیشرفت گروه مجاهدین مستضعفین در هراس بودند، تلاش کردند تا از آب گِل­آلود روابط مجاهدین و نظام ایران، ماهی مطلوب خود را صید نمایند و رقبای احتمالی آیندة خود را از سرِ راه بردارند. یکی از آن چهره­ها، عبد العلی مزاری بود که در شانتاژ و جوسازی عیان و نهان علیه مجاهدین، نقش برجسته داشت. کتاب «ناگفته­های جنبش روشنفکری» یک نمونه از جنگ تبلیغی مزاری علیه مجاهدین را از قول سید غلام حسین موسوی چنین روایت کرده است:

«در زمستان سال 1362، دو مقاله­ی طولانی در دو شمارة متوالی روزنامه­ی کیهان تحت عنوان " مجاهدین خلق افغانستان؛ کمینگاه مائوئیستهای نقابداری که خلقهای افغانستان و ایران را می­فریبد" به نشر رسید. هرچند آن دو مقاله بدون امضای مشخص نشر شده بود؛ اما کمتر کسی شک داشت که کار موسوی به تحریک هاشمی است».[6] 

به گفته­ی مؤلف کتاب یادشده، سید غلام حسین موسوی نویسندة آن دو مقاله چند سال بعد، حقایق پشت پردة آن ماجرا به این شرح توضیح داد:

«آن مطلب چکیده­ی بیش از ده مقاله­ی اولیه بود که آقای عبد العلی مزاری به منظور جوسازی علیه مجاهدین مستضعفین از این و آن گرفته و نزد من آورد تا تصحیح و تدقیق نمایم. مزاری گفت: مجاهدین خلق در داخل و خارج کشور با شتاب فزاینده پیش می­رود، باید جلوی آن گرفته شود».[7] 

3/1) جناح چپ سازمان نصر و افتخاری سرخ:

سازمان نصر افغانستان که در سال 1358 تأسیس گردید، از چند حلقه و انجمن کوچک فراهم آمده بود و به همین دلیل، چند جناح و فراکسیون از همان آغاز در متن این سازمان وجود داشت. یکی از فراکسیونهای پرنفوذ و پرنفوس، جناح چپ سازمان نصر (معروف به جناح مستضعفین) بود که گرایشهای مستقلانه و روشنفکرانه داشت. آقایان ضامن علی واحدی، افتخاری سرخ و قسیم اخگر از رهبران آن جناح به شمار می­آمدند و افراد دیگری ـ که اغلب از جوانان مناطق مرکزی تشکیل میگردید ـ مانند موسوی سفید، انصاری بلوچ، مصطفی اعتمادی، امان الله موحدی و ... از اعضا و فعالان آن به شمار می­رفتند.

جناح مذکور که قویترین و با انگیزه­ترین فرکسیون در داخل سازمان نصر به شمار می­آمد، بخش فرهنگی سازمان، نشریة پیام مستضعفین و دفتر مشهد را ـ که آن زمان مرکز ثقل فعالیت احزب بود ـ در اختیار و انحصار خود داشتند.

از بدو تأسیس سازمان، رقابت و کشمکش میان فرکسیون مستضعفین با جناحهای مزاری و خلیلی در جریان بود و در سال شصت، به نقطة اوج خود رسید و به تعطیلی یک ساله­ی پیام مستضعفین منجر گردید. در این گیرو دار، استاد مزاری که شاگرد آیت الله خامنه­ای (رئیس جمهور وقت ایران) بود و نزد اولیای امور، قرابت و منزلتی داشت، دست به دامان اولیای امور شد تا سازمان نصر را از وجود عناصر التقاطی و غیر معتقد به ولایت فقیه پاکسازی کنند. و چنان شد که با اراده و اشاره­ی اولیای امور، چهره­های شاخص جناح چپ سازمان که از سرمایه­ها و امیدهای جامعة هزاره به شمار میرفتند، تحت عنوان «عناصر نامطلوب» از سازمانی که خود تأسیس کرده بودند، اخراج شدند و افراد مطلوبِ "اولیای امور" زعامت آن سازمان را به دست گرفتند:

«ادامة مناقشات چهار ساله در درون سازمان نصر، منجر به وقوع کودتای مخملین در بهار سال 1361 گردید که تحت اشراف سید مهدی هاشمی به ثمر رسید. به موجب آن کودتا، رهبری مستقل و وابسته به جناح چپ سازمان نصر کنار زده شد و رهبری برای آن مقرر گردید که با بخشهای از حاکمیت ایران (در آن مقطع) هماهنگ باشد. این خط، خط خشونت، ترور، فساد و سرانجام شکست و افتضاح بود».[8] 

«طی آن کودتا، آقایان افتخاری سرخ و قسیم اخگر (که رهبری آن جناح را به عهده داشتند) در رأس عده­ای (که اغلب بچه­های مناطق مرکزی و اعضای جناح مستضعفین بودند) بدون هیچ جرم یا اتهام و حق دفاع، تنها با صدور اعلامیه­ی رسمی از آن سازمان اخراج شدند».[9] 

از آنجا که رهبر غیررسمی آن جناح (رحمت الله افتخاری سرخ از قریة "بینی گاو" ورس)[10] از چهره­های توانمند و اندیشمند جامعة هزاره بود و مرحوم مزاری در برابر او احساس حسادت، حقارت و رقابت میکرد؛ به همین دلایل و انگیزه­ها، تنها به ترور شخصیت و اخراج او و یارانش از سازمان نصر بسنده نکرد؛ بلکه سرانجام دست به ترور و محو فیزیکی افتخاری زد و آن چهرة متفکر، توانا و نواندیش را از جامعة محروم هزاره گرفت:

«سالها بعد [1371] افتخاری سرخ در بامیان توسط عوامل آقای مزاری به قتل رسید». [11]

«سرانجام در سال 1371، در بامیان به دستور دشمن سابق خود، در حال خنده و با چشم بسته کشته شد». [12]

بدین ترتیب، یکی از چهره­های متفکر و توانای جامعة هزاره و یکی از نحله­های روشنفکری و نواندیشیِ متعلق به همین مردم، با همت اولیای امور و توسط مزاری، تار و مار گردید و رهبر آن، غریبانه در پایتخت اقتدار حزب وحدت (بامیان) به قتل رسید تا زعامت مزاری بر جامعة هزاره بر پایه­ای خون، خشونت، خیانت و ترور استوار گردد.

4/1) مجموعة فکری ـ فرهنگی کانون مهاجر:

الف) هویت و اعضای کانون

یکی از تشکُّلهای پیشتازِ فرهنگی، روشنفکری و نواندیشی در جامعة شیعه و هزاره «کانون مهاجر» بود. این مجموعه، از حلقه­های خط­شکن و پیشرو به شمار می­آمد که هسته­های اولیه­ی آن پیش از پیروزی انقلاب ایران شکل گرفته بود و یک ماه پس از رخداد 22 بهمن 57 (25 حوت همان سال) به صورت رسمی اعلام موجودیت نمود.

آقایان سلمان رنجبر و سید عسکر موسوی از لیدرها و بنیانگذاران کانون بودند. از دیگر اعضا و فعّالان اولیة آن افراد ذیل را میتوان نام برد: سید محمد علی جاوید (رهبر فعلی حرکت)، عزیز الله علیزاده، نوروز علی حمیدی، سید حسین فاضل سانچارکی، سید محمد رضا علوی، سید عباس لشکری (مقیم آلمان)، سید حمید الله جعفری، موسوی مالستانی، نعمت الله صادقی، حسین جاوید (مقیم استرالیا)، سید کاظمی (مقیم فرانسه) علی صداقت (مقیم نروژ) و ...

ب) تمایز کانون با سایر گروهها و حلقه­ها

بزرگترین مزیت و ما به الامتیاز کانون نسبت به سایر گروهها و گروهک­های پرشمار آنروز، ماهیت و هویت فکری و فرهنگی آن بود. کانون مهاجر، سرشت و ماهیت فکری، فرهنگی و روشنفکری داشت. به مبارزة قهرآمیز و خشونت­بار نظامی و چریکی ـ به تمام اشکال آن ـ باور و اعتقاد نداشت. در مقابل، به پیکار نرمِ مدنی ـ فرهنگی و مبارزه­ی عاری از خشونت، معتقد و ملتزم بود. مانیفیست کانون مهاجر از سه مؤلفه­ی «آگاهی­بخشی» «انقلاب نرم­افزاری» و «تغییر الگوها و هنجارها» فراهم می­آمد. به همین دلیل، ستون فقرات کار و پیکار کانون را جَهد و جهاد فرهنگی و مطبوعاتی تشکیل میداد و یک تشکُّل کوچک، سه نشریه­ی فاخر و فخیم (پیام مهاجر، جوالی و جیحون) را از یک آدرس و دفتر درویشانه، نشر و پخش میکرد.

نشریة پیام مهاجر ارگان رسمی کانون، در سرمقالة نخستین شمارة خود (حمل 1358) تحت عنوان «نخستین پیام»، سرشت فرهنگی و مدنی کانون را اینگونه مورد اشاره قرار داد:

«کانون مهاجر، کانونی است فرهنگی که تلاش آن در راه بازشناسایی فرهنگ اصیل اسلامی و ملی در میان مردم افغانستان می­باشد و آرمان نهایی کانون، تحقق جامعة جهانی امت است».[13] 

 سید عسکر موسوی از بنیانگذاران کانون نیز در این خصوص میگوید:

«ما کانون مهاجر را برای این درست نکردیم که با دولت مرکزی بجنگد؛ بلکه قصد ما این بود که هزاره­ها ابتدا یک هویت روشن سیاسی پیدا کنند تا مبتنی بر آن بتوانند با دولت مرکزی گپ بزنند و به حقوق ملی خود دست یابند». [14]

ج) جوسازیها و تخریبها علیه کانون

کانون مهاجر با چنان هویت و ماهیت فرهنگی و روشنفکری، در شرایطی بروز و ظهور کرد که گفتمان غالب و رایج در آن عصر، گفتمان جنگ، انقلاب، مبارزة قهرآمیز و ویرانسازی رادیکالِ پدیده­های متعلق به گذشته بود و گفتمان روشنگری و روشنفکری، متاعی بیخریدار بود و هیچ محلی از اِعراب نداشت. همة گروه­ها و تنظیمها بر طبل جنگ و انقلاب خونین و خشن می­کوبیدند و از در و دیوار افغانستان و ایران، غریوی جهاد و انقلاب و بانگ حماسه و تکبیر به گوش می­رسید.

طبیعی بود که در چنان فضای حماسی و رزمی، آرمانها و ایده­آلهای کانون در تقابل آشکار با تمام احزاب و گروه­های نظامی­گرا و جهادی آن عصر قرار داشت و به همین دلیل، شانتاژها و تخریبها از سوی سازمانهای پیکارجوی نوظهور، علیه کانون مهاجر شکل گرفت.

د) نقش تخریبی سازمان نصر

یکی از این گروههای جهادی و به اصطلاح ضد الحاد و التقاط که به قصد تقرب به «اولیای امور» دست به کار توطئه و دسیسه علیه کانون شد، سازمان نصر بود.

به اعتراف یکی از اعضای سرشناس کانون (عزیز الله علیزاده که بعدها از اعضای فعّال سازمان نصر شد و اینک از پیروان سینه­چاک مرحوم مزاری میباشد) سازمان نصر و عبد العلی مزاری، نقش عمده­ی در ایجاد جنگ تبلیغی و تخریبی علیه کانون مهاجر داشت. وی در گفتگوی طولانی با نویسندة کتاب «ناگفتههای جنبش روشنفکری ...» به نقش تخریبی سازمان نصر به صورت گذرا اشاره میکند:

«از شماره‏ى پنجم [پیام مهاجر] به ‏بعد یک عده گروها در عرصه‏ى سیاسى ظهور کردند که در نشرات خود مواضع مارا به‏چالش گرفتند؛ به‏خصوص کسانى در سازمان نصر به‏طور جدى با کانون مهاجر به‏ مقابله برخاستند». [15]

هـ) خاطره­ی از نقش تخریبی مزاری

اما در مورد نقش تخریبی استاد مزاری علیه کانون، نامبرده یک نمونه و خاطره را یادآور میشود که می­تواند نشانگر موقف خصمانة ایشان علیه کانون و سعایت وی نزد اولیای امور باشد:

وی در آغاز آن خاطرة مفصل میگوید: در شمارة ششم «پیام مهاجر» مطلبی تحت عنوان «نیم نگاهی به وضعیت مهاجرین افغانی در ایران» به نشر رسید که در آن به نحوة برخورد مقامات ایران با مهاجران افغان (از جمله در اردوگاه جهرم) انتقاد شده بود. سپس دو نفر از همکاران ما که به قصد توزیع نشریه در آن شهر و اردوگاهش، به جهرم رفته بودند، توسط نیروهای امنیتی دستگیر شدند. ما دو ماه و دو روز، ارگانها و نهادهای مختلف امنیتی و انتظامی را به دنبال آنها گشتیم؛ اما نتوانستیم ردّپای آنها را پیدا کنیم. سرانجام ناگزیر به آقای مزاری متوسل شدیم تا با استفاده از ارتباطات خود با مقامات ایران، ما را در یافتن آن دو تن یاری کند. اینک ادامه خاطره از زبان راوی آن (علیزادة مالستانی):

«وقتى از همه جا ناامید شدیم ناگزیر دست به‏دامن آقاى عبدالعلى مزارى شدیم که در آن موقع یکى از رهبران سازمان نصر محسوب مى‏شد و ارتباطات پیدا و پنهان با رهبران انقلاب ایران، خصوصاً آیت اللّه خامنه‏اى داشت ... در این موقع آقاى مزارى به ما کمک خوبى کرد. مزارى به ما راهنمایى کرد که آقاى خامنه‏اى عصر روزهاى دوشنبه در دانشگاه تهران مى‏آید و جلسه‏ى درس و سخنرانى براى دانشجویان دارد، نماز مغرب و عشا را هم در همانجا اقامه مى‏کند. مزارى مرا به‏آقاى خامنه‏اى معرفى کرد و من در چنان روز و ساعتی به‏آن‏جا رفتم و در جلسه‏ى درس شرکت کردم. درس که تمام شد ...  ما هر دو نفرمان خود را معرفى نموده، گفتیم: ما از مجموعه‏ى «کانون مهاجر» هستیم و مشکل ما این است ... گفتیم ما فقط مى‏خواهیم بفهمیم که آن آدم‏هاى ما کجا هستند؟

 همین‏که این را گفتیم، بلا فاصله آقاى خامنه‏اى همان شماره ششم نشریه را که مطلب مربوط به‏وضعیت مهاجرین را در خود داشت، از جیب خود در آورده و روى میز گذاشت و عنوان مطلب را به‏من نشان داد و گفت:

  شما چرا این جور چیزها مى‏نویسید؟

 من که از این کار شوکه شده بودم، سعى کردم ظاهر خود را حفظ کنم، پرسیدم: شما با این مشغولیت‏هاى زیاد، چطور این نشریه را به‏دست آورده و مى‏خوانید؟

 آقاى خامنه‏اى با لحن معنى داری از من پرسید: مگر تو را کى اینجا معرفى کرده؟

 گفتم: آقاى مزارى!

 گفت: خوب، پس دیگه چه میگى؟ شما خیال مى‏کنید همین طورى به حال خودتان رها هستید؟!

. . .

موقع خارج شدن از اتاق، بازهم گفت: بیایید پول تان را بگیرید. نشریة تان را راه ببرید، مثل بقیه‏ى افغانى‏ها بنویسید.

 باز هم من گفتم: نه خیر، ما زبان خودمان را قطع نمى‏کنیم.

 مرتبه‏ى سوم هنگامى که سوار ماشین ضد گلوله‏ى خود مى‏شد، باز هم گفت: بیایید پول تان را بگیرید و کارتان را درست انجام بدهید؛ کارى نکنید که ما از همان آقاى مزارى بخواهیم که گوشمالى تان بدهد.[16]

و) چند تأمل پیرامون این خاطره:

خاطرة فوق در گام نخست، روش و منش منافقانه و ریاکارانة مزاری را آشکارا نشان می­دهد؛ زیرا وی از طرفی در مقام ابراز همدردی و همکاری، اعضای کانون را به یک مقام ارشد ایرانی معرفی میکند تا گِرِهی از مشکل آنان باز شود؛ ولی از طرف دیگر، اسناد و مدارکی را بر ضد همان افراد، تهیه و در اختیار مقام مذکور قرار می­دهد تا دردِسر کانونی­ها عمیقتر گردد.

ثانیاً: اسناد و اوراقی را که مزاری به عنوان خوشخدمتی در اختیار آن مقام ایرانی قرار میدهد، مقاله­ایست در باب دفاع از حقوق پناهندگان بی­پناه افغان و انتقاد از رویه­ای جمهوری اسلامی در این مورد. پس استاد مزاری در این ماجرا، به نفع بیگانگان و به زیان مردم و مهاجرین خود، به سعایت و گردآوری اسناد می­پردازد؛ همان چیزی که حرفه و هنر همیشگی مزاری در طول حیات حزبی و سیاسی­اش بود.

ثالثاً: از سخن آیت الله خامنه­ای در پایان خاطره، این نکته به دست می­آید که از دیدگاه اولیای امور، آقای مزاری صرفاً رول یک چماق و باتوم را برای شیطان بزرگ تحمیق! به منظور گوشمالی دادن گروهها و مجموعه­های مستقل و آزاداندیش افغانی، بازی می­کرده و او خود نیز همین حیثیت را برای خود قائل بوده است. آیت الله خامنه­ای برای مرعوب ساختن اعضای کانون، از ابزارهای تهدیدی مانند پلیس، بسیج، قطع کمکها و مسدود ساختن دفاتر یا زندان و شلاّق استفاده نمی­کند؛ بلکه صرفاً از یک لمپن و زورگیر به نام مزاری نام میبرد و این از عجایب روزگار است! و از آنهم جالبتر اینکه آقای مزاری نه تنها در داخل افغانستان؛ بلکه در قلمرو خاک ایران هم نقش یک چماق را برای اولیای امور بازی میکرده است.

فرجام و ختم کلام در این بخش:

بر بنیاد آنچه در بخش حاضر (مزاری و جریانهای روشنفکری) گفته شد، مرحوم مزاری در سالهای پیش از دبیرکلی حزب وحدت، از جانب اولیای امور مأموریت داشت تا تمام مشعل­های امید و رهایی در جامعة هزاره را خاموش سازد و تمام ستاره­ها را از آسمان بی­ستارة این قوم درو کند. ستیز با روشنایی، روشنگری، روشنفکری و آزاداندیشی، در سرلوحه­ی کار و پیکار مزاری قرار داشت. او طی چهارده سال دسیسه­سازی و توطئه­چینی، تمام کانون­های رویش و زایش در جامعة هزاره را تجرید، تضعیف و تخریب نمود.

مزاری با اشارت و هدایتِ مستقیم اولیای امور، کلیه­ی چهره­ها و جریان­هایی را که رقیب احتمالی خود برای زعامت آیندة هزاره­ها تشخیص میداد و اندکی برجستگی و توانمندی سخت­افزاری یا نرم­افزاری را در آنها مشاهده میکرد؛ بیدرنگ مورد هجمه و حمله­ی تبلیغی و فیزیکی قرار میداد و در صورت لزوم از حربه­ی اختطاف و ترور نیز بهره می­گرفت.

براین اساس، جامعة محروم هزاره برای رهبر شدن مزاری، صدها قربانی داد و هزینه­های کمرشکنی را متحمل گردید. افتخاری­ها، عاقلی­ها و رنجبرها تنها بخش کوچکی از تاوان بزرگی بود که قوم یخن­کندة هزاره برای ستاره شدن و اسطوره شدن مزاری پرداخت کرد. بخش بزرگتر این تاوان عظیم، قربانی شدن صدها و بل هزاران جوان گمنام هزاره در فتنه­ی جنگهای داخلی احزاب بود که سازمان نصر، آتش­بیار اول آن معرکه به شمار می­آمد.

2 ـ استا د  مزاری و  آرمان  عدالت خواهی :

رهروان استاد مزاری، جنگ­های او را «مقاومت عادلانة سیاسی» می­نامند و جبهة او را «جبهة عدالتخواهی». به باور آنان، مزاری، منادی عدالت اجتماعی در برهوت نابرابری­های افغانستان بود. حتی چهرة تحصیل­کرده و روشنفکری چون داکتر سید عسکر موسوی که در دهه­های پنجاه و شصت خورشیدی خود زخمدارِ نیزه و دشنة مزاری بود و اینک نیز زخمدار دشنة دشنام رهروان تندرو ایشان هستند؛ در بارة او میگوید: «مزاری تا پایان زندگی کوتاهش برای تحقق عدالت جنگید». [17]

معطوف به ادعاهای فوق، اینک جای این پرسش باقیست که به راستی مزاری خود چه مقدار به مقولة «عدالت اجتماعی» و آرمان «عدالتخواهی» ایمان داشت و چه میزان در زندگی سیاسی خود به آن پایبند بود؛ تا در مورد داعیة عدالتخواهی او در سطح جامعه و کشور سخن گفته شود؟

یک گزارة معروف منطقی و عقلانی میگوید: فاقد شیء نمی­تواند معطی شیء باشد؛ یعنی پدیده­ی که خود فاقد یک صفت و خصوصیت است، نمی­تواند آن صفت یا ویژگی را به دیگر اشیاء اعطا نماید؛ مثلاً موجودیت یا پدیده­ی که خود، فاقد نور و روشنایی است، نمی­تواند به اشیای دیگر، نور و روشنایی ببخشد. موجودیتی که خود، گرما و حرارت ندارد، قادر نیست به سایر موجودات، گرما و  حرارت ببخشد. و هکذا سایر مثالها.

بر اساس مفاد این قاعدة بدیهیِ منطقی، کسانی می­توانند آرمان آزادیخواهی و عدالتطلبی را در سرلوحة کار و پیکار شان قرار دهند که خود در عرصة نظر و عمل، باورمند و پایبند به اصول آزادی و عدالت باشند. کسی که خود در عرصة پندار و کردار، بویی از آزادی و برابری نبرده است، هرگز نمی­تواند منادی آزادیخواهی و عدالتطلبی در سطح جامعه و کشور باشد. و اگر هم چنین ادعایی را مطرح کند، او جز فرصت­طلب، مردم­فریب و شارلاتان، هیج نام و عنوان دیگر ندارد.

حال در خصوص سوژة مورد بحث این دفتر (استاد مزاری) می­توان این پرسش را مطرح نمود که نامبرده از نظر مبانی فکری و سیرة سیاسی ـ اجتماعی، چه مقدار به اصل عدالت اجتماعی یا عدالت سیاسی، باورمند و پایبند بود؟ مزاری در داخل جامعة هزاره، در درون حزب وحدت، در برابر سایر احزاب شیعی و هزاره­گی، در درون سازمان نصر و حتی در درون خانه و خانواده­اش، تا چه میزان، عدالت‌محور و برابری طلب بود تا پرچم پرافتخار چینن داعیه­ای را در سطح افغانستان و در مقیاس ملی به دوش کشد؟

چنانکه قبلاً گفته شد، مزاری در درون جامعة کوچک هزاره، تمام رقبای احتمالی خود (سلمان رنجبر، عبد الحسین عاقلی، عسکر موسوی و ...) را یا سر به نیست کرد و یا متواری ساخت. به منظور تضعیف و تخریبِ رقیب دیگر خود (آیت الله محسنی) از هیچ اقدامی (اتهام، افترا، جنگ، ترور و ...) فروگذار نکرد. به منظور استیلای سازمان نصر بر جامعة هزاره، از کشته­ها پشته­ها ساخت و رکوردار جنگ داخلی احزاب گردید. در درون سازمان نصر، رقبای درون گروهی خود مانند افتخاری سرخ، قسیم اخگر و ... را از سازمان اخراج و رهبر آن جناح (افتخاری سرخ) را که از سرمایه­های مردم محروم هزاره محسوب می­گردید، ترور و سر به نیست نمود.

در درون حزب وحدت، او نیمی از بنیانگذاران، اعضای شورای عالی نظارت و شورای مرکزی، مسئولان و هواداران آن حزب (به شمول معاون خود) موسوم به جناح اکبری را حتی وجود و حضور آنان را از اساس انکار میکرد و تمام آنها را مشتی معامله­گر و عصای دست دشمنان می­خواند. سرانجام هم برای قلع و قمع کامل همان همکاران حزبی­اش، غائله­ی خونبار 23 سنبله را خلق کرد. مزاری و پیروانش تحمل کوچکترین صدای انتقاد و اعتراض در درون حزب وحدت را نداشتند و منتقدین و معترضین را با داس خونین درو می­کردند.

بر این اساس، در حالی که استاد مزاری در داخل جامعة هزاره و در درون حزب وحدت، سردمدار استبداد، انسداد و انحصار بود؛ چگونه می­توانست در بیرون از این دایره و در سطح افغانستان، داعیة شکستن انحصار و تأمین عدالت اجتماعی را سر دهد ! در حالی که در جمع مجموعه­ها و نیروهای خودی، جز برای خود و جناح تحت فرمانش، حق حیات قایل نبود، چگونه می­توانست شعار عدالتخواهی و برابری طلبی را در سطح ملی فریاد کند؟ کسی که در درون جامعه، حزب، جناح و حتی خانوادة خود، نماد ضد عدالت و ضد برابری شناخته می­شده و همواره از شیوة نفی، انکار و حذف فیزیکی دیگران استفاده می­کرده است، چگونه می­تواند داعیه­دار آرمان مقدس عدالتخواهی در سطح ملی باشد و با پدیدة نفی و انکار اقوام حاشیه­نشین به مبارزه برخیزد؟

بر بنیان آنچه گفته شد، مزاری به منظور تحمیق مردم و تخدیر عوام، شعارهایی را مطرح و فریاد میکرد که خود هرگز التزام عملی و تئوریک به آنها نداشت. از حکمتیار، ربانی و مسعود، چیزی را مطالبه میکرد که خود هرگز به آنها ایمان و التزام نداشت. به همین دلایل، نه جنگهای او «مقاومت عادلانة سیاسی» بود و نه جبهه­اش «جبهة عدالتخواهی»؛ زیرا فاقد شیء هیچگاه نمیتواند معطی شیء باشد. کسی که خود بویی از عدالت نبرده است، نمی­تواند این موهبت الهی را به دیگران اعطا کند.

ارتدکس­ترین رهروان مزاری (حلقاتِ عصری برای عدالت و امروز ما) در بارة استاد حاجی محمد محقق میگویند: «این شخص [محمد محقق] وقتی بر سینة حاجی احمدی و آقای کاشفی از مسئولین بلند پایة حرکت اسلامی در مزار شریف و دیگر عناصر مقاومت ملی از جامعة خودش فایر [آتش/ شلیک] می­کند، آیا می­تواند ایمان به دموکراسی و عدالت داشته باشد؟ ». [18]

این پرسش توبیخی را در مقیاس وسیعتر در مورد مزاری هم می­توان مطرح نمود: آیا فردی که در 23 سنبله مستقیماً بر سینة فرزندان مقاومت ملی هزاره­ها آتش گشوده  و 29 هزار انسان از مردمِ هم­مذهب و هم­تبار خود را مقتول و مجروح ساخته است، می­تواند ایمان به عدالت و آرمان عدالت­طلبی هزاره­ها داشته باشد؟ کسی که با گلوله­های اهدایی گلبدین، سینة پاک عباس پایدار، شیر کاراته، قوماندان کرم، شیخ ناظر و دیگر فرزندان با شهامت مقاومت ملی هزاره را نشانه رفته است، چگونه می­تواند داعیه­دار آرمان مقدس عدالت­طلبی در جامعة هزاره یا در سطح ملی باشد؟ !

مرحوم مزاری، جنگهای جنون­آمیز خود با حزب اتحاد اسلامی و فرقة هفتادِ ژنرال مؤمن را (که هیچکدام نه دولت بودند و نه حق کسی را غصب کرده بودند) مقاومت عدالت­طلبانه می­نامید و هدف از آن جنگها را ستاندن حقوق هزاره­ها تبلیغ می­نمود؛ اما به جریان تمامت­خواه و فاشیستی طالبان (که ادعای تشکیل حکومت انحصاری تکقومی را داشت) بدون قید و شرط تسلیم می­شد و حتی نامی از حقوق هزاره هم به میان نمی­آورد. مزاری در برابر فرودستان و ناتوانان، سخن از عدالت اجتماعی و برابری اقوام به میان می­آورد؛ اما در برابر فرادستان و زبردستانی چون طالبان و گلبدین، هیچ نامی از آرمان عدالتطلبی و برابری اجتماعی به میان نمی­آورد.

3ـ قهرمان با شارلاتان فرق دارد!

افراد و چهره­هایی چون مزاری، مسعود، دوستم، حکمتیار، سیاف، خلیلی، محقق و امثال آنان، هیچگاه نمی­توانند «قهرمان ملی» «اسطورة قومی» یا «ستارة تاریخ» یک ملت یا قومیت باشند؛ زیرا مطالعة تاریخ ملتها و اقوام نشان می­دهد که اسطوره­ها و قهرمانان، هیچگاه علیه مردمِ هموطن، همکیش و همخون خود دست به اسلحه نبرده­اند. هیچ قهرمانی دست به تخریب وطن و قتل و کشتار هموطنان خود نیالوده است. در ادبیات ملل جهان از چنین آدمهایی به عنوان «ضد قهرمان»  «خائن ملی» و «چهره­های منفی و منفور» تعبیر میشود. در موزة تاریخ و سرگذشت ملتها، هیچ چهره­ای گردن­فراز و تاریخ­سازی را نمی­توان یافت که از تل ویرانه­های میهن خود و اجساد هموطنانش برای خود سکوی قهرمانی ساخته باشد.

قهرمان ملی یا قومی به کسی اطلاق میشود که برای تحقق آرمان بزرگ و مقدس (آزادی، استقلال، عزت و کرامت انسان، تأمین عدالت و ...) دست به کار، پیکار و ایثار زده باشد. قهرمان، قربانی و فدایی مردم و میهن خود است؛ نه قاتل مردم و ویرانگر میهن خود. نوک تفنگ قهرمانان، همواره به سوی دشمنان مردم و میهن نشانه رفته است، نه به سوی فرزندان مردم و میهن.

براین اساس، چهره­های جنگسالار و ویرانگر یادشده که فضیلت و افتخاری جز هموطن­کشی، قتل و تاراج مردم، انهدام میهن، تخریب سرمایه­های ملی و ... نداشته­اند، بر بنیان کدام معیار و منطق، می­توانند قهرمان ملی یااسطورة قومی باشند؟ آیا این افراد و گروپهای تحت امرشان ـ حداقل از سال 1371 تا 1375ـ جز کشتار هموطنان و تخریب میهن خود، کار و مصروفیت دیگری هم داشته­اند؟

 حتی اگر با اغماض و ارفاق بتوان مسعود را قهرمان قومی تاجیکها (نه قهرمان ملی کشور) نامید؛  صرفاً‌ به این دلیل که دستانش را در جنگ داخلی به خون تاجیکها نیالوده بود؛ باز هم چنین ارفاق و اغماضی را در حق مزاری نمی­توان مبذول داشت و او را قهرمان قومی هزاره­ها قلمداد کرد؛ زیرا دستان او و سازمان نصرش  تا مرفق به خون هزاره­ها رنگین بود. مزاری بیش از دیگر اقوام و احزاب، خون هزاره­ها و وحدتی­ها را به زمین ریخت. او تنها در یک مورد (غائلة 23 سنبله) 29 هزار انسان شیعه و هزاره را مقتول و مجروح ساخت. آیا به چنین فردی می­توان عناوین «قهرمان قومی» یا «قهرمان ملی» را اطلاق کرد؟

4ـ مزاری؛ مسعودِ هزاره یا بچه سقوِ هزاره؟

هزاره­ها و تاجیکها حداقل از زمان تأسیس کشوری به نام افغانستان، دارای سرگذشت و سرنوشت مشابه بوده­اند. دو نقطة انفجار مهم در تاریخِ تاریکِ تاجیکها اتفاق افتاد: نخست، ظهور حبیب الله کلکانی (معروف به بچة سقو) و تشکیل حکومت تاجیکی نُه ماهه؛ دومی ظهور مسعود ـ ربانی و تشکیل دولت نیم­بند (و گاه بی­آدرس و بی­محلِ) تاجیکی به مدت چهار سال. پیام و پیامد دو انفجار یادشده، تأیید و تثبیت وجود و حضور قومیتی به نام «تاجیک» در جغرافیای موسوم به افغانستان بود.

دو انفجار مهم دیگر در تاریخِ تاریکِ هزاره­ها رخ داد: نخست، قیام و مقاومت خونبار هزاره­ها در برابر فاشیزم قبیلوی عبد الرحمن؛ و دومی، ظهور عبد الخالق هزاره و اعدام فرعون عصر (نادر غدّار) توسط وی. طنین و پیام دو انفجار بزرگِ پیش­گفته برای جامعة جهانی و سایر اقوام افغانستان این بود که گروه قومی سرکش و ستم­ستیز به نام «هزاره» نیز در این سرزمین زیست می­کنند.

معطوف به آنچه گفته شد، تاجیکها دارای دو شخصیت تاریخی و قهرمان قومی در سده­های متأخر هستند: یکی حبیب الله کلکانی و دیگری احمد شاه مسعود. هر دو چهرة یادشده، دری­زبان و تاجیک­تبار بودند. هر دو با مبارزة مسلحانه به نام و آوازه رسیدند. هر دو چهره، علیه حاکمیت­های پیشین شوریدند و موفق به تشکیل ساختار نیم­بند و نیمه­مسلط تاجیکی گردیدند و سرانجام هر دو نفر از چهره­های تاریخی قوم تاجیک به شمار می­روند.

اما امروزه، مواجهه و برخورد قوم تاجیک با دو چهرة یادشده، به شدّت دوگانه و کاملاً متفاوت است. آنها احمد شاه مسعود را به عنوان قهرمان قومی و احیاگر قومیت تاجیک پذیرفته­اند و با چنگ و دندان تلاش می­کنند تا او را به عنوان «قهرمان ملی» افغانستان نیز تثبیت نموده، یک چهرة افسانه­ای و تاریخ­ساز از او تصویر نمایند. دهها عنوان کتاب، صدها عنوان مقاله، گزارش، خاطره و یادنامه، دهها حلقه فیلم مستند و تخیّلی از زندگی و مبارزات او ارائه کرده­اند و ...

اینهمه تجلیل و تمجید، اسطوره­سازی و قهرمان-تراشی از مسعود در حالی صورت می­گیرد که هیچ یادکرد یا تجلیلی از چهرة تاریخی دیگر قوم تاجیک یعنی حبیب الله کلکانی، صورت نمی­گیرد. تاجیکها، حبیب الله سقازاده را نه تجلیل و تمجید می­کنند و نه تحقیر و تخریب. به طور عموم، روشنفکران و سوادمندان جامعة تاجیک، سقازاده را عامدانه به طاقچة نسیان سپرده­اند.

چرا مواجهه و برخورد قومیت یادشده با دو چهرة پیشگفته، اینگونه متفاوت و دوگانه است؟ چرا پالیسی یک بام و دو هوا؟ پاسخ بسیار روشن است. زندگی، شخصیت و کارنامة مسعود به گونه­ای بوده است که پتانسیل قهرمان شدن و ستارة قومی شدن را دارد. کارکرد و کارنامه­اش قابل طرح و دفاع است. اگر بزرگش کنند، اسباب استهزا و تمسخر سایر اقوام را فراهم نمی­کند. اما حبیب الله یک سقازادة روستایی و یک راهزن بیسواد بود که جز شجاعت و جنگاوری، هیچ فضیلت و مزیتی نداشت. کارنامه و زیستنامة او قابل طرح و دفاع نیست و پتانسیل ستاره شدن را ندارد. دقیقاً به همین دلایل، قوم تاجیک، حبیب الله را به امان خدا رها کرده­اند؛ تا بدنامی یک فرد، به یک گروه قومی بزرگ سرایت نکند و کارنامة یک شخص، به پای یک کتلة انسانی و یک قومیت محاسبه نگردد.

به عبارت غیربهداشتی­تر، تاجیکها آنقدر درک و شعور دارند که افسار یک ملیّت را به دم درازگوش نبندند و عنانِ سرنوشتِ یک قومیت را به سرگذشت یک راهزن گِرِه نزنند.

معطوف به آنچه در خصوص تاجیکها گفته شد، اینک پرسش اساسی در مورد قومیت هم­سرنوشت آنها (یعنی هزاره­ها) این است که مرحوم مزاری جایگاه مسعود را برای هزاره­ها داشت و دارد یا جایگاه بچة سقو را؟ آیا شخصیت و کارنامة مزاری به آن حد در خور احترام و قابل دفاع هست که هزاره­ها تلاش کنند تا او را به عنوان «اسطورة قومی» و «ستارة تاریخ» خود مطرح و تبلیغ نمایند یا اینکه هزینه­ها و زیانهای چنین کاری بیش از فواید و عواید آن است؟ سرانجام، بزرگ کردن مزاری و «مسعود ساختن» او به نفع هزاره­هاست و یا سکوت در برابر او و «بچة سقو ساختن» وی به نفع هزاره­هاست؟

به باور این قلم، مزاری به حیث سردمدار لمپنها و وندیست­ها، بچه سقو هزاره­ها بود و هست که بزرگ کردن او جز بدنامی و افتضاح، هیچ سود و ثمری برای این قوم ندارد. اعمال و کارنامة مزاری و ائتلاف وند و نصر مانند کارنامة بچه سقو هرگز قابل دفاع نیست. مرحوم مزاری از نظر سواد و فرهنگ و نیز شخصیت و اخلاق، نسخة دوم بچه سقو بود؛ در عین حال، شجاعت و جنگاوری او را هم نداشت. کارکرد و کارنامة مرحوم مزاری نیز کپی کارنامة سقازاده بود؛ چنانکه فرجام کار آن دو نیز دو روی یک سکه بودند: حبیب الله به عهد و سوگند نادر غدّار اعتماد کرد و سرش بالای دار رفت و مزاری به عهد و پیمان طالبان اعتماد کرد و زیر برچة آنان جان سپرد.

بنابر این همانگونه که تاجیکها با کنارگذاشتن سقازاده و به فراموشی سپردن عامدانة او، دچار هیچگونه خسران و زیان نشده­اند، هزاره­ها نیز با حذف و کنارگذاشتن مزاری، دچار هیچگونه ثُلمه و صدمه­ای نخواهند شد. هیچ ملیّت و قومیتی از «بی­قهرمانی» یا «کم قهرمانی» دچار آسیب و آفت نمی­گردد؛ اما هر قومیتی از «بدقهرمانی» گرفتار اُفت و آفت فراوان میگردد. می­توان «بی­ستاره» و «بی­اسطوره» زندگی کرد؛ اما با «ستارة سقوی» و «اسطورة مزاری» چه می­توان کرد؟! براین اساس، کنارگذاشتن مزاری و ائتلاف وند و نصر یعنی رهایی از دردسر بزرگ و برائت از تاریخ و کارنامه­ی سیاهی که هرگز قابل ارائه و دفاع نیست. و این بسیار به نفع هزاره­هاست.

5) آن روی سکّه و آن سوی چهره:

ممکن است بسیاری از مطالب و مندرجات این جزوه شیفتگان و مشتاقان استاد مزاری را پسند نیفتد و آنها را مغرضانه و عاری از حقیقت تلقی کنند. توجه به یک نکتة ساده و ریز که برای هیچکس، ثقیل و دیرهضم نباشد و دندان عقل کسی را کند نسازد، شاید در کمتر کردن فاصله­ها ما را یاری رساند:

قهرمانان و تاریخسازان، اغلب دارای دو چهره­اند: مثبت و منفی، قهرمان و جانی. به عبارت دیگر، این سکّه دو رو دارد و این چهره، دو سو. مثلاً نادرشاه افشار به عنوان کسی که ایران را از سیطرة خارجی (افغانها) نجات داد، بخشهای دیگر ایران را از اشغال بیگانگان (عثمانی و دیگر همسایگان) خارج ساخت، وحدت ملی و حاکمیت مرکزی را بار دیگر در این سرزمین احیاء و ایجاد نمود؛ در نظر و باور اغلب ایرانیان به صفت یک سپهسالارِ فاتح، قهرمانِ نجاتبخش و از مفاخر ملی شناخته میشود؛ ولی این چهره و سیمای ابرانسانی و قهرمانانه از نادر قلی افشار، از دید و نظر یک ایرانی ملی­گرا و ایران دوست است؛ اما همین نادر از زاویةدید آن هندی بیچاره که وطنش بی­جهت مورد تهاجم و تاراج نادر قرار گرفته، خانه­اش بر سرش خراب، و دارو ندارش غارت و فرزندانش به کنیزی و غلامی گرفته شده است؛  او یک جنایتکار، سفاک و لاشخور بی­نظیر است؛ یا از دید هزاران ایرانی که توسط نادر، مقتول و یا نابینا شده اند (از جمله فرزند خودش) نیز او یک جانی و جلاد بی­رحم است.

چنگیز خان مغول را بسیاری از ملتها به صفت بزرگترین جانی و چهرة خونریز تاریخ می­شناسند؛ اما برای مردم مغول و مغولستان، آنروز هم یک قهرمان و منجی بود و امروز هم هست و سالگرد تولدش را جشن می­گیرند؛ یا هیتلر از دیدگاه مردم آلمان، پیشوا بود از دیدگاه دیگر ملتها، بلا.

بنابراین مزاری هم دو چهره و سیما دارد. آن چهره و تصویری که تا امروز ذهن شما را پر کرده است، توسط کسانی ترسیم شده که اساس و بنیان کارشان بر زیاده­گویی، حماسه­سرایی، قهرمان­سازی و بابه­تراشی بوده است. پیوسته و یک جانبه به یک روی سکه و این سوی چهره نظر داشته­اند و جز حسن روی یار چیزی ندیده­اند. آسمان و ریسمان، حقیقت و افسانه را به هم دوخته­اند تا از او یک اسطورة جاوید و ستارة تاریخ یک قوم بسازند. بر اساس چنین پیش­فرضی، خطاهایش را معجزه و کرامت، خونریزیهایش را حماسه و شاهکار و گفته­هایش را آیه­های زمینی نامیده­اند.

ولی این لشکر کشی تبلیغی ـ فرهنگی و این همه هیاهو و غوغاسالاری رسانه­ای، چهرة تابان حقیقت را نه پنهان می­سازد و نه عریان. و هیچ چیزی را هم عوض نخواهد کرد؛ زیرا قصر فریب و دروغ، لانه عنکبوت است و شجره خبیثه، سخت سست­بنیان و فروریختنی. با هیاهو و بلوا، غزل و دغل نمیتوان افسانه را حقیقت ساخت. به گفتة «سامرست موام» نویسنده معاصر انگلیسی: یک حرف باطل را اگر هم چهل میلیون نفر هم بزنند، تبدیل به حرف حق نمیشود.

اما جان کلام اینجاست که آیا تا هنوز آنسوی چهره مزاری و روی دیگر این سکه را دیده­اید؟ بیایید یک بار هم که شده، مزاری را از دید کودکان گرسنه، رنجور و جنگ زدة غرب کابل که 960 شبانه روز در میان خون و آتشی ناشی از جنگهای استاد مزاری در جهنمی از وحشت و اضطراب گذرانده­اند، نیز تماشا کنید! بیایید مزاری را از چشمان آن هزارۀ وندی­گزیدة یخن­کندهای که مال، جان و حیثیتش توسط این فرزندان بابه مزاری پایمال شده است، نیز تماشا کنید! مزاری را از منظر 29 هزار کشته و زخمی مسلمان، شیعه، هزاره و بیگناهِ فاجعه 23 سنبله که عملیات آن با شفر مخصوص از اقامتگاه رهبر شهید قوم آغاز شده است، نیز بنگرید! آیا هنوز مزاری را از دید آن هموطنی که صرف به دلیل تعلق داشتن به فلان ملیّت در کوره آدمسوزی انداخته شده است، نگاه کرده اید؟ از دید زندانیان محبس مخوف «کوته‌گانی» چطور؟ از دیدگاه زنان هتک حرمت شده چطور؟ از دید یک میلیون شهید وطن که بر مزارشان بیرق جنگ، جنون، فاشیزم، لمپنیزم، وندی­گری و دهها رذیله دیگر به اهتزاز در آمد چطور؟ و...

این جزوه، دریچه و پنجره­ای است به این وادی و روزنه­ای است به آن سوی چهره.

6) پیامبر وندیان و تبهکاران !

گفتن ندارد که اگر در این نوشته به نقد و سنجش کارنامه و کارکرد مزاری پرداخته­ایم، این عمل هیچ گاه به معنای تأیید و تمجید از عملکرد دیگر رهبران و مجموعه­ها نیست. اگر در گفتهایم مزاری در صراط نامستقیم قدم زد، مفهومش این نیست که صراط دیگر حضرات و جریانها مستقیم بوده است.

اغلب بازیگران عرصة سیاست و تحولات افغانستان و سران تنظیمهای درگیر در منازعات حزبی و قومیِ دهة هفتاد، در خلق این سیه روزی ملی و تشتت و بی­سرنوشتی امروزی، شریک و سهیم بوده و هستند؛ منتهی در مقیاس محدودتر. تفاوت ملموسی که میان دو مورد وجود دارد این است که پیروان سایر رهبران تلاش نمی­کنند تا از آنها موجودات مقدس، شایسته زیارت، دارای معجزه و کرامت و شفا دهنده بسازند و آنان را پدر، سمبل، اسطورۀ جاوید، ستارۀ تاریخ، سید الشهداء، تجسم ارزشها، امام، پیامبر بی­جبرئیل و ... لقب نمی­دهند. اما در مورد مزاری همة این ساخت و سازهای بی­رویه و اعطای القاب و عناوین کیلویی، کریمانه و بی­دریغ اعمال میشود. تنها عناوینی که هنوز آن مرحوم مفتخر به دریافت آنها نشده، «خدا و جبرئیل» است. اما سایر مقامات مانند: پیامبر، امام، پیشوای مذهب، ولی، معیار حق و باطل و آیه الله، سخاوتمندانه برایش اعطاء شده است:

هفته­نامة وحدت در مقاله ای تحت عنوان «از حسین تا حسین زمان» نوشت:« مزاری پیامبر بی­جبرئیل عصر ماست که از حراء تاریخ می­آید و سورة انسان بودن انسان محروم و برده و جوالی را در متن نظام اشرافیت زمان به تلاوت می­گیرد».[19]

«مزاری برای ما یک امام بود و کرامت اولیائی یادگار گذاشت و اعجاز داشت و راه او مذهب ماست».[20] 

«و در هر حال موقعیت شهید مزاری معیار جاوید حق و باطل ما در حرکتهای تشکیلاتی و حزبی ماست».[21]

« برای شادی روح آیه الله مزاری رهبر هزاره­های جهان، صلوات!».[22] 

ابلهی در مراسم سالگشت او در کابل میگفت: شهید مزاری در اکثر ایام سال روزه داشت! در همان مجلس، ابله دیگری می­گفت: مقبرة رهبر شهید در مزار، چندین نفر کور و شل ازبک را شفا داده است! ظریفی فی المجلس در گوشم زمزمه کرد: قابل توجه کَل (کچل) ها و زنباره­ها! در پاسخ گفتم: این امراض را که مقبرة شفیع در بامیان هم می­تواند شفا دهد.

در تمام زیستنامه­ها و یادنامه­هایی که برای مزاری نوشته شده، این ادعا به صورت یک خبر متواتر و مورد اجماع، نقل شده است: از آنجا که پدر رهبر شهید [حاجی خدا داد] از مکنت نسبی مالی برخوردار بود، شهید مزاری هیچگاه از حوزه­های علمیه، شهریه [معاش ماهانة طلاب] دریافت نمی­کرد» ؛ در حالی که دهها نفر از عالمانِ هم عصر مزاری گواهی داده­اند که با چشم غیر مسلح! بارها مزاری را در صف دریافت شهریه دیده­اند. از جانب دیگر، سید عسکر موسوی در زیستنامة او میگوید: عبد العلی مزاری در سال 1325 در یک خانوادة فقیر هزاره در روستای نانوایی چارکنت واقع در ولایت بلخ به دنیا آمد».[23]  و این یعنی کوسه­ای ریش­پهن و کَلِ مویدراز و متمکنِ فقیر!

نه تنها مزاری خود شهریة حوزه را دریافت می­کرد؛ بلکه خانواده­اش از روزی که در ایران رحل اقامت افگندند، همواره معاش و مصارف شان به عنوان خانوادة شهید، از سوی بنیاد شهید این کشور پرداخت می­شد؛ در حالی که پدر و برادران مزاری به دست نیروهای حزب جهادی و شیعی حرکت اسلامی و در جنگ داخلی کشته شده بودند، نه در مصاف با روسها یا کدام کافر و مشرک دیگر.

حتی چهره­ای آگاه و روشنفکری چون عسکر موسوی در بارة تحصیلات مزاری میگوید: برای ادامة تحصیل راهی نجف و قم شد. وی در قم با دیدگاه­های مترقیانه آشنا شد ...»[24]؛ در حالی که مرحوم مزاری اساساً طلبة نجف و قم نبود؛ تا در آنجا با دیدگاه­های مترقیانه آشنا شده باشد. مزاری طلبة مشهد بود و قبل از پیروزی انقلاب ایران، مدتی در آن شهر به تحصیل اشتغال داشت. با پیروزی انقلاب ایران، وی وارد دنیای حزب و سیاست شد و هیچگاه مجال تحصیل در قم یا نجف را نیافت.

به دلیل همین ضعف بنیه­ی علمی بود که در یکی از سخنرانی­ها، با تکرار و تأکید می­گفت: امام رضا سلام الله علیها! یا بارها در سخنرانیهایش می­گفت: ما چندین بار قتل عام عمومی شده­ایم! مانند اینکه کسی بگوید: سنگِ سیاهِ حجر الاسود یا پنج­تای کلّیات خمس یا تختة سیاهِ بلک بورد! به گواهی عبد الحق شفق، او در چندین سخنرانی و جلسة عمومی در بامیان، واژة «مکانیزم» را «مکانیک» تلفظ میکرد! استاد زاهدی میگوید: یک سال تمام من و استاد مزاری در بامیان بحث داشتیم که آیا فقه و حقوق یک چیز هستند یا دو چیز؟ من و چندین نفر دیگر هرچه کوشش کردیم تا او را مجاب بسازیم که فقه و حقوق، عین هم نیستند، هرگز کوتاه نیامد و اصرار داشت که فقیه و حقوقدان هیچ فرقی با یکدیگر ندارند! به گواهی منشی و کاتب مخصوص و مورد اعتماد مزاری (بصیر احمد دولت آبادی)، مزاری نه تنها از نعمت کتابت و دستخط محروم بود؛ بلکه امضایش را هم بلد نبود. بنابر این، دست­خطی به اندازه­ای «بابا آب داد» که کودکان صنف اول می­نویسند، نیز از مرحوم مزاری به یادگار نمانده است.

 و فرجام کلام: چقدر دردآور است که امحاگر هویت و اقتدار  یک ملیّت به حیث احیاگر هویت آن ملیّت معرفی شود و سردمدار نفاق ملی به عنوان فریادگر وحدت ملی. کسی که به مذهب، مقدسات و ارزشها، آشکارا چوب حراج زده و حلقات لائیک و ضدمذهب را حیات دوباره بخشیده است، به عنوان پیامبر، امام، معیار حق و باطل، آیت الله و ... معرفی و تبلیغ شود.

همین درد و رنج، انگیزه اصلی­ام برای تحریر این جزوه بوده است. اگر این دروغ پردازیها و تحریف­سراییها با سکوت برگزار گردد ممکن است به عنوان حقایق به حافظه تاریخ سپرده شود و فردائیان آنها را باور کنند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 



[1] . ناگفته های جنبش روشنفکری افغانستان، دفترنخست، سیدمحمدرضاعلوی، صص 59 و 60 .

در تدوین بخش حاضر(مزاری و جنبش روشنفکری) به دلایل ذیل، از کتاب یاد شده استفادة فراوان به عمل آمده است:

الف) کتاب مذکور تنها اثریست که به دور از خود سانسوری و دگر سانسوری نوشته شده و حقایق تازه و ناگفتة فراوانی را در خود جای داده است؛

ب) بخش قابل ملاحظه ی از مطالب کتاب، حاصل مشاهدات و تجربیات مستقیم نویسنده از دهه های پنجاه و شصت خورشیدی است که تنها در این اثر می توان یافت و لاغیر؛

ج) نویسنده به عنوان یک روشنفکرآزاد و بی طرف که عضو هیچ یک از احزاب سیاسی نبوده و نیست، با بی طرفی کامل به روایت رویدادها و بررسی جریان ها پرداخته است.

[2] . ناگفته های جنبش روشنفکری ... همان، ص 261.

[3] . همان، ص 264 .

[4] . خاطرات سیاسی، محمدمحمدی ری شهری(اولین وزیراطلاعات جمهوری اسلامی ایران)، ص 242 .

[5] . ناگفته های جنبش روشنفکری افغانستان، همان، ص 213 .

[6] . همان 228.

[7] . همان 229 .

[8] . همان، 275 .

[9] . همان، 316.

[10] . خانواده های مرحوم افتخاری و مرحوم مزاری هردو در اصل از قریه ی بینی گاو ولسوالی ورس بودند و بعدا به مناطق شمال کشور کوچیدند. علاوه برهم قریگی، مزاری و افتخاری، هم دوره و همدرس نیز بودند و با هم در درس آیت الله خامنه ای در مشهد شرکت می کردند. هردو چهره، از بنیانگذاران و رهبران سازمان نصر نیزبودند. اما با وجود این همه اشتراکات و رفاقت ها، افتادن در مرداب حزب و سیاست و عطش رهبرشدن، مزاری را تا آن اندازه از اخلاق و فضیلت بیگانه نمود که سرانجام دست به دست خون همرزم و هم حزب سابقش آلوده ساخت. فاعتبروا یا اولی الابصار!

[11] . همان، ص 329 .

[12] . همان، ص 333 .

[13] . به نقل از: ناگفته های جنبش روشنفکری، همان، ص 96 .

[14] . همان، ص 137 .

[15] . ناگفته هیا جنبش روشنفکری افغانستان، دفتردوم، بخش بازخوانی پروندة کانون مهاجر، مصاحبه ی عزیزالله علی زاده. بخش هایی از این مصاحبه در دفتر نخست درج گردیده است و بخش های دیگر در دفتردوم که اینک مراحل چاپ را می گذراند.

[16] . به نقل از همان.

[17] . هزاره های افغانستان، سیدعسکرموسوی، ص 255 .

[18] . عصری برای عدالت، کانون فرهنگی رهبرشهید(اسلام آباد) شماره 8 .

[19] . هفته نامه وحدت، ارگان نشراتی حزب وحدت در ایران، شماره 298 .

[20] . امروزما، نشریه حزب وحدت(جناح مزاری) در پاکستان، شماره 4 .

[21] . مجله حبل الله، شماره 131 .

[22] . از سخنرانی عبدالحسین مقصودی در قم.

[23] . هزاره های افغانستان، همان، ص 254 .

[24] . همان، ص 255 .